گزارش ها

آمرصاحب شهید: باشم نباشم، مقاومت ادامه دارد

ویژه مطالب بیست و یکمین سالگرد شهادت احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشور

خوانندگان گرامی! در آستانۀ بیست و یکمین سالگرد شهادت قهرمان ملی کشور، شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. امسال در حالی هفتۀ شهید را گرامی می‌دارم که سرزمین ما یک‌بار دیگر به اشغال گروه جهل و تعصب در آمده است و مردمان سلحشور و آزادۀ ما یک‌بار دیگر عزم خویش را برای دور جدیدی از مبارزات رهایی بخش ملی جزم کرده اند.

آریاپرس تصمیم دارد به مناسبت بیست و یکمین سالگرد شهادت آمرصاحب، مطالب و نوشته های ویژه‌ای را به دست نشر بسپرد.

 خاطرات رحمت الله بیگانه، نویسنده و خبرنگار از دوران مقاومت اول (۱۳۷۵ – ۱۳۸۰)
قسمت پنجم

دشت قلعه

در ماه اسد سال ۱۳۸۰ خورشیدی، بنابر دستور آمر صاحب، باید با «پیرام قل» فرمانده عمومی جبهه‌های دشت قلعه مصاحبه می‌کردیم. به همین مناسبت راهی دشت قلعه شدم. پیرام قُل جبهات وسیعی را در منطقه دشت قلعه در نبرد با طالبان و القاعده را رهبری می‌کرد.

پس از رسیدن به خط جبهه به افراد او گفتم: «به قوماندان صاحب احوال بدهید که از هفته‌نامه پیام مجاهد یک خبرنگار آمده‌ است.» فرمانده پیرام قُل با خوش‌رویی و مهربانی مرا پذیرفت و مصاحبه آغاز شد. پیرام قُل در بخشی از گفت‌وگو با لحن گلایه‌آمیز گفت: «چند روز پیش یکی از مجاهدین ما هدف “ماین” قرار گرفت. درهمین حال یکی دیگر از مجاهدان ما از قرارگاه باعجله و وارخطایی داخل اتاق من شد و گفت: «آمر صاحب در بیرون قرارگاه است و یک زخمی را انتقال داده می‌گوید که موتر بیاورید.» من وقتی به بیرون قرارگاه رسیدم، دیدم که آمر صاحب خودش زخمی را به قرارگاه رسانده بود. زخمی را به شفاخانه انتقال دادیم و وقتی از موضوع پرسیدم، به من گفتند: «آمر صاحب می‌خواست از خطوط اول جبهه با طالبان و القاعده دیدن کند. زمانی که آمرصاحب به ساحه رسیده است، یکی از افراد پوسته را جهت رهنمای باخود گرفته و به خط اول رفته است. در مسیر راه ماینی، پای رهنمای آمر صاحب را زخمی می‌سازد. آمر صاحب جوان زخمی را بغل کرده و به قرارگاه می‌رساند».

پیرام قُل در ادامه سخن‌هایش به من گفت: «از برای خدا، آمر صاحب چرا چنین کارهای را می‌کند؟ زنده‌گی او نه‌تنها برای خودش؛ بل برای مردم افغانستان مهم است؛ اگر او نباشد، باز شما فکر می‌کنید که فهیم خان این جبهه را فرماندهی خواهد کرد؟!»

پیرم قل از فرماندهان ازبیک تبار جبهه مقاومت بود که همراه با ‍آمر صاحب به اروپا رفته بود‍‍‍‍‍‍‍‍؛ وی در سال ۱۴۰۰ خورشیدی، به گونه مرموز در حالی که که با مردم صحبت می کرد‍ و محافظینش هم حاضر بودند‍، با انفجاری که تنها خودش را نشانه گرفت کشته شد. 

فتح دوبارۀ کابل

پس از شهادت احمدشاه مسعود، فرمانده کُل مجاهدین و سقوط برج‌های «مرکز تجارت جهانی» توسط تروریست‌های القاعده و طالبان، وضعیت دنیا دگرگون شد.

