فرهنگ و ادب

نمود عشق در  دفتر شعری: “از تو آغاز شدم”

عالم ­پور عالمی

سعی ما بر این است که در این جستار، پا به پای “طبیب جمله علت­ها” برویم و آموزگارِ روزگار را مرور­کنیم. مولانا عشق را طبیب جمله علت­ها و آموزگارِ روش­شناس می­خواند؛ سخن مولانا به این معناست که اگر عشق طبیب است، فرد بیمار را درمان می­کند؛ اگر درمان نشد، عاشق نیست. کسی که عاشق پول است، بیماری­اش با عشق درمان نمی­شود؛ بلکه صدها برابر می­گردد. هرچه پولش بیش­تر می­شود کج خلق­تر می­گردد پس این­گونه اشخاص را چه­گونه می­توان عاشق گفت و عاشقانه خواند؟

مست و خندان ز خرابات خدا می­آیی/ بر بدو نیک جهان هم­چو شرر می­خندی

یا

هرکه را جامعه ز عشقی چاک شد/ او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

این عشق، هر عشقی می­تواند باشد فرقی نمی­کند؛ در این­جا تفکیکی میان زمینی بودن و آسمانی بودن نیست. از نظر مولانا، هرکاری بازی است جز عشق: جهان عشق است و دیگر زرق­سازی/ همه بازی­ست جز عشق­بازی. خواجه عبدالله انصاری می­گوید: محبت تعلق و وابسته­گی دل بین همت و انس است و محبت نخستین قدم در بیابان­های فنا و گردونه­ای که از آن بر منازل محو سرازیر می­شود… مولانا عشق را آتشی می­داند که در هر وجودی نباشد آن موجود شایسته­ی حیات نیست: آتش است این بانگ و نای نیست باد/ هر که این آتش ندارد نیست باد/ آتشِ عشق است کاندر نی فتاد/ جوشش عشق است کاندر می فتاد.

با این پیش فرض، دست و دل مان پر و ضمیر ما سرشار از عشق می­شود و با یک عالم عاشقانه­گی، به سراغ عاشقانه­های دفتر شعری “از تو آغازشدم” می­رویم و عشق را مرور می­کنیم. نام دفتر شعری “از تو آغازشدم” خود ریشه در عشق دارد و از ندای درونی عاشق برخاسته است. وقتی سخن از عشق  و عاشقانه­گی می­آید، باید از همان­جا آغاز کرد که عشق آغاز شده است؛ به این معنی نیست که عشق در وجود مهری کبیری، از آغازِ دفتر “از تو آغازشدم”، آغاز شده باشد. هدف ما از این سخن، این است که از آغاز به آغاز و بازهم به آغازِ پایان­ناپذیر بیاندیشیم و با این آغازِ بی­سر انجام، درگیری جاودانه ایجاد ­کنیم. از او آغاز شدن، آغاز عشق و آغاز حیاتِ جاودانی است. در حیرتم که عشق، با تن و روح و روان آدمی، چه کارهایی که نمی­کند! هرچه که می­کند، ارزش­مند و قابل ستایش است؛ از او آغاز شدن، پیام عاشقانه دارد و به معشوق گوش­زد می­کند و در حین حال، گرامی­اش­ می­دارد. کار عاشق گرامی داشتن و ستایش کردن است. ستایش عشق، یکی از خصلت­های عاشق است؛ البته عاشقی که از وجودش شعله­های آتش زبانه می­زند و از شور عشق به بیان عاشقانه­گی می­پردازد.

مجموعه­ی شعری “از تو آغاز شدم” از آغاز و از ابتدای شکل­گیری­اش که گزینش نام این دفتر است؛ پر از عشق است؛ همین­که ورق می­زنی و می­خواهی مرور کنی که چه چیزی در لای­لای این دفتر جا خوش کرده است؛ به پیام قشنگ دیگری از جنس احساس و عاطفه رو در رو می­شوی و آن این است که این دفتر، برای “او” اهدا شده است. اویی که این را می­خواند و مرور می­کند. هدف از خواندن و مرور کردن، خواندن و مرور کردن عشق و عاشقانه­گی است. خواندن و مرور کردن از نگاه یک زن، همان مرور تن و تنانه­گی و خواندن آیت چشمان اوست… اینک به طور فشرده به پای معرفی این مجموعه می­نشینیم و دو باره به آغوش گرم و آرامش­بخش “طبیعت جمله­ علت­ها” بر می­گردیم؛ شور وشوق و شیدایی را در خود و او، تداعی می­کنیم.

