ذکر افغان در آثار بازمانده از دستبردِ زمان
داکتر محیی الدین مهدی
مقدمه:
افغانان از ساكنان قدیم هندوستان محسوب مىشوند؛ در ریگ ویدا از قومي بنام «پکت» نام برده شد؛ همینگونه هرودت مورخ یونان باستان، از قوم هندی بنام «پکتی» ساکن در کنارههای رود سند نام می برد. برخي از محققین هر دو مورد فوق را با افغانان دورههای بعدی مطابق می دانند. اما از آن جایی که قصد ما در این مقاله تحقیق در پیشینهی کاربرد واژهی افغان، مشتقات و ترکیبات آن است، و ظاهراً پکت و پکتی مشابهتي با آن ندارند، عجالتاً از اظهار نظر در این خصوص خودداری می نمایم.
به قول مرحوم میر محمد صدیق فرهنگ واژهی افغان برای بار اول در کتاب «بهارتسمیتها» اثر «ورههمهیره» منجم هندی قرن ششم میلادی دیده میشود [فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخیر، ص ۱۶؛ نیز دیده شود: حبیب الله تږی، پشتانه، ص ۵۴ به نقل از مورگنسترن]. همین گونه «هوان تسانگ» زایر چینی از وجود قومي بنام «اپوکین» در نواحی غربی هند سخن گفته است [فرهنگ، همان ص].
هرچند محققین صحت این ادعاها را تأیید نکردهاند؛ از جمله در مقالهی زیر عنوان زبان پشتو در کتاب «راهنمای زبانهای ایرانی» از کتب فوقالذکر یادي نشده؛ اما از آنجایی که حضور افغانان در نواحی مذکور را سه قرن بعد، یعنی در قرن دهم میلادی-که فاصلهی زمانی زیادي نیست-برخي از جغرافیا نویسان قرون نخستین اسلامی تأیید می کنند، می توان با احتیاط قبول کرد که منظور منجم هندی و زایر چینی، همین افغانان جغرافیا نویس قرن دهم میلادی باشد.
درین صورت باید گفت که ادعای ملا قاسم فرشته، الفنستن و پیروان آنها که گویا: لفظ افغان برساختهی فارسی زبانان است، مطلقاً نادرست می باشد. موافق به فقهاللغهیِ که فرشته روایت می کند، افغان واژهی فارسی به معنی شور و غوغا است؛ و این از حقیقت دور می نماید. اصل این واژه «اُوفگان» به معنای «کوه نشین»، در برابر «دهگان» به معنای «دِه نشین» است؛ اوغان معرب آن است.
کلیدواژهها: افغان، افغانان، افاغنه، افغانی، افغانستان، اوغان، اوغانی، اوغانستان، اغوان، اغبان، پشتون، پشتانه، پشتونخوا، پشتو، پتهان.
۱. ذکر افغان در آثار فارسی قرون چهارم، پنجم و ششم هجرت:
در دورهىِ اسلامى ابتدا در كتاب «حدودالعالم منالمشرق الیالمغرب» كه در سال٣٧٢ه.ق. تالیف گردیده، قوم افغان ظهور مىكند. بعد از آن در تاریخ یمینى(مؤلَّف ٤١٢هـ ق)، به صراحت با نام «افغانان و افغانیان» بر مىخوریم. هر دو كتاب به وجود نوعى از حاكمیت در میان آنان اذعان دارند. از حدود العالم این گونه استنباط مىشود كه افغانان تابع پادشاه«نینهار» بودهاند؛ پادشاهي كه«مسلمانى نماید و زن بسیار دارد، از مسلمانان و از افغانان و از هندوان بیش از سى». حدودالعالم مسكن اصلى آنان را «سَول» معرفى مىكند: «سول، دهي است بر كوه، با نعمت. و اندر او افغاناناند». مولف حدودالعالم سول و نینهار و گردیز و لمغان را در فصل«سخن اندر ناحیت هندوستان» آورده.
تاریخ یمینى «جماعت افغانیان و خلج [را از] صحرا نشینان آن بقاع [لمغان]» مىداند. در جاىِ دیگرْ اینان را در لشكر سلطان، در كنار«اصناف ترك و خلج و هندو و افغانى و حشم غز» نشان مىدهد. عتبى در جنگ نندنه یا« غزوهىِ ناردین» نیز « رجالهىِ دیلم و عفاریت افغانیان» را -در كنار هم- در لشكر سلطان نشان مىدهد [صص٣٣٣،٢٨٥،٣٣].
در برخي از نسخههای شاهنامه زیر عنوان«سرگذشت رستم با کک کوهزاد»، داستاني آورده شده که بر مبنای آن کک از نژاد «اوغان»بوده:
نژادش ز اوغان سپاهش هزار همه ناوک انداز و ژوبین گزار داستان در بخش پهلوانیِ شاهنامه آمده و کک را همعصر گرشاسپ-جد اعلیِ رستم- معرفی میکند:
هزار و صد و هژدهش سال بود
بسي بیم ازو در دل زال بود
***
به زال و به سام و نریمان گرد
نموده به گرشاسپ هم دستبرد
منظومه دارایِ ۶۶۳ بیت است؛ در آن ۲۳ بار واژههای اوغان و اوغانیان ذکر گردیده؛ ۱۱ بار از منطقه ای بنام «دشتخرگاه» و ۵ بار از محلي بنام«مرباد»یاد میکند. این دو موقعیت جغرافیایی شناخته نیست، جز اینکه موقعیت زیست کک در این داستان، با موقعیت جغرافیایی کوههایِ سلیمان- میان زابلستان و هندوستان- همخوانی دارد؛ صرف یک بار از محلي بنام جالندری نام میبرد:
ندانی چه جایی است جالندری
که بهرام نارد کند داوری
میتوان پذیرفت که جالندری ذکر شده در این بیت، همین جالندر واقع در پنجاب شرقی باشد(؟).
چنانک گفتیم در این منظومه از قلعهای بنام مرباد- به عنوان پایگاه کک- در مرکزکوههایِ مذکور- نام برده شده:
که نزدیک زابل به سه روزه راه
یکی کوه بُد سر کشیده بماه
***
بیک سوی او دشتخرگاه بود
دگر دشت زی هندوان راه بود
***
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز اوغان و لاچین و کرد و بلوچ
***
یکی قلعه بالایِ آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود
***
مر آن حصن را نام مرباد بود
ازو جان نابخردان شاد بود
گذشته از این، هم معنایی «کوهزاد» با «افغان» (کوهنشین-فارسی)، و با«روهیله» (کوهستانی-هندی) قابل توجه است.
این داستان در برخي از نسخههای چاپی- از جمله در چاپ سعید نفیسی و مآخذ چاپیِ او – در بخش ملحقات جا داده شده؛ درحاليکه بسیاری از چاپهای جدید شاهنامه، این داستان را فاقد اصالت دانسته از ضبط آن امتناع نمودهاند؛ از جمله جلال خالقی مطلق آنرا درج نسخهیِ مصحح خویش نساخته است.
با اینحال، می توان آن را اثر مستقل مکتوب بازمانده از قرن ششم هجری دانست، و به روایت آن اعتنا نمود.
ابوریحان بیرونی در کتاب تحقیق ماللّهند زیرعنوان«در معارفي گونهگون از شهرها و نهرها و دریایِ آنان و برخی مسافات به میانهیِ کشورها و حدودشان»، آنجا که مجاریِ دریایِ سند را شرح میکند مینویسد:
«و چنین است که چون از درهیِ مدخل [سند] به صحرا شوی… و بر کوه کلارجک گذرد که همچون قله است شبیه به کوه دماوند که برف از آن زایل نگردد و پیوسته از نواحی تا کشمیر و لاهور در چشم آید… و قلعهیِ راجکری به جنوب آن است، قلعهیِ لاهور بر باختر آن … و به سه فرسنگ از آن ولایت راجاوری است که بازرگانان ما بار در آن گشایند و از آن فراتر نروند، و این است حد هند از سوی شمال. و بر کوههای باختری آن اصناف فِرَق افغان ساکنند تا برسد به حوالی زمین سند» [ص ۲۶۲]. موقعیت کوه کلارجک که بیرونی آنرا معرفی می کند، با کوههای سلیمان دورههای بعدی مطابقت دارد؛ و از اینجا معلوم می شود که تا قرن پنجم هجری -که بیرونی کتابش را نوشت- هنوز آنان را کوههای سلیمان نمی گفتهاند.
ابوالفضل بیهقی مولف کتاب مسمی به «تاریخ بیهقی»، پنج بار از محلي بنام «افغان شال» نام میبرد که ناحیهای در حدود غزنین بوده که مرقد سبکتگین در آنجا نهاده شده بود؛ از آن جمله دو مورد ذیل:« [مسعود از باغ فیروزی -بعد از زیارت تربت محمود] بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی، به افغان شال در آمد و به تربت امیر عادل سبکتگین، رضی اللّه عنه، فرود آمد و زیارت کرد و مردمِ تربت را ده هزار درم فرمود» [تاریخ بیهقی، چاپ خطیب رهبر، ج۲ ،ص ۴۰۶؛ و نیز صفحات۴۱۰،۴۲۰،۶۵۱، و۷۲۱]. بابر در صحت لفظ شال در این ترکیب تردید کرده، و محل مذکور را «افغان شعار» خوانده است. امروزه شهر مشهوري بنام شال در وزیرستان پشتونخوا وجود دارد (؟) علاوتاً شال جمعیت قومی مستقل از افغانان است که به پشهابها می پیوندند.
فقیه محمد غزنوى (زندگانی در نیمهىِ اول قرن ششم)، درکتاب مقامات ژنده پیل ذكري از این طایفه دارد، آنجا که از فضایل شیخالاسلام احمد زنده پیل سخن می راند بدینسان: «دیگر هم او [امام جمعهی غزنین]گفت: وقتي برادر مرا در میان اوغانیان بگرفته بودند و ببرده، و من به غایت اندوهگین بودم. نیم شبي بود، برخاستم و غسل بر آوردم و دویى بگزاردم، پس سجاده در گردن كردم و زارى مىكردم و بر پاى مىایستادم؛ پس شیخ الاسلام را به خداى شفیع آوردم، گویى آواز به گوش من آمد كه دل فارغ دار، چنان شود كه تو خواهى. پس روز آدینه به آن قبیله رفتم كه وى [برادر امام جمعهىِ غزنین نزد آنان گروگان] بود، و ایشان از وى [گروگان]صدهزار درهم مىخواستند. حق تعالى ایشان را چنان مهربان گردانید كه او را به من باز دادند و بند از پاىِ او برداشتند، و به سلامت به خانه آوردم كه همگنان تعجب كردند كه هر كس را این فتوح بر نیامده بود، كه ما را بر آمد» [مقامات ژنده پیل، ص١٧٤-١٧٣]. از این داستان -صرف به دلیل غزنوى بودن راوى(مولف كتاب)- مىتوان استنباط كرد كه در قرن ششم، در حوالى غزنى قبایل افغان بوده است.
در آثار بازمانده از نیمهی دوم قرن ششم تا اوایل دههی سوم قرن هشتم، ذکري از قوم افغان و افغانستان نرفته است؛ اما از ربع نخست قرن هشت، اثري سترگ در دست ماست، كه نقیصهىِ قرون ذكر شده را تا حدودي جبران مىكند.
۲.ذکر افغان و افغانستان در آثارقرون هشتم، نهم و دهم:
سیف الدین بن محمد بن یعقوب هروى، مشهور به سیف الهروى در كتاب«تاریخنامهىِ هرات» سی و دو بار از قوم «افغان» یا «اوغان» و «اوغانیان» یاد مىكند [صص٣٠٤،٢٩٨،٢٩٧،٢٩٦، …]؛ و او نخستین كسى است كه سرزمین سکونت آنان را «افغانستان» و«اوغانستان» خوانده است [٦٢٦،٢٨٣،٢٨٢،٢٨١]؛ و از خلال آن ذکرهای مگر میتوان به موضِع و موقعیت افغانستان تاریخی پی برد:
یکی- در ذکر سی و دوم: «چون خبر به ملک تاجالدین [حاکم مستنگ] رسید که ملک شمسالدین [کرت] به حکومت هرات و غور و افغانستان آمده است و در تکناباد معسکر ساخته است. و هم درین چند روز با لشکرهای گران به افغانستان خواهد آمد» [ص 233].
دو- «چون جاهو [سردار افغانی] پیش ملک شمسالدین آمد، و آنچه دیده و شنوده بود عرضه داشت، ملک شمسالدین به تدبیر و موافقت هلقتونویین لشکر به طرف افغانستان برد. چون به حدود مستنگ رسید قرب پنجهزار مرد افغانی بهرسم خدمت و ملازمت بر درگاه عالیپناهِ او جمع شدند. ملک تاجالدین کُرد که زعیم و ملک اهل مستنگ بود با مال بسیار بهخدمت او آمد، چنانک ذکر آن به تحریر و تقریر خواهد پیوست» [ص 232].
سه- ملک شمسالدین سرهای شهنشاه و بهرامشاه [از سرداران افغانان] را «از بدن جدا کرد و به اطراف و اکناف افغانستان فرستاد. .» [ص237].
چهار- دیگر بار در زیر عنوان «در فتح حصار تیری» (در ذکر سی و چهارم)، آنجا که مینویسد: «در آن وقت که ملک شمسالدین به ملوک و والیان افغانستان مکتوبات نوشت و ایشان را به خدمت خواند، این المار [حاکم قلعهی تیری (تیراه)] در جواب مکتوب ملک اسلام نوشته بود. …» [ص 238].
پنجم- ملک اسلام شمسالحق والدین بعد از آن به چند ماه در اواخر صفر سنهی مذکور «.. .از شهر مستنگ بیرون آمد و به پنج روز به حصار تیری رسید. .» [همان ص].
شش- «ملک اسلام شمسالحق والدین حصار تیری را به جنگ بگرفت… بعد از این فتح به ده روز، کامیاب از افغانستان به تکناباد [نزدیک قندهار کنونی] آمد» [ص 240].