شب ۲۹ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، خبرهای ضدونقیض و چندگانه از رادیوها شنیده می‌شد؛ شماری از پیش‌رویی مجاهدان صحبت می‌کردند و تعدادی نیز از توقف جنگ خبر می‌دادند. حمله‌های هوایی نیروهای آمریکایی آغاز گردیده بود؛ اما از پیش رفت قوای زمینی جبهه مقاومت خبرهای دقیقی در دست نبود. همچنان در گزارش دیگری گفته شد که خطوط القاعده و طالبان در ولایت بلخ شکسته شده است و مجاهدان در حال پیشروی‌اند.

به تاریخ ۲۳ میزان ۱۳۸۰ خورشیدی، با پای پیاده به‌سوی کمیته فرهنگی روان بودم که «باشی سعدالدین خان» یکی از مجاهدین سابقه‌دار دره مرا سوار موترش کرد و گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «به کمیته می‌روم!» او گفت: «پس‌ازاین بخیر کابل خواهیم رفت!» وقتی به کمیته فرهنگی رسیدم، متوجه شدم که کمیته حال و هوای دیگری دارد؛ عکس‌های زیادی از آمر صاحب و اعلامیه‌ها چاپ‌شده و همه مصروف کار اند.

هیچ باور نمی‌کردم که کابل برویم. در آن روز شدید سردرد بودم. نمی‌دانم، شاید خوشی پیروزی ویا اندوه نبود آمر صاحب، فشارم می‌داد و درد هرلحظه شدید تر می‌شد.

همراه با استاد اسحاق فایز و وحید الله دژ کوهی به‌سوی جبل‌السراج حرکت کردم. ساعت 1 پس از چاشت به جبل‌السراج رسیدیم و بعد از توقف کوتاهی به‌طرف کابل حرکت کردیم. در موترمان یک بلندگو نصب‌شده و شیشه‌های آن با تصاویر آمر صاحب مزین بود. از ولسوالی قره‌باغ گذشتیم که موترهای زیادی از طرف مقابل ما نمایان شدند. جاده کابل- شمال پس از حدود سه سال نخستین بار بود که به روی رفت آمد مردم گشوده شده بود.

حالت عجیبی بود؛ صدها موتر از طرف کابل به‌طرف شمال درحرکت بودند و مردم از خوشی در لباس‌های شان نمی‌گنجیدند. هر کی را می‌دیدی، دهان پرخنده داشت.

حوالی ساعت ۳:۳۰ دقیقه پس از چاشت به کوتل خیرخانه رسیدیم. هزارها نفر برای دیدن و استقبال مجاهدین آمده بودند و مردم در سرک‌های عمومی صف‌ کشیده بودند. موتر حامل ما آهنگ میهنی پخش می‌کرد و مردم با شور و احساس رقص و پایکوبی می‌کردند. سرک‌ها مملو از آدم‌های خاک‌آلودی بود که باریش‌های دراز و لباس‌های چرکین به استقبال مجاهدین آمده بودند. اصلاً باورم نمی‌شد که اینجا کابل باشد؛ گویی به شهر ارواح داخل شده‌ام. چهره‌های نحیف و غم‌زدۀ مردم، سنگینی رنج و شکنجه پنج‌ساله آن‌ها را در حاکمیت طالبان نشان می‌داد.

ساعت ۴ عصر به وزارت اطلاعات و فرهنگ رسیدیم. پیش از ما، عبدالحفیظ منصور خود را به آنجا رسانده بود؛ همه‌چیز درجای خود قرار داشت. اکثریت مردم از گریز طالبان ساعت ۹ صبح خبر شده بودند. حوالی ساعت ۵ عصر همراه با عبدالحفیظ منصور، مدیر مسوول هفته‌نامه پیام مجاهد، به ریاست عمومی رادیو- تلویزیون افغانستان رسیدیم. در اداره گوینده‌گان رادیو افغانستان، شماری از ماموران گردهم آمده بودند. در میان انبوهی از کارمندان یک نفر با سر بدون لنگی و کلاه و ریش تراشیده توجه ام را جلب کرد. فکر کردم که شاید آن مرد، خارجی باشد و حیران ماندم که چه گونه پیش از ما به اینجا رسیده است. 