“از تو آغاز شدم” یازدهمین اثرِ شعری بانوی از جنس شعر و عشق است که در بهار ۱۴۰۰، در صد شماره­گان، از سوی مطبعه‌ی احمدی، در کابل چاپ شده است.  “از تو آغاز شدم” در ۷۳ برگ جا افتاده است و سعادتِ پیدایشِ بعد از مجموعه­ی­شعری “و این بار مرا چشمان تو زاد”؛ را حاصل کرده است. انتخاب نام این دفتر شعری، بسیار هنرمندانه و مرتبط با درون­مایه­اش می­باشد. طرح جلد این دفتر را آقای عتیق­زاده، ویراستاری و برگ­آرایی­اش را بانو لیزا مهر به عهده داشته­اند.

“و این بار مرا چشمان تو زاد” بیان و عیان گردید تا عاشق، “از او آغاز شدن” را آغاز کند؛ زمینه­ی از او آغاز شدن، ریشه در “و این بار مرا چشمان تو زاد” دارد. مهری کبیری یکی از شخصیت­های متفکر و اندیش­مند حوزه­ی زبان و ادبیات پارسی دری است؛ او رسالتش را شناخته است و به معنای واقعی زنده­گی پی برده است. این شخصیت متفکر و اندیش­مند، در کنار این که اندیش­مند و متفکر است؛ یکی از دل­شده­گان  و دل­باخته­های راه حقیقت است. رسیدن به مرحله­ی حقیقت از توان انسان­های عاشق بر می­آید. هدف و دغدغه­ی همه­ی دل­باخته­گان، رسیدن به همین مرحله است. مرحله­ای که از فنا شدن می­آیی و به اصل می­رسی. رسیدن به اصل، رسیدن به حقیقت است. اهل عرفان، انسان را موجودی می­دانند که با قدم سیر و سلوک به اصلی که از آن­جا آمده است باز می­گردد و دوری و فاصله با ذات حق از بین رفته و در بساط قرب، از خود فانی و در او باقی می­گردد؛ رسیدن به حقیقت، کمال انسان­های با کمال است. عشق مهری کبیری، بی تردید عشق آسمانی و زمینی است. اشعار عاشقانه­­اش گاهی به این و گاهی به آن می­پردازد و بال­بال زنان این هر دو را به اوج کمال می­رساند. عشق در ذاتش یک پدیده­ی نایاب و مقدس و ارزش­مند است. چه زمینی باشد  و چه آسمانی. عشق زمینی زمینه­ساز یا دریچه­ و روزنه­ای به سوی عشق آسمانی می­گشاید البته اگر آن عشق، عشق باشد و هوس­ها را جای نباشد. هوس را نمی­شود عشق خواند و احساسات زودگذر را نمی­شود عشق و دل­شده­گی تعبیر کرد. عشق به مرده جان می­بخشد و خنده را جاگزین گریه می­کند. همان طوری که مولانا عشق را دولت می­داند و آمدنش را پاینده­گی:

مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم

 دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.

