سیاست

امروز در فکر شیر بیشه‌های پنجشیر هستم

روفیا عابدی

یادداشت آریاپرس: متنی را که در زیر می‌خوانید، نامه‌ای یکی از خواننده‌گان هم‌دل و هم‌زبان ایرانیِ آریاپرس است که برای محترم احمدمسعود، رهبر جبهه مقاومت ملی نوشته شده است.

چون صاعقه در کورۀ بی‌صبری‌ام امروز
از صبح که برخواسته‌ام ابری‌ام امروز
شفیعی کدکنی


امروز در فکر شیر بیشه های  پنجشیر هستم.
در فکر آن که نامه‌ای به برادر هم زبانم بنویسم و بگویم سرنوشت شما و مردم‌ات همیشه برای ما اهمیت داشته است؛ احمد مسعود و آن همه دغدغه وطن‌اش، در میان سنگ خاره های جهالتِ مردمی که بروی مردم خودشان آتش می گشایند.

درود بر انوار ذهن شما
مدت‌هاست نه فقط نگران پنجشیر، ایزدی ها، زنان، کودکان که بیشتر نگران آن هم‌وطنان افغانستانی هستم که تصور می کنند پروردگارشان تنها آن ها را برای هدایت مردمشان آفریده است.

می‌دانستید زمانی که در افغانستان خواهران و برادران ما با هم در ورزشگاه حضور می‌یافتند در کنار عکس دختر آبی با لذت و افتخار تماشایتان می‌کردیم؟
می‌دانستید زمانی که دختران و پسران دانشجوی شما در جشن فارغ التحصیلی در مراکز آموزش‌گاهی افغانستان  برروی سِن ترانه می‌خواندند و صدای تک خوان زن در آن میان به گوش می‌رسید، با افتخار آن را باز نشر می‌کردیم؟
برادر احمد! زمانی که طالب نه برای حکومت که برای ظلم به مردمت بازگشت، نگران شدم برای همه چیز؛
برای دخترانی که با ترس به مکتب بروند که صبح های زود در میان سرمای سوزان کیف هایشان را به دنبال آینه و کتاب غیردرسی و دست های‌شان را به دنبال لاک و جوراب های‌شان را به دنبال رنگی بودن بگردند.
نگران شدم برای همه، برای داغ مادران، برای گم شدن های پیاپی بچه ها، برادران و خواهران.
برای آن که همیشه دغدغه‌ام این بوده که چرا از پایه های اول و دوم هرم مازلو بالاتر نمی‌رویم، چرا همیشه مردم خاورمیانه در سرزمین سرشار از برکت دنبال آب و نان، خوراک و پوشاک هستند؟
الان نگران مسئولانی هستم که تصور می‌کنند همه هم وطنانشان حوا و آدم هستند که برای گناهشان به این خطه از زمین تبعید شده اند و باید توسط آنان پاکسازی و پرهیزگار شوند.
می‌ترسم عقیده جای عقده های ذهنی بنشیند، می‌ترسم که عقده های ذهنی به جای دغدغۀ آب و نان بنشیند.

برادر احمد مسعود! نگران افغانستان زیبایم؛ طالب که آمد نگران دانشگاه ها بودم و پیام «جان پدر کجاستی؟» که هزاران بار غم هزاره ها و نسل ها شد.

راستی می دانستی که خودکشی در نسل نوجوان پارسی زبان زیاد شده؟


احمد، نگرانم برای دخترانمان، برای آنان که می‌خواهند خودکشی را اثبات کنند، اما کسی نیست که دنبال علت خودکشی دختران ۱۶ساله برود. آنهم به آن خشونت… کسی نمی‌پرسد چرا نوجوانی باید به انتهای خط رسیده باشد؟
احمد، روزهاست نگران آتش های دل خاله آتش‌ام، برای نیکای زیبا در پاییزی سرشار از غم و خاطره.
میدانی آتش در دل همه مادران افتاده؟ 

وقتی طالب آمد نگران کودک همسری بودم، نگران عروسک های دست دخترکان که به جایش کودکی در آغوش کودک دیگری بگرید و او را مادر بخواند…
نگران بودم قوانینی علیه زن دوباره و دوباره تصویب شود…
برادر همزبان! طالبان زن را فقط در هیئت مادر می‌خواهند و در سایه و در پستو و همیشه متهم، همیشه مهجور. این همه خشم نسبت به زن از کجا می آید؟
مطلبی را داشتم می نوشتم با تکرار جمله‌ای در ابتدا و انتهای هر فصل به این مضمون که فراموش نکنیم:
«حوا هم آدم بود.» قبل از آن که تمام شود و چاپ شود. این جمله در همه کوچه های شهر به تصویر در آمد.

احمد، می خواستم جمله‌ای را که بارها دوره کردم فراموش کنم، دیگر نگویم؛ ما را برای خوشی و لذت بردن از زندگی نساخته اند، چرا که اگر این‌طور بود در خاورمیانه مسکن نداشتیم.
ما باید از زیبایی های وطن‌مان لذت می‌بردیم، باید با منابع سرشارش خنده را بر لب هم وطنان‌مان می‌دیدیم، باید باهم ادبیات را دوره می کردیم.