عبدالحفیظ منصور حرف‌های مختصری با کارمندان رادیو و تلویزیون داشت. در ختم مجلس متوجه شدم که آن آدم بدون ریش و لنگی «داکتر عبدالله فهیم» گوینده مشهور رادیو و تلویزیون افغانستان است. ‍‍آنروز همه خوش بودند و مانند روزهای عید، یکدیگر را در بغل گرفته می‌بوسیدند.

نصاب آموزشی

ساعت ۱۰ یکی از شب‌های ماه اسد ۱۳۸۰ خورشیدی بود که پس از اجازه آمر صاحب «احمدشاه مسعود»، به نشست شبانه‌شان در خواجه بهاءالدین، باغ قاضی کبیر، راه یافتم. در این مجلس، داکتر محی الدین مهدی، فرمانده گدا محمد خالد، مهندس توریالی غیاثی و جنرال ظاهراغبر نیز حضور داشتند.

آمر صاحب با داکترمهدی گرم صحبت بود٬ داکتر مهدی در مورد نصاب آموزشی صحبت داشت و پیرامون تغییراتی که برای افغانستانی‌ها در برنامه های آموزشی تاجیکستان صورت گرفته بود، معلومات ارایه می‌کرد.

 آمر صاحب در بخشی از سخن‌های خود در مورد نصاب آموزشی گفت: «نصاب آموزشی دینی افغانستان وضعیت خوب ندارد، در کتاب‌های چاپ پاکستان که در مدرسه‌های دینی افغانستان آموزش داده می‌شوند، از چندین دهه به این‌سو هیچ تغییری نیامده واصلاح نگردیده اند. این کتاب‌ها متن‌های کوچک و حواشی پُر دارند. به باور من، این کار آدم را سرخورده و گمراه و ذهن شان را مغشوش می‌کند.» آمر صاحب مسعود در ادامه گپ‌های خویش افزودند: «اگر حواشی این کتاب‌ها مهم‌اند؛ پس باید جز متن شوند و اگر ضروری نیستند، باید حذف شوند، تا کتاب‌های دینی از پراگنده‌گی نجات یابند.»

تقدیر آمر صاحب

در آخرین نبرد تحت امر احمدشاه مسعود، سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، در منطقه ماورای کوکچه، من همراه با فهیم دشتی در خط نبرد بودم.

من که این جنگ را از نزدیک دیدم، مشکلات آن را یادداشت کرده و طی نامه‌ای به آمر صاحب نوشتم:

۱- در سطح واحدهای کوچک فرماندهی یک دستی  وجود نداشت؛

۲- تعیین زمان تعرض ساعت ۱۲ چاشت وقت مناسب و خوب نبود، هوای بسیار گرم نیمه‌روزی نیروی انسانی را به تحلیل می‌برد؛

۳- تعرض در تمام استقامت‌ها هم‌زمان آغاز نگردید؛ در بعضی از ساحات ساعت ۱۲چاشت و درجایی ساعت ۱ آغاز شد؛

۴- سلاح ثقیل خیلی خوب کارکرد؛ اما دقت در هدف وجود نداشت؛

۵- اطلاعات غلط، چند دست و غیرواقعی، از دشمن ما را خوش‌باور ساخت؛

۶- باوجود تأکید رهبری به نگهداشتن راز جبهه و مخفی‌کاری، گفت‌وگوهای مخابره‌ای فرماندهان، باز و دور از شیوه‌های استخباراتی بود؛