حقیقت این است که من به عنوان یک مرد، همیشه آرزو کرده­ام که ای کاش دنیا دست زن­ها می­بود! زنان با احساس­تر و با عاطفه­تر از عاطفی­ترین مردان استند. این سخن شاید بر طبیعت بعضی مردان برابر نباشد من اندکی تأمل و دقت و تجسس را برای شان سفارش می­کنم. اگر دنیا دست­ زن­ها می­بود هیچ روی­داد ناخوش­آیند را شاهد نمی­بودیم؛ خبری از جنگ نمی­بود و هیچ انسانی به بی­جرمی­اش کشته نمی­شد و جهان را با تمام آرزوهایش ترک نمی­گفت. مهری کبیری در نخستین سطرهای این دفتر به اهمیت عشق اشاره می­دارد و تنفر خود را از جنگ و رخ­دادهای بدآیند، اعلان می­کند. این یک زن است و این زن نمادی از زنان اندیش­مند است. دغدغه و کل رسالت مهری کبیری، عشق است و آن­گاه که می­گوید: تنها عشق را باید نوشت که ارزش نوشتن دارد؛ تاریخ پر از روی­دادهای بدآیند و حوادث بدآیند است. تاریخ پر از خشونت و خالی از احساس و عاطفه است. تاریخ پر از زورگویی و کشتن و مردن و نابود شدن است. این پدیده­های زشت و نارسا، که همه تمایل به نابودی دارند؛ سرتاسر تاریخ را پر کرده است و خبری از جاودانه­گی نیست. مهری کبیری قلم بر می­دارد تا به گوش تمام درختان جنگل، فریاد این کودک بی دست و پای و دل را نعره کشد. مهری یکی از شاعران رسالت­مند و دردمندی است که دردهای جامعه­اش را فریاد می­زند و گاهی هم خیلی هنرمندانه و با زبانِ شفاف­تر ازآب زلال بر رسالت شاعری­اش تأکید می­ورزد و می­گوید: شاعر بودن که جهانی را در بغل داشتن است و سینه­ی هر کوره­ای را سوختن… جهانی را در بغل داشتن و سینه­ی کوره­ای را سوختن، تنها از پس عشق و عاشقانه­گی بر می­آید. عاشق که نباشی قطعاً نمی­توانی جهانی را در بغل بکشی و بسوزی. تنها دل­باخته­گان حقیقت می­توانند از این مهم­ها بر بیایند و با خون خود سطرهای جاودانه­ای را قلم و قدم بزنند. مهری کبیری شاعر درد و انتظار است. دردی را به دوش می­کشد و انتظارهایی را زنده­گی کرده است. چه قشنگ به این مهم می­پردازد و بیان می­دارد: رشته­های مردمک چشمانم را خدا از انتظار و سرگردانی تراشید و گِل انگشتانم را با اشک تمام زنان دنیا خمیر کرد. تپش­­های بغض گورستان سینه­های شان از مرده­گان عشق را در دل من، لاله رویانید تا پرچم سرخ احساس را بر افرازم و در میان حصار پولادین سرد و سکوت این تنگ­نای اسارت، رها و پروانه شدم در آسمان نوشته­هایم آزاده­ای را زادم که با بال پرواز توانایی، گذشتن از هفت آسمان خدا را تجربه کرد تا دل خدا را به لرزه در آورد؛ تا خدا به عشق یک زن، احترام در دل هر مردی را بذر افشاند. مهری کبیری مثل همیشه با اقتدار حضور می­یابد و بر کلیشه­ها و سنت­ها نقد وارد می­کند. از نوشته­ها و سروده­های این شاعر بر می­آید که شکست خورده­ی عشق است. این شکسته­گی را در بی پروایی معشوق و سنت­ها می­داند. اعتراض می­کند و فریاد سخنش را به آسمان هفتم می­رساند. شعرش را نفس­های تنگ و خفه شده­ی زنان می­داند، و این رسالت هر هنرمند متفکر و شاعر رسالت­مند است. مهری نماینده و بلندگوی زنان در ماتم نشسته و سر به نیست شده است و خود را در آنان و آنان را در خود می­بیند. از حس و نگاه زنانه­اش فرار کرده نمی­تواند در حالی که این جبرهای تاریخی، متوجه خودش نیز هست. مهری با درد زیسته است و با درد خو گرفته است و با درد به بیان دردمندی­ها می­پردازد.