هفت- در ذکر سی و پنجم زیر عنوان «در فتح حصار کهیرا و به قتل رسیدن شعیب افغان» آمده است: «در آن سال که ملک شمسالدین لشکر به افغانستان کشید، شعیب پناه به ولایت کشمیر برده بود.» [ص 241].
هشت- شعیب به قصد تسلیم شدن به ملک شمسالدین از کشمیر بازگشت؛ ولی چون به افغانستان رسید، شمسالدین مراجعت کرده بود. به خیال او گذشت که عقبهی لشکر او را صدمه زند و از خود نامي و نشاني باقی بماند. از راه مستنگ عازم گرمسیر شد و مبارزالدین محمد نهی را- که ملازمان و دلیران خود را به افغانستان فرستاده بود- غافلگیر کرد و عدهای را کشت و اموالي را غارت کرد.
ملک شمسالدین با شنیدن این خبر بار دیگر رو به افغانستان کرد و شعیب با افراد خویش به قلعهی کهیرا تحصن جست. بعد از چهل و شش روز مردم حصار کهیرا شعیب را تسلیم کردند [ص 244].
نُه-در ذکر سی و ششم «در فتح حصار دوکی به قتل رسیدن سندان افغان» گفته است که بعد از تخریب حصار کهیرا و قتل شعیب افغان، پسر عم او به نام سندان، از طایفهی سورنا، که از ملازمان ملک شمسالدین بود، بر او شورید و بر انتقام خون پسر عم قیام کرد (654 ﻫ ق)، و در حصار دوکی پناه جست. سیفی نمیگوید که ملک شمسالدین در کجا بود که سندان از معسکر او فرار کرد، و از راه کدام بیابان و سنگلاخ خود را به دوکی رسانید! با اینحال او می گوید که سرداران ملک شمسالدین به بیست روز به دوکی رسیدند؛ ملک تاجالدین کُرد -که از این سرداران بود- او را دعوت کرد که خود را تسلیم کند تا شفاعتش را نزد ملک شمسالدین نماید. سندان پیشنهاد او را رد کرد و آن را حیله و مکر دانسته گفت: «امیدوارم که هم در این هفته بیشتر نامداران و صدرنشینان افغانستان به معاونت و مظاهرت من بیایند تا با ایشان یک دل و یک زبان دادِ خویشتن از سپاهِ ملک شمسالدین بستانیم و به خون شعیب که خویشاوند من است هزار خون بریزم» [ص 249].
پس از روز نُزدهم که مساعی لشکریان کارساز نبود، ملک شمسالدین به لشکر پیوست و او روز پنجم ورود خویش با سوراخ کردن ده جای قلعه و سوزاندن درب آن، فتح قلعه میسر گردید. سندان با دو صد تن از اقاربش کشته شد و دیگران سلاح بینداختند.
ده-در ذکر سی و هفتم زیر عنوان «در قتل طایفهی دزدان افغانی» آمده است که در سال 655ﻫ ق «طایفهای از زعماء و رؤسای افغانستان عرضه داشتند که از حصار دوکی بر طرف جنوبی به هفتاد فرسنگ جماعتي دزداناند که ایشان را کنکان و نهران خوانند. صد سال کمابیش میشود که این گروه راه میزنند و تجار و سفرا و ابناءالسبیل را که از اطراف و اقطار بلاد عربی به هندوستان میروند غارت میکنند» [ص 353]. سرداران ملک شمسالدین «پانزده روز راه به اوطان دزدان رسیدند»، پس از پانزده روز جنگ، جملهی آنها را دستگیر کردند.
یازده- در ذکر سی و هشتم زیر عنوان «در فتح حصار ساجی» آمده است که ملک شمسالدین پس از خلاص کردن خلق «از جور و تعدّی دزدان کنکانی و نهرانی» قصد مراجعت به هرات را داشت که بعضی سرداران او گفتند: «… که کلی ولایات افغانستان ملک اسلام را مسلم و مسخر گشته است و تمامت قلعهها و حصارها و جایگاهها فتح شده، اِلا حصار ساجی که آن فتح نشده است» [ص 255]. «و در آنجا هزار مرد افغان جلد مبارز متوطن است و از عهد یزد جرد تا امروز هیچ پادشاه و ملک و حاکم را گردن ننهادهاند… .» [ص 256]. گویا از محل کنکانی و نهرانی تا حصار ساجی هجده روز راه پیمودند (یا راه بوده؟)، پس از ده روز محاصره قلعه را فتح کردند.
دوازده- در ذکر سی و نهم زیر عنوان «در قتل ملک علی بن مسعود ملک شهر خجستان»، جایی که میگوید: «در این سال [656 ﻫ .ق] ملک اسلام شمسالحق والدین کرت، طاب ثراه از افغانستان به تکناباد آمد و پهلوان مبارزالدین محمد نهی را با هزار سوار در تکناباد بگذاشت» [ص 259].
سیزده- در ذکر چهل و یکم زیر عنوان «در رفتن ملک شمسالدین به محاصرهی بکر»: «در این سال [657ﮬ.ق] ملک اسلام شمسالحق والدین لشکر به افغانستان برد و از افغانستان در ربیعالاول سنهی مذکور عنان عزیمت بر طرف بکر تاخت و فتح حصار بکر را از حضرت واجبالوجود مطلق و ربالارباب استدعا نمود… .» [ص280].
چهارده- طی نامههایی که به قلعهدار نوشت آمده است: «سلام و پیام من به مهتر این قلعه رسانید و بگوئید که تمامت اهل قلاع و بقاع افغانستان تا حد سند و هند، فرمانبرداری ما به دم و قدم آثار خدمت به اظهار رسانیدند» [ص 281].
پانزده- «اکنون میباید به استقبال ما مبادرت نمایی تا چنانک ملوک خراسان و جماهیر افغانستان به عنایت بیغایت و الطاف بیحساب ما مخصوص گشتهاند، محظوظ گردی» [ص 282].
شانزده- والی قلعه به جواب گفت که «من به کرات و مرات عزیمت آن کردهام که به خدمت ملک اسلام شمسالحق والدین آیم؛ اما چون شنودم که با والیان افغانستان و قلاع ایشان چه کرد، از آن عزیمت برگشتم» [ص 283]. ملک شمسالدین که عزم تسخیر قلعه را داشت، به دلیل مقاومت دلیران نگهبان قلعه و صعوبت موضِع آن (که در میان آب مهران قرار داشت) به گرفتن مال و قبول خراجگذاری و فرمانبرداری قلعهگیان راضی شده و جانب زمینداور حرکت کرد.
هفده- در ذکر چهل و دوم: به سبب قتل میرانشاه و پسرش سالار در سال 659 ﻫ ق« [پهلوان محمد نهی را] نام و آوازهای عظیم حاصل شد، چه، هژده سال میرانشاه در افغانستان و حدود هندوستان لشکرکشی کرده بود… .» [ص 290].
هجده- در ذکر چهل و سوم زیر عنوان «در گریختن ملک تاجالدین کُرد از پیش ملک شمسالدین» (سال 659ق) جایی که ملک شمسالدین، پهلوان محمد نهی را به سبب اظهار خوشی از نماندن دشمن سرزنش میکند و اظهار میدارد که تا زماني که ملک تاجالدین کُرد (حاکم مستنگ) زنده است نباید ایمن بود. چون ملک تاجالدین این سخن میشنود، با پنجاه سوار دلیر راه شط آموی در پیش گرفت و پس از یک ماه سفر «به لشکرگاه شاهزاده برکه خان [پسر جوجی پسر چنگیز] رسید». برکه خان او را نزد نکودر [نوهی چغتای بن چنگیز] فرستاد؛ اما در سی فرسخی لشکرگاه نکودر «قومی از دلیران و کرات غور با او مقابل افتادند» او را اسیر ساخته «در شهر تکناباد در بند کردند». اما مادر قتلغ تُمور (امیر تکناباد) از این امر آگاه گردیده، پنجاه نفر فرستاد و او را خلاص نموده و «در مصاحبت او تا حدود مستنگ برفتند. از زعمای افغانستان شخصی هوبو نام با هزار مرد افغان پیش ملک تاجالدین کرد آمد…» [ص 294].
نُزده- در ذکر چهل و چهارم زیر عنوان «در رفتن ملک شمسالدین، طاب ثراه، به جنگ نکودر»، «اوغانستان» نوشته است. در سال 660 هجری نکودر یا نکودار سر از اطاعت ابقاخان بتافت. ابقاخان شاهزاده تبسین اوغول را که برادر ابقا بود به تعقیب او فرستاد تا او را به هر ترتیبي برگرداند. ملک شمسالدین نیز با هزار و پنجصد تن او را همراهی می کرد:«نکودار در اندخای بود، چون خبر شاهزاده تبسین یا اوغول با سپاه گران و مصاحب او ملک شمسالحق والدین کرت بشنید از اندخای بگریخت و رو به طرف اوغانستان کرد. چون به شال و بینیگاو رسید، شاهزاده تبسین اغول و ملک شمسالدین بدو رسیدند» [ص 298-297].
بیست- بار دیگر (نیز با ضبط اوغانستان) در ذکر چهل و پنجم زیر عنوان «در حکایت مرکتای شحنهی هرات و ملک تاجالدین خار»: «چون ملک اسلام شمسالحق والدین به طرف اوغانستان حرکت کرد، ملک تاجالدین خار را که از قرابتان او بود، قایممقام خود در شهر هرات بگذاشت» [ص 303].
بیست و یک- در ذکر پنجاه و سوم زیر عنوان «در حکومت ملک بلبان در شهر هرات»: به سبب حملهی شهزادهی چغتایی «براق» به خراسان، ابقاخان بر ملک شمسالدین متغیر شد؛ او نیز ترسیده به قلعهی خیسار رفت. پس از شکست براق، ابقاخان حکم به ویران کردن شهر هرات داد. ولی به وساطت بزرگان از جمله شمسالدین صاحب دیوان، از اجرای این حکم چشم پوشید، و بلبان نام را به مقام مَلِکی و اوراد نام و طغای نامان را به مقام شحنگی شهر هرات حکم داد. «[آنان] به نوعي با رعایا زندگانی کردند که همه نیکخواه ایشان شدند. و دایماً ملک بلبان و اوراد و طغای از ملک اسلام شمسالحق والدین خایف و ناایمن بودند و ملک شمسالدین از این معنا خازع بود. تا از هرات رفته بود، در ولایت غور و غزنین و افغانستان به قمع اعادی و ضبط ولایت به سر میبرد» [ص 355].
بیست و دو- در ذکر پنجاه و هشتم زیر عنوان «در ایلچی فرستادن ابقا نزد ملک شمسالدین»: پس از سالها مفارقت میان ابقاخان و ملک شمسالدین، و دوری ملک از هرات، ابقاخان در سال 674ﮬ، قاصدي با نامهای به ملک شمسالدین فرستاد و از او درخواست نمود که «از آن جایگاه منیع که مساکن پلنگان و شیران است و آشیان کرگس و عقاب [کوهستان غور]، به هرات رود این سرحد را تا اقصای افغانستان و حدود شبورغان و آموی، چنانکه از امارت و حکومت بیوهن او سزد، آبادانی گرداند» [ص362].
بیست و سه- در ذکر پنجاه و نهم زیر عنوان «در رفتن ملک شمسالدین طاب ثراه به عراق» (سال 675هجری) آورده است که ابقاخان را پس از فتنهی شهزاده براق، همچنان خاطر از جانب ملک شمسالدین مکدر بود. خواجه شمسالدین صاحب دیوان و امرای لشکر به کرات از ابقا خواستند او را عفو کند. چون «دلایل فرمانبرداری و هواخواهی به محل اعتماد و منزلت اعتضاد رسانیده و همگی همت و نهمت او بر جانب رعایا و حمایت سایر برایا منوط و مربوط [است]، دیار افغانستان را به جهت حقگذاری نعمت پادشاهان ماضی به زخم تیغ مسلم و مسخر گردانیده. امیدواریم که پادشاه جهان چنین مَلِکی را که شناختهی پادشاهان است و پروردهی نعمت ایشان ببخشد» [373-374].
بیست و چهار- در ذکر صد و دهم زیر عنوان «در نواخت اولجایتو سلطان ملک اسلام غیاثالحق والدین را»: این شخص که نوادهی ملک شمسالدین مهین است، از قِبَل اولجایتو ملک هرات بود. در سال 710هجری جمعي از امرا و صواحب خراسان عریضه و تذکرهای در شکایت از او نوشتند و او را متهم به بدسگالی در حق اولجایتو نمودند. ترمیم قلاع و امارات غور را دال بر آن مدعا دانستند و او را متمایل به امرای چغتایی خواندند. اولجایتو حکم احضار ملک غیاثالدین را صادر نمود. غیاث روز بعد عازم عراق (مراغه، بغداد) گردید. اولجایتو از طریق درباریان خویش، مراتب نارضایتی خود را به او رسانید. غیاثالدین انکار کرد که «آنچه که حساد از من تقریر کردهاند و به سمع اشرف شاهنشاهی رساندهاند، دروغ است»؛ «و اگر چنانکه از این دروغي چند که این طایفهی بدنژاد که از خبث طبیعت و لوث نیّت خویش باز نمودهاند اندیشهمند بودمی، متوجه این جانب نگشتمی». با آنکه سلطان را قناعت حاصل گشت، گفت: «و در اردوی بزرگ ما ساکن باشد تا آن هنگام که آن جماعت که از او حکایت تخلف و یاغیگری باز نمودهاند، حاضر گردند. بعد از آنکه در مشافهه کذب و صدق آن به ثبوت پیوندد، در باب او حکم مطلق فرمایم». امرا و صواحب رسیدند و به اشارهی شیخ عبدالرحمن اسفراینی، یکجا با خواجه رشیدالدوله و تاجالدین علیشاه (از امرایِ عظام) نزد اولجایتو رفتند و این بار برخلاف گذشته از ملک غیاثالدین تمجید کردند. اولجایتو به شرط تعهد و پیمان که «با دشمنان مَلک و منازعان مُلک ما دشمن باشد و با اولیا و احبای ما دوست»، پس از چهار سال توقف در عراق، به او اجازهی برگشت داد و «فرمان فرمود تا به تجدیدْ یرلیغ نوشتند و خطهی هرات را تا اقصای افغانستان و حد آموی بدو مفوض کردند..» [ص 626].
