گزارش هاویژه بانوان

سرگذشت ژیلا؛ «یگانه نگرانی‌ و تنها امیدم پسرم است»

نویسنده/راوی: مریم جوشنی

این داستان زندگی مشقت‌بار ژیلا(اسم مستعار) است، زنی با 45 سال سن و یکی از هزاران زن افغانستانی که از همان آوان کودکی با دشواری‌ها و مرارت‌های زندگی در افغانستان دمخور بوده و همانند اکثر زنان افغانستان مورد تبعیض، خشونت و ستم قرار گرفته است. وی که در دوره‌ی جنگ‌های تنظیمی (1991-1996) با تقبل شرایط نابسامان آن زمان توانسته بود تا صنف هشتم به مکتب برود، با روی کار آمدن طالبان اول (1996-2001)، برحسب شرایط بغرنج زنان در آن دوره از تحصیل باز ماند. ولی با سقوط رژیم طالبان و آغاز نظم جمهوری در افغانستان (2001-2021) تحصیلات خود را به اتمام رسانده و پس از آن به شغل معلمی رو آورد و تا قدرت‌گیری مجدد طالبان در 24 اسد 1400 به همین شغل مشغول بود. با اعلام ممنوعیت‌ها در خصوص کار و تحصیل زنان در 2 حمل 1401 از سوی طالبان، ژیلا که تنها نان‌آور خانه بود، از کار بیکار می‌شود و پس از گذشت مدت زمانی با گلویی فشرده و دلی ‌رنج‌دیده، ناشی از شرایط ناگوار اقتصادی، نومیدانه با تنها پسر کوچکش به ایران مهاجرت می‌کند.

زمانی که ژیلا را دیدم، برایم بیگانه نبود، چشمانش آشنا می‌زد و آغوشش بوی وطن می‌داد. زنی که خطوط صورت و چشمان خسته‌اش، نمایان‌گر سال‌ها درد و صبوری بود. «دقیقاً 13 سال داشتم که در طول یک‌سال و با فاصله‌ی چندماه والدین خود را به علت بیماری از دست دادم و چون فرزند بزرگ خانواده بودم، پس از فوت آنها مسئولیت مراقبت و نگهدای از خواهر و برادرانم بر عهده من قرار گرفت و با وجود تمام این گرفتاری‌ها، درس‌هایم را به‌صورت خودآموز همچنان ادامه دادم».

«با وفات والدینم، کوهی از مسئولیت‌ها رو دوش من قرار گرفت و با این حال شرایط دیگر اجازه نمی‌داد تا به مکتب بروم. از این وضعیت دیری نگذشته بود که سروکله‌ی طالبان پیدا شد و حضور آنها اهریمن‌وار به همه جا سایه افکند. در این زمان چون اکثریت زنان خانه‌نشین شده بودند، من تنها در خانه می‌توانستم به دروسم ادامه بدهم. این روند با وجود مسئولیت‌های خانه و هزار مشکل دیگر، هرچند نامنظم ولی همچنان ادامه داشت تا اینکه رژیم طالبان سقوط کرد. با روی‌کار آمدن نظام جدید توانستم دوباره به مکتب بروم و سه صنف را امتحان سویه دهم و پس از گذشت یک‌سال، دوران مکتب که حسرت آن سال‌ها بر دلم مانده بود را به اتمام برسانم».

«وضعیت بهتر شده بود و همه نسبتاً خرسند به‌نظر می‌رسیدند. به کمک یکی از نزدیکان که شناختی هم در دولت داشت، تو گویی دری به سوی من باز شد و من توانستم به‌عنوان معلم صنوف ابتدایه در یکی از مکاتب دخترانه شهر کابل مقرر شوم. شغلی که از کودکی آرزوی آن را داشتم. هم‌زمان با این، در آن سال‌ها برنامه‌هایی برای ارتقای سطح معلمین روی دست گرفته شد و با استفاده از این فرصت من توانستم به دانشگاه بروم و به تحصیلم ادامه دهم».