نگاه زنانه­ی مهری وادارش می­سازد که رویا را در شعر ببافد و با لباس خیال برقصد و آب­تنی کند. با رویا و در رویا می­خواهد لبان داغ آفتاب را اجازه­ی بوسیدن تمام ببخشد؛ جهان را زیر و رو کند، می بخورد و مست شود و دیوانه­­وار بخنند. برای یک زن افغان­ستانی این­همه آرزوها فقط در عالم خیال تحقق­پذیر است در حالی که این عالم خیال را هم از ایشان گرفته­ایم و جز سر به نیست شدن را روا نداشته­ایم. دریچه­ی بیان حقیقت و حقایق زنده­گی مهری و مهری­ها همین شعرها استند. مهری می­گوید: و حقیقت من شعرهایم است که نمی­توانم در برابر عشق، چیزی از آن به زبان آرم جز این­که بگویم: “از تو آغاز شدم”. کیش مهری کبیری “مهر” است و خود را هم­آیین مولانا می­داند. مهری سعی می­ورزد که آزرده نسازد دلِ دل­باخته­اش را و بگوید: جز این نتوان بیش، دل آزرده­ی درویش/ این سینه ندارد به جز از مهر دگر کیش/ دل را نشود شاد اگر خانه­ی غم شد/ این خانه­ی حق است کمی بیش­تر اندیش

مهری کبیری وقتی از او آغاز می­شود که ستاره­ی امیدش بر مرگ فرو رفته و هستی­اش را یخ زده است. من، مهری کبیری را آفتاب معرفت می­خوانم چون آفتاب­گری و ­درخشنده­گی را در او می­بینم. نگاه روشن­گرانه­اش را در نگاه بالا می­توانید قشنگ به تماشا بنشینید و قشنگ معرفت حاصل کنید. مهری کبیری در کنار عشق و تن و تنانه­گی و اعتراض و مبارزه­اش در شعر، از سر چشمه­های نور نیز غافل نمی­ماند و این روشنایی در همه­ی سروده­ه­هایش جا خوش می­کند. بحث ما در محور “از او آغاز شدن” می­چرخد. عاشق آن­گاه از او آغاز می­شود که قدرت نا متناهی عشق، اجسام مرموز احساس را کشف کرده است. شاعر، از او آغاز شدن را طلوع دیگر می­خواند که پس از غروب اتفاق افتاده است. آغاز خود را پایان او و پایان او را آغاز خود می­خواند. سجده­ی تمکین خدای عشق بر کایینات را که دست به هم دادند تا، مهری او شود و از او آغاز گردد. گاهی بر ضمیر “او” حسادت می­روزم؛ با خودم می­گویم این “او” چقدر خوش­بخت و دارا است. همه، “او” را دارند و آن او مرا ندارد. مهری با نگاه عارفانه­اش سروده­ای از تو آغاز شدم را این­گونه آغاز و پایان می­بخشد: لا ریب فیه/ از تو آغاز شدم/ ای آن من!

اشعار مهری کبیری از قدرتّ بالای تخیل برخوردار است؛ در اوج احساس و عاطفه سیر می­کند و هنرمندانه به نا کشف شده­های تازه کشف شده می­پردازد. قدرتِ هنرمندی و زبان شعرِ مهری، در اشعار نیمیایی، سپید، کوتاهه­ها و تک بیت­ها بسیار بلند است. زبان مهری در این قالب­ها پخته و بیان آن شاعرانه و اندیش­مندانه است. مهری شعرش را صدا و صدایش را شعر می­خواند: اگر گوشِ زمستان با صدایت آشنا می­شد/ بهار هم­واره فصلِ سرد را افسانه می­خواند. مهری خودش را بهار و معشوق­اش را زمستان می­خواند؛ اگر گوش این معشوق با این شعر و با این صدا آشنا می­گردید، فصل رویش و بهارِ پر طراوت و جان­بخش،  فصلِ سرد زمستان را افسانه­ای بیش نمی­دانست. عاشق از تمام سردی­ها و بی میلی­های معشوق باخبر است و با آن­هم از فرط عشق و دل­باخته­گی، خود را چون سایه به دنبال سردترین فصل سال می­داند.

