بحران فرهنگی افغانستان در نظام جمهوریت
(این نبشته قبل از سقوط جمهوریت است)
جاوید راحل
بخش دوم
2. گزار تاریخی فرهنگ در افغانستان
1 – 2. پیشینه فرهنگی افغانستان کنونی
افغانستان کنونی (خراسان اسلامی و آریانای باستان) به دلیل قرارگرفتن در مسیر جاده ابریشم پیوندگاه تمدنهای بزرگ جهان بوده و یکی از مهمترین مراکز بازرگانی عصر باستان بهشمار میرفتهاست. این موقعیت مهم و حساس ژئواستراتژیکی و ژئوپولیتیکی افغانستان در شکلدادن موزائیکی غنی از فرهنگها و تمدنهای بزرگ همچون ایرانی، آسیای مرکزی، خاورمیانه و آسیای جنوبی، در این کشور نقش مهمی داشتهاست. از عصر پارینهسنگی و طی دورههای تاریخی، مردم افغانستان، یا همان ایرانیان شرقی باستان، جایگاه عمدهای در معرفی و گسترش ادیان جهانی و نقش مهمی در بازرگانی و داد و ستد داشته و گهگاه کانون مسلط سیاسی و فرهنگی در آسیا بودهاست.
افغانستان از نگاه وضعیت فرهنگی به چند دوره کاملاً جدا از هم تقسیم میگردد. دوره قبل از اسلام، دوره بعد از اسلام و دوره که نام این سرزمین از خراسان به افغانستان تغییر یافت. (دولت آبادی، 1382: 449) روی هم رفته دراین جستار تلاش مینمائیم تا به اهم مسائل از باب این که هدف ما بحث تاریخی نیست بلکه بیشتر به مباحث از منظر افقی و در یک مقطع زمانی نگریسته شده است توجه خواهیم داشت.
2 – 2. گزار فرهنگی در افغانستان کنونی
فرهنگ کهن آریایی (ایران فرهنگی) که امروز هم در بسیار از موارد حفظ شده است. با ظهور اسلام و آمیزش فرهنگ ایرانی با اسلام اندیشمندان مسلمان ایرانی (ایران فرهنگی) ظهور نمودند که پس از تسلط مغلها این حالت شگوفای فرهنگی به انحطاط فرهنگی مواجه شد. پس از یک دوره طولانی دو باره شکل گیری فرهنگ خراسانی پس از تیمور گورگانی به اوج عظمت خودش رسید. پس از نوادگان تیمور گورگانی مدت چندین قرن سرزمین خراسان شرقی به بیابان تاریک و لم یزرعی میماند که هیچ فانوسی در دل تاریکی شب در آن نمی درخشید.
در اثر ملوک الطوایفی و پراگندگی سیاسی که با ظهور حکومت سدوزائیان و اشاعه فرهنگ قبیلوی باعث انحطاط فرهنگی در خراسان شرقی (جغرافیای افغانستان کنونی) گردیده بود. عمده ترین ویژهگی این دوره خانه جنگی سدوزائیان، انحطاط فرهنگ عمومی و شکل گیری خرده فرهنگهای قومی گردید. شکل گیری افغانستان در زمان عبدالرحمن ( 1881) و آغاز گسترش فرهنگ قبیلوی با حمایت حکومت که به تبیعیض و اعمال نابرابری قومی، زبانی و مذهبی حکومت عبدالرحمن به شکل پراگنده ساختن اقوام، هویت فرهنگ ملی را نه تنها بوجود نیاورد بلکه منجر به شکل گیری هویتهای خرده فرهنگی قومی گردید. فضای باز تر زمامداری حبیب الله زمینه خوبی برای شکل گیری گسترش فرهنگ بود. با رویکار آمدن امان الله زمینه توسعه فرهنگی یکبار دیگر فراهم گردید.
