گزارش ها

یاد آن سال‌ها بخیر

حسین پرواز

(ویژه برگزاری از نوروز و بهار در شصت سال قبل در شهر چهاریکار- پروان)

یاد آن سال‌ها بخیر؛ بچه های خورد کوچه بودیم. در شروع کوچه‌ی ما محوطه‌ی کوچکی بود که در آن اوغور* های بزرگِ سنگی را جهت کوبیدن مصالح چرم‌گری گذاشته بودند. ما در گوشه و کناراین صخره‌های کوچکِ کنده‌شده، ساحه‌ی تشله بازی و قوطِ غانچک** برای خود مهیا کرده بودیم.

آخرهای ماه حوت (اسفند) که می‌شد گاه دسته جمعی، گاهی تنها می‌خواندی: .حوت اگر حوتی کنه، بی‌بی ره ده قوطی کنه 

یاد آن سال‌ها بخیر، ما بچه های خورد کوچه در شامگاهان چنین روزها پشت در خانه‌ها می‌رفتیم در 

می‌زدیم و ترانه‌ی «شاخک شاخک‌تیز تیز» را سر می‌دادیم. این ترانه‌ی تشویق و دعای خیر ما بود. و توته‌ی چوپ یا مقداری چیز سوختنی درخواست می‌کردیم؛ از زن‌ها، ازمادرها با مهربانی، کمی چوبی یا مقداری بته‌ دریافت می‌کردیم ولی مردها گاه با ملامت و نصیحت و زمانی با بد و بیراه و عصبیت جواب رد

می‌دادند و بر ما داد می‌زدند و  می‌گفتند؛ بروید گم شوید، شما به‌غیر از آتش‌کانی*** کار دیگری ندارید و ما هم جهت انتقام داد می زدیم «بشکند بشکند دیگ و طبق بشکند» با این سرود آن ممانعت و دریغ را 

نفرین می‌کردیم. گاه آن مرد می‌خواست ما را تنبیه کند که در گریز و فرار حریف ما نمی‌شد. برای ما 

عجیب بود، چه آن‌ها خودشان در خردی خود چنین کارهای کرده بودند و هراز گاهی آن خاطرات را قصه می‌کردند ولی حالا چرا مانع ما می‌شدند؟ 

وقتی مقداری چوپ جمع می‌کردیم آتشی در کوچه می‌افروختیم و گِرد آن با شادی و شوخی به جست و خیز می‌پرداختیم،از بالای آتش با خیزهای بلند می‌پریدیم و فریاد کنان می‌گفتیم 

«بتکه بتکه، درد و بلا بتکه »**** و به سوی توده‌ی آتش آن سر کوچه اشاره می‌کردیم و با صدای بلند

 میخواندیم : «آتشِ ما النگ بلنگ ، از اونا گوی پلنگ». وآن بچه‌های رقیب در نوعی دعا در مقابله با ما می‌خواندند: «آتشِ ما الو پلو ، از اونا خاک و خلو»

یاد آن سال‌ها بخیر ما که بچه های خورد چاریکار بودیم؛ آمد آمد نوروز نوید بازی های خرمیدان***** را برای‌مان میداد. خرمیدان میدانی بی آب و علف در مرکز شهر ما بود. می‌گفتند در قدیم کاروان‌سرای بزرگی 

بوده و کاروان‌ها و قافله‌های رونده به سوی شمال یا جنوب درآن‌جا جهت اکمالات اطراق می‌کردند. ولی حالا فقط چند نعل‌بند در گوشه و کنار آن میدان یادآور آن گذشته‌ی پر رونق مانده است.

روزهای نوروز و عید آن‌جا جمع می‌شدیم؛ در نوروز اسپک‌ها، دولی‌گک‌ها و گازک‌ها را می‌آوردند . 

گازک‌ها مخصوص دختران می‌بود. شب نوروز تا صبح از نقشه و پلان خواب ‌ما نمی‌برد، می‌سنجیدیم 

که چگونه خود را از رفتن به دامنه‌ی میرگُلی****** و زیارتگاه  قبرملاممدشاه******* کنار بکشیم و به خرمیدان برویم.  خواهرم نان سَوزی‌دار (بولانی سبزدار) تهیه‌ می‌کرد و با هفت میوه در دیگ ارمونیه‌ای (المونیم) یا میوه‌ی خشک راهی خانه خواهر کلان ما می‌شدیم. او را با خود همراه گرفته به زیارت «باباجی سایب» و بعد میرگلی می‌رفتیم؛ می‌گفتند باباحاجی صاحب جد بزرگ ما بوده‌است. و یادم می‌آید وقتی از کنار سرای بزرگ موترخانه(ایستگاه موتر های کابل) می‌گذشتیم خواهرم دست بالا می‌کرد و قل هوالله  می‌خواند به من می‌گفت برای روح مادر ما دعا کن، مادر ما این‌جا در زیر این سرای زیرهزاران خروار خاک 

خوابیده است. شهر ما در این سال‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شده بود تا آن‌جا که گورستان قدیمی شهر را برداشتند و به جایش محلات رهایش بر پا کردند. خواهرم از من وعده می‌گرفت که اگر شوخی 

نکنم ماه آینده کابل می‌رویم، هم خانه‌ی خاله مهربان و هم نزد بی‌بی ما، بی‌بی قمری بزرگوارما.