بیست و پنجم- در ذکر صد و نزدهم زیر عنوان «در رفتن شاهزاده یسور به شهر سجستان و مراجعت او» نام افغانستان برده شده است. یسور از شهزادههای چغتایی با اباجی (از بقایای لشکریان نکودر)، و جمع دیگر، در سال 716ﮬ.ق. از آمویه گذشته وارد خراسان شد و با اولجایتو دست یکی کرد. با مرگ اولجایتو، ابوسعید جای او را گرفت و همان عهد را با یسور تجدید کرد. یسور در سال 717ﮬ.ق. به سیستان رفت؛ از ملِک سیستان و تمام ملوک خراسان خواست بر اساس پیمان او با اولجایتو و ابوسعید، به او باج دهند و از او اطاعت کنند. ملک نصیرالدین به اغوای تمور فرزند اباجی تعلل مینمود. یسور تمور را به قتل رسانید و سایر «شاهزادگان و امرا و رؤوس سپاه را خلعتهای گرانمایه داد و زعما و اکابر افغانستان را بنواخت و عاطفت تمام محظوظ گردانید و به اندک روزگاری لشکر انبوه و خزاین مملو [ساخت]» [ص 680] تا بعد از ضبط خراسان، عزم دارالملک سلطانیه نماید.
بیست و شش- در ذکر صد و بیست و هفتم «در تخلف ملک قطبالدین اسفزار با ملک اسلام غیاثالحق والدین» از افغانستان سخن گفته؛ و آن این که ملک قطبالدین که مَلِکیِ اسفزار را داشت، چند بار با بذل مال به امرا و اعیانْ خود را به پادشاه وقت رسانید، «تا باشد که پادشاه و امرا شهر اسفزار را به تمامی بدو مسلم دارند. امرا فرمودند که اسفزار و فراه و سجستان تا حد افغانستان از توابع و مضافات شهر هرات است و از عهد قدیم باز در حکم ملوک غور بوده و احکام پادشاهان چنگیزخانی و امرای پیشین بر آن ناطق و شاهد است» [ص 717].
بیست و هفت- در ذکر صد و بیست و نهم زیر عنوان «در فتح ملک اسلام غیاثالحق والدین بر ملک قطبالدین اسفزار و زوال حکومت ملک قطبالدین» آمده است: ملک غیاثالدین پس از فتوحات نمایان و منکوب نمودن معاندین سلطان، مولانای معظم ناصرالدین عبیدالله را با نامهای، به اران [ازتوابع آذربایجان] به نزد سلطان ابوسعید فرستاد. روز بعد به حضور امیر چوپان رسید و از خدمات ملک غیاثالدین یاد کرد. امیر چوپان مولانا را تحسین نمود و در تأیید سخنان او گفت: «… و آنچ او با شاهزاده یسور- که تمامت عساکر پادشاهان توران را منهزم گردانید و چندین شهزادهی بزرگ حال را به قتل آورد- کرد، هیچ پادشاهي و ملکي از گاه دولت پادشاهان چنگیزخان نکرد. اگر خواست حق باشد از حد مازندران تا اقصای افغانستان و شط آموی بدو مفوض گردانم» [ص 740].
ابن بطوطه سیاح معروف مغربی، در راه سفر به هندوستان از پروان به کابل رفته؛ و از راه چرخ لوگر عازم غزنی گردیده است. او در مورد کابل مینویسد: «کابل در گذشته شهر بزرگي بوده و اکنون قریه ای از آن باقی است که طایفه ای از عجم که افغان نامیده میشوند، در آن سکونت دارند. افغانان در کوهستانها مواضع مستحکمي دارند، مردمی بسیار قوی هستند و بیشتر به راهزنی میپردازند. کوه بزرگی در آنجا بنام کوه سلیمان وجود دارد که میگویند سلیمان پیغمبر از فراز آن کوه به سر زمین هند نظر انداخته و چون آن سرزمین را ظلمت فرا گرفته بود، از رفتن به آن جا منصرف شده و بر گشته است. پادشاه افغان در این محل ساکن میباشد.
درکابل زاویه ای هست بنام شیخ اسمعیل افغانی که شاگرد یکی از بزرگان اولیا بنام شیخ عباس بوده است. از کابل به کرماش [کرم] رفتیم که قلعه ای است بین دو کوه و افغانها در آنجا به راهزنی میپردازند. این ناحیه را با جنگ و گریز طی کردیم. افغانها در دامنهیِ کوه بودند و بر اثر تیر اندازیِ ما بگریختند. … عده ای از کاروانیان که جمعي از افاغنه هم جزو آنها بودند همراه من حرکت میکردند» [سفرنامهیِ ابن بطوطه، ج۱، ص۴۴۷-۴۴۶].
بی گمان ابن بطوطه از کابلستان سخن میگوید؛ او ابتدا با عبور از هندوکش وارد پنجشیر و پروان (کابل شمالی) گردیده، از شهرکابل گذشته، از راه لوگر وارد غزنی شده است. اما از آنجا سمت جنوب شرق را در پیش گرفته، بار دیگر وارد قلمرو کابلستان (کرم) شده، افغانستان را در دست راست گذاشته؛ «در ششنغار(=هشنغر، پشاور) که آخرین آبادی ترکها است ، منزل کرده، از آن پس وارد صحرایِ بزرگی شده» که ابتدایِ هندوستان است.
ابن بطوطه در سال۷۳۴هق در کابل بوده؛ در این آوان سلطان محمد تغلق (۷۵۲-۷۲۵هق) بر هندوستان حکمروایی داشت. سلطان محمد ابن بطوطه را به سِمَت قاضی مالکی قلمرو خویش برگزید.
سلطان محمد مرد ظالم و خونخواری بود؛ وقتي بر گشتاسب نام پسر عمش، و غیاث الدین بهادر پور-حاکم لکنهوتی- خشم گرفت، بعداز قتل آنان، پوستهای شان را کنده به کاه اندود. کشلو خان امیرالامرایِ سند که دوست و رفیق تغلق بود و او را در راه رسیدن به سلطنت کمک کرده بود، بفرمود تا آن دو پوست را دفن کنند. این عمل او بر سلطان گران آمد، او را به دربار احضار کرد. کشلو دانست که هدف از این احضار قتلِ با ذلتِِ اوست، «از آمدن امتناع نمود و با خرج مال در صدد جمع لشکر برآمد. از ترکستان و افغانستان و خراسان عدهیِ کثیری گرد او فراهم آمدند، چنانکه از لحاظ قوایِ جنگی با سلطان برابر گردید بلکه سربازان او حیث عدد بر سربازان سلطان تفوق داشتند» [ص۵۵۶]. نتیجهیِ این جنگ به نفع سلطان بود، «کشلو کشته شد، سر او را بریده به لشکریانش نشان دادند… سر کشلو خان را نیز از دروازهیِ شهر بیاویختند و من وقتي وارد این شهر شدم هنوز سرِ وی آویخته بود» [ص۵۵۸]. ابن بطوطه از شهریِ بنام «افغان پور که در کنار نهر سرو واقع است» نام میبرد؛ این نهر مرز میان هند و دکن است. چون ابن بطوطه از ناحیهای بنام«بهزارامروها» که در سوی دیگر آن واقع بوده، نام می برد [ص۶۰۶].
ابوطالب تربتی در تزوکات تیموری از قول او مینویسد: «و کنکاش پاکساختن راه هندوستان از اوغانیان چنین کردم که چون به عرض من رسید که بعضی اوغانیان متعرض راه هندوستان شده، رهزنی مینمایند، خصوصاً مؤسس اوغان که کلانتر قبیلهی کرکس است و بر لشکر شاه اوغان که از چاکران و دولتخواهان من بوده و وی را امیرزاده پیرمحمد به محافظت قلعهی ایراب گذاشته بود، ترکتاز آورد و وی را به قتل رسانید…» [صص 136-135]. به نظر می رسد که کرگس همان بنگش، و ایراب همین آریوب باشد.
شرفالدین علی یزدی (متوفی 858ه.ق.) چند بار لفظ «اوغانی» و چهار بار صیغهی جمع آن -«اوغانیان»- را بهکار میبرد.
بار نخست زیر عنوان «گفتار در پیکار جماعت اوغانیان بدکردار» آمده است؛ تیمور در ضمن تسخیر سیستان با اوغانیان درگیر میشود: «پیش از این اوغانیان از کوه سلیمان کس فرستاده بودند، اظهار مطاوعت کرده و شحنه طالب داشته، در این اثنا خبر آمد که قدم از جادهی سعادت بیرون نهاده، یاغی شدهاند. رایت آخرتشعار بهجانب ایشان روان شد و همان روز که لشکر منصور به آنجا رسیدند برحسب یرلیغ لازمالاتباع جنگ درانداختند.» [ص 542]. تیمور بعد از تسخیر قلعهی آنان، راهی قندهار گشته، آن شهر را نیز مسخر ساخت.
بار دوم زیر عنوان «گفتار در ذکر اسباب توجه حضرت صاحبقران به صوب هندوستان» است. تیمور ولایات قندز، بغلان، کابل و غزنین و قندهار با توابع و لواحق آنها تا حدود هند را، به نوهاش شاهزاده پیرمحمد(پسر غیاثالدین جهانگیر) داده بود. بعد از استقرار شاهزاده بر این بلاد، متوجه فتح بلاد دیگر گردید؛ لشکري در اختیار او بود که برخي از امرا و نوینان نامدار آن عصر در آن بودند؛ از آنجمله «لشکرشاه»نامْ [اوغاني که ذکرش بعداً میآید]. پیرمحمد با این لشکر روان شده ابتدا «اوغانیان کوه سلیمان را بتاختند و از آب سند گذشته، شهر اوجه را به جنگ بگرفتند و از آنجا روان شده به مولتان رسیدند و شهر مولتان را محاصره کردند»، ولی این فتح بهطول انجامیده، تیمور را ناگزیر به حرکت به آن صوب گردانید [ص865].
بار سوم زیر عنوان «گفتار در تعمیر قلعهی ایریاب و دفع قطاعالطریق اوغانی»: «و پیش از این، ملک محمد، برادر لشکرشاه اوغانی با جمعي رعایا به درگاه عالمپناه آمده بود، و داد خواست که: موسی اوغانی – که مقدم قبیلهی کرکس است – برادر مرا که از بندگان حضرت بود کشته است و قلعهی امیریاب [احتمالاً آریوب کنونی] را خراب کرده و هزارهی [قشون هزار نفری]ما را غارتیده و اسباب و املاک ما را به دست تغلب و غصب فرو گرفته و به دزدی و راهزنی مشغول است و هیچ آفریده به سلامت از آن احوال نمیگذرد، و من بنده از بیم جان گریخته به غزنین آمدم و چون بشارت توجه موکب نصرتقرین شنیدم، آنجا توقف نمودم» [ص881]. تیمور در چهارم ذیالحجهی 800ه.ق. به امیریاب رسید؛ درحالیکه موسی اوغان را دلگرم ساخته بود، او اتباعش را به ملکمحمد سپرد تا به قصاص برادرش بکشند [صص 882 و 883].
تیمور پس از این حادثه، خود بهصوب بنو روان شد، و شهزاده خلیل سلطان را به اعمار قلعهی نغر موظف گردانید. «مقارن وصول فرخنده به مسامععلیه رسانیدند که قبیلهیِ پرنیانی [کررانی؟] از قبایل اوغانی که مثال متحتمالامتثال صادر شده بود که کمر بندگی بسته با لشکر خود با معسکر ظفرپناه آیند…، پای از جادهی انقیاد بیرون نهادهاند و لشکر نفرستاده، و پیش از این در آن هنگام که شاهزاده پیرمحمد حوالی دیار هند را تاخت فرموده بود و سپاه منصورش، برده و غنایم به طرف کابل میآوردند، آن بیباکان جسارت نموده، راه زده بودند و بعضی از آنها بُرده و از آب هیرمن گذشته و در کوههای بلند و جنگلهای محکم متحصن شده، به قطع طریق اقدام مینمودند… خلق بسیار از آن بادپیمایان خاکسار به تیغ آبدار، به آتش دوزخ فرستادند و فرزندان ایشان را اسیر کرده، اموال و اسبابشان به باد تاراج بردادند و خانهها را آتش زده، دود استیصال از دودمان آن دزدان بد افعال برآوردند… در اثنای آن حال از کلانتران آن قوم «اوبل»نام روی اخلاص به نیت صادق به درگاه عالم پناه نهاد… توبه و استغفار وسیلهی نجات ساخت» [صص884، 885، 886].
بار دیگر در تعیین حدود جغرافیایی کشمیر است که از اوغان نام می برد: «عرصهی آن ولایتْ طولانی افتاده و از جمیع جوانب محفوف است به رواسخ جبال؛ کوه جنوبیش بهجانب دهلی و زمین هند واقع است و کوه شمالی به طرف بدخشان و صوب خراسان و جانب غربیش به صوب مواضعي است که محل اقامت و یورت اقوام اوغانی میباشد و طرف شرقیاش منتهی میشود به مبادی اراضی تبت…» [ص976].
بار دیگر زیر عنوان «گفتار در روانشدن صاحبقران بیهمال به استعجال بهصوب مستقر سریر سلطنت و جلال»: «و چهارشنبه سوم ماه جمادیالآخر 801ه.ق. از ان موضِع [ده کروه راهْ دُور از رود سند] روان شد و محلهیِ بانو [بنوی امروزی] به غرب نزول مشرف گشت و پیرعلیتاز و امیرحسین قوچین و دیگر سرداران که جهت دفع مفاسد اوغانیان برحسب فرمان در بانو بودند و از مدت هفت ماه باز، شرف ملازمت ساحت گیتیپناه درنیافته… از مشاهدهی جمال مقصود برخورداری یافت و یک تقوز اسب و یک هزار گاو پیش کشیدند.» [صص 979 و 980].