افغانستان فرصت مناسبی را به دست آورده بود که با روشن ساختن تنور افکار زمینه بارور شدن و شگوفا شدن اندیشه و فکر را شکل دهند. اما به جای شکل گیری روشنگری و توسعه سیاسی زمینه رشد اندیشههای ناسیونالیستی و فاشیستی فراهم شدند طوری که با فعالیتهای تبعیض آمیز محمود طرزی و دربار برای گسترش زبان بومی افغانی به جای فارسی تخم بی اعتمادی در عرصه فرهنگ در زمین شوره زار افغانستان کاشته شد. دوره نادرخان و سه دهه محمد ظاهر فرهنگ افغانی به شدت قبیلهای بوده و باعث عقب ماندهگی جدی در مظاهر مادی و معنوی فرهنگ گردید. دهه دموکراسی با ورود افکار و اندیشههای چپ و لیبرالی بستر فرهنگ بصورت کاذب شکل گرفت، چون زمینه سنتی و تکامل فرهنگ متناسب با جامعه نبود منجر به تحولات عمیق گردید که برای دو دهه از توسعه فرهنگ جهانی بدور ماند.
با رویکار آمدن اداره جدید مظاهر تمدن و فرهنگ غربی بگونهای سرسام آوری وارد افغانستان گردید. برگشت دانش آموختههای جدید از بیرون کشور، ورود موسسات و انجیوهای بین المللی مظاهر تمدن در شهرهای عمده افغانستان طی دو دهه به سرعت جاگزین ساختارهای کهنه شدند.
اما این مظاهر تمدن بدون هیچ تاثیری بر فرهنگ بومی و قبیلهای افغانی نتیجه منفی در قبال داشت. ایجاد شبکههای تلویزیون برنامههای فرهنگی وارداتی را جاگزین فرهنگ رو به انحطاط گذشته ساخت و منجر به تقابل سنت و تجدد و در نهایت منجربه ظهور جریانهای فکری بنیادگرا و نو گرا گردیده و به ویژه توجه به بستر اجتماعی مناسب تفکرات بنیاد گرایانه را در دامان مذهب پرورش داد.
3. چهارچوب نظری
فرهنگ در قالب اندیشیدن و فلسفه به عنوان عامل اصلی و تعیین کننده انسجام جامعه و به همین ترتیب زیر ساخت دانش و فهم هستی از عصر یونان باستان با سقراط، افلاطون و ارسطو مطرح گردیده بود. در قرون وسطی اندیشه مسیحیت و اندیشه اسلامی با تکیه بر گفتمان دینی جایگاه گفتمان فرهنگی را برازنده تر ساخت. دین اسلام به تفاوت فرهنگی اصالت ویژه می دهد و این تفاوتها را ویژهگی خلقت انسان بر میشمرد. در اسلام تأکید اصلی بر تفاوتهای فرهنگی و در مقابل شکل دهی به یک نظام هنجاری از «بایدها و نبایدها» است. (صادقپور، 1398)
با جنبش روشنگری و شکل گرفتن رنسانس توسعه فرهنگی در قالب هنر و فلسفه روشنگری به اوج عظمت رسید اما دیری نگذشت که جایگاه فرهنگ خلاقانه جایگاه خودش را به گفتمان خشک اثبات گرایی داد و با پارادایم مارکس فرهنگ جایگاه درجه سوم را به عنوان روبنای اقتصادی پس از جامعه بخود گرفت. فرهنگ به تعبیری توسط امیل دورکیم که ار روح جمعی همان باورها و ارزشهای فرهنگی یک ملت یاد آور میشود. اما یکی از طرقی که فرهنگ به واسطه آن بر رفتار اقتصادی اثر می گزارد، شکل گیری شبکههای اجتماعی است.