۷- هر قوماندان ۵ نفر محافظ با خود داشت، تمام ساعات جنگ را در عقب خط نبرد گذشتاندند و حتی یک‌بار هم از نیروهای تحت فرمان خود احوال نگرفتند؛

۸- برای خدمات صحی و انتقال زخمی‌ها به بیمارستان، در بسیاری استقامت‌ها آماده‌گی لازم گرفته نشده بود؛

۹- به قول یکی از فرماندهای سوق و اداره جبهه، دست آورد این جنگ تنها کشته شدن ۵۰ جوان بود؛

۱۰- در اکمالات جنگی غفلت صورت گرفت و شماری از فرماندهان در ۱۰ ساعت فرصتی که داشتند، آماده جنگ نبودند؛

۱۱- پیش از تعرض بیشتر از سلاح ثقیل استفاده شد و کمتر سلاح‌های «دهشکه» و «پیکا» مورد کار گیری قرار گرفت؛

۱۲- گروه‌های مسلحی که می‌خواستند از ساحه جنگ بیرون شوند، مورد ممانعت و بازپرس قرار نمی‌گرفتند؛

۱۳- در یکی از استقامت‌های نبرد از ۶۰ جوانی که در سنگر بودند، فقط ۱۰ نفر آن وارد میدان جنگ شدند و باقی افراد در پناه گاه ماندند؛

۱۴- اطلاعات دشمن وبی خبری مجاهدین از جنگ؛

۱۵- بیشترینه مجاهدین که در قسمت شرق منطقۀ «کله کته» درنبرد بودند، نوجوانان خورد سال وکم تجربه بودند؛

۱۶- حرکت پیاده و شلیک سلاح‌های ثقیل هم‌زمان بود، درحالی‌که سلاح ثقیل باید قبلاً اجراآت می‌کرد؛

۱۷- به‌صورت کل می توان گفت که هماهنگی لازم بین نیروهای مقاومت وجود نداشت.

بعد از این که آمرصاحب این نامه را خواند، فردای آن روز به مناسبت ستایش از کارم، مرا به نان چاشت خواست و گفت: «یادداشتی راکه فرستاده بودی، خواندم. جالب بود!» عبدالحفیظ منصور، داکتر صاحب‌نظرمرادی معاون شهرداری دوره مجاهدین و آقای اکرم کارگر، از بزرگان و متنفذین ولایت تخار نیز با آمر صاحب دور سفره چاشت حضور داشتند.

 آخرین جنگ

آخرین تعرض مجاهدین در ۱۶ سنبله ۱۳۸۰ خورشیدی، بالای متجاوزان عرب وعجم و طالبان، در منطقه ماورای کوکچه و خط مقدم نبرد اجرا گردید. من که از همراهی همکاران و خبرنگاران دیگر پس‌مانده بودم، دریای کوکچه را با موتر عسکری گذشتم و به‌سوی خواجه بهاءالدین در دشت‌های خشک و بدون علف آن مناطق با پای پیاده درکنار سرک قیر راه افتادم.

دقیق نمی‌دانستم که چه مقدار فاصله را پیموده بودم و چقدر مسافه به شهر مانده است. در سرک عمومی روان بودم که امبولانس حامل زخمی‌ها کنارم ایستاد و به موتر سوار شدم. بعد از مکث کوتاهی دیدم جوانان زخمی که هرکدام از درد جانکاهی می‌نالند، خیلی ناراحت شدم. از سرگردانی خود نیز زیاد عصبانی بودم، دلم از کار و زنده‌گی سرد شده بود.

به باغ قاضی کبیر، محل قرارگاه و اقامت گاه؛آمر صاحب رسیدم. ناگهان آمر صاحب را در پیچ دیواری دیدم؛  سلام دادم، آمر صاحب در جوابم گفت: «آمدی بخیر، مانده نباشی!» با همین جملۀ ساده، امید تازه‌ای در من پدید آمد همه‌ای غم ها خسته‌گی‌‌هایم رفع شد و دوباره آماده کار شدم.