این روزگار سرشار از خشم و ترس و دلهره سزاوار ما نیست…

احمد، دختران‌مان، کودکان‌مان در حال خودکشی و مرگ هستند و ما تنها غم را با غم فرو می بریم.
دانشجوها در زندان ترم می گذرانند و مسئولان نگران گناه ناکرده هستند.
طالب که آمد نگران شدم، نگران واکنش‌های ذهنی که شب تا صبح تلاش می کند تا اندام زن را از ذهنش بزداید و صبح تا شب در کوی و برزن به دنبال آن است و در حال پاک کردنش از تمام جامعه.

احمد مسعود، آن همه ادبیات و فرهنگ غنی چطور توانست این مردم خشمگین و وحشی را متولد کند؟

برای همه مادران غمگینم برای مادران…
بگذار از اسم بگذریم، اسم ها سؤتفاهم می‌آورند حتی اسم تو…

نمی دانم در عمق پنجشیر غم پدران و‌ مادران را چگونه تاب می‌آوری؟ اما ما را همدرد و شریک آن همه تاب آوری بدان. دیگر غم آب و نان در اولویت زنده بودنمان نیست، ما غم جان داریم!

طالب که آمد ترسیدم؛
ترسیدم از آن سازمان استخبارات، از آنچه که به شکنجه ناروا از آن نام می‌بردند که باید از آن پرهیز شود و پرسش من که حتی تحمل پاسخش را نداشتم این بود که شکنجه روا به چه می گویند؟

وقتی طالب آمد ترسیدم از رفتارش با اهل قلم با خبرنگاران با…

ترسیدم از ممنوعیت ساز و آواز برای بانوان برای همه؛
ترسیدم از ممنوعیت شادی؛
ترسیدم که مسئولان همه مسئولیت‌شان را بدون عذاب وجدان به آن دنیا نسبت بدهند؛
ترسیدم از تفرقه بین قوم ها؛
ترسیدم از تمرکز مسئولان روی ایدئولوژی های‌شان که آنقدر افراط کنند که زندگی را به جهنمی تبدیل کنند برای بهشتی موعود؛
ترسیدم که از ترس به دروغ و تزویر به تهمت و غیبت روی بیاوریم؛
که گناه کبیره جای گناه صغیره را بگیرد؛
که دغدغۀ پوشاندن روی و مو جای حق الناس و گناه کبیره بنشیند.

طالب که آمد ترسیدم که کتاب ها در ارشاد بمانند تا نویسندگان شان ارشاد شوند که هجو، هزل جای طنز را بگیرد و پروپاگاندا جای پرورش ذهن و رشد فرد را.

برادر جان این جا خاورمیانه است و مسئولان ما همیشه به جای نگرانی از کشورهای عرب زبان، نگران کشورهای انگلیسی زبانند…

دلم می‌خواست مرزهای‌مان مانند کشورهای همیشه در صلح بود که تنها با خطی که حتی زحمت پررنگ کردنش را بخود نمی دادند مشخص میشد نه با سربازان مسلح  و…

می دانی چند روز قبل یکی از فرزندان سرزمینت به نام وهاب را دیدم که نگاه نوجوانش در شانزده سالگی غمگین بود اما چشمان زیبایش امیدوار.  نگران بودم برایش، نگران دل مادرش که در استانی دیگر بود و نگرانِ به قول خودش آقاجانش که در افغانستان بود. به او گفتم ما را ببخش میزبان خوبی برای‌تان نبودیم، لبخندی به وسعت انسانیت و سخاوت زد و گفت این‌طور نیست شما خوب بودید.
نتوانستم به ذهن نوجوانش بگویم ما حتی در سرزمین خودمان غریبیم و عده‌ای تصور می کنند که ما جایشان را تنگ کرده ایم
نمی‌خواهند بپذیرند وطن ارث پدر کسی نیست سرزمین مادری همه است.

همیشه وقتی هم وطنانت یا همان هم‌زبانان خودمان را در مترو می‌دیدم که نگاه نجیب‌شان بر کف دستان‌شان بود و بار اندوه افغانستان و نگرانی برای مردم‌شان بردوش، در درون مانند عصر جمعۀ پاییز می‌گریستم. اما وقتی نگاهم را به سمت دیگر می‌بردم کودک و پیرمرد و پیرزن و دختر دانشجو و پسر نوجوان سرپرست خانواده را می‌دیدم که بر روی سرزمین منابع طبیعی لرزان و نااستوار بدنبال لقمه نانی هستند…
طالب که آمد من نگران خط فقر، نمودار سلامتی، و ذخیرۀ دارو و محور امید به زندگی و… شدم.

مهم نیست چرا من نگرانم، چرا دغدغه هایی داشتم که در ایجاد آن ها سهمی نداشتم و شاید فقط خاطراتی مبهم از زنان اعصار گذشته در حافظه جمعی‌ام مرا وادار به اندیشیدن می کرد…

متاسفم که به جای شور و امید و آرزو با همدردی و اندوه برایتان نامه نوشتم.
این روزها ما و شما مانند انسانی با دنده های شکسته نفس میکشیم.
تمام امیدم آن است که در نامه های بعدی‌ام این دنده ها جوش خورده باشند، امیدم آن است که شیر پنجشیر در حال تدوین قوانین حکومتی برای همه انسانهای سرزمینش باشد؛ برای آزادی، برای آموزش، برای سازمان‌های محیط زیستی و شفاخانه ها، و در آن حال نامه‌ای از بانویی هم زبان را بخواند…
به امید خاورمیانه‌ای آرام
کشورهای پارسی زبان آزاد

نوشته های هم‌سان

یک نظر

Back to top button