مدل نظری: یکی از مدلهای نظری پیرامون شکست ملتها مدل نظری فرهنگی است که توسط دارون عجم اوغلو و جیمز ای رابنسون در کتاب مشترک شان بنام “چرا ملتها شکست میخورند” (1396) مورد تائید قرار نگرفت به باور ایشان مدل فرهنگی که مقبولیت عامه نیز دارد با استناد بر نظریههای جامعه شناس بزرگ آلمانی ماکس وبر توجه شده است طوری که: «وی معتقد بود اصلاح دینی پروتستان و اخلاق برخاسته از آن، نقشی کلیدی در ظهور جامعه صنعتی مدرن در غرب اروپا ایفا کرد». (عجم اوغلو و رابنسون، 1396: 90) فرضیه فرهنگ پس از مدتی، تکیه صرف بر دین را به تأکید بر انواع دیگر عقاید، ارزشها و عرفیات گسترش داد.
وبر معتقد بود که یک منشاء اساسی برای رویکرد دینی وجود دارد و آن این که اساساً پاسخی است به مشکلات و بی عدالتیهای زندگی که تلاش میکند این نابرابریها را معنا دار سازد تا به موجب آن افراد قادر باشند بر مشکلات فایق آیند و به هنگام مواجهه با آنها احساس اطمینان بیشتری نمایند. مفاهیم دینی به انسان می آموزند که زندگی اساساً مخاطره آمیز و نا مطمئن است و از این رو، مستلزم این است که انسان چیزهای مطمئن و یقینی متوسل شود. (یزدانی، 1389: 95)
گفتمان فرهنگ با ماکس وبر دوباره به صورت جدی مطرح گردیده است، معروفترین اثر ماکس وبر “اخلاق پروتستانی و روحیه سرمایه داری”[1] است که در این کتاب خویش خاطر نشان میسازد که در واقع این فرهنگ و اخلاق مذهبی است که منجر به رشد سرمایه داری گردیده است. روش شناختی وبر را غالباً کوششی برای جدا شدن و فاصله گرفتن از جریانهای پر تلاطم تاریخ دانسته اند. در زمان وبر دو سنت روشی در آلمان وجود داشت: یکی فقط وجه تعمیمی را به تأسی از پوزیتویستها میدید و دیگری، در تقابل با پوزیتویستها، به وجه تفریدی پدیدههای اجتماعی نظر داشت و معتقد بود که پدیدههای فرهنگی منحصر به فرد میباشند. در حالی که وبر توجه به هر دو بُعد تعمیمی و تفریدی را در نظر داشت. پس روش جامعه شناسی وبر را میتوان هم تفسیری و هم تبیینی در نظر گرفت.
مفاهیم موجود در روش شناسی ماکس وبر عبارتند از: 1- تفهم یا درک همدلانه، «کنش انسانی در جهت معنایی سیر میکند و برای درک آن کنش، فهم این معنا ضروری است». (فروند، 1383: 90) 2- ربط ارزشی و بی طرفی ارزشی (عینیت). 3- نمونه آرمانی که وبر با این مفهوم خود یکی از مؤثرترین خدمات را به روش شناسی علوم اجتماعی انجام داده است. 4- تبیین علی در علوم انسانی که با علیت تاریخی و علیت جامعه شناختی شناسایی میشود. 5- پیش بینی و احتمال که در پس کنش افراد به پیش بینی اعمال و کنش اجتماعی انسان باید تابع قانون احتمال باشد، نه قطعیت، زیرا انسان ممکن است، پس از فهم موضوع، در موقعیتهای مختلف، واکنشهای گوناگونی از خود نشان بدهد. 6- نفی عامل مسلط چه عامل ایدهآلیستی باشد و یا ماتریالیستی. 7- قرابت انتخابی که به جای رابطه علت و معلولی ساده قرار میدهد.
