گزارش هاویژه بانوان

تلخی و تباهی زنده‌گی ما در افغاستان

نامه‌ی دختری از کابل (5)

آزاده

مدتی‌ست در دشواری ها قفل مانده‌ایم، انگار بی‌میلی به زندگی، روز به روز در درون ما انبار شده می‌رود. در زمانی که وحشت و ارتعاشات منفی از شش جهت ما را احاطه کرده است، جز این مگر چه توقعی باید از زنده‌گی داشت؟ بغضِ گلو و اشک‌هایی که دیگر قصد ریختن ندارند، گاهی هم از شدت هراس و اخبار ناگوار از رفتن به اجتماعات متنفر می‌شوم، در خلوت خود فرو می‌روم، گویا با زندگی قهر میکنم.


دانشگاه هم حال و هوایش روز به روز سنگین و غیر قابل تحمل می شود. چند روز قبل با هم صنفی‌ام به قصد چاپ مواد درسی به فوتوکاپی سید حسیب رفتیم. زمان برگشت یکی از موتر های طالبان با وجودی که متوجه شد ما از سرک می‌گذریم با شدت از مقابل ما گذشت، یک ثانیه تعلل ما منجر به مرگ می شد. این گونه اتفاقات این روز ها زیاد شده، این جماعت با راننده‌گی آشنا نیستند و هر روز حادثات ترافیکی رخ می‌دهد. وقتی هم بخواهیم داخل دانشگاه شویم، ماموران تلاشی با ما چنان برخورد می‌کنند که گویا باید از آن‌ها شکرگذار باشیم که به ما اجازه می‌دهند، داخل داشگاه شویم. نمی دانم این همه وحشی و ناانسان بودن چطور در یک انسان جا می‌گیرد؟ ماموری که دوران‌جمهوریت برای یک‌بار نیاوردن کارت دانشگاه از ما طلب کریدت کارت ۲۵۰ افغانیگی تیلفون می‌کرد، امروز با بی‌شرمی خودش را مامور طالبان دانسته و ما را به هیچ و پوچ بازخواست می کند.

هوا سرد شده و ما را برای پوشش زمستانی با قید کردن کارت دانشگاه ما تنبیه می‌کنند. دانش‌جویان باید لباس سیاه و تاریک تهیه کنند؛ دانشجویانی که کرایه بس را ندارند، چگونه خواهند توانست به رنگ گور تار و بی‌نور لباس بگیرند. می‌گویند پس از امتحانات دانشگاه ها بسته می‌شود؛ من دوباره بغض می کنم، به هر کدام از دانشجویانی که حتی نمی دانم اسم شان چیست خیره می‌شوم، گناه شان چیست؟ دخترانی که به مراتب زحمتکش و کوشا هستند اما زخم خوردۀ فشار های روحی و بی عدالتی و …
دیروز به قصد رفتن نزد داکتر از خانه بیرون شدم، عصر بود و جاده خیلی ترافیک داشت. در مسیر برگشت دوباره با همان خشم و وحشت روبرو شدم صدای موتر ها‌، تصادم دو موتر، بحث یک کراچی‌ران و رانندۀ طالب که مشخص بود از رانندگی نه مهارت و نه اعصابش را دارد، کراچی‌ران همواره به پشتو می گفت؛ (به زمین بیا، هوایی شدی نی؟) چقدر واقعیت ها درین جمله نهفته‌ است و در نهایت راننده یکی از موتر های طالبان که با خشم به من اشاره کرد و من از آن خشم ترسیدم و به سرعت از خیابان دور شدم، ولی آنچه خوب فهمیدم این بود که از بودن در اجتماع برای همیشه متنفر شده‌ام. این‌که هر چقدر در میان جامعه باشم با دیدن این وحشی ها و بیچاره‌گی مردم حس نفس تنگی و بغض خفه‌ام می‌سازد. به ویژه وقتی به خیابان میروم و کودکان کار را میبینم که درین هوای سرد لباس نازکی به تن دارند و از سرما می لرزند، می خواهم بمیرم تا شاهد این حالت نباشم، تا این مظلومیت را نبینم.

چند روز قبل در مسیر راه خوراکی به دست داشتم و با جمع دوستانم از مسیر کارته چهار به سوی دانشگاه می‌رفتیم. وقتی چشمانم جز کودکان کار در مسیر راه چیز دیگری ندید، دوباره به آن خلوت سرد و سنگین درون خویش برگشتم، کم حرف شدم و عصبانی. نزدیک یکی از این کودکان نازنین شدم و خوراکی‌ام را خواستم همراهش تقسیم کنم اما خواب بود، وقتی خواستم بیدارش کنم اشک در چشمانش حلقه زده بود و من ازین کار خود به شدت پشیمان شدم و آن لحظه با گفتن این جمله؛ این همه‌اش برای توست. لبخند تلخی زدم و به سرعت از آنجا دور شدم. ماسک به صورت داشتم و عینک به چشمانم، به آرامی اشک ریختم، کاش آینده‌ای این کودکان بهتر از حال شان باشد. کاش خدا کاری کند. سقف زندگی ما که سقوط کرده و احساسات ما به شدت تکه تکه شده، مگر آرامش داشتن چه قیمتی دارد که با این همه ظلم در حق ما و قتل و غارت جسم و روح ما پرداخت نمی‌شود؟

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button