حماسه های از زمین سوخته
هارون مجیدی
حماسههایی از زمین سوخته، روایتی جانکاه از درد و رنج و غمِ مردمانِ سرزمینِ شمالی است که نزدیک به دو دهه پیش، طعمۀ تروریستانِ طالب و القاعده و راهبردِ «زمین سوخته» شدند؛ چنانکه که هر زندهجان و مُردهجانی که در آن دیار بود، یا تیرباران شد، یا به یغما رفت و یا هم به آتش کشیده شد.
ترور تاکستانها و مردم شمالی در ششم اسد سال ۱۳۷۸ خورشیدی شروع شد، این فاجعه روزهای سیاهی را در خاطرات جمعی مردمانِ شمال کابل رقم زد. مردمان شمالی درد بزرگی را کشیدند؛ خانه، تاکستانها و جانهای خود را از دست دادند، چه مادرانی که بیفرزند شدند و فرزندانی که پدر و مادر از دست دادند و چه بسا خانوادههایی که شیرازۀشان به آتش کشیده شد. شماری این حادثه را یکی از خوفناکترین و جنایتبارترین وقایع در سدۀ پسین شمردهاند، اما امروزه روایتهای مکتوبِ آنچنانی از درد، رنج و جنایتی که به سرزمین شمالی رفت، به دسترس نیست و فقط حکایتهایی در سینۀ کسانی که از این حادثه جان سالم بهدر بردهاند، باقی مانده است و بس.
کودک بودم که این حادثه اتفاق افتاد. در کابل و زیر حاکمیت طالبان نفس میکشیدیم، تصاویر خیرهیی از صبحها و عصرهای آن روزها را به ذهن دارم که زنانِ زیادی با کودکان و مواشیشان از شمالی سرازیر شده بودند و در جستوجوی بستهگانشان در کابل بودند. در خانههای آن روزِ کابل و بیشتر هم در خیرخانه، خانوادههای جنگزده جا گرفته بودند و حتا برای شماری از این مهاجران در صحنِ حویلی و حتا کوچهها چادر زده بودند تا سرنوشتشان روشن شود و آنان فرصتِ دوباره برای رفتن به زمینهای سوخته را بیابند.
***
«حماسههایی از زمینِ سوخته» کاری است از مرحوم محمدکاظم آهنگ یکی از بنیانگذاران دانشکدۀ ژورنالیسمِ دانشگاه کابل که در سال ۱۳۸۲ در کابل نشر شده است. این مجموعه بیست برگ دارد و فقط سه روایتِ جانکاه از این حادثۀ جانسوز را با زبان داستانی و ژورنالیستیکی ثبت کرده است. روایتی که تا هنوز هم واژههای آن، بوی تاکهای سوخته و مردمانِ آواره شده را با خود دارند. حماسههایی از زمینِ سوخته را سال ۱۳۸۷ خوانده بودم و نمیدانستم در کجا گذاشتهام، تا اینکه بهتازهگی دوباره پیدایش کردم و بیدرنگ به خواندنش شروع کردم. همۀ روایتها و واژهها بوی تلخ جنگ، آوارهگی و سوختن میداد، در میان این روایتها حکایتهایی از دوباره ایستادن و مقاومت تا پیروزی نیز وجود داشت که همین انگیزه سبب شد تا رژیم سیاه و تروریستی طالب شکست بخورد و در سالهای پسین شمالی دوباره سبز شود، تاکها از نو جوانه بزنند و مردمان با عزتِ این سرزمین با امید آبادی و زندهگی نو، سناریوی آن را دوباره بنویسند.
حماسههایی از زمینِ سوخته از میان هزاران روایت جانسوز فقط «قرآن خانوادهگی»، «جمال ادی» و «و مادر تنها ماند…» را در خود دارد. این سه تصویر و گفتههای کسانی را ثبت کرده است که زنده مانده اند و خود را به کابل رسانده اند و یا قصههای آنان دهن به دهن تا به مرحوم آهنگ رسیده است.