برخی صاحبنظران با توجه به نقش و اهمیت فرهنگ در حیات فردی و اجتماعی انسان کارکردهای نظام فرهنگی را تعریف و تبیین نموده اند از جمله لسلی وایت که معتقد است. کارکرد فرهنگ، تأمین نیازهای درونی و بیرونی انسان است تا زندگی را امنیت و تداوم بخشد که میتوان این کارکردهای کلی را به چند کارکرد مشخص تر تقسیم نمود. از آنجائی که حیان انسان وابسته به تأمین نیازهای مادی و غیر مادی است بنا بر این فرهنگ به عنوان ویژهگی منحصر به فرد انسان باعث ارتباط انسان با محیط خود میشود و بدین وسیله امنیت و بقای آن تضمین میگردد. (فراهانی، 1378: 81)
لوسین پای یکی از جامعه شناسانی که فرهنگ را مجموعه ایستارها، اعتقادات و احساساتی میداند که به روند سیاسی سامان میدهد. نگاه این اندیشمند نیز همانند ماکس وبر به فرهنگ نگریشی زیربنایی است نه روبنایی طوری که مارکس آنرا به رو بنا تقلیل داده است. لوسین پای در توضیح فرهنگ سیاسی باور دارد که جوامع از لحاظ فرهنگ سیاسی بدو گونه اند یا دارای فرهنگ سیاسی یک پارچه یا همگون اند و یا این که دارای فرهنگ سیاسی چند پارچه یا نا همگون اند. اگر بین فرهنگ سیاسی نخبگان جامعه و تودهها همساز باشند همگونی پدید میآید و در غیر آن اگر چنین همسازی موجود نباشد فرهنگ سیاسی شکل نا همگون را بخود میگیرد.
پای در توضیح فرهنگ سیاسی توده ها و نخبگان میگوید: فرهنگ سیاسی نخبگان با امتیازها، احساسات و الگوهای رفتاری کسانی سروکار دارد که در درون نظام سیاسی از طریق گردش کارویژه استخدام سیاسی به نقشهای فعالی دست یافته و بر برون دادهای نظام تاثیر مستقیم دارد و فرهنگ سیاسی تودهای از ایستارها و سمت گیریهای مردم (به عنوان یک کل) در قبال سیاست تشکیل میشود که در بر دارندهی شهروندان مشارکت کننده و اعضای مردمی، ساختارهای اقتداری و غیر اقتداری است که برون دادهای نظام را به شکل چندان مهم تحت کنترل ندارند. (عارفی، 1393: 192)
یورگن هابرماس از نخبگان نسل سوم فرانکفورت است او با طرح نظریه کنش ارتباطی و نقادانه به معرفت مدرن حوزهای جدیدی را به سمت فرهنگ و کنش انسانی باز نموده است. کنش ارتباطی و نقادانه حوزهای وسیعی را در قلمرو علوم انسانی به عنوان نقد حوزه عمومی مطرح نموده است. واکنشهای هابرماس بر پوزیتویسم را میتوان در کتاب “شناخت و علایق انسانی” (1968) مبتنی بر «سه نوع علاقه بنیادی و ژرف را در نظر میگیرد که اشتغال خاطر ما را با حوزههای گوناگون شناخت و معرفت توضیح میدهد». (هولاب، 1397: 32) او با گرایش به تأویل گرایی متن و تفسیر انسان به عنوان کنشگر عقلانی که خود قربانی خرد گرایی ابزاری گردیده است، نقش فرهنگ را بر جسته ساخته است.
هابرماس هم چنان از بحرانهای که دامن گیر مشروعیت و وابستگی به الگوی موقعیت آرمانی است نیز پرداخته است، او رویدادهای مشکل آفرین و درد سرساز را در دو سطح فزیکی مرموز یا اجتماعی یا هرگاه آنرا حادثه میداند که باعث حیرت در افراد میشود و تحقق اهداف آنرا به خاطره می اندازد. هابرماس میگوید: «از آن رو میتوان از بحران مشروعیت سخن گفت که مشروعیت از طریق هنجارهای صدق پذیر[2] تأمین میشود». (میلر، 1384: 85) بنا بر این توصیف بحرانهای مشروعیت وابسته است به فرضیههای ذهنی عقلانی که هنجارهای سخن عقلانی آن را اداره میکنند.