 در دامنه‌ی سبز میرگلی همه‌ی زن‌ها و دختر های شهر با کالا های رنگین و خنده های شاد می‌آمدند و 

خواهرم در میان آن‌ها دختران عمه اش را می‌پالید گویی با آن‌ها وعده‌ی قبلی داشت و من با صد حیله و زاری خود را خلاص می‌کردم که به خرمیدان بروم، در آخرین لحظات صدای خواهرم را می‌شنیدم که تاکید می‌کرد: « هوش کنی شوخیی بیجای نکنی که باز مه کتت کار دارم». و من در دلم می‌گفتم اگر شوخی هم کنم خو برایت نمی‌گویم. یاد آن سالها بخیر، در ساحه جشن یک‌راست به سوی دستگاه اسپک‌ها می‌رفتم. بالای اسپک‌ها احساس 

غرور خاصی داشتیم خود را برای مدتی مالک آن‌ها می‌پنداشتیم و با تمکین با یک دست گردن اسپ را 

می‌گرفتیم و با دست دیگر در برداشتن سکه‌ی افتاده بر زمین مسابقه می‌دادیم ، غالبا، بچه‌های کلان و نوجوان موفق به گرفتن آن سکه می‌شدند؛ صاحب آن دستگاه ما را در یک محور دایم می‌چرخاند 

و می‌چرخاند.

 بعد‌ها برای آن اسپک‌ها غمگین می‌شدم گویی آن دور و تسلسل تا ابد بر جا بود و آن‌ها بسته‌ی آن 

سرنوشت موهوم.  فقط زمان و مکان و صاحب دستگاه تغییر می‌کرد؛ گاهی هم اسپکی بسیار فرسوده و نا کار آمد را بااسپک نو که همیشه به رنگ روز رنگ‌مالی می‌شد عوض می‌کردند.

پول جیب‌خرج نوروزی ما کم می‌بود، در عید‌ها بیشتر می‌گرفتیم؛  خویش و قوم ما در نوروز برای ما پول 

نمی‌دادند فقط چند پول سیاه از پدر و خواهرم می‌گرفتم  وقتی جیب ما خالی می‌شد به تماشای خرِ-دجال می‌رفتیم. هر سال کاکا شاه پسند و خرش را، خر دجال می‌ساختند. رویش را با رنگ و ذغال سیاه می‌کردند و کلاه مخروطی سرخ‌رنگ بر سرش می‌گذاشتند.******** کاکا شاه پسند با این هیأت بالای خرش  سوار می‌شد و ما بچه های خورد از عقبش می‌دویدیم و هوی هوی می کردیم. شاه پسند دولک می‌زد و از آمدن بهار خبرمی‌داد

خواهرم قصه عاجزک و نوروز را برایم گفته بود، گفته بود که 

نوروز پیرمرد نورانی‌ست که بايد با زنی به نام عاجزک (شاید عجوزه) عروسی کند، اما اگر عروسی آن‌ها 

موفقانه انجام شود، قيامت برپا مى شود.********* خواهرم قصه می‌کرد که آن دانه های بلورينِ برفْ‌برنجک را 

مرواريد های گوشواره و گلوبند عاجزک مى‌پندارند که قبل ازنوروز از آسمان می‌بارد. و وقتی باد 

می‌وزد گويیا عاجزک از خوشی وصال گاز(تاب خوردن) می‌خورد ولى ناگهان  باد او را به زمين می‌افگند، تاپايش 

بشكند و می‌شکند و عروسی‌اش با نوروز صورت نمى‌گيرد. تا يك سال ديگر که باز این تکرار مکرر 

مى‌گردد. و بنا برین تصور تا قيامت همین دور و تسلسل باقی‌ست.  