مرحوم آهنگ در برگهای نخستِ «حماسههایی از زمینِ سوخته» نوشته است: تمام رنج، اجحاف و ظلمهای تاریخی بر مردمان افغانستان یکطرف و ستم القاعدۀ دینستیز و طالبان بیدانش دیگرطرف بود. القاعده و طالبان، چنگیز، هلاکو، انگلیس و روس را برائت دادند. اگر ظالمان گذشته قرنها و دهها سال پیش بر مردم این سرزمین بیرحمانه تاختند و به گفتۀ یک جملۀ تاریخی: «آمدند، کشتند، سوختند و بردند»، طالبان و القاعده بهتنهایی همۀ جنایتها را کردند و سیاهرویی تاریخ را برای خود و حامیانشان بهجا گذاشتند.
قرآن خانوادهگی
این روایت در ۶ میزان ۱۳۸۱ نوشته شده و در برگهای ۲ تا ۸ حماسههایی از زمینِ سوخته آمده است. «قرآن خانوادهگی» روایت پُردلِ نوجوانی است که تروریستان پدرش را در مقابل چشمانش کشته اند و او به آتش کشیده شدن تاکستانهای قریه را دیده است و پس از چند روز جستوجو، مادرش را در کابل پیدا کرده و روایت به شهادت رسیدن پدر و ربوده شدنِ مواشیشان را به مادر دارد. این روایت، صحنههای جانسوزی از فضای مختنق و خفقانآورِ سوختن شمالی و فرار مردم را در خود جا داده است.
در بخشی از این روایت، فضای موجود در آن روزگار چنین به تصویر کشیده شده است: «… فضا خیلی مختنق و خفهکننده بود. سراسر فضا و محیط را دود و آتش فرا گرفته بود. هرچند شب رو به تاریکی میرفت، شعلههای آتش با صدای مهیب و خشنِ خود سراسر قریه را پُر ترس و هیبتناک میساخت. کلاغهای سیاهجامه یگانه پرندهگانی بودند که قاغ قاغ کنان در فضای محیط این و آنسو پرواز میکردند، گویی آن سیاهجامهگان میخواستند به زمین و خانههای ده فرود آیند و به کدام جسد فرو افتاده در خاکوخون حملهکنان سد گرسنهگی کنند. مجال فرود آمدن برای آنها وجود نداشت، زیرا از یکطرف فضا را دود غلیظ گرفته بود و آتش فوران میزد و از طرف دیگر، تاریکی شب فضا را پیچیده و مانع آن میگردید تا آن سیاهجامهگان برای خوردن لاشههای اجساد پیران و جوانانِ آغشته در خون فرود آیند. صدای سوختن دستکها، کلکینها و چوبهای بام خانهها هر آن افزونتر میگردید. هیولای شب دامن مصیبت خود را در افقهای دوردست اطراف وادی، در دامنههای کوههای سر به آسمان کشیدۀ آن سامان بهسرعت پهن میکرد. صدای دیگری به جز غف غف خفیف سگِ پیرِ لالا ناظر شنیده نمیشد…»
وقتی پُردل چگونهگی کشته شدن پدرش به دست تروریستان را به مادر میگوید، هر دو اشک میریزند و از دل آه جگرسوزی بیرون میکشند و با آواز بلند میگویند که میرویم و به کار و مبارزه ادامه میدهیم تا این گفتۀ شهید احمدشاه مسعود، قهرمان ملی افغانستان را که همزمان با به آتش کشیده شدن شمالی به مردم گفته بود: باغهای شمالی سوخت اما باید کاری کنیم تا این باغ بزرگ -افغانستان- از دست ما نرود، عملی شود.
جمال ادی
زن سرسفید و پاکیزهسرشتی که هیچ کارِ قریه بدون او به سرانجام نمیرسید، پناهگاه بزرگی به مردمان قریه بود و از بصیرتِ او بود که قریه در آرامش تمام بهسر میبرد. وقتی گروههای تروریستی به شمالی هجوم بردند، قریۀ «صاحب جمال» که مردمان قریه او را «جمال ادی» میگفتند نیز در امان نماند.
