ویژه بانوان

با دوستانم ذریعه پیام وداع کردم

نامه‌ی دختری از کابل (2)

بعد از اینکه وسایل مان را جمع کردیم در موتر نشستیم و حرکت کردیم به سمت دیگر شهر، ۵ ساعت در راه ماندیم و اصلا راه بندان تمام نمی‌شد در خیابان ها مردم های مختلف را می‌دیدیم. بعضی ها مثل ما در سرزمین مادری آواره و اکثریت به شدت مرموزبودند.  همه به سمت پایان شهر هجوم می‌بردند و نمی‌دانستیم چرا! موتر های پولیس دست اوباش ها افتاده بود، در مسیر پسر جوانی بلند بلند فریاد می‌زد؛ عیسی به دین خود موسی به دین خود! آن سو سربازی با صدای خیلی نشسته در تلاش بود موتر نظامی را از میان ترافیک بیرون کند. مادرم قرآن پاک را در آغوش گرفته و دعا می‌خواند. شخصی که راننده بود چند بار با زبان اردو در موبایل صحبت کرد و با تردید همه به هم نگاه می‌کردیم، مبادا از آن‌ها باشد؟ وقتی متوجه شد علت را بیان کرد که مسافری از هند داشته و او در این گیر و دار بند افتاد!  بالاخره به مقصد رسیدیم تصور این بود که ما بنام مردم پلخمری داخل آن منطقه شده بودیم، فضای به شدت بسته داشت و خانه ها نزدیک هم‌دیگر، منطقه شیعه نشین بود و بخاطر ماه محرم با پرچم ها یا حسین تزیین شده بود. دختر صاحب خانه با لب‌خند پُر رنگ برای  ما چای و کیک آورد، آن وقت یاد مان آمد که از صبح تا حالا که نزدیک های شب است هیچی نخورده ایم و با بی میلی دست به پارچه های کیک می‌زدیم… خواهرم در موبایل با دوست خود صحبت می‌کرد و دفعتا به گریه شد همه نگران شدیم اما او می گریست… گفت کریدت برای موبایل دیگر پیدا نمی‌شود و باز شدت گریه اش بیشتر شد منم نشستم یک گوشه و زل زدم به گوشی همراه خود، خواهر من با شهامت است به آسانی اشک نمی‌ریزد. پیدا نشدن کریدت کارت بهانه‌ای برای باز شدن بغض او بود. به این فکر کردم که قرار است ازین هم محروم شویم. از شدت فکر و پریشانی سرم سنگین شده بود و نمی‌دانستم اگر واقعا چنین باشد چطور خداحافظی کنم… به پیام خانه نزدیک‌ترین دوستانم رفتم و تمام جملات که نوشتم از یک خداحافظی همیشه‌گی حرف می‌زد، ما را به این وضع رسانده بودند!  با همه‌ای توان می‌گریستم چطور می‌توان دل کند از آن‌هایی که گوشه ای از دل‌گرمی روزگار تو باشند؟ متوجه شدم انترنتم تمام شده، گوشی را کنار گذاشتم وقت غذا شد اما برق نبود… شوربای تند و تیز با یک قوری تربوز خودنمایی می‌کرد…همه کامل غذا خوردیم.

و بلاخره وقت خواب فرا رسید. تا ناوقت شب بیدار بودم و به صدای چرخ‌بال های نظامی گوش می‌دادم آسمان کابل سراسر صدای چرخ‌بال بود. وقتی از خواب بیدار شدم حس می‌کردم خواب می‌بینم و آرزو داشتم کاش واقعا این کابوس بود کاش.  روز ها در اسارت طالبان می‌گذشت و ما‌ حالا نزدیک به ۷ روز می‌شد که در خانه جدید به سر می‌بردیم، بعضی شب ها به بام این خانه می‌رفتیم و تاریکی شب را با دیدن ماه و ستاره ها می‌گذراندیم.  کابل چراغان بود اما هیچ لذتی در دیدنش وجود نداشت جز این‌که غمگین کننده بود. دختر کوچک همسایه ما با قلب کوچک اش از ترس دیدن طالبان حرف می‌زد و به من وعده می‌سپرد از بام خانه متوجه باشد هر وقت موتر های طالبان از آن‌جا گذشت به من خبر دهد تا منم قیافه های وحشتناک شان را ببینم و حرف های او را بیشتر باور کنم. مثل او اکثریت کودکان این سرزمین جنگ را می‌شناسند و کودکی ندارند. در خانه با کسی حرف زده نمی‌شد همه در لاک دفاعی خود فرو رفته بودند، افغانستان با خبر های مختلف زندگی می‌کرد می‌گفتند طالبان در ولایات به جبر خود را مهمان خانه های مردم می‌کنند، خبرنگاری را در هرات کشته بودند، زنی را برای این‌که غذای خوش‌مزه آماده نتوانسته بود کشته بودند، به بهانه های مختلف با خشونت خانه های مردم را غارت کرده بودند و هی آدم می‌کشتند، طالبان دنبال خانواده های نظامی و خبرنگار هستند…

ادامه دارد…

روزهای بعد از پانزدهم اگست 2021 کابل- افغانستان

نوشته های هم‌سان

Back to top button