جاده‌یی بسته

صبح یکی از روزهای سال ۱۳۹۱ خورشیدی، وقتی می‌خواستم از جاده میدان هوایی کابل بگذرم، متوجه شدم که جاده به روی مردم پیاده و موترها بسته است. زره پوش‌ها امنیت منطقه را گرفته بودند. افراد مسلح حضور داشتند و همه راه‌ها بسته بودند، فکر کردم شاید کودتایی صورت گرفته باشد! از یک سرباز پرسیدم: «چه گپ است؟!» سرباز گفت: «عروسی پسر مارشال فهیم است!» با خود گفتم: وقتی این آدم که مسئوول درجه اول دولت است، بخشی از شهر را برای خوشی فرزند خود فلج می‌کند و روزی ونان ده‌ها خانواده را می‌گیرد؛ پس از دیگرن چه گله باید کرد؟!

به یادم آمد:

در سال ۱۳۷۳ خورشیدی، کارمند رادیو- تلویزیون دولتی افغانستان بودم. حوالی ساعت ۸ صبح از موتر کارمندان پیاده شده و روانه استدیوهای رادیو- تلویزیون افغانستان شدم. نزدیک زینه‌های رادیو- تلویزیون رسیدم و دیدم که آمر صاحب مسعود بالای زینه‌های دهلیز رادیو- تلویزیون نشسته بود و تمرین رسم گذشت عسکری را در جاده مقابل رادیو افغانستان که در حال اجرا بود، تماشا می‌کند، سلام دادم و در دهلیز به نظاره آمر صاحب ایستادم، کارمندان، زن و مرد، پی کار خود روان بودند و هیچ‌کس به کار آن‌ها غرضی نداشت و مزاحم شان نمی‌شد.

بلند گوی مساجد

سال‌های مقاومت ۱۳۷۶- ۱۳۸۰ خورشیدی، همراه با صدیق الله توحیدی، عزیز الله ایما، شمس‌الدین حامد و عبدالعلیم شفیق در شهر چاریکار برای فعال ساختن رادیو تلویزیون تلاش داشتیم، تلویزیون آماده نشد، روی رادیو کار کردیم و روزها در این شهر ماندیم.

روزی برای ادای نماز شام روان بودم که در مسیر راه دختر ۹- ۱۰ ساله‌ای را دیدم که باری سنگین بر پشت داشت وبه سختی انتقال می‌داد. من که دل‌تنگ فرزندانم بودم، خود را کنار طفلک رساندم و ازش پرسیدم: «این باری سنگین را کجا می‌بری؟» طفلک زیر بار بقچه نفسک می‌زد، گفت: «برق نداریم، لباس‌های مان را برای اوتو کردن به خانه مامایم می‌برم.» پرسیدم: «چه نام داری؟» گفت: «حسنا» گفتم: «نام دختر من هم حسنا است. دیری است که احوال شان را ندارم.» با حسنا همگام شدم و لباس‌ها را از پشتش گرفتم تا کمکش کرده باشم٬ حسنا پرسید: «چرا کاکا، اولادهایت کجا استند؟» گفتم: «فرزندانم کابل استند!» حسنا گفت: «کابل دور است، رفته نمی‌توانی کاکا؟!» گفتم: «نی نزدیک است٬ اما من رفته نمی‌توانم، آنجا طالبان حکومت می‌کنند!» وقتی نام طالب را گرفتم حسنا گفت: «طالبان پدرم را بردند.»