در همین هنگام در شهر ما سمنک پزی بر پا می‌شد. سمنک شیرین می‌بود. ما را نمی‌گذاشتند زیاد 

بخوریم می‌گفتند گلوی ما می‌افتد (گلو درد می شوید). در نزدیکان ما عمه‌ام و چند زن اندک دیگر سمنک‌پز های با تجربه بودند. سمنک پختن کار ساده نبود کار همه نبود. شبِ سمنک  من از کثرت مهمانان، از نبود جای در کنار دیگ سمنک می‌خوابیدم؛ دادایم می‌گفت «او بچه در دیگ سمنک نه بیفتی.» و این می‌رساند که دیگ سمنک چقدر بزرگ بوده است. آن سال، نوروز وقتی از جشن به خانه برگشتیم در کوچه‌ی ما دو بچه کوچگی جنگ کرده بودند. یکی مادرش را خانه‌ی دیگری برده بود تا پول های دخلک خود که بی اجازه کشیده و با وی مصرف کرده بودند پرسان و جویان کند. این مساءله موجب زد و خورد آن دو شد. شیرین آغا می‌گفت او نامرد هست خودش آمد که بیا من گورکی خود کشیدیم برویم سینما؛ باز نه نه اش را سرخانهء ما  آورده. ما همه پا در میانی کردیم و بین آن‌ها آشتی دادیم. سخی بعد از آن روز در بین ما کم می آمد عزیز و 

برادرش هم بچه های بزرگی شده بودند و در کارخانه  کار می‌کردند …..

مکتب های ما شروع شد؛ معلم فارسی ما راجع به بهار گپ زد و از ما خواست مقاله بنویسیم. یاد آن سالها بخیر و ما به قلم بچگانه‌ی خود نوشتیم : یک مقاله راجع به نوروز و بهار. یادم می آید اگر چه در 

مقاله نوشتم نوروز را جمشید بنیاد گذاشته است ولی نمی‌دانستیم جمشید کی بود معلم ما 

(قاری عبدالغفور بایانی) نیز  نمی‌دانست. من از پدرم ضمنی شنیده بودم ولی کنجکاوی نکرده 

بودم. «بهار  و نوروز: نوروز را جمشید رواج داده است. بهار یک فصل زیبا است . در بهار گل ها می برآید . ما باید که در بهار خوش باشیم کار کنیم و به هوای آزاد بازی کنیم. در بهار غچی ها می آیند و دهقان‌ها 

قلبه می کنند. ما باید که مکتب برویم و سبق های خود را بخوانیم که کامیاب شویم. با احترام»


توضیحات

*اوغور؛ هاون سنگی بزرگ که قابل انتقال نباشد. 
**تشله بازی؛ بازی بوده که با تشله، گلوله ها کوچک شیشه‌ای یا چوبی صورت می‌گرفت. غانچک؛ بازی بوده که بایست سکه ها را از فاصله‌ی تعیین شده به درون گودی یا چُقری کوچک مدور  می انداختند و به مقدار سکه های افتیده در گودی (غانچ) طرف برنده می شد.
***آتشَ‌کانی؛ واژه گفتاری برای آتش بازی با افروختن آتش است.
****مترادف این جمله در ایران «سرخی تو از ما زردی ما به تو» می‌باشد.
*****خرمیدان؛ میدان که در پنجاه سال قبل به این نام نامیده می‌شد چون بازار نعلبندان شده بود، در مرکزی ترین نقطه‌ی شهر، نزدیک چارراهی چهاریکار کنار شاهراه کابل بلخ قرار داشت که در ازمنه طولانی رباط و کاروان‌سرای با شکوهی بوده است. و به تدریج از آن مهم خلاصی یافته مدتی محل نعلبندی بوده و در روز های جشن و عید محل تجمع و اجراء قرار  می‌گرفت. حالا این زمان محل عمارات بلندمنزل و قیمتی‌ترین مرکز خرید و فروش شهر است. 
******دامنه‌ی میرگلی؛ دامن سرسبز کوهِ حایل میان چهاریکاه و غوربند است که در سمت شمال آن گل‌غندی و هوفیان قرار دارد و در سمت جنوبی اش بخش یا ده خواجه سیاران بالا. در آن هنگام محل مناسبی برای گورستان دیده شده بود که پس از گذر این همه سال و بزرگ شدن شهر چهاریکار حالا این  مناطق نیز به نواحی مهم و پرجمع رهایشی تبدیل شده اند.
*******ملا محمد شاه؛ یکی از اشخاص به جای رسیده و مؤمن و با تقوای چهاریکار و قبرش زیارتگاه بود. 
********در ایران؛ این شخص، حاجی فیروز واین مراسم «حاجی فیروز آمده» نام دارد. و هنوز اجراء می‌شود.
*********درایران؛ این افسانه را بابا نوروز و بی‌بی سرما نام کرده اند.

نوشته های هم‌سان

Back to top button