تیمور در روز جمعه پنجم ماه جمادیالآخر به قلعهی نغر فرود آمد «و هم در آن روز محمود برات خواجه و هندوشاه را به کابل فرستاد که لشکرِ آنجا را جهت دفع شرّ اوغانیان بیارد و گفته شد که امیر سلیمانشاه در زمان توجه رایت کشورشان بهصوب هندوستان جهت دفع شرّ اوغانیان و رسوخ بنیان امن و امان مسلمانان، قلعهی نغر را برحسب فرمان عمارت کرده بود»].
كمال الدین عبدالرزاق سمرقندى(متوفی ۸۸۷هق)-ضمن ذكر حوادث سال٧٨٥هـ ق- زیر عنوان «ذكر توجه حضرت صاحب قران به جانب سیستان و قندهار و افغانستان»، موقعیت مشخص ترى را مىنمایاند. تیمور بعد از فتح سیستان- كه در آن از ناحیهىِ ران زخمى مىشود- عنان سوىِ زمین داور گردانیده، «قلعهىِ قمقتو و قلعهىِ سرخ را گرفته در حصار هزاربر [ج] خبر آمد كه صدهىِ تواجى ایل و الوس جمع آورده سرِ شرّ و خیال حیّال دارد. حضرت صاحب قران سه هزار سوار فرستاده خود نیز رسید و آن گروه را از آن معقل حصین فرود آورده همه را به یاسا رسانید و همچنین قلعهىِ دهنه را به قهر و غلبه مسخر گردانیده و متوجه تخت سلیمان [در ظفرنامه: كوه سلیمان] شد كه مردم آن جا داروغه برده باز یاغى شده بودند. … و از آنجا لشكر ظفر شعار عازم قندهار شد…» [مطلع سعدین و مجمع بحرین؛ ج١، دفتر دوم؛ صص٥٤٧،٥٥٠ و٥٥١].
یحیى بن احمد بن عبداللّه السیهرندى در تالیف خویش(٨٣٨هـ ق) بنام «تاریخ مبارك شاهى» كه به اسم معزالدنیا والدین ابوالفتح مبارك شاه(٨٢٤-٨٣٧هـ ق)-فرزند خضر خان(٨١٧-٨٢٤هـ ق) بنیادگذار سلسلهىِ سادات یا خضرخانیه- نوشته، در ذكر حوادث سال٧٢٤هـ ق(عهد سلطان غیاث الدین تغلق شاه)، دو بار از محلى بنام «افغانپور» یاد مىكند، با نام این شهر در تواریخ بعدى، باز هم روبرو مىشویم. این نشان مىدهد كه افغانها در این وقت در لكهنوتى(بخش وسطى وادى گنگ) مستقر بودهاند، چون در آن خطه شهري بنام شان نهاده شده [تاریخ مبارك شاهى؛ صص٩٦و ٩٧].
در اواخر قرن٩هجری معین الدین محمد زمچى اسفزارى، در کتاب روضات الجنات فی اوصاف مدینة الهرات(سال تألیف ۸۹۸-۸۹۷هق) شش بار از افغانستان نام مىبرد؛ اول بار در روضهىِ پنجم، درچمن اول(در بیان بعضى خصایص قبةالاسلام بلخ و اندخود و شبرغان و مروشاهجهان و ابیورد و نسا و ضمایم آن)، جایى كه اسفزارى از چگونگى كشف مرقد مطهر حضرت على در موضع كنونى آن سخن مىگوید، مىنویسد: «در تاریخ خمس و ثمانین و ثمانمایه که حساب شیخ زادهی اعظم شمس الدین محمدخصه اللّٰه بالعرا السرمد که سلسل خاندان کرامت آستان حضرت سلطان العارفین برهان الواقفین سلطان ابویزید طیفورالبسطامی قدس سره است، از کتب خانهی صاحبِ مغفرت مآب مرشدالزمان شیخ رضی الدین محمد(رح)- [که] از ولایت افغانستان بوده است- اظهار و صفت اشتهار یافت و محل حصول مطالب و مقام نیل مناحج و مآرب گشت» [روضات الجنات فی اوصاف مدینه الهرات؛ بخش یکم، صص۱۶۰-۱۶۱]. این شیخ رضی الدین برای ما شناخته نیست.
مورد دوم شرح یرلیغی است که منگوقاآن به ملک شمس الدین داده بود، چنانکه پیش از این به آن اشاره کردیم. اما متن آن یرلیغ که موقعیت افغانستان را تا حدي مشخص می سازد اینست: «پس فرمود تا یرلیغ نوشتند که بلدهی هرات با لواحق و مرافق از جام و باخرز و کوسویه و جِزه و فوشنج و ازاب و تولک و غور خیسار فیروزکوه و غرجستان و مرغاب و مروچاق و فاریاب تا آب جیحون و اسفزار و فراه و سجستان و تکیناباد و کابل و تیراه و افغانستان تا شط سند و حد هند، به ید اختیار و قبضهی اقتدار او باز داده آمد» [ص۴۱۰].
مورد دیگر تجدید یرلیغ مذکور توسط اولجایتو -این بار به نوهی شمسالدین- است: «مملکت هرات و ولایات از حدجیحون تا اقصایِ افغانستان بدو(ملک غیاث الدین) مفوض دانند» [ص۴۶۴].
مورد چهارم جایی است که «بکر» -واقع در سند سفلی-را از دیار افغانستان خوانده: «و در سنهی سبع و خمسین و ستمایه [۶۵۷هـ ق]محاصرهی قلعهی بکر نمود از دیار افغانستان» [ص۴۱۶]. از این قطعه، به موقعیت جغرایاىِ عمومى افغانستان پى مىبریم؛ افغانستان -در قرن هفتم- سرزمینىي در سواحل غربىِ رود سندِ سفلى –از سواد و باجور تا بهكر به صوب جنوب، و تا مستنگ در جانب غرب افتاده بوده. حدِ شمالى آن مىتواند عجالتاً شهر تاریخىِ كاسپاتوروس باشد؛ هرودت موقعیت این شهر را در کنارهی شرقی رود سند گفته؛ محققین آن را با ملتان کنونی منطبق می دانند. آبادىهاىِ افغانستانِ این عصر دٌكى، تیرا، مستنگ (كه حیثیت مركز را داشته)، شال، … بوده. به این ترتیب، حدودِ شرقى و غربى آن به ما معین مىشود: رود سند و مستنگ. مىتوانیم نقشهىِ همین سرزمین را ترسیم كنیم، و جغرافیاىِ تاریخى این دوره را به روى كاغذ بیاوریم.
مورد پنجم جایی است که زمچی«اسفزار و فراه و سجستان تا حدود افغانستان را از توابع هرات دانسته، و گفته که اینها از قدیم باز همیشه در حکم ملوک غور بوده» [ص۴۸۹].
اکثر کتب تاریخی نگاشته شده در قرن دهم، از افغانان و افغانستان یاد کردهاند. بیشتر این کتابها در هندوستان نگاشته شدهاند؛ ازین رو برایِ مقصودي که عنوان کرده ایم، بسیار نزدیک و مقرون به حقیقتاند.
بابرنامه یا تزوک بابری مهمترین اثر در این زمینه است. بابر(متولد٨٨٨-متوفى٩٣٢هـ ق) بعد از شرح چگونگى دستیابى اش به كابل(۹۱۰هـ ق)، حدود آنرا اینطور ترسیم مىكند: «كابل از اقلیم چهارم است در میان معموره واقع شده است؛ شرقى آن لمغانات و پرشاور و هشنغر و بعضى از ولایات هند است؛ غربى آن كوهستان است كه گزیو و غور در آن كوهستان است؛ شمال او قندز و اندراب است، كوه هندو كش در میان است. جنوبى او فرمل و نغر و بنو و افغانستان است» [بابرنامه؛ ص ٨٠]. بابر، حینيكه اقوام ساكن در كابل را برمىشمارد، یكبار دیگر افغانستان را در جنوب كابل ذكر مىكند:«در كوهستانِ مابین شرق و شمال، كافرستان است مثل كتور و كبرك؛ و جنوبى افغانستان است» [ص٨٣].
بابر علاوه بر افغانستان، جایگاه افغانان را در كابل نیز نشان مىدهد:«و اقوام مختلف در ولایت كابل بسیار است؛ در جلگهها و میدانها اتراك و ایماق و اعراباند؛ در شهر و بعضى دیهها تاجیكانند و در بعضى مواضع دیگر و ولایات از پشه یی و پرانچه و تاجیک و ترکی و افغاناناند، و در کوهستان غزنه هزارهی نکودری است، در میان هزاره بعضی به زبان مغول هم سخن میکنند» [ص۸۳]. بابر، در همین موضع- ضمن بر شمردن زبانهایِ مردم کابل، «زبان افغانی» را نیز نام میبرد.
حینیي كه بابر كتاب توزك بابرى را مىنوشته، افغانها بر پرگنههاىِ «سواد»، «بجور»، «پرشاور» و «هشنغر» -چنانکه بعداً خواهیم دید- مسلط گردیده بودند: «اگرچه سواد و بجور و پرشاور و هشنغر- در اوایل- از توابع كابل بوده، اما درین تاریخ از جهت افغان، بعضى از آنها ویران شده و بعضى از آنها در تصرف افغان درامده معنى ولایت بودن در آنها نمانده» [ص ٨٣]. بابر حضور افغان را در تومان لوگر و ولایت غزنى تایید مىكند؛ اما افغان«لهوكر» را «اوغان شال» مىخواند، ومحل زیست آنها را «در دیگر مواضع لهوكر كه باغ نمىشود و مردم او اوغان شالاند» نشان مىدهد، كه البته مناطق جنوب غزنى كنونى است. او در اینكه «صحرا نشین غزنى هزاره و افغان است» تاكید مىكند. به عقیدهىِ او «غالباً افغان شعار است كه اوغان شال مى گویند». اما به نظر می رسد که شال، همان «سَولِ» حدودالعالم است که در وزیرستان کنونی موقعیت دارد. در زمان بابر تومان را « در هندوستان پرگنه» مىخواندند؛ چنانكه خود تصریح مىكند: «نواحى ولایتها را كه در تحت یك ولایت كلانى بوده باشد تومان مىگویند».
بابر در ضمن ذكر واقعات غزنى، یك بار دیگر موقعیت افغانستان تاریخى را مشخص مىسازد: «در سال گرفتن كابل كه كهت [كوهات كنونى] و بنو و دشت افغانستان را تاخته و قتل بسیارى كرده از دُكى گذشته، از كنار آب ایستاده به غزنى آمدم» [ص٨٨-٨٧]. بابر وقتي از کوهها سخن میگوید، بازهم موقعیت افغانستان را روشن میسازد: «دیگر کوهستان خواجه اسمعیل، دوست و دُکی و افغانستان است، و همه به یک روش است، پست پست و کاهَش کم و آبش تنقیص بی درخت بدنمای هیچ کاره کوهستان است؛ کوهستانش به مردمش مناسب افتاده، چنانکه گفتهاند “تینک لولما غونچه قوسلماس « [این عبارت ترکی است؛ معنای آن به من روشن نشد]. در عالم به اینچنین وضع ناخوش كوه كم مىباشد» [ص٩٠].
براى بار آخر، بابر حین خروج از سرزمینهاىِ شرق رود سند، به قول خودش «كابل و زابل»، درست در موقع ورود به ملك هندوستان، از افغانستان نام مىبرد:«از آن وقت كه تیموربیك [امیر تیمور گورکان] در هندوستان در آمده و لواحق او بود؛ نبیرهىِ شاهرخ میرزا پسر سیورغتمش میرزا، [یعنی]سلطان مسعود میرزا كه حكومت ایالت كابل و زابل در آن فرصت به او تعلق داشت؛ و به همین جهت او را سلطان مسعود كابلى مىگفتند. از تربیت كردهىِ او پسران میرعلى بیگ و باباى كابلى و دریا خان و اباق خان كه آخر آن را غازى خان مىگفتند.
«بعد از سلطان مسعود میرزا، و پسرش على اصغر میرزا، متغلبى نموده در كابل و زابل و این ولایت هندوستان كه مذكورشد [دیرهی غازی خان] متصرف شده بود. در تاریخ نهصدوده، سال اول آمدن [ما] در كابل، به داعیهىِ درآمدن در هندوستان از خیبر گذشته در پشاور آمده، به سعى باقى چغانیانى به طرف بنگش پایان كه كب [کهت؟]باشد، گشته و افغانستان را بسیار تاخته و كشته؛ بنو و دشت را تالان و تاراج كرد… . در آن اوقات حكومت بهیره و خوشاب و چناب به نبیرهىِ میر على بیك پسر غازیخان [یعنى] سید على خان تعلق داشت، بنام اسكندرِ بهلول [لودی] خطبه خوانده در أطاعت او بود»[ص١٤٢].
بابر در همین سفر دختر ملك شاه مقصود پسر ملك سلیمان یوسفزایى را به زنى مىگیرد، و با این وصلت جنگ او با افغانان یوسف زایی پایان می یابد. بابر بنگش را توماني از ولایت كابل مىداند كه «گرداگرد او تمام افغانان قطاع الطریقاند مثل خیبر و … در كنار افتاده از این جهت خاطر خواه مال [مالیه] نمىدهند. به من هم كارهاىِ كلان در میان آمد مثل فتح قندهار و بلخ وبدخشان و فتح هندوستان؛ از این جهتها فرصتِ ضبط بنگش نشد تا قطاع الطریق را ضبط بکنم» [همان ص].