صدای آذان از بلندگوهای مساجد بلند شد، فکر کردم، نماز بخوانم و یا طفلک را کمک کنم؛ کمک کردن را ترجیح دادم و با حسنا و قصه‌ها و غصه‌هایش همگام ماندم. از حسنا پرسیدم: «پدرت چه‌کار می‌کند؟» طفلک با ناراحتی گفت: «پدرم یک سال پیش مرد.» پرسیدم: «چرا مگر مریض بود؟» حسنا گفت: «مریض نبود، طالبان با ر اول که شهر چاریکار را گرفتند، پدرم را زندانی کردند. طالب‌ها گفتند که برای ما سلاح بخرید، ما بندی‌تان را خلاص می‌کنیم.» حسنا پس از درنگ کوتاه ادامه داد: «ما غریب استیم، هرچه کوشش کردیم، پیسه نیافتیم که به طالبان سلاح بخریم، پدرم زیاد وقت بندی ماند، زمانی آزاد شد، راه گشته نمی‌توانست و تمام جانش سیاه شده بود، مادرم هر روز جان پدرم را چرب می‌کرد؛ اما پدرم خوب نشد مرد.» لحظاتی با سکوت حسنا را بدرقه کردم و سپس پرسیدم: «پدرت چه‌کار می‌کرد؟» حسنا گفت: «پدرم معلم بود!»

حس عجیب‌ وغریبی برایم دست داد، گفتم: عجب مردم بدبختی استیم، سال‌هاست باهم می‌جنگیم و یکدیگر را می‌کشیم٬ چه قدر بیچاره و درمانده‌ایم که بزرگ‌ترین افتخار ما کشتن، کشته شدن است، چه سیه‌روزیم که جهالت سراسر زنده‌گی ما را فراگرفته است و بازهم به حماقت و نادانی خود افتخار می‌کنیم.

وقتی به خانه مامای حسنا رسیدیم، نماز شام قضا شده بود و دامن تاریکی شب در همه‌جا پهن. دروازه خانه را تک‌تک زدم، وقتی بقچه را به حسنا جان می‌دادم، تا داخل خانه شود، تشکر کرد و گفت: «خداوند اولادهایت را بخیر بیاورد!» حسنا رفت و من برگشتم؛ از کمک، همراهی و شنیدن حکایت روزگار طفلک، با آن‌که نمازم ترک شده بود، خوشحال و راضی بودم. وقتی از کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های شهر چاریکار می‌گذشتیم، چراغ‌های خانه‌ها روشن‌شده بودند و صدای اطفال از پشت پنجره‌ها به گوش می‌رسید. راستش نخستین بار بود که متوجه می‌شدم که سروصدا و شور کودکان چه قدر خوش‌آیند است. وقتی به پنجره‌های خانه‌ها می‌دیدم، با خود می‌گفتم: «این‌ها چقدر خوشبخت‌اند که باهم در کنارهم‌اند.» با خیال‌ها و حرمان‌ها کوچه‌ پس‌ کوچه‌ها را پیمودم و سرانجام به ریاست اطلاعات و فرهنگ پروان که اقامتگاه من و همکارانم بود، رسیدم.

نشرات رادیو و تلویزیون چاریکار پس آمدن طالبان در میزان ۱۳۷۵ خورشیدی، متوقف‌شده و کارمندان آن فراری بودند. نبود امکانات، کارمندان و کاستی‌های تخنیکی در دستگاه فرستنده رادیویی و تلویزیونی باعث شد، تا  نتوانیم، به‌زودی دستگاه رادیو تلویزیون را فعال بسازیم؛ اما پس از تلاش‌های پیوسته ما، رادیو ۲ ساعت صبحانه و ۳ ساعت شبانه نشرات را آغاز کرد. نشرات رادیو که از فرستنده‌های اصلی آن ممکن نشد، از یک دستگاه مخابره روسی سیار آغاز گردید. من و همکارانم خوشحال بودیم که دست آورد خوبی داریم.