با رسیدن پای تروریستان به نزدیکیهای قریه، مردان فراری و یا کشته شدند، اما جمال ادی به زنان قریه فرمان داد تا مبارزه کنند و اگر کشته شدند در خانههای خود کشته شوند. او به همۀ زنان گفت که مقاومت کردن و ماندن در قریه افتخار بزرگی برای آنان است. اما وقتی جنگ شدت بیشتر گرفت، او در تصمیمش تجدید نظر کرد و بهخاطر این که به آبرو و حیثیت زنان صدمه نرسد، از آنان خواست تا از قریه متواری شوند. خودش به مقاومت ادامه داد. نظامیان طالب و القاعده به نزدیک خانهاش رسیدند، اما از هراس مسلح بودنِ جمال ادی نتواستند داخل خانه شوند. جمال ادی در منزل دومِ خانه با گردان فراز مانده بود، مقاومت چندروزهاش در برابر تروریستان، ترس عجیبی در میان آنان ایجاد کرده بود. تنها راه به پایان رسیدن جمال ادی را در به آتش کشیدن خانهاش دانستند. تمام در و پنجرۀ منزل اول را بنزین پاشیدند و آتش را روشن کردند. آرامآرام آتش به جان جمال ادی رسید، اما او با چهرۀ خندان و پیروزمندانه به تروریستان گفت: استخوانهای سوختهام در برابر شما نامردان مقاومت و از این خاک و کشور دفاع میکند و شما را از این خاک بیرون میسازد… بیرون میسازد… بیرون میسازد. روزی چنین شد و نام قهرمانانی همچون جمال ادی در قلب مردم ماند و تروریستان داخلی و بیرونی سرافکنده بیرون شدند و یا جسدهایشان خوراک سگها شد.
و مادر تنها ماند…
این روایت در برگهای ۱۶ تا ۱۹ حماسههایی از زمینِ سوخته آمده و حکایت مادری است که القاعده و طالبان شوهر و فرزندانش را از او گرفتهاند و خودش را در موتری انداخته و میخواستند روانۀ جلالآباد کنند. برایش گفته بودند که شوهر و کودکانش را به دنبالش و در موتر دیگری میفرستند. این مادر خودش را به سرای شمالی رسانده و از هر که میرسد، میپرسد آیا کودکانش را ندیدهاند و خبر ندارند چه زمانی کودکانش را به کابل میآورند.
او چند روز پیوسته از صبح تا شام سرِ راه کسانی میایستد که از شمالی میآیند و پرسشهای تکراری خود را زمزمه میکند تا این که آرامآرام حالت روانی و جسمانیاش برهم میخورد و روزی روی دستان بستهگانش در سرای شمالی است که کسی از قریهاش احوال میآورد و در گوش یکی از بستهگانش میگوید، جسدهای سوختۀ سه کودکِ او را دیده است و طالبان شوهرش را نیز در همان روز اول تیرباران کرده بودند. بستهگانش تن بیهوش او را به خانه انتقال میدهند تا وقتی به حال آمد، داستان غمناکش را کامل کند.
***
روایتهای پُر از دردِ ثبت شده در «حماسههایی از زمینِ سوخته» هرچند اندک اند، اما تصویری از شرایط بحرانی و مردمانِ مصیبزدۀ آن روزگار را ترسیم میکنند. فاجعۀ کشتار مردم و سوختن خانه و تاکستانهای شمالی سبب شد که جبهۀ مقاومت ملی مردم افغانستان قوتِ بیشتر بگیرد و گروههای تروریستی با مقاومت سرسختِ مقاومتگران روبهرو شوند و حوادث بعدییی اتفاق بیفتد که فرصتِ پرداختن به آن حوادث در این یادداشت فراهم نیست.