بابر یکبار دیگر تاکید میکند: «چنانچه در خراسان و سمرقند اتراك و ایماق صحرا نشین است، صحرا نشین این ولایت[كابل] هزاره و افغان است؛ كلانترین هزارهها، هزارهی سلطان مسعودیست، و کلانترین افغان مهمند است» [ص۸۹]. بابر حضور افغانان را در هنكو، بالا تنبل بنگش، نغر، چوپاره، دینکوت، دشت(=داروتاک)، دکی، کوه مهتر سلیمان( میان دشت و دکی) و بنو نشان میدهد. افغانان این نواحی از قبایل کرلانی، کیویی، مسود، عیسی خیل، دلازاک، کاکیانی، یوسف زایی و نیازی بودهاند. بابر مقاومت گران را قتل عام نموده، در سه محل (کوهات، هنکو و بنو) -به رسم تیمور- کله منار ساخت.
بابر در همین تاخت خویش، قبل از برگشتن به کابل، قلات را تسخیر میکند؛ بابر در این محل -که بعداً به قلات غلزایی مسمی گشت- از حضور افغان چیزي نمی گوید: تا اینکه «از قلات به طرف جنوب رفته افغانان سوالیک [كوههاىِپنجاب] و الاتاغ [کوههای شمال اسلام آباد]]و آن نواحی را تاخته به کابل آمدیم» [ص۱۰۱-۱۰۰].
بابر از محلي بنام«شصت و سه گانه» [چاپ بمبی؛ مشت و سه گانه، چاپ یارقین؛ شصت و سه گانه، ترجمهی اردو؟)-در یک فرسنگی سردِه (غزنی)- نام میبرد که در آنجا مردم بسیاري از قبیلهی مهمند ایلاق کرده بودهاند. بابر که «به دغدغهی تاختن غیلچی [بمبى: خلجى؛ اردو: غلجى؛ یارقین- البته غلزى بوده] از کابل سواری کرده بود»، پیشنهاد یارانش- که تاختن به مهمند را دستور کار میساختند- رد نموده، از تاختن به رعیت خود امتناع مینماید. ایلاق به این دلیل گفتم که از عبارت بابر که گفته: «مهمند بسیاري غافل نشستهاند» استنباط میشود که اینجا محل زیست دایمی آنها نبوده؛ علاوتاً این محل از زیستگاههاىِ قبیلهىِ مهمند بسیار فاصله دارد. اما محل سكونت غلجى «خواجه اسمعیل شیربتى» [سرسى، چاپ بمبى و اردو] بوده كه در كنار رود قیاقتو و اولابهتو موقعیت داشت. بابر در این تاخت نیز«از سرِ افغانِ کشته کله منار خیزانیده». این ناحیه در جنوب شرقِ صحرایِ کتواز واقع گردیده؛ چه، بابر در بازگشت از آنجا، در دشت مذکور شکار میافگند؛ سپس از قلات گذشته به سویِ شهر صفا میرود. ظاهراً هنوز افغانان در مناطق اخیر الذکر مسكن گزین نگردیده بودند.
حینيكه شیبانی خان از هرات به جانب قندهارحركت كرد، امراىِ بابر فرار نموده «چون اوزبك قندهار را محاصره كرد، عبدالرزاق میرزا در قلات نتوانستند قرار گرفت، و قلات را پرتافته برآمد». بابر مشوش شده، بعد از كنكاش با أمرا و اعضاىِ خانواده، عزیمت به جانب هندوستان را پیشنهاد خاطر مىسازد. بابر از راه خُرد كابل با گذشتن از كوتل قرقساى به سوى هندوستان به حركت مىافتد. افغانان مقیم راه كابل- لغمان، شامل اقوام«خضرخیل و شموخیل و خروتى و خوگیانى خیال بستن راه كوتل جگدلك نموده، بر كوهي كه به طرف شمال است گرد آمدند و دهلها نواخته و شمشیربازى كرده به نمایش [اتن] پرداختند» [ص١٣٥]. حینيكه بابر به ننگنهار فرود مىآید، كمبود غله را متوجه شده، به جانب علیاىِ درهىِ الیشنگ مىرود. ظاهراً این منطقه نیز هنوز مسكن افغان نگردیده بود: «در شالى زارهاىِ كفار یك شب توقف نموده غلهىِ بسیاري گرفته به اردو آورده شد». اصطلاح «كفار» را معمولاً براى مردم نورستان و پشهیى بكار مىبردند.
بابر با شنیدن عقب نشینى شیبانی خان از قندهار، فسخ عزم سفر هندوستان نموده به كابل بر مىگردد. پیش از این اولاد تیمور را میرزا مىگفتند، او نیز بابر میرزا یا میرزا بابر خوانده می شد؛ اینک امر كرد كه پس از این او را پادشاه بگویند. او فرمان داد تا این واقعه را كه در سال ٩١٣هـ ق اتفاق افتاد، در سنگي- واقع در بادبخ- حك نمودند.
در سال ٩١٥هـ ق بابر عزم تسخیر باجور پیش نهاد خاطر ساخت؛ و از افغانان دلازاك شخصي را نزد سلطان باجور فرستاد. سلطان تسلیم خواست بابر نشد؛ و در این جنگ سه هزار باجورى كشته گشت، و از سرِ آنان در جلگهىِ باجور كله منار ساخت. اما معلوم نیست كه اهالى این خطه در این زمان، جملگى افغان بوده باشند؛ چنانكه بابر خود نیز به كافر بودن برخي اشاره دارد: «كافران نواحى بجور چند خیك شراب آوردند». منابع دیگر از حضور تاجیكها در باجور خبر مىدهند [نژادنامهی افغان؛ كاتب، ص١٤٧]. بابر پس از اتمام كار باجور، غرض تنبه«افغان یوسفزایى» و محمد زایى كه در صحرا و میدان مىنشینند، از كنار بالا رویهىِ هشنغر از آب سواد گذشته، بر آنان تاخت. افغانان دلازاك در سركوب یوسفزایى در كنار رود سواد، بابر را همراهی کردند. بابر در این سفر اندك تاختيى به بهیره-که از توابع سلطنت دهلی بود- نمود، به این نیت كه « تا چیزهایى بدست عساكر خواهد افتاد؛ با این اندیشه [ از عزم بازگشت به كابل] بر گشته، افغانها را سركوب كرده در مقامي فرود» مىآید. بابر در پایان تاخت و تازهای خونین خویش به افغانان و افغانستان، یك پیام همدردى به آنان میفرستد؛ او در این پیام از افغانان خواسته است كه با وى در فتح و ادارهىِ هندوستان، همداستان شوند. این پیشنهاد پذیرفته شد، تاریخِ امرا و روساىِ افغان در دستگاه دولت مغول، و در تاریخ هندوستان بسي قطور است؛ آنرا در جایش بیان خواهیم کرد.
بابر ملک اسد نام را که از امرای لودی بود، نزد خود خواسته، به او وظیفه می دهد که حماسهی افغانان را به جانب او جلب کند، چنانکه خود می گوید: « به مجرد فرودآمدن، لنگرخان را به جهت آوردن «ملك هَسْتْ» [تلفظ هندی اَسَد]فرستاده شده فاطره كرده رفت و از عنایت و شفقت ما امیدوار كرد. نماز خفتن بود كه همراه گرفته آمد؛ یك اسپ كیچم داری پیشكش آورده ملازمت كرد؛ در سن بیست و دو بیست و سه بوده باشد. از گله و رمه اینها، در گرد او رَوَد بسیار بود. چون همیشه گرفتن هندوستان در خاطر بود، این چند ولایت كه بهیره خوشاب و چناب و چسوت باشد-چند وقت در تصرف ترك بود؛ اینها را مثل ملك خود تصور نموده مىكردیم، خواه به زور خواه به صلح متصرف شدنِ خود را متیقن بودیم. از این جهت به مردم این كوه معاشِ خوب كردنْ واجب و لازم بود، فرمان شد: كه هیچكس به گله و رمههاىِ ایشان، بلكه به ریسمان پاره و سوزن شكستهىِ ایشان ضرر و نقصان نرسانند. از آن جایگاه كوچ كرده نماز پیشین به كلده كنار آمده فرود آمدیم. در اطراف و نواحى خویدزار بسیار بود؛ این كلده كنار طور جایى واقع شده در ده كروهى بهیره در میان كوه خود جای هموارى افتاده، و در میان این جاىِ همواركوه، از كوههاىِ اطراف و آبهاىِ باران جمع شده است…، چون جایى قابل بود باغي انداختم موسوم به باغ صفا، خیلى خوش هوا و با صفاجایى واقع شده چنانكه شرح آن خواهدآمد… . [گفتیم] به مردم بهیره استمالت داده بگویند كه این ولایتها از قدیم به ترك تعلق داشته امده، زینهار كه دغدغه به خود راه ندهند و مردم را ویران شدن نگذارند. كه به این ولایت و این مردم كار داریم، تالان و تاراج نخواهند شد. «چاشت در پایان كوتل فرود آمده، قربان حَرَجى را و عبدالملك هستى [اسدى] را با هفت هشت كس پیشتر به جهت استمالت به مردم به جهت خبر گرفتن فرستاده شد، از مردمي كه پیش رفته بود میر محمد مهدى خواجه یك كسي آورده، در این اثنا از كلانتران افغانان چند كس با پیشكش آمده ملازمت نمودند؛ با لشكرخان همراه نموده به جهت استمالت به مردم بهیره فرستاده شد». تا دو سال حال بدین منوال بود، «بعد از آن یكدو سال، افغانان از جهت ما به سید على [حاكم بهیره از جانب اسكندر لودى] بد گمان شدند. آنهم از این سبب دغدغه و توهم به خود راه داده، از این ولایت برآمده، و دولت خان ولد تاتار خان یوسف خیل كه حاكم لاهور آن وقت آن بود. پسر دولت خان، بهیره را به پسر كلان خود علیخان داده بودند. در آن زمان بهیره در تصرف على خان بود. پدر دولت خان تاتارخان از آن شش هفت سردار است كه خروج نمودند، هندوستان را متصرف شده، بهلول را پادشاه كردند» [صص١٤٢-١٤٣]. با اینحال، قلمرو لودى در غرب هندوستان، اینسو تر از بهیره نبود: «مملكت هندوستان از بهیره تا بیهار در تصرف افغان-پادشاه ایشان سلطان ابراهیم- بود» [ص١٧٨]. و بار دیگر در همین صفحه می نویسد: «در این تاریخ كه من هندوستان را فتح كردم، پنجً پادشاه مسلمان و دو كافر در هندوستان پادشاهی مىكردند…یكى افغانان بودند كه پایتخت آنها دهلى بود، از بهیره تا بیهار قابض بودند». بابر حین بازگشت به جانب كابل، یکي از قبایل افغان را که در سر راهش بود، تاراج نمود: «قبیلهىِ عبدالرحمنِ افغانان را كه در سرحد گردیز مىنشینند، [که به قول او] در مال و معامله راسخ نبودند، كاروانیانِ آینده و رونده از اینها متضرر بودند، روز چهار شنبه بیست و نهم رجب [سال۹۱۵ق ] به تاختن این افغانان سوارى كرده شد» [ص١٥٢]. بابر در سال٩٣٣هـ ق- یك سال بعد از ورودش به دهلى- بر سرِ «افغانان پنى و افغانان اطرافى» كه به قول او «سه چهار هزار كس جمعیت كرده در مقام شور و فتنه بودند»، لشكركَشى نمود. این ایلغار در منطقهىِ «حصار فیروزه» صورت گرفته و به گفتهیِ خودش «این افغانات را خوب زیر كرده مردم بسیار ایشان را كشته، سرِ بسیاری» به او فرستاده شده. بابر ضمن بر شمردن مخالفین و معاندینش بعد از تصرف دهلى، مىنویسد: «…، در سنهبل قاسم خان سنهبلى بود، در بیانه نظام خان بود، در میوات حسن خان میواتى بود، سر كنندهىِ این شرّها و شورها همان مردك ملحد بود؛ و در دولپور محمد رببون بود، در گوالیار تاتار خان سارنگى بود، در رابرى حسین خان لوخانى بود، در اتاوه قطب خان بود، در كالپى عالم خان بود؛ قنوج و آن طرف دریاىِ گنگ خود تمام در تصرف افغانان مخالف بود، مثل نصیر خان لوخانى و معروف فرملى و دیگر امراىِ بسیار بود كه پیش از مردن ابراهیم [سلطان لودی]- دو سه سال- یاغى شده بودند. در ایامي كه من ابراهیم را زیر كردم، قنوج و ولایتهاىِ آن طرف را متصرف و قابض شده از قنوج دو سه كوچ این طرف آمده نشسته بودند. بهادر خان پسر دریا خان را پادشاه كرده، سلطان محمد لقب نهاده بودند» [ص٢٠٦]. تا سال ٩٣٥هـ ق بابر رود گنگ را میان خویش و -به قول خودش- «افغانان باغى» به عنوان مرز قبول كرده بود؛ علاوتاً«با بنگالى صلح گونه بود». در همین سال سرداران افغان هریك «محمود خان لوحانى آمده ملازمت كرد. همین روز جلال خان، بهادر خان بهارى؛ و از فرید خان و نصیر خان و شیر خان سور [شیرشاه سوری]، دیگر از علاول خان سور، دیگر از چندى امراى افغانان عرض داشتهاىِ ایشان آمد» [ص٢٣٦]. همینگونه «روز دو شنبه هشتم ماه(جمادى الاول) جلال خان نبیرهىِ دریا خان كه شیخ جمالى به جهت [آوردن] او رفته بود، با جمیع امراى معتبرهىِ خود آمده ملازمت كرد. امروز یحیى لوخانى كه پیشتر برادر خود را فرستاده، اظهار بندگى كرده بود، فرمان بشاشت رفته آمد؛ چون هفت هشت هزار افغانان لوحانى به امیدوارى آمده بودند، آنها را نا امید نكرده، از بیهار یك كرور خالصه نموده پنجاه لك به محمود خان لوحانى عنایت كرده مانده بود، به همین جلال خان مسلم داشته شد» [ص٢٤٢]. مباحث كتاب بابر در همین سال ختم مىشود؛ از مطاوى آخرین تذكرى كه او در موضوع افغانها ایراد مىكند، در مىیابیم كه مقاومت افغانان رفته رفته به تحلیل رفته باشد:«اما چون این یورش به جهت دفع افغانان باغى بود، از این باغیان بعضى سرِ خود را گرفته گم شدند؛ بعضىها آمده چاكری و بندگى قبول كردند؛ اندكي كه مانده بودند دست نگر بنگالى بودند؛ آنرا بنگالى به خود گرفت. برشكال [برسات] هم نزدیك رسیده بود، با هم مقابله آن با شرایط مذكوره سخن اهل صلاح نوشته فرستادیم كه تا رفته با باقى همراه شده تا رسیدن من هر چه از دست بیاید تقصیر نكنند» [ص٢٤٢].