نوع گفتارش آرام بود و گرمایی ناشی از روزگاردیدگی در کلامش حس می‌شد، اما هر کلمه‌‌ای که از زبان بی‌زبان ژیلا بیرون می‌زد، توأم با بغض سنگینی بود که سال‌ها در سینه حبس کرده بود. «وقتی که معلم شدم، نصف روز مشغول معلمی بودم و پس از آن به دانشگاه می‌رفتم، با وجود مشکلات زیادی که به‌عنوان یک زن در جامعه‌ای مثل افغانستان داشتم، ولی همواره امیدوار بودم. زمانی که به دانشگاه می‌رفتم بعضی از روزها ساعت هشت شب برمی‌گشتم و از آنجایی که در جامعه افغانستان این رفتار برای مردان به‌مثابه‌ی یک ننگ تلقی می‌شود، برادرم که کوچک‌تر از من بود مانع رفتن من به دانشگاه می‌شد و هرازگاهی من را مورد لت‌و‌کوب و خشونت قرار می‌داد. چاره‌ا‌ی نداشتم، مردهای افغانستان قِسم دیگری هستند. این اتفاق بارها افتاده بود. وقتی من ناراحت می‌شدم و گریه می‌کردم، نمی‌دانم چطور اما برادرم راضی می‌شد تا من دوباره به درسم ادامه دهم».

اگر روزگار با ژیلا یاری می‌کرد، بعد از دانشگاه هم درس خویش ادامه می‌داد: «می‌خواستم باز هم تحصیل کنم، ولی بیمار شدم، تومور پیدا کردم و نتوانستم به تحصیل ادامه دهم». بیانش ساده و آرام است، آرامشی که انگار رنج و فلاکت را برایش عادی کرده باشد.

سایه‌ی سیاه طالبان همواره در زندگی ژیلا حضور داشته است. پنچ سال پیش درست زمانی که وضعیت زندگی او کم‌کم رو به بهبود نهاده بود و از مسئولیت‌های سنگین وی کم شده بود و دقیقاً زمانی که شغل مورد علاقه‌ا‌ش را داشت و با همسر و فرزند کودک‌شان در کنار هم‌دیگر زندگی آرامی را سپری می‌کردند، همسرش را در یکی از حملات انتحاری‌ طالبان از دست می‌دهد. «با رفتن همسرم نه‌تنها مسئولیت خانه و خانواده، بلکه تنهایی و مراقبت از یک بچه‌ی کوچک نیز وجود داشت».

ژیلا دیگر بیوه شده بود: «زن که در افغانستان بیوه شد، باید بیشتر مراقب رفتار خود باشد. ننگ در جامعه افغانستان به زن بیوه اجازه تنها زندگی کردن را نمی‌دهد. فرقی نمی‌کند که وی از پس خودش بربیاید یا خیر». همان برادری که ژیلا بزرگش کرد، حالا باید سرپرست ژیلایی باشد که خود هر گونه سختی زندگی را تجربه کرده است. «این در افغانستان برای مردان یک ننگ است. نمی‌شود من را تنها به حال خودم بگذارند. اهمیتی هم ندارد که من چه می‌گویم».

بعد از بیان هر جمله، اشک‌هایی که خود راوی دردهای بی‌شماری بودند، جاری می‌شدند، مادر دردهای خودش را تحمل می‌کند، اما به فرزند که می‌رسد دیگر توانی برای صبوری نمی‌ماند. آن هم مادری مثل ژیلا که سراسر زندگی‌اش‌ توأم با تیره‌بختی و بیچارگی سپری شده و همانند اغلب زنان افغانستان حسرت یک زندگی معمولی را دارد. کمی که آرام‌تر شد از داستان مهاجرت خودش تعریف کرد. «خانه‌ی خودمان نیست، مهاجر هستیم. در خانه‌ی خود پای‌ات را دراز می‌کنی، راحت هستی، اینجا اما ارزشی نداری. هرچند که حالا در وطن خود هم ارزشی نداریم».

زمانی که ژیلا برای گرفتن گذرنامه به اداره رفته بود، در عکس برای گذرنامه رُژ لب کم‌رنگی داشته، «برگه‌ها و مدارک را در رویم زد و گفت خجالت نمی‌کشی، برخوردشان بسیار بد بود، حتی به عکس هم کار دارند. برایم پاسپورت صادر نکردند. مجبور شدم تا دوباره عکس جدید بگیرم، موقع عکس گرفتن چادرم را جلو صورتم گرفتم و از سر عصبانیت و درماندگی، بغض کرده بودم».