در دفتر “از تو آغاز شدم” رگه­های عشق آسمانی نیز دیده می­شود و عشق در این دفتر، عشق آسمانی نیز هست. دوستت دارم گفتن معشوق را شبیه دمیدن روح در بدن می­داند؛ آن­گاه که خدای عشق، از روح پاک خویشتن، بر تن­­های ما دمید. مهری کبیری، دمیدن روح را در بدن هم­مانند کاشتن عشق در سینه می­داند و تفاوتی قایل نمی­شود؛ بی گمان که تفاوتی در کار نیست. وقتی به عشق زمینی اشاره می­کند، سراسر درد و بی وفایی و بی میلی دارد؛ میراث خارِ عشق قلب عاشق را با کوره­ی دوزخ آشنا می­سازد. هر درد حکمت است و اگر رنج­ها رواست/ ای عشق بهر چی؟ تو چرا نارواستی؟ مهری کبیری، اعتراض­گونه می­آید و می­گوید: اگر درد حکمت است و رنج­ها رواست؛ پس عشق بهر چیست و چرا نارواست؟ ناروایی در عشق زمینی و در اندیشه­ی زمینیان است. مهری کبیری، عشق زمینی را توصیف و ستایش کرده است؛ قطعاً او را پست و فرومایه نمی­خواند بلکه او را بلندتر از هر بلندی و پرمایه­تر از هر پرمایه­ می­داند. جای­گاه عشق زمینی در اشعار مهری کبیری بلندمرتبه و ستایش­مند است؛ معشوق در جای­گاه الوهیت قرار می­گیرد. او را خدای دل، خدای روح و ایمان می­خواند.

مهری کبیری، خودشناسی را محور بحث­ها قرار می­دهد و به نامیرایی می­اندیشد. شاعران و نویسنده­گان نامیرا استند، با خلق آشار شان همیشه زنده­اند و از خود ردپایی به جا می­گذارند. خودتوصیف­گری سبب نامیرایی می­شود و مهری تأکید بر بت­شکنی می­کند. این بت شکنی از بی وفایی معشوق می­آید که حتا عاشق، تأکید بر رهایی دل­پرستی می­کند؛ در حالی که قطعاً نا ممکن است.

این تپش‌های دلم باز
تمنای “حوا” بودنش است
تا نوازش دهی گیسوی مرا
ساز زیبای نوازش، همه آهنگ شوند
تا شب آن دامن آرامش رویای خودش باز کند
آسمان بزم به پا دارد اگر
عشق چشمان تو برقش
به دلِ هرچه ستاره¬ست دمد
ماه تجلیل کند الفت را
عدمِ حسرت را
من به گل¬های بسا رنگارنگ
دسته¬ی صبح قشنگی سازم
زنده¬گی نام دهم
در نفس¬های طلوع ساز کنم
گل سرخی چو به مویم بنهی
بشکفد گل به لبانِ من و تو
بذر خوش¬بختیِ همه سبز شود
شکر من در برِ تو
عشق تو بر دلِ من شعر شود عالم را
من در آرامش آغوش امانِ تو بسازم قبله
تا جهان از طرب عشق و عبادت نشود هیچ تهی
در حصار نگه¬ات تا به ابد گیر شوم
نقش تقدیر شوم
غرق تطهیر شوم
باهمی مظهر قدس است و در آن نیست فنا
چه قشنگ است بقا، عشق و وفا
دور زین حیرت هر ظلم و جفا
های آدم تو بیا
آن همانت آدم با مهر و وفا
که خدا کرد بنا
های ها، زود بیا
که تمنای حوا بودن آدم دارم.

مهری کبیری کم­تر آزاد حضور یافته است و کم­تر از حس و نگاه زنانه­اش سخن زده است. این کم­ترها خیلی ژرف و نازنین استند که هر خواننده­­ای را به ذوق­زده­گی و جهان زنانه آشنا می­سازد. این جهان، جهان پر از عشق است. این جهان و این نگاه، توصیف ناپذیر و فراتر از زیبایی است. این جهان، جهانِ تن و تنانه­گی و جهانِ زیبای زنانه است. خدا بر ما دهد این ملک و مکنت را، نگیرد ذوق­های زنده­گی سازِ جهان گرم و آغوشِ زنِ پر مهر را هرگز…