گلبدنبیگم حوادث و وقایعى را كه در شرق كابل و افغانستان بر بابر پیش آمد، شرح نمىدهد. تنها از سفر او به بنگش-بعد از فتح كابل- یاد مىكند. بنابرین، در كتاب او كمتر به افغان و افغانان بر مىخوریم؛ از افغانستان اسمي نمىبرد. در روایت او نخستین بار با نام «افغانان» بعد از فتح دهلى توسط بابر روبرو مىشویم:«بعد از فتح سلطان ابراهیم، بَعدِ یك سال رعنا [رانا سنكا] از طرف مندو پیدا شد با لشكر بى حد. از امرا و راجهها و رانا. هركدام كه آمده حضرت پادشاه را ملازمت كرده بودند؛ هر همه باغى شده به رعنا رفته پیوستند. تاكولِجلالى و سنبهل و راپرى همه پرگنهها، راى و راجهها و افغانان یاغى شدند. قریب دو لك سوار جمع شده» [گلبدننامه، ص٤٢]. گلبدنبیگم در بخش دوم كتاب خود كه به حیات و واقعات عصر همایون مىپردازد، یك بار از افغان، و دو بار از افغانان نام مىبرد؛ و هر دو باري كه ذکر افغانان در میان می آورد، همسویى و اتحاد كامران را با آنان-علیه همایون- بازگو مىكند. همایون حین فرار از برابر شیرشاه، در شش كروهى سیوى (سیبی کنونی) فرود آمد، تا از كساني كه تازه از كابل-از نزد كامران- آمده بودند، بپرسد كه اگر به جانب كابل برود، كامران با او «چون سلوك بكند». آنان احوال فرستادند كه اگر میرزا عسكرى [برادر همایون] یا امرا تقاضاىِ آمدن او را كرده باشند برود، و الا نه: «حضرت متحیر و متفكر شدند كه چه باید كرد و به كجا باید رفت. كنكاش كردند؛ تردى محمد خان و بیرمخان كنكاش دادند كه غیر از شال مستان- و شال مستان كه سرحد قندهار است [همان مستنگ سایر متون]- به جاى دیگر عزم جزم كردن ممكن نیست. چرا كه در آن حدود افغان بسیاراند؛ به جانب خود خواهم كشید و امرا و ملازمان میرزا عسكرى نیز گریخته پیش ما خواهند آمد» [ص١٠٠].
ظاهراً دیه (دِه) افغانان، یكى از كهنترین موضِعهایى بوده كه در شهر كابل به افغانان اختصاص یافته بود؛ هم گلبدنبیگم و هم بایزید بیات از این محل نام بردهاند. میرزا كامران از غیابت طولانىِ همایون ( كه غرض سركوب میرزا سلیمان به بدخشان رفته بود) استفاده كرده، از بهكر(در سند) برگشته بر كابل مسلط گشت. همایون با شنیدن این خبر خود را به كابل رسانید: «آخر چون در برابر دیه افغانان كه رسید،… قراولان حضرت پادشاه، قراولان میرزایى را بر داشتند و اكثر را دستگیر كرده پیش حضرت آوردند» [گلبدننامه، ص١١٨]. «و على الصباح از جانب پوستین دوزان گشته، از بىبى ماهرو گذشته به ده افغانان- كه مزاریست كه او را بابا شیر گویند-رسیدند» [تذكرهىِ همایون و اكبر، ص٧٩].
بایزید بیات بكاول بیگى(داروغهىِ مطبخ= باورچیخانه) همایون بود؛ او كه فاقد سواد بود، به امر جلال الدین اكبر، خاطرات خود با همایون را تقریر مىكرد، و كاتبي که از جانب ابوالفضل علّامى مأمور بود مىنوشت. كتاب بایزید، از فرار همایون به جانب ایران (٩٤٩هـ ق)آغاز مىگردد، و به تاریخ ٩٩٩هـ ق پایان مىیابد. زبان این كتاب- مانند كتاب گلبدنبیگم- زبان فارسىِ ماوراءالنهر است. پس از مورد مذكور، بازهم در این کتاب در ضمن ذکر درگیرىهاىِ كامران با همایون است كه به نام افغان بر مىخوریم. كامران كه از جانب همایون بخشیده شده و حكمرانىِ كولاب را عهده دار شده بود، نقض عهد کرده به قصد تسخیر كابل لشكر كشید، و در غوربند بر قواىِ همایون پیروز گردید. اما به زودى از همایون شكست خورد: «لشكر حضرت زور آورده مرزا را برداشته به سردرههاىِ علینگار و على شینگ- كه بالاىِ مندراول واقع شده- راندند. مرزا دانست كه جایى نیست كه مهم از پیش رود؛ خود را به میان افغانان مهمند و خلیل كشیدند، و لشكر مراجعت نموده به كابل آمد» [صص١٣٥-١٣٤]. به نظر مىرسد كه در این وقت مهمند و خلیل، قبایل كوچى بودند، چون اینان گاهی در مندراول -منطقهىِ میان «منزل دیرى» ( دیر امروزى)- و جلال آباد بودند؛ چنانكه بایزید حین سفر از دیر به «قلعهىِ جوى شاهى»- نزد منعم خان- از این ناحیه عبور نموده. و گاه در «كره سو بودند كه دامنهىِ سفید كوه است كه آن طرف [ش] بنگش است و این طرف جلال آباد» [ص٢٢١]. همایون از بایزید چگونگى «تحصیل تومان الینگار و قبیلهىِ هزار میشى را -كه در نواحىِ مهترلام پیغمبر بودند» مىپرسد. در مندراول افغانان خضرخیل بودوباش دارند. در هندالپور و باریكآب، افغانان مهمند و خلیل ساكن بودند؛ چپریار(چپرهار) و باریكآب در جوار هم بودند [ص١٤٥]. كامران كه در باریكآب بود، با افغانان، بر همایون كه در چپرهار بود، شبیخون اورد؛ میرزا هندال و عبدالوهاب یساول در این جنگ(٩٥٨هـ ق) كشته شدند [ص١٤٦]. با اینحال، میرزا كامران مقاومت نتوانسته، به سلیم خان پسر شیرشاه سور رجوع نمود. همایون در ٩٥٩هـ ق از كابل به سوىِ هند لشكر كشید، افغانانِ عبدالرحمن بساهى در دك (دُکی) و بونو (بنو) خیل راه بر او گرفتند، و او را مجبور ساختند كه بجاى فرود آمدن در نغر، در بلند خیل فرود آید. آنان كوتل اتاوه را- كه سرحد بنگش، نغر، دَور و سنبله است- بگرفتند، ولى لشكر همایون آنان را از سرِ راه برداشت. امراىِ همایون كه از این معركه چیزى به دست نیاورده بودند، به فكر حمله به «درهىِ سمند» شدند. درهىِ مذكور در دامن كوهى واقع شده كه یك جانب او تیره (تیراه) است، و یك جانب بنگش، و جانب دیگر دور و سنبله، و جانب دیگر دنكوت یا دینکوت. منعم بیگ كه در تومان نیك نهار(ننیهار) اقامت داشت، از راه تیره(تیرا) متوجه چیرهار -نزد همایون- شد، ودر مسیر راه خانههاىِ مردمان تیره را به بهانهىِ «چراغ كش» بودنشان تاراج كرد. همایون از موضع بوتك زى( از دیههاىِ پایین بنگش) كه در آنجا نزول فرموده بود، یكى از امراىِ خویش بنام خواجه جلال الدین محمود را به حكومت كابل گماشت؛ وى از راه «كوت متهىِ زخمى»(سرحد دیههاىِ بنگش بالا)، درهىِ اریاب (آریوب)، قلعهىِ سفیدگاه به گردیز در آمد؛ و از آنجا، به چشمهىِ تره كه(تره كِى) -تهِ كوتل گردیز- امده، به كابل وارد شد؛ حاكم نشین كابل، «برج قاسم برلاس» بود. همایون خود به جانب هند حركت كرد. تهانه (پادگان) سلیم شاه میان«قلعهىِ رهتاس» و سیالكوت كه توسط سى هزار افغان- از قِبَل سلیم شاه- نگهدارى مىشد، تاب نیاورده فرار كردند. همایون با شنیدن حركت سلیم شاه، قلعهىِ مذكور را رها نموده، اینسوىِ «آب نیلاب- بجانب كابل -عبور» نمود. و در مابین «منارهىِ كجوه» و «سوات» فرود آمدند [ص١٥٣]. همایون مىخواست از راه منیر(واقع در بخش علیاىِ گنگ) به كشمیر برود، توسط همراهانش منع گردید؛ آنان او را از خطرات احتمالى از جانب مردمان منطقه، بر حذّر داشتند: «مردم این صوبه مردم بدىاند، حضرت بابر پادشاه و میرزا كامران كه دست به این مردم نكردهاند، بِنَا به مصلحت گرفتن هند است، [چون] كه در درآمدن هند یوسف زایى و افغانانِ سوات و بجور، چون مردم به جمعیتاند در كارند. و هر پادشاهي كه از جانب ولایت آمده هند را گرفته است، به اینها پرگنهها و جاگیرها در هند داده است. پس حضرت بالضرورت بدولت سوار شده بجانب كابل متوجه شدند» [ص١٥٤]. در سال٩٦٠هـ ق، حینيكه همایون به قصد تسخیر هند در نغر مصروف جمع آورى قوا بود، شاه طهماسب چند اسب و هدایاىِ دیگر جهت او فرستاد. ایلچى شاه هدایا را به بیرم خان رسانید: «چون راه مخاطره بود، ایلچى را مع اسب و سر و پا بر گردانیده در قلات در پیش قلعهىِ چشمه -كه او را قهر قلات مىگویند- فرود آمدند. خبر یافتند كه افغانان ابدالى نزدیك نشستهاند. بهادر سلطان را باشلغ كرده [نام چند كس دیگر] رخصت كردند كه ابدالى را بتازند… سپاهیان و افغانان جنگهاىِ مردانه كردند. آخرالامر چون دولتِ حضرت قوى بود و بهادر سلطان خود تاخته افغانان را بر داشتند. …ایلچى را به آنها سپرده به راه اجورستان و مالستان رخصت كردند. بایزید بى رخصت خان [بیرم] و بهادرسلطان متوجه ملازمت شد. … چون ایلچى به غزنى فرود آمد، بایزید پیشتر از ایلچى متوجه حضرت [همایون] شد، و حضرت را در ارته باغ ملازمت نمود» [صص١٧٣،١٧٤،١٧٥]. همایون در طول راه -تا رسیدن به دهلى و آگره- با مقاومتهایی از سوىِ افغانان و هواخواهان سلطنت سورى روبرو گردید. وقتي به لاهور رسید«جمعي از افغانان مثل شهباز خان و نصیر خان و غیره، قریب به بیست هزار كس، جانب پرگنهىِ دیبالپور جمعیت نموده بودند. چون این خبر به حضرت رسید… جمعي از امرا و یكّه جوانان را بر سرِ افغانان مذكور تعیین فرمودند… لشكر به فتح و فیروزى برگشته به اردوىِ ظفر قرین ملحق شد» [صص١٩٠،١٩١]. در محلي به نام «آب ماچهى واره»، لشكري از سوىِ اسكندر سور به سركردگى تاتار خان كاسى، راه بر همایون بستند. «خبر یافتند كه تاتار خان به سى هزار كس آن طرف آب فرود آمده. پیش از آنكه خبر به افغانان رسد، نماز دیگرِ همان روز بود كه بیرم خان با جمعیتي كه همراه داشت از آب گذشته، افغانان حاضر شده كوچ كرده متوجه خان مذكور شدند. چون شام نزدیك بود در لب آب دیهى بود و افغانان خود را در عقب دیه كشیده پناه خود ساختند… بیرم خان و سرداران دیگر از اطراف و جوانب افغانان را در میان گرفته و به شیبهىِ تیر جمعى را به خاكدانِ دهر انداختند. … [بیرم خان بعد از این فتح به همایون] عرضه داشت نمودند كه مناسب این است كه حضرت هم از لاهور بر آمده بر سر اسكندر متوجه شوند. …حضرت مهتر سكها را خطاب فرهادخانو داده در لاهور حاكم گذاشتند، خود به دولت كوچ كرده متوجه حضرت دهلى شدند… چون به سرهند رسیدند، اسكندر هم از آن جانب پیدا شد با یك لك افغان و فیل بسیار. … و اسكندر یك ماه بلكه بیشتر كمال سعى كه در سپاهى گرى به جا آورد، چون صاحب دولت نبود، شكست به مشارالیه آمد. … و حضرت به دولت و اقبال كوچ بر كوچ متوجه حضرت دهلى شدند و به فتح و فیروزى در تخت حضرت دهلى جلوس فرمودند» [صص١٩٣،١٩٤،١٩١،١٩٢].
