فهمیده بودم این آخرین روز است!
نامۀ دختری از کابل (1)
روزگار به شکل عادی نمیگذشت! هفته ها بود که خبر از سقوط ولایات به دست طالبان همه افغانستان را ماتم زده کرده بود. هیچ کس از این اوضاع در امان نبود .دختران جوان بیشترین آسیب روانی را از این اوضاع تجربه میکردند و آوازه بود که طالبان دختران را بزور به نکاح خود در میآورند. آهسته آهسته اوضاع بدتر میشد و شهر مزارشریف که یکی از شهر های بزرگ افغاستان و کانون جنب و جوش جوانان بود، هم سقوط کرد. با سقوط مزارشریف و هرات همهگی باور کردند که افغانستان دیگر یک کشور جمهوری نخواهد بود و بعد از این تبدیل به امارت اسلامی خواهد شد. یک هفته قبل از آن روز سیاه (روز سقوط افغانستان، پانزدهم آگست 2022) دانشگاه ها پس از تعطیلات کرونایی آغاز شده بودند. در اعماق قلبم حس میکردم که این روز ها، آخرین روز های خوب ما است. ما در آن یک هفته بیشتر از این که درس بخوانیم روی اوضاع کشور تبادل نظر میکردیم، هیچ کس طرفدار تغییر نبود، همهگی چشم های شان پریشانی را فریاد میزد، ما عکس های یادگاری میگرفتیم، در آن تصاویر هیچ لبخندی رنگ ندارد، خداحافظی با یک عُمر زندگی خیلی سخت بود، یکی از روز ها با همهای هم صنفانم صحبت کردم چه دختر و چه پسر، به همه لبخند زدم، حتا برای خرید کتاب های آن سمستر پول برای نماینده صنف تحویل کردم و فردایش کتاب ها را تسلیم شدم، یک روز قبل از تغییر هولناک وقتی به دانشگاه رسیدم بغضی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود، انگار فهمیده بودم آخرین روز است…آخرین! در شهر، دانشگاه، خانه….همه جا آشفتهگی با وضاحت دیده میشد، مردم هراسان بودند و هیچ کسی نبود تا پاسخ دلهره و اضطراب ما را بدهد؛ تا دل مردمِ پریشان را تسلی دهد، نه حکومت و نه هیچ قدرت دیگری. آن شب، آن شب ِ بد؛ خواب به چشمانم نمیآمد، گاه به دوستانم پیام میفرستادم که فردا میرویم دانشگاه و بعد دوباره منصرف شان میساختم، دلشوره عجیبی داشتم و اشک چشمانم کوتاه آمدنی نبود، بلاخره همه توافق کردیم تا نرویم. روز یکشنبه آغاز شد، صبح وقت پدرم ما را دلداری میداد و گوشزد کرد که آماده به هر وضعیت باشیم، خواهر بزرگم میگریست و هیچ کدام حرفی برای دلداری نداشتیم انگار حتا واژه های خوب را از ما گرفته بودند! به دانشگاه نرفتم خواهرم را هم متقاعد کردم که به دانشکده خود نرود دلم گواهی خوب نمیداد از هر طرف اوضاع بد شده بود. میگفتند طالب کابل را گرفته، برای ما خبر رسید وسایل خانه را جمع کنیم و آماده نقل مکان باشیم. به جرم اینکه تاجیک تبار استیم و افراد خانواده وظیفه های دولتی داشتند. با بسیار دلهره و پریشانی وسایل را جمع کردیم مادر میگریست و با دیدنش همه ما میگریستیم. میگفتند طالب در سطح شهر است و همه مردم باید خانه های خود برود. با خواهربزرگم که سر وظیفه بود تماس گرفتیم و گفتیم باید زود خانه برگردد. من آن روز چنان شکسته بودم که خودم را نمیشناختم، هیچکس حرف نمیزد همه غمگین مشغول بودند، خانهگک ما در مدت آن همه سال زیباترین خانهای بود که دیده بودم، به سلیقهای مادر و خواهر بزرگم همهچی سر جای خودش بود اما نمیدانم چگونه آن روز را تحمل کردیم، ما مجبور شدیم آن روز همهای زحمت ها را نابود کنیم چرا؟ چون قرار است موجوداتی بیایند که اصلا شبیه شان را ندیده ایم از وحشت هم یک پله بالاتر هستند و با همه سر دشمنی دارند! بهانهای شان اسلام است ولی خود از اسلام هیچ نمیدانند. بلاخره وسایل جمع شد و همسایه های ما یکی یکی برای خداحافظی میآمدند و میگریستند پیرمردی که بزرگ منطقه بود آمد و گریست و گریست و می گفت: هر جای باشین خوش و آرام باشین دیگه ما اینقدر همسایه خوب از کجا کنیم. ما نزدیک به دو دهه در آن منطقه زندگی کرده بودیم و رفتن از آنجا برای همه ما سخت بود آن هم به این شکل.