روزی همراه با عزیزالله ایما، صدیق الله توحیدی و استاد اسحاق فایز برای ارایه‌ای گزارش فعال‌سازی رادیو به دیدار با آمر صاحب وقت گرفتیم. شب فرصت دیدار میسر شد و عزیز الله ایما گزارش کاری‌مان را برای آمر صاحب پیشکش کرد. آمر صاحب بی درنگ پرسید: «چند روز شده که رادیو فعال است؟» ایما گفت: «حدود یک هفته می‌شود!» آمر صاحب گفت: «من خبر ندارم! نشرات تان کدام مناطق را زیر پوشش دارد؟» توحیدی صاحب گفت: «شهر چاریکار تحت پوشش نشرات رادیو است.» آمر صاحب به شوخی گفت: «بهتر است از بلندگوهای مساجد نشرات کنید!»

یادگار مقاومت

۶ میزان ۱۳۷۵ خورشیدی، کابل در پی یک عقب‌نشینی ناگهانی و برق‌آسا به تصرف طالبان درآمد. من در آن زمان مدیر عمومی رادیو معارف اسلامی در رادیو- تلویزیون دولتی افغانستان بودم. ساعت ۱۰ همان شب عقب ‌نشینی نیروهای دولتی از کابل- وقتی به بازار لیسه مریم رسیدم، شماری از نیروهای دولتی که از مناطق سروبی و پلچرخی پیاده عقب‌نشینی کرده بودند، به خیرخانه رسیدند. از چند نفر سربازان که اهل ولایت بدخشان بودند، پرسیدم: «کجا می‌روید؟» و آن‌ها گفتند: «می‌رویم اگر موتر پیدا کنیم تا ما را بدخشان برساند!» شماری از این نیروها چنان نابلد بودند که حتی راه کوتل خیرخانه را نیز نمی‌دانستند. شب ۵ میزان  ۱۳۷۵ خورشیدی، هنوز طالبان داخل شهر کابل نشده بودند؛ اما نیروهای نظامی دولت تا ساعت ۱۲ شب از شهر کابل به گونه گسترده و کامل عقب‌نشینی کردند. شماری از مردم فرصت ‌طلب خیرخانه، با عقب‌نشینی ناگهانی نیروهای مسلح از قرارگاه‌های شان، تیل، آرد، روغن و دیگر مواد ذخیره دولتی را چور و چپاول کردند. وقتی حوالی ساعت ۱۰:۳۰ شب نزدیک قرارگاه ۳۱۵ خیرخانه رسیدم، مردم مانند مور ملخ به انبارهای دولتی ریخته بودند و هرکس برابر با توان خویش در غارت و چپاول سهم داشت. هجوم مردم برای چپاول چنان سیل‌آسا و ناشیانه بود که از سرِ شب تا صبح ذخیره‌گاه‌های که برای یک سال خورد و نوش نیروهای مسلح دولت انباشت، شده بود، همه غارت گردید.

پس از حدود ۴۵ روز تحمل حاکمیت طالبان، درحالی‌که هر روز عرصه زنده‌گی در کابل برایم تنگ و تنگ‌تر می‌شد، شهر کابل را ترک کرده و روانه دره پنجشیر شدم. سفر به پنجشیر نگران‌کننده و تشویش آور بود؛ چون یادداشت و کتابچه‌های زیادی با خود داشتم که در آن نوشته‌ها از دوران حکومت‌های ببرک کارمل، داکتر نجیب الله و زمان مجاهدان یادآوری‌های مستند و تصویری وجود داشت.

 در ایستگاه موترهای «گلبهار» که از خیرخانه حرکت می‌کرد، با راننده موتر «فلنکوچ» مشوره کردم که چه گونه کتابچه‌های یادداشت‌هایم را انتقال دهم. راننده که آدم خوبی بود، همکاریم کرد و تمام یادداشت‌ها و شماری سند هایم را در قسمتی از سوچبورد موتر جابه‌جا کرد. موتر حرکت کرد و درحالی‌که دلهره و نگرانی زیادی داشتم، به‌سوی گلبهار راه افتادیم. در مسیر جاده شمالی، تانک‌ها، داتسن‌ها، موترهای باربری نظامی و افراد مسلح طالبان برای عملیات جانب سالنگ و مناطق کوه بند کوهستان درحرکت بودند.