عاشق آن­قدر در معشوق مانده است و معشوق از این بوده­گی بی­خبر تشریف دارد که عاشق با تمام بوده­گی و مانده­گی­هایش در او، دل­تنگ خودش می­شود. به باور مهری کبیری، اگر معشوق عاشقانه بنوازد، خاک سیه لعل می­شود و دل می­دهد. هرچند که ندامت و پشیمانی در کار عشق حضور ندارد؛ اما با آن­هم، شاعر گاهی پشیمانی راه می­اندازد و می­گوید: آمدی درد شدی، غصه شدی، شعر و بهار/ همه بخشید توان، زود بده آدم پار. عاشق از خودگذری می­کند از خود گذشتن ویژه­ی دل­شده­گان است؛ عاشق از زنده­گی و همه دار و نداری که دارد، پشت می­کند و در صبر و سکوت او را می­خواند. گل­دانی را با مهرهایش آب می­دهد تا گُلِ عشق برآرد. تنها خیال توست/ که من مانده­ام هنوز. مهری کبیری ماندن و بودنش را تنها خیال او می­داند؛ خیال آنی که از او آغاز شده است. شاعر از توصیف­گری و ستایش عشقش دست بردار نیست و با همه­ی این دفترهای شعری­اش، خطاب می­کند: تو را هنوز نسروده­ام/ ورنه مردم جهان/ تنها برای خواندن شعرهای من/ سواد می­آموزند/ و همه شاعر/ در آرزوی تماشای تو/ دست آرمان شان سنگ قبر خواهد شد. تولد دیگر و جهان نو را از عشق و در عشق می­بیند. اگر عشق نمی­بود، جهان به خواب ابد می­رفت و هیچ­گاهی روشنی و  بیداری­یی در کار نبود. عشق  دلیل جاودانه­گی دل و دنیا است، وجود عشق می­تواند این­گونه معجزه­گری کند در فضای بی عشق به سر بردن، نابودی به هم­راه دارد در حالی­که اگر عشقی، دلی را رهبری می­کند، آن دل، فناناپذیر است و آن روح، روحِ برتر است: الذی لایموت، دلی را که رهبر است/ پیغام نیستی ندهد، روحِ برتر است.

چند نمونه­ی دیگر این دفتر:

خجسته بادا

شراب شدن تان

بعد فصل انگور

این­که درهم­آید و یکی

مست و رها

رها از هر دویی بودن­ها.

///

طلب کردم چو موسی دیدن رویت

خدای دل

پیامبر نیستم

ز آندم

قیامت در قیامت

پیکر خود می­کشد دوشم.

///

گر خوش بود به عشق، چه سوزنده­ات کنم

تاریخ را سترون و فرخنده­ات کنم.

///

زنده­گی لایق این عشق نبود

که تو را می­دیدم

فقط اندازه­ی یک موج رها در ساحل

تو چو ساحل شدی من یخ بستم

 من چو ساحل شدم

ای وای ز رشک خورشید

که تو را تا تهِ دریا نوشید…

///

ندارم شکوه، دنیا درد دارد

خدا ای کاش دل­تنگی نبارد.

///

و زمین عاشق شد

آسمان باز به یمن قدمش می­بارید

اشک شادی بهار

حسرت هجر نگار

بشکفد شهد ز آن مایه­ی جان

مست در سایه و عطش

همه تا جان گیریم.

///

بر آن خدا که عشق تو را در دلم نهاد

یک واژه­ای نبود که گویم به جز چرا.

///

بی تفکر قعر دریای زمان سوده شدن

دل به دریا بزنی بِه و در آن غرق شوی

///

پای دل­بسته به پرواز شدی های جنون!

چیست در تو که مرا می­کشد از خویش برون؟

///

و من برگزیدم عشق را

که ایمان دارم به جاودانه­گی­اش

///

گنج خداست عشق، بهاران اگر رسد

ویرانه را خزانِ درِ سینه­اش شکست.

///

تو در حصار شهره شدن مانی و اسیر

من در گناه عشق تو رسوای نام و ننگ.

///

عطر بلند روح تو در لای شعرها

شر میزبان بوسه­ی گل­های سرخ عشق.

سخن پایانی: در این­جا، یکی از سخنان شاعرانه و متفکرانه­ی مهری را می­آوریم و رشته­ی سخن را به آغازِ بی سر انجامی می­کشانیم. “و حقیقت من شعرهایم است که نمی­توانم در برابر عشق، هر واژه­ای از آن چیزی به زبان آرم جز این­که بگویم (از تو آغاز شدم).

نوشته های هم‌سان

جواب دهید

Back to top button