در سال ٩٧٠هـ ق جلال الدین اكبر، منعم خان ملقب به خان خانان را ولایت كابل داد، تا آنجا را از قبضهىِ نواب میرزا محمد حكیم( فرزند همایون) بیرون كند. مشارالیه، مىخواست حمزهىِ عرب را كه حكومت پشاور داشت، پیشتر از خود روانهىِ جلال آباد كند، اما یكي از اراكین به نام حیدر محمد گفت: «حمزهىِ عرب سپاهى خوب است همراه باشد؛ چون “زبان افغانى” مىداند، در كوتل سناره و غیره كه افغانان سرِ راه خواهند گرفت در كار است» [ص٢٥٥]. در جنگ جلال آباد، میرزا حكیم بر خان خانان پیروز گردید؛ خان خانان به محلي بنام «على مسجد» فرود آمد؛ در بعد از ظهر همان روز «در گرد قلعهىِ بكرام كه او را حالا پشور مىگویند، قبیلههاىِ افغانانِ خلیل فرود آمده بودند، و كلانتران خلیل در آن زمان حبیب و ایوب نام داشتند». خان خانان داخل قلعهىِ پشاور گردید، تا سه چهار روزي را كه منتظر رسیدن كمك از لاهور باید باشد، در آنجا گذراند. بایزید به وى گفت:«تا یارى تواچى جواب عرضه داشت بیارد، مدتي خواهد شد، و میرزا محمد حكیم و ملازمان از تاراج اردو و مهمّى كه داشتند خاطر جمع كردهاند و خبرِ بودن شما در پشاور هم به ایشان رسیده باشد، اگر جمعي را به شما تعیین كنند از سپاهیگرى دور نمىماند؛ و بر افغانان كه گرد پشور اند اعتماد نمىتوان كرد، و ایشان را به میرزا دولتخواهى كردن اولاتر مىنماید. … روز دیگر كوچ كرده متوجه نیلاب شدند، و به دو سه روز از نیلاب عبور كرده به راه سلطانى به دِه سلطان پور كه خانههاىِ سلطان آدم ككر بود متوجه شدند… و یك بار سیر رهتاس نموده و تهانه [اى] كه در زمان سلیم خان حاكم هند سى هزار افغان گماشته بود – كه دایم از لشكر كابل خبر دار باشند- آنجا را نیز سیر كرده باز به اردو آمدند» [صص٢٦٩،٢٨٥،٢٨٦].
۳.در آثار پشتو و فارسی قرن یازدهم:
از اهمّ کتب این قرن، خیرالبیان است، تألیف بایزید انصاری ملقب به پیر روشان(۹۸۱-۹۲۶ق)؛ این کتاب به زبانهای عربی، فارسی، افغانی و هندینجابی نوشته است. سید تقویم الحق کاکاخیل در بارهی اهمیت این کتاب چنین مینویسد:«د خیرالبیان نه مخکښی کې په پښتو کښی د دین کتاب نه وو، نو د بې دینې کتاب هم نه وو…» [مقدمهی مخزنالاسلام، ص لج]. یعنی پیش از کتاب خیرالبیان، در زبان پشتو کتاب دینی نوشته نشده بود، کما اینکه در موضوعات غیر دینی هم کتابي وجود نداشت. همینگونه، حافظ محمد عبدالقدوس قاسمی- مرتب کتاب خیرالبیان- مینویسد:«خیرالبیان د پښتو ادب د موجوده ذخیری د ټولو نه اول کتاب دی او د پښتو د تیرو دری سوؤ کالو د ذخیری سر د دی کتاب نه شروع شوی دی» [خیرالبیان، ص۹۷].
بدینسان تا دستیابی به کتاب یا اثرِ مکتوب دیگر، خیر البیان تألیف بایزید انصاری مشهور به پیر روشان، کهن ترین اثر زبان پشتو است که به دست ما رسیده. با آنکه بایزید انصاری دست کم سه بار گفته که خیرالبیان به چهار زبان است، ولی باري هم نام آن زبانها را ننوشته است: «زه به در وښیم وَ تاته په خپل قدرت په څلور ژبی خیرالبیان؛ څه شو که ته له دغه وړاندِ بی خبره وۍ له خیرالبیان» [خیرالبیان، ص۱۴۷،۴۲۷ و۴۲۹]. بایزید صفحهیِ اول کتابش را به ترتیب به زبانهایِ عربی، فارسی، پشتو و هندی(پنجابی) نوشته؛ اما این ترتیب را تا آخر دنبال نمیکند. بایزید در کتابش از هیچ قومي نام نمیبرد. اما مریدان بلافصل بایزید، از جمله دولت خان لوحانی ضمن این ادعا که مرشدش ایجادکنندهیِ رسمالخط مخصوص برایِ زبان پشتو است، این زبان را «افغانی لفظ» میخواند: افغانی لفظ مشکل وو لوست کښی نه شو ورته وشو، کننده دیارلس حرفونه.
آخوند درویزه(۱۰۴۸-۹۴۰هق) با اشاره به اقتدار عهد لودیها و سوریها مینویسد: «اما در زمان شور و شغب افغانان و فتور خلل در اولس، همه فقرا و غربا زیر و زبر ساخته فرو کشند و اموالهایِ ایشان از ایشان بستانند، اهل و عیال آنها را فروشند، بل زنان و فرزندان خودها را در میان یکدیگر فروشند و دختر فروشی را در زمان عافیت نیز ورد خود ساختهاند. اینست اعمال و احوال افغانان که از حد قندهار تا به حد صوات و بنیر -که مملکت یوسفزایی است- من معاینه کردم، مگر افغاناني که در اطراف دیگر باشد برین صفت نباشد؛ چه مردم این حدود پادشاهي مسلمان دارند» [تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص۷۹]. آخوند درویزه در این فقره حدود و مرزهایِ سرزمین افغانان عصر خود را مشخص میسازد؛ در ضمن به عدم اقتدار دولت مغولی بر این حدود(مملکت یوسفزایی) اشاره دارد.
درویزه در كتاب مخزن الاسلام به كرات افغان و افغانان را مورد خطاب قرار مىدهد؛ او سبب ترجمهىِ رسالهىِ عقاید «حضرت شیخ الامام مفتى الجن و الانس مولانا نجم الملة والدین عمر النسفى رحمة اللّه علیه» را اینطور بیان مىكند: «اكنون اهل تصوف… در این زمانهىِ فساد كه ایشان دوازده فریق گشتهاند، یازده فریق در ضلالت و بدعت مىروند مگر یك گروهاند بر سنت محمد مصطفى صلى اللّه علیه و سلم مىروند… پس چون حضرت اسامى ایشان را با خاصیت هر یکي ایشان بیان كرده است، این فقیر نیز مىخواهد كه ترجمهىِ این رساله را به زبان افغانى بیارد تا افغانان را فایده بود. از اینكه این طایفههاىِ ناموافق در میان افغانان به غایتىِ پراگنده گشتهاند و اكثر مردم را از راهى راست بیرون بردهاند» [مخزنالاسلام، ص۵۸]. درویزه ظاهراً از نخستین كساني است كه پشتون را در برابر افغان، پشتانه را در برابر افغانان و پشتو را در برابر زبان افغانى به كار برده است:«پس این فقیر نیز مىخواهد كه به قدر امكان از هر ممر كه مىدانسته باشد، از عقائد دینى-از كتابهاىِ عربى و فارسى- به افغانى بیارد». «اما سبب تالیف این كتاب نیز معلوم باد كه فى زماننا در افغانان یوسف زیى زندیقي پیدا شده بود [پیر روشان] كه خود را گاهي خدا مىگفت و گاهي پیغمبر و منكر بعث بود. … و آن ملعون بر زبان افغانى شعر مىگفت و سبّ شرایع و علم و علما مىكرد و شعرهاىِ لایعنى به افغانان مىنمود. پس فقیر بر خلاف او شعرهاىِ افغانى آغاز كرد… و سخن عربى را از ممر عقائد دینى به زبان افغانى شعر گفته و به افغانان مىنموده… .» [مخزن، صص٢-١]. درویزه در پایان ترجمهی قصیدهی امام بوصیری مینویسد: «دروېزه چه اجتهاد په علم وکړه ې عربی ېی پُښتنو لره پښتو کړه، نور غم غرض ېی نه وو مګر دا چه په نیکانو کښی ېادېږی. دا کتاب ېی عربی وو. د نبی(ص) صفت کړی محمد بوصېری(رح) دی؛ دی فقیر ځنی پښتو کړ» [مخزنالاسلام، ص۳۱]. با آنکه درویزه از نخستین کساني است که پشتو را برابر زبان افغانی نهاد، در ترجیح استعمال پشتو، بجای زبان افغانی و افغان و افغان بجای پشتون التزامی نمی بیند؛ چنانکه در صفحهی بعد مینویسد: «پس اکنون این فقیر میخواهد که متن عقاید به لفظ افغانی بیارد» [ص۳۲]. همینگونه است در کتاب تذکرةالابرار والاشرار که آخرین کتاب درویزه است، ضمن برشمردن مبتدعین از شخصي بنام ملا رکنالدین نام میبرد که «خدا را مثل و مثال پیدا آورده»؛ و از جملهیِ پنج پسرش -که همه پیرو پدر بودند- «عبداللّٰه به لفظ افغانی برین مضمون ابیات انشا نموده، و نعمتاللّٰه رسایل نوشته…» [ص۱۷۰]. «درویزه چه عقاید په پښتو وُوی شفقت ې وو په لوې په هللک په آزادو په بنده ؤ پُښتانو» [ص۴۲]. اما باز می بینیم که به جای پشتانه، بازهم افغانان به کار میگیرد:«در تیسیر آوردن خلاصه[یِ] کیدانی تا بر جمله عوام الناس از افغانان آسان و اسهل آید، و هر کسي را از او فایده و بهرهی دینی برسد» [ص ۴۳]. مورد دیگر: «قصهیِ ارزانی شاعر آنکه ایشان سه برادر بودند از افغانان خویشکی، یکی ملا ارزانی نام دویم ملا عمر سیوم ملا علی از جانب هند در رسیدند. چون درین جا نیز الحاد در ایشان اثر کرده بود؛ اما به مجرد وصول ایشان بدین لعین [پیر روشان]، کافر مطلق آمدند، و ارزانی چون شاعر تیز فهم و فصیح زبان بود، در انواع ضلالت و بدعت شعر افغانی و فارسی و هندی و عربی بیان کرده و در اتمام کتاب [خیرالبیان] این لعین موافقت نموده» [ص۱۴۹]. نقل یک فقرهیِ دیگر از کتاب تذکره در تایید نکتهیِ فوق، و نیز از آنرو که حاوی فواید تاریخی است ضروری مینماید: درویزه ضمن نقل سوانح، سیرکمالات و کرامات مرشدش-سید علی غواص ترمذی- مینویسد:«در زماني که حضرت پیر دستگیر سید علی ترمذی زیارت شیخ شرف الدین پانی پتی بجای آورده بود و تاثیري بر ایشان شده، اسب و سلاح را به بقالي سپرده بود تا به پدرم برسانی؛ اما خودش بعد از آن هیچ با پدر ملاقاتی نشده بود، مگر در این ساعت. فی الجمله باز در دلم جنبش پیدا آمد و نا آرامی هویدا شد که شایدم باید تا خود را به خدمت شیخ سالار که برگزیدهیِ درگاه غفار است برسانم و خود را از این قید پیری و مریدی آزاد گردانم. روی بدان جانب نهادم؛ روزي چند رفتم، سواران شیرشاه پادشاه در راه ملاقاتی شده چون به تعاقب همایون پادشاه میآمدند، بحکم آنکه جهل و سختی بر افغانان غالب است تا هر که بر زبان فارسی نطق و تکلم کند او را دشمن میگیرند؛ مصلحت قتل در پیش نهادند؛ آنان بدان هوا و بازی و من بقضا و قدر راضی. زماني در راه توقف کردم، آخرالامر برسیدند که هیچ از دنیا داری؛ گفتم دو همیانْ یکي طلا و دیگري نقره؛ گفتند تعلق به ما دارد؛ به خادم اشارت کردم تا بدیشان داد و راه در پیش گرفتم» [صص۲۷-۲۶]. خلاصه اینکه درویزه برابرهای افغان/پشتون، زبان افغانی/ زبان پشتو و افغانستان / پشتونخوا را بدون ترجیح بهکار می گیرد: «پُښتو ژبه» [ص۶۲] در برابر « لفظِ افغانی» [۹۲].
آخوند درویزه در کتاب دیگر خود، در معرفی کتاب خیر البیان( که آنرا شرّ البیان و خر بیان میخواند) چنین مینویسد: «و ایضاً این ملعون کتابي را تصنیف کرده، بعضی کلماتِ او را به زبان عربی-بلا ادراک ترتیب و ترکیب- جمع آورده، و بعضی را به زبان فارسی و بعضی به زبان افغانی و بعضی را به زبان هندی» [تذکرة الابرار و تذکرةالاشرار، ص۱۴۸].
ظاهراً در همین کتاب تذکره است که مییابیم چرا عربها افغانان را سلیمانی میخوانند. درویزه می نویسد که شیخ قاسم غوری خیل -در موضع دو آبهیِ پشاور، در عهد میرزا حکیم بن همایون- دعوایِ ولایت و سیادت مینمود. او سپارش نامهای را که شیخ حسین(از اولاد امجاد عبدالقادر گیلانی) به راه بانان می داد، تا مزاحم حامل آن نامه نشوند، «از غایت جهل و نادانی، همان را نوشته به مریدان بجایِ شجره دادی و مفهوم این نوشته همین که فرزند شیخ قاسم سلیمانی هر جا که برود، هیچ احدی مزاحم او نشود» [ص۱۸۴-۱۸۳]. این نامه وقتي میان عرب رفت، پنداشتند تمام منسوبان این قوم سلیمانیاند؟
از وجوه مشترک خیر البیان و مخزن الاسلام یکی اینست که در هر دو نظم و نثر بهم آمیخته؛ درویزه در این کار به بایزید تأسی جسته. دیگر اینکه هر دو فصلي در چگونگی نگارشِ حروف پشتو آوردهاند؛ و این به آن دلیل است که زبان پشتو در مرحلهی نخستین به کتابت درآمدن بوده. وجهه مشترک سوم میان این دو کتاب، چند زبانه بودن آنها است؛ خیرالبیان به زبانهایِ پشتو، فارسی، عربی و هندی است؛ درحاليکه مخزن الاسلام به زبانهایِ فارسی، پشتو و عربی است. بخشي از نوشتهی درویزه را از مخزن الاسلام نقل میکنیم:
«دیگر معلوم باد- که چون بعضي حروف در الفاظ افغانی و هندویی ثقیل میآیند، بنابران علامتي بر آن آورده میشود تا معلوم گردد که همان حرف ثقیل است، چنانکه ب چون ثقیل شود، سه نقطه در تحت او ایزاد گردد پ میشود؛ و گاهی ت چون ثقیل شود جزمک در تحت آن داده ټ میشود. و گاهي ج چون ثقیل شود سه نقطه در تحت او نهاده چ میشود؛ و گاهي چون ثقیل تر شود سه نقطه بر فوق او نهاده څ میشود؛ و گاهي د چون ثقیل شود جزمک در تحت او ایزاد گردد ډ میشود. و گاهي ر مهمله چون ثقیل شود جزمک در تحت آن ایزاد گردد ړ میشود. و گاهي ز معجمه چون ثقیل شود سه نقطه بر فوق او داده ژ میشود؛ و چون ثقیل تر شود یک نقطه بر فوق و یک نقطه در تحت ایزاد گردد ږ میشود. و گاهی س مهمله چون ثقیل شود یک نقطه بر فوق و یک نقطه در تحت ایزاد گردد ښ میشود. و ک عربی چون عجمی شود سرکشش کاف را اندکی طرف تحت کج کرده ګ عجمی میشود» [صص ۱۳۸-۱۳۷].