پس از پیمودن 3 ساعت کوره‌های پرپیچ‌ وخم به منطقۀ مشهور دره پنجشیر به نام بریده‌گی- جای که آمر صاحب آن منطقه را با بم‌های طیاره انفجار داده بود، رسیدم. مردم حکایت می‌کردند که لحظاتی پس از عقب‌نشینی نیروهای مسلح تحت فرمان احمدشاه مسعود از کابل، نیروهای مسلح غیر مسئول از پشت کوتل خیرخانه الی شهر چاریکار، مردمی را که از ترس طالبان کابل را ترک کرده و به‌سوی شمال و پنجشیر فرار می‌کردند، مورد آزار و اذیت و چپاول قرار داده و پول، موتر، سلاح و حتی زیورات آن‌ها را گرفته و کسانی که مقاومت کردند، کشته شدند. وضعیت بسیار پیچیده و بحرانی بود، در کابل افراد مسلح مربوط به قطعات دولتی که باشندگان ولایت‌های شمال کشور بودند، فرار کرده و آن‌های که موتر نیافتند، پیاده مناطق شمال کابل را عبور می‌کردند. این افراد فراری بیشترینه توسط نیروهای مسلح غیر مسئوول و طرفدار طالبان، خلع سلاح شده و شماری که مقاومت کردند، کشته شدند.

پس از وقفه ۴۵ روزه درکابل، با ماماهایم، برادرم ایما و دیگر خویشاوندان که در شب عقب‌نشینی کابل را ترک کرده و در پنجشیر مسافر بودند، یکجا شدم.

مردم چشم ‌به ‌راه تغییر وضعیت و برگشت به کابل بودند؛ اما مقاومت و آن روزگار آشفته و دشوار بیش از چهار سال دوام کرد. در ماه‌های نخست عقب‌نشینی، سختی‌های توان‌فرسا گریبان ما را گرفته بود؛ اما رفته‌ رفته گشایش و روشنی بر جبین زنده‌گی ما تابید و کمی راحت شدیم.

پس از گذشت ۵ ماه، چند اداره انگشت‌شمار ملکی در پنجشیر فعال گردید که کمیته فرهنگی و هفته‌نامه پیام مجاهد، در حوت ۱۳۷۵ خورشیدی، آغاز به نشرات کرد، یکی از آن‌ها بود. پایه‌گذاران کمیته فرهنگی انجنیر صاحب اسحاق، عزیزالله ایما وعبدالحفیظ منصور بودند. در سال ۱۳۷۷ خورشیدی، نظر به موافقت انجنیر اسحاق و پذیرش پیشنهاد از جانب آمر صاحب، به‌عنوان خبرنگار و عضو کمیته فرهنگی من هم شامل کار در کمیته فرهنگی شدم. پیش از عضویت من در این کمیته، دوست‌های گرامی دیگر؛ محمد اسحاق فایز، عظیم آقا، تجمل خان و ملاحسن نیز در آنجا کار می‌کردند.

کمیته فرهنگی صرف یک وسیله نقلیه داشت که متعلق به انجنیرصاحب اسحاق٬ رییس کمیته فرهنگی بود. این موتر«سوزوکی» در تمام پنجشیر مثل و مانند نداشت. روزهای دشواری را به یاد دارم که حتی تیل سوخت این موتر سوزوکی پیدا نمی‌شد و انجنیر اسحاق، حفیظ منصور، عظیم آقا و دیگر دوستان فاصله‌های طولانی را پیاده می‌رفتند. گاهی که انجنیر اسحاق خوش‌خوی می‌بود و در موتر چهار نفری شان گنجایش وجود می‌داشت، من هم سوار موتر می‌شدم ورنه پیاده راه می‌پیمودم. این سوزوکی یادگار

جالبی از دوره مقاومت است، یاد آن روزها و دوستان عزیز مقاومت بخیر!

نوشته های هم‌سان

Back to top button