آخرین سنگر مقاومت
نامهء دختری از کابل (3)
این مرض هولناک همه جا را مسموم کرده بود جز یکی از کوچکترین ولایت های کشور، پنجشیر که مبارزه میکرد. آن سو در فرودگاه کابل وضعیت خیلی بد بود شایعه شد که آمریکا همهگی را با خود میبرد و مردم ما از ولایات مختلف با آنکه خیلی درمعرض خطر نبودند بالای فرودگاه حملهور شدند و تعدادی در بال های طیاره خود شان را به کشتن دادند تا آنکه بلاخره طالب با نیرو های آمریکایی عده مردم را کشتند و زخمی کردند… نمیدانستم به این منطق بخندم یا گریه کنم! گاهی از فرودگاه دود بلند میشد و طیاره های آمریکایی آسمان کابل را گشت زنی میکردند… طالبان در اداره اوضاع ناتوان بودند، اکثر جا ها تعطیل بود و مردم پریشان! میگفتند طالبان دختران و پسران که پوشش مطابق میل آنها نداشتند را بازجویی کردند یا هم شلاق زده اند و عده ای مردم خوش باور ما میگفتند این حرف ها فقط شایعه است. روز های نخست روز های سو استفاده از تغییر نظام بود…
من درین میان دختری بودم دانشگاهی که آرزو هایم در یک لحظه آتش زده شده بودند. روزها در خانه شبیه زندانی ها خودم را قید کردم و نمیدانستم چه بر سرم خواهد آمد. کاش نامرئی شده بودم تا حداقل کابل زیبا را بدون ترس و بدون نگاه های خشمگین تماشا میکردم. از حرف و حدیث های مردم سرزمین خودم گله دارم. برایم قابل قبول نیست که بیرون بروم و قضاوت شوم. قابل قبول نیست که بیرون بروم و ناظر نابودی زندگی که برای خودم ساخته بودم باشم. آن روز در آلبوم گوشی خود تصاویری را میدیدم، در دانشگاه بودیم و با وجود تمام پریشانی ها لبخندام رنگ و رخ خوشایند داشته! دلتنگ رفقایم شدم دلتنگ آن امیدواری ها، و یک لحظه دیوار های خانه در نظرم قفسی شد که لحظه به لحظه نزدیک می شوند تا ذوبم کنند! چشم بستم و باز دعا کردم که از این کابوس بیدار شوم اما چشم باز کردن هم دیگر این کابوس را تمام نمیکند. قلبام شکسته شد و به کتاب های که در آخرین روز دانشگاه گرفته بودم لعنت فرستادم و خودم را ناچار و بیچاره یافتم. در دل نجوا کنان میگفتم؛ خدایا تو شاهدی که ما چقدر مُردیم و زنده شدیم برای چی باید این روز را دوباره میدیدیم چرا باید خانه نشین میشدیم آیا آسمان و زمین سرزمین من را همیشه برای بیم و مظلومیت آفریده ای! این گله ها تمامی نداشت، من از همه دلخور بودم… هزاران دختر و پسر شکسته و خسته از اوضاع به فرار از کشور پناه بردند و یا میخواستند بروند اما سرنوشت با همه یکسان نیست جوانان زیادی مثل من مجبور به ماندن هستند چون راه ِ برای رفتن سراغ ندارند شاید برای فعلا، گاهی فکر میکنم سیاست چقدر میتواند زندگی را در لحظهای عوض کند! و ما قربانی این اوضاع شویم و کسانی که قربانی ها میشوند جز پریشانی و بیچارهگی چیزی نصیب شان نمی شود.
در آن روز ها کتابی را میخواندم که درست شبیه اوضاع امروزی ما را تجربه کرده بودند امریکا آنها را هم قربانی سیاست های خود کرده بود، کتاب آخرین دختر را، وحشتناک بود نویسنده چطور با آن همه مرگ تدریجی دوباره زنده شد؟ آیا واقعا بعد از شب سحر میآید؟ تلاش میکردم مثبت فکر کنم، مقاومت کنم با افکار منفی، شاید هم مقاومت با حقیقت! با وجود آنکه شوقی برای زندگی کردن نمانده بود، ما آدم های بودیم که در سخت ترین شرایط هم برای بقا تلاش میکردیم… چشم های خستهای مادر و پدر جگر من را خون میکرد و نمیدانستم این ماجرا راه حلی دارد یا نه! تا چه وقت با این دلهره و خون دل باید زیست! زندگی بار اش سنگین میشد و همیشه به خدا دعا میکردم راه خیر را برای ما نشان بدهد و تنهای ما نگذارد. ما دوباره تغییر مکان دادیم و در خانهای جدید دیگر مسکن گزیدیم. زمانی که بیرون از پنجره را نگاه می کردم کودکان بیشماری بیخیال از اوضاع بازی میکردند و دختران زیبایی هم میان شان بود. با این حال روح ام نفس میکشید و راحت می شدم ازین که هنوزم زندگی عادی جریان دارد. اما دوام زیادی نداشت ما در اسارت بودیم ما مجبور به تحمل یک حکومت استبدادی بودیم و زندگی در اسارت برای آن که میاندیشد آسان نیست! غم دوری از آرامش و عزیزان، روزگار را پر از بهانه و بی تابی میکرد و همه دنبال نشانه های از آن روزگار و عزیزان بودیم اما حیف که مثل انترنت ضعیف هیچ کدام از این نشانه ها به آسانی بدست نمیآمد. همیشه حرفی برای نگرانی وجود داشت. هر که وظیفه داشت بیکار شد و روز به روز قیمت ها بالا میرفت، اوضاع بازار قابل نگرانی بود، هر روز زنان و مردان با صدای بلند طلب کمک میکردند، میگفتند بیکار شده اند و لقمهای نان ندارند.
صبح یکی از روز ها تصمیم گرفتم اصلا به گوشی ام نزدیک نشوم و تا شام چنین ادامه یافت در ساعتی از روز رفتم بیاد روزگار آرام، کیک پختم و خودم را مصروف نگه داشتم شب زمانی که آنلاین شدم خبر های ناخوش بازم شروع شده بود در فرودگاه کابل فراوان آدم قربانی شده بودند و مرگ های سیاه هنوزم ادامه داشت… ما مردم افغانستان زخم های ناسور زیادی چون این را تجربه کرده ایم و دیگر نمک زدن به این زخم هم به زیاد کردن و کم کردن سوزش آن تاثیر ندارد چون ما از ازل شورستانیم و با سکوت در امروز باز بیچاره و مظلوم باقی خواهیم ماند. در جایی خوانده بودم؛ مرگ در حوالی ما اتراق کرده و از چهار سو اندوه بر سینه های مان زانو زده! در وصف این روز ها جز همین جمله هیچ ندارم. پنجشیر هم از دست خاینین در امان نماند، خبر های خوب ِ نمی رسد. خدایا خودت دست ظالم را ازین سرزمین کوتاه کن، این جملهء بود که شب و روز همه به تکرار مکرارت با خود زمزمه می کردیم.
ادامه دارد…
روز هشتم اگست 2021