فرهنگ و ادب

دیری‌ست، گالیا!

لطیف پدرام

عرض تسلیت برای رضامقصدی عزیز!

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
ه.ا. سایه

امیرهوشنگ ابتهاج، بعد از این در محضر و حضور ما قصه نمی‌گوید، شعر نمی‌خواند؛ آهنگ شهر دیگر کرد، آهنگ آن جا که چندی پیش دکتربراهنی نشانی‌اش کرد.

سایه، سال‌ها قبل گفته بود: امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی / فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی! اگر قصه، قصه باشد و قصه گو زبردست و چیره‌دست هردو همچنان باقی می‌مانند. سایه، از آن معدود سخنورانی است که پیوسته خورشیدوار می‌درخشد و دل و جان مشتاقان زندگی را گرما می‌بخشد.

بعد از “نخستین نغمه ها” اولین شعری که از سایه خواندم شعر انقلابی/سیاسی گالیا بود؛ شعر نسبتآ بلند برای دختر ارمنی در رشت، در شمال ایران،-همنشین عطر و بوی گل و جنگل و تالاب انزلی، بوی خوش برنج و چای و رقص ماهی‌های سپید… شعر زیبا، سیاسی، تکان‌دهنده در پاسداشت عشق برای تولد یک “ایراتو”ی شمالی.

سایه را هرگز از نزدیک ندیدم، اما احوال‌اش را هرازگاه از دوست عزیز شاعر بزرگ همولایتی اش رضامقصدی می‌پرسیدم؛ و او بود که شعرهایش را برایم می‌خواند و می‌گفت چه خلاصه‌ی دقیق چیده شده‌ای از انسانیت است.

زنده‌یاد دکتر غلام‌حسین یوسفی سایه را صاحب مضامین گیرا و دلکش، تشبیه و استعاره ها و صور خیال بدیع، زبان روان، موزون،خوش ترکیب و هم‌آهنگ با غزل می‌داند، و با نگاهی به غزل‌های معروف او مثل دوزخ روح، شبیخون، خون‌بها، گریه‌‌ی لیلی، چشمی کنار پنجره‌ی انتظار و ادامه‌ ی شیوه‌ی دلپذیر حافظ‌اش معرفی می‌کند.

در”دیر است گالیا”اعلام موضع اجتماعی سیاسی کرد. با “شبگیر” یکسره وارد میدان مبارزات اجتماعی و سیاسی شد، بی آن که به جریان های معروف چپ دوران خود بپیوندد و رسمآ اسم بنویسد تا پایان واقعه، یک سوسیالیست و آزادی‌خواه باقی ماند. با “چندبرگ از یلدا” بادبان ها را بلندتر افراشت و در رثای دوستش احسان‌طبری “قصه‌ی خون‌دل” را سرود.

سایه سراینده‌ی این ترانه‌‌ی بسیار معروف نیز است:

در این سرای بی‌کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب‌گرفتگان چراغ بر نمی‌کند

کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی زند

نشسته‌ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خرابتر نمی‌شود

که خنجر غمت از این خرابتر نمی زند

گذر گهی‌ست پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه‌های بسته‌ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌کند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند.

در شعر پس از نیمایوشیج، که اسلوب کلاسیک شعر فارسی با هجوم منتقدان روبرو شده بود، سایه، منوچهرنیستانی، محمدعلی بهمنی، سیمین بهبهانی، حسین‌منزوی با قدرت از غزل حمایت کردند.سیمین وسایه بدون تردید در صف اول قرار داشتند. در اوج سلطه‌ی نیما، شاملو، فروغ، براهنی، رویایی، آتشی، آینده و رحمانی و دیگر بزرگان شعر فارسی، هرگز غزل و غزل این غزل‌سرایان به پستو ها رانده نشد. آن چه این فورم را نگه داشت قدرت شاعرانه‌گی این شاعران در شعر و ادب فارسی و نگاه جدید آن‌ها به جهان بود. اشعار نو سایه، باز از قدرت زمانی، عاطفه و درون‌مایه ژرف برخوردار بودند. دیر است، گالیا! ضرب‌المثل شده بود، شعری که به سادگی در حافظه می‌ماند و نقش می‌بست.

دیر است گالیا!

در گوش من فسانه‌ی دلداده‌گی مخوان!

دیگر زمن ترانه‌ی شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان!

عشق من و تو؟…آه

این هم حکایتی‌ست،

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو، بیست شمع خواهی افروخت، تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک

دیر است گالیا!

در پاریس که بودم گاه‌گاه به گورستان معروف “پیرلاشیز” سر می‌زدم.صادق‌هدایت، ایلمازگونی، ژان‌دولافونتن، مولیر، آبلارد، هلوییز، انوره‌دوبالزاک،ژرزبیزه(خالق اپرای مشهور کارمن)، ادیت‌پیاف،فریدریک شوپن و اسکاروایلد و بزرگان زیاد دیگر در این گورستان دفن اند؛ یکی از روزها که بر سر مزار هدایت بودم، یدالله‌رویایی را دیدم، فکر می‌کنم”هفتادسنگ قبر”اش را تازه از چاپ درآورده بود، درست یادم نیست جز این سخن‌اش:

هر شعر، هر نقاشی، هر رمان تقلایی است برای غلبه بر مرگ، برای رسیدن به جاودانگی. اگر چنین باشد ه‌.الف.سایه از جاودانگان عالم است؛ با شعر ها و ترانه‌هایش و “آدمی” بودن اش!

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button