مفهوم سیاست فرهنگی از جمله مفاهیمی است که از حدود چهار دهه قبل در کشورهای جهان مورد توجه قرار گرفته است. نگاه به فرهنگ به عنوان یکی از زمینههای اصلی توسعه و امکان مدیریت فرهنگی برای تغییر در عناصر فرهنگی و دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده و توجه به نقش دولتها در برنامه ریزی فرهنگی بستر مناسبی برای شکل گیری مفهوم سیاسی فرهنگی بوجود آورده است. (اصلان زاده، 1394: 95) عمده ترین حوزه نظریه هابرماس در خصوص کنش ارتباطی یا همان فرهنگ عمومی مسئله زبان است. هابرماس خود را وابسته و کوشنده سومین مرحلهی تاریخ فلسفه میداند. از دید او هر تأمل فلسفی از جمله در باره جامعه و سیاست، پیشاپیش باید سنت خود را با زبان روشن کنند. درک ما از چیستی زبان است که سمت و سوی تأملات ما در بارهی جامعه و سیاست را تعیین میکند. (تقویان، 1397: 11)
هر کشوری دارای ویژهگیهای اعتقادی، تاریخی، جغرافیایی و اقتصادی تقریباً منحصر به فرد میباشد و هر کدام از آنها در سیاستهای فرهنگی موردی خاص است. در جریان تحولات اجتماعی و سیاسی این جوامع میتوان به چند نظریه که اذهان سیاستمداران، دست اندر کاران و صاحبنظران کشورهای در حال گذار را به خود مشغول کرده اشاره نمود:
الف) برخی از جوامع « فرهنگ پذیرنده » به علل مختلف روانی، سیاسی، رفاهی و … معتقدند که پیشرفتهای علمی و صنعتی کشورهای توسعه یافته خود دلیلی قانع کننده است. و در همه زمینهها از آنان باید تقلید و اقتباس کرد و اگر امری نادرست بود حتماً کشورهای توسعه یافته از نظر علمی بهتر تشخیص میدادند و بلاخره نتیجه میگیرند که باید تلاش کرد و به هر قیمت که شده به توسعه یافتگان رسید. این نظر تقریباً افراطی که معمولاً دولتها و اداره کنندگان حامی و مجری آنند، دارای اثرات و پیامدهایی است که به عقیده ژولن به « قومیت کشی » منجر میشود.
ب) نظریه دوم بر عکس، معتقد است که قبول یا تقلید یا اقتباس از هر کشوری، مخصوصاً کشورهای بزرگ و به اصطلاح « توسعه یافته» در هر زمینهای که باشد، حاصلی جز نابودی اقتصادی، اعتقادی، فنی و هنری ندارد و باید نه تنها به هر شکل از این فرهنگ پذیری جلوگیری، بلکه باید همه آنچه را تا کنون به جامعه راه یافته، طرد. یعنی باید جامعه عاریتی پدیدههای وارداتی را از تن بدر کرد و کهن جامه خویش را پیراستن، البته این نظریه تقریباً افراطی نیز میتواند پیامدهای منفی بسیاری را برای جامعه به ارمغان آورد.
ج) نظریه دیگر اینکه همواره فرهنگ جوامع (کم یا زیاد، مستقیم یا غیر مستقیم) در یکدیگر وارد میشود و اثر میگذارد یا جایگزین یکدیگر میشود. با این وجود هیچگاه و هیچ کجا جامعهای (به جز جوامع ابتدایی) را سراغ نداریم که از نظر فرهنگی دست نخورده، مستقل و تاثیر ناپذیر مانده باشد.
بنابراین نظریه اخیر و سوم، مورد تائید اغلب صاحبنظران علوم اجتماعی واقع شده است و آنان بر این نکته تاکید میکنند که اگر کشورهای در حال گذار نظیر جامعه ما میخواهند در جهان جدید به عنوانهایی متمایز در مقابل دیگران جایی داشته باشند، باید گذشته خود را باز شناسند و در همان حال، ضعفهای خود را جبران کنند و همچنین بررسی کنند که در جهان کنونی چه جایگاهی و از زندگی جهانی، چه سهمی میتوانند داشته باشند.
[1] The protestant Sects and the Spirit of Capitalism.
[2] Norms that Admit of Truth.