ژیلا با مدارک سفر و قانونی به ایران سفر کرده است. ولی زمینه‌ی آموزش برای پسرش و هیچ خدمات دیگری برای وی مهیا نیست. او معلمی ا‌ست که ۱۵ سال سابقه کاری دارد و حالا که در غربت به‌سر می‌برد، تا هنوز کاری برای خودش پیدا نکرده و همچنان خانه‌نشین است. او از روزهایی می‌گوید که چیزی برای خوردن نداشتند: «چندین روز فقط بادمجان رومی می‌خوردیم، اما این‌ها مهم نیست، از گرسنگی که نمی‌میریم، یگانه نگرانی من پسرم هست».

در گوشه‌ا‌ی از یک اتاق کودکان خوابیده بودند، نه تلویزیونی دیده می‌شد، نه اسباب و اثاثیه‌ی دیگری، به‌جز فرش‌های کهنه‌ای که کف خانه را پوشانده بودند. او گفت: «اکنون در خانه‌ی برادرم زندگی می‌کنم. برای منی که همیشه خودم کار کرده‌ام و مخارجم را تأمین کرده‌ام، حالا که شغلی ندارم و بیکار شده‌ام، دست دراز کردن و چشم‌داشت به وی برایم سخت است. ژیلا آهی کشید و ادامه داد: «آدم نمی‌تواند هر لحظه دست دراز کند، مجبور است تحمل کند، نیازها زیاد هستند. من رویم نمی‌شود از برادرم بخواهم، خودش عیال‌دار است و مشکلات خودش را دارد».

ژیلا رویاهای بزرگی برای فرزندش دارد و همانند هر مادر باسواد و آگاهی می‌خواهد فرزندش درس بخواند. اما مهاجرت اجباری به ایران و شرایط بد اینجا برای مهاجرین، مانع تحقق این رویاها شده است. «اکنون تنها خواسته‌ام تحصیل همین تک‌فرزندم است». تنها پسرش که حالا فقط در چارچوب خانه وقت می‌‌گذارند. ژیلا با چشمانی اشک‌بار از پسرش و خواسته‌های او تعریف کرد: «فکر می‌کند هنوز هم معاش می‌گیرم، از من می‌خواهد برایش خوراکه‌های خوب بخرم. می‌گوید مادر کَی معاش می‌گیری؟ چرا نمی‌گذاری از خانه بروم بیرون و با بچه‌ها بازی کنم؟ وقتی بیرون برود، چشمش به هزار و یک چیز می‌افتد و از من توقع دارد تا برایش تهیه کنم، وسع و توانش را ندارم. تا کی می‌شود بهانه آورد و نه گفت؟ کودک است و شرایط را نمی‌فهمد».

واضح است که با آمدن دوباره‌ی طالبان، یک جمعیت عظیمی در افغانستان بی‌کار شده‌اند و زنان تقریباً به‌طور کامل محروم و بی‌صدا هستند. ژیلا از محرومیت‌های تحت سلطه‌ی طالبان گفت: «صدا بلند کنی، به سرت کوبیده می‌شود. از حقت دفاع کرده نمی‌توانی. از خانه بیرون نیا! کار نکن! پارک نرو! آنها از زنان می‌ترسند، خواسته‌شان بردگی زنان است. ابتدا زمانی که طالبان به مکاتب آمدند، از معلمان زن خواستند تا تماماً خودشان را بپوشانند، حتی عینک بزنند تا مبادا چشمان‌شان دیده شود». ژیلا تعریف می‌کند که تا باز بودن درِ مکاتب، شرایط سختی حکم‌فرما بوده و رفتار طالبان به‌ویژه با معلمین زن، غیرقابل تحمل بوده است.

مهاجر، واژه‌ای است که هر انسان افغانستانی با آن آشنا است و به نوعی طعم آن را چشیده است. چون یا خود مهاجر شده است، یا عزیزی دارد که در مهاجرت به‌سر می‌برد. همه زمانی که نام وطن را می‌شنوند، از مهاجرتی که بر آنها تحمیل شده است، بغضی در گلوگاه‌شان گیر می‌کند.

ژیلا خسته ولی هنوز امیدوار است: «تنها امیدم به همین پسرم است. می‌خواهم که او هرچه زودتر درس». چشمان راکد و پردرد و صدای لرزان او، سرگذشت دردناک و درد مشترک بسیاری از زنان افغانستان را بازگو می‌کند.

نوشته های هم‌سان

Back to top button