قرار شد رئیس جمهور در تلویزیون صحبت کند، آن لحظه فقط آرزو داشتم بگوید میماند و مبارزه میکند…اما دروغ گفت او نماند و پیش از هر کس دیگر با هم دست هایش فرار کرد، میلیون ها نفر را فروخت، آن لحظه به یاد سربازان دلیر که تا آخرین نفس رزمیدند و آن همه قربانی دادند، قلبم خون شد، گریستم به یاد دخترانی که با خون دل از خاکسترها بلند شدند و دوباره به همان خاکستر افتادند.
خواهرم خانه آمد، او خیلی بیقراری میکرد، با دیدنش کوه سر من آوار شد و حالم گرفته میشد، او در شوک بود، ترافیک شهر، موجودات عجیب و وضعیت بی سابقه را دیدن آسان نیست، حتا نمیدانی چطور آن حس و حال را به روی کاغذ بنویسی. قرار شد رئیس جمهور در تلویزیون صحبت کند، آن لحظه فقط آرزو داشتم بگوید میماند و مبارزه میکند! من ِ که همیشه از دروغ ها و سیاست بازی های شان در فغان بودم چنین توقع داشتم! اما نشد آن لحظه همهای کوه آرزوهایم فرو ریخت او در یک نوار تصویری از قبل ضبط شده حرف های پوچ ِ را به زبان آورد که مطمئنم همهای مردمی که دیدند و شنیدند اگر ذرهای آدمیت در وجود شان بوده باشد به او لعنت فرستادند! او دروغ گفت او نماند و پیش از هر کس دیگر با هم دست هایش فرار کرد، میلیون ها نفر را فروخت، آن لحظه به یاد سربازان دلیر که تا آخرین نفس رزمیدند و آن همه قربانی دادند قلبم خون شد، گریستم به یاد دخترانی که با خون دل از خاکستر ها بلند شدند و دوباره به همان خاکستر افتادند و پدران و مادران رنج دیدهای که آرزو داشتند این روز را دوباره نبینند و فرزندان شان شاهد چنین خاک بر سر شدن نباشد، قلبم تیر کشید به یاد همهای عزیزانی که در حادثه های گوناگون کشته شدند و ذهنم فریاد میزد، این همین بود مجازات خائینین و قاتل ها؟ چرا؟ خدایا مگر تو نگفته بودی خون شهید در زمین نمیماند؟ با قلب شکسته خیلی از وسایلم را دور کردم لباس های رنگ رنگی که همیشه دلخوشی ام بودند، به این فکر میکردم که پرنده در قفس آخرش مرگ است! کتاب های عزیزم را جمع کردم دو جلد کتاب در مورد آمر صاحب (قهرمان ملی احمدشاه مسعود) داشتم و هر دو را درون کتاب های دیگر جا دادم! باید پوشیده میشدند چون بعد از این حرمت ها شکسته میشد و هر چه فکر کنی ممکن نیست، ممکن شده بود.
15 اگست 2021 کابل- افغانستان