ظاهراّ درویزه نخستین کسی است که کلمهی پشتونخا(با همین املا) را به معنایِ «میان افغانان» و «سمت افغانان» و «سرزمین افغانان»، معادل افغانستان بهکار میبرد. او از نخستین کساني است که کلمات پشتو، پشتون و پشتانه را استفاده می کند. او در زیر عنوان «به افغانی احوال ملعون اینست»، شرح حال پیر روشان را از فارسی به پشتو ترجمه می نماید؛ و در همین ضمن واژههای مذکور را بکار می برد: «… ځکه ډیره ګمراهی یی داله نه یی سرګندوله؛ ای عالمه: ده یی یرق وکره یی په بیله له احمده زما کار دی پښتونخا لره به ځمه…» [ص 129]؛ «… پُښتانه یی په ذات بُهله دی، ولی دیر عورت یی دی ګمراه…» [همان ص]؛ «… بیا پښتون یو کم همت دی د عورتو پیروی کاندی په بیله…» [ص 130].
اما مهمترین کتاب این دوره «تاریخ خان جهانی و مخزن افغانی » تألیف خواجه نعمتالله هروی است؛ این اثر که نخستین کتاب مستقل در تاریخ «گروه افغانیه»است (تاریخ تألیف 1020 تا 1023ه.ق.)، زمان استعمال واژهی افغان را تا قبلالتاریخ بهعقب میبرد. نعمتاللّٰه لفظ افغان را برگرفته از نام شخصي از بنیاسراییل بهنام «افغنه» میداند، و او را -که به قول او در عهد حضرت سلیمان می زیست- جد اعلای این قوم می خواند. بدینسان: «افغنه بن ارمیا بن طالوت (سارول) بن قیس بن عتبه بن عیض بن اویسل بن ابن یامین بن یعقوب بن اسحق بن مهتر ابراهیم علیهالسلام» [صص 68 و 41]. و در ادامه می نویسد: «… و چون طبیعت افغنه در کارفرمایی و رواج حکم بسی درشت و مهیب بود، مهتر سلیمان او را بر جمیع دیوان فرمانروا گردانید و هشتاد هزار بواب و حجاب و نواث به او حواله نمود که در کار فرمایی مسجد اقصی سعی نماید» [ص69].
در کتابِ نعمتاللّه، منسوب به افغان را «افغانی» گفته؛ و این یکی از کهنترین مواردي است که چنین نسبتي بهنظر میرسد: «حسن [پدر شیرشاه سوری] را هشت پسر بودند، فرید و نظام از عورت افغانی بودند و دیگر شش تن پسر از کنیز» [ص 263]. همین واژه در مخزن افغانی و تاریخ شیرشاهی نیز – بههمین مناسب – بههمینگونه ذکر گردیده است؛ ولی در یک نسخهی تاریخ شیرشاهی (اندیا آفس 218) «افغانیه» آمده است: «… او کنیز مسلم هندی بود و مادر فرید افغانیه بود».
ما در کتاب تاریخ خانجهانی و مخزن افغانی، در جستجوی موارد استعمال واژهی «افغان» نیستیم؛ چون کمتر صفحهی این کتاب خالی از ذکر این نام است. شجرهنامهی افغانان یا منظومهی قومی آنان، در محور واژهی افغان تأسیس گردیده است؛ با اینحال تلفظهایِ دیگري از این واژه، چون «اغوان»، «اغبان» و «اوغان» نیز در این کتاب بهکار رفته است؛ از آنجمله «اغوان» است که خواجه نعمتاللّٰه تثبیت کرده: «سلطان ابراهیم [لودی] جمعي دیگر از امرا را مثل بهیکنخان لودی و جلالخان لودی و سلیمان فرملی و بهادرخان نوحانی و اسمعیل و ملک فیروز اغوان و بهادرخان سروانی و خضرخان لودی و خضرخان نوحانی و خانجهان لودی را به کومک اعظم همایون به گوالیار تعیین فرمود، و چند حلقه فیل دیگر به این لشکر همراه ساخت» [صص 243-244]. چنانکه سید محمد امامالدین مصحح و ناشر تاریخ خان جهانی نشان داده، در دیگر نسخههایِ همین کتاب «اوان» و «آوان» نیز نوشته شده، که او آنها را صرف اشتباه تحریر می داند؛ نویسندهی تاریخ نظامی نیز همین ملک فیروز را «اغوان» خوانده است. در روایت اخیرالذکر، اسمعیل نام – که قبل از نام او نوشته شده – پسر ملک فیروز اغوان به کارزار فرستاده شده، نه خودِ ملک فیروز.
اما نعمتاللّٰه از صورت و مورد کاربرد «اغبان» نشاني نیاورده، درحاليکه پروفیسور دُرن در ترجمهی انگلیسی کتاب، در میان یازده نامي که یک قوم به آنها خوانده میشود، اغبان را نیز درج نموده. دُرن اینصورت را به حواله از آقای کلاپورت آورده؛ ولی خود اعتراف کرده که این صورت را در جایی ندیده است.
سید محمد امامالدین، در پاورقی کتاب تاریخ خانجهانی، در سوانح شیرشاه، به حوالهی کتابهای مخزن افغانی (صص 170-169)، قانون گوشرشاه (صفحهی 2)، تاریخ شیرشاهی، و یک نسخهی حبیبگنج (صص5-6) و اندیا آفیس (اوراق 4-3) چنین نقل کرده است: «چون سلطانبهلول افغانان را بهمقابلهیِ سلطانحسین شرقی به مدد خویش طلب کرد، جمع کثیر افغانان از افغانستان امده ملازمت او کردند، و ابراهیمسور جد شیرشاه که تجارت اسب میکرد، در اواخر ایام سلطانبهلول از روه به هند آمد و با پسر خود میانحسن به ملازمت میان متهی خان که پرگنهی برهانه (برهانآباد) جاگیر داشت، توسل جست…» [ج1، ص 261]. به ادامهی این مطلب، در توضیح موقعیت «ولایت روه» که نعمتاللّٰه گفته بود: «پدر حسن ابراهیمنام از ولایت روه به هندوستان آمد»، سید امام الدین به نقل از تاریخ داوودی مینویسد: «عرض و طول ملک روه از سواد بجور تا قصبهی سوبی از توابع بهکر، و از حسن ابدال تا کابل و قندهار است، و هرچه در این میان است آنرا روه گویند» [همان ص]. و در تأیید قول اخیر از منتخبالتواریخ (تألیف ملا عبدالقادر بدایونی، عصر اکبر پادشاه)نقل میکند: «روه که عبارت از افغانستان است» [حصهی اول صفحهی 357]. ظاهراً طبقات اکبری حدود روه را از تاریخ داوودی گرفته، و بدون کموکاست نقل کرده است. تمام منابع این دوره، «روه» را با «افغانستان» یکی دانستهاند. قانون گوشرشاه نوشته: روه به کوهستان سرگرای یا سرگری، پاره کوه تخت سلیمان نزد آبی ایستاده در افغانستان بر کنار جنوبی جوی گمال [گومل] واقع است [ص2].
نعمتالله نخستین کسي است که در بارهی واژهی «پتهان» که برابر افغان و پشتون نزد هندیهاست، سخن می گوید؛ آنجا که در مورد خصوصیات شیرشاه گفته: عِرق قومدوستی در شیرشاه تا جایی بوده که «هرکسي از ولایت افغانستان پیش او میآمد، آنچه در روز اول به او عنایت میکرد، وظیفهی هرسالهی او بود که در راه به او میرسید.
نقلست که اگر کسي پتهان از جایی میآمد و شخصي در مجلس فردوس آیین شیرشاه میگفت شما کدامید، و او میگفت من پتهانام و پرسنده میگفت کدام پتهاناید. چون این سخن به سمع شریف شیرشاه میرسید، بسیار رنجیدهخاطر و دلگیر میشد که چرا چنین گفتی؛ اگر او خود را پتهان گفت باز رد و بدل کردن که کدام پتهان هستید و از کدام خیلید، این سخن فضولی بیگانگی و جدایی مینماید. هرگاه که نام افغان گفت پس با حرف پتهان یکیست، و از درگاه حقتعالیٰ نیز حضرت رسول را وحی جبریل همین یک حرف پتهان آورده است. پس در لفظ پتهان فرقنمودن و یک جملگی را جداییکردن تمام بیگانگی و جدایی و حماقت خود ظاهرکردن است. در سلطنت شیرشاه در یکدیگر در هر قوم فرقي نبود که این بتنی است یا سربنی و یا غرغشتی [منسوب به سه پسر قیس عبدالرشید: بتن، سربن و غرغشت] است؛ همه را یک نظر میدید و جمیع را برادران حقیقی خود تصور میکرد و جمیع پتهان از هندوستان و روه را یکی ساخته نفاق دویی ازمیان برداشته به این سلوک و یک وجود متفق خود گردانیده، ملک هند را در تصرف سلطنت خود آورده، و مغل را از هند بدر ساخته» [ج1، ص 338-337].
و اما ذکر افغانان در تاریخ فرشته، تألیف ملا محمد قاسم هندوشاه استرآبادی متخلص به فرشته؛ مولَف در سالهای ۱۰۱۸ تا ۱۰۳۳ق سلطنت بیجاپور دکن. تاریخ فرشته در دو جلد تألیف شده، و کتابیست عظیم در تاریخ حکومتداری مسلمانان در سرزمین هندوستان.
در بارهی افغانان این روایت فرشته بر سر زبانهاست: یزید بن معاویه در سال 62 هجری، سلم بن زیاد را به ایالت خراسان و سیستان فرستاد. طلحه بن عبدالله بن حنیف خزاعی (ملقب به طلحةالطلحات) را امارت سیستان داد؛ او خالد بن عبدالله را -که بعضي میگویند از نسل خالد بن ولید بود، و بعضي میگویند از نسل ابوجهل است- به حکومت کابل مقرر نمود. چون خالد بن عبدالله از حکومت کابل معزول گشت، مراجعت به عراقِ عرب را شاق و دشوارتر دانسته، از بیمِ حاکم جدید با عیال و اطفال و جماعتي از مردم عرب، به راهنمونی اعیان کابل، به کوه سلیمان که مابین ملتان و پشاور است، رفته متوطن شد، و دختر خود را به حبالهی نکاحِ یکي از افغانان معتبر که مسلمان شده بود، درآورد. از آن دختر فرزندان بهوجود آمده، از آن قبیله دو کس به مزید شهرت امتیاز یافتند؛ یکی لودی و دیگري سور، و طایفهی افغانان لودی و سور از آن جماعتاند.
در کتاب مطلعالانوار – که تصنیف یکي از مردم ثقه است- در بلدهی برهانپورِ خاندیش بهنظر آمده که افغانان از نسل قبطیهیِ فرعوناند. وقتي که حضرت موسی علیهالصلوة والسلام بر آن کافر غالب آمد، بسیاري از قبطیان توبه کرده به دین موسی متحلّی گشتند. و جماعتي از ایشان که در دوستیِ فرعون و خدایی او سلب بودند، از کمال جهل اختیار اسلام نکرده، جلایِ وطن نمودند؛ به هندوستان آمده در کوه سلیمان ساکن شدند، و قبایل ایشان بسیار گشته، موسوم به افغان گردیدند. و وقتي که ابرهه بر سر کعبه میرفت، بسیاري از کفارِ دور و نزدیک، با وی متابعت نمودند. از آنجمله طایفهای از افغانان نیز به وقت میعاد خود را به ابرهه رسانیدند، و چون به مکه رسیدند سزا یافته، همه سر به بحرِ عدم فرو رفتند» [تاریخ فرشته، چاپ نولکشور ص 17، چاپ ایران صص 54، 55 و 56]
فرشته جنگهای راجههای لاهور و اجمیر با افغانان و مسلمانانِ کوهستان را ذکر میکند؛ که چون به امتداد کشید، مسلمانانِ کابل، غور و خلج به معاونت آنان شتافتند. چون موسم تابستان شد، هندوان از بیمِ طغیان نیلاب به آنسوی سند عقب نشستند، «و مردم کابل و خلج نیز به جاهای خود رفته؛ هر که از ایشان میپرسید که احوال مسلمانان کوهستان بهکجا رسید و چه صورت پیدا کرد؛ ایشان جواب میدادند که کوهستان مگویید، افغانستان بگویید، که به جز افغان و غوغا در آنجا چیزی دیگر نیست. ظاهراً بدینسبب مردم فارسیزبان امکنهی ایشان را افغانستان و خودشان را افغانان میخوانند. اما اینکه هندیان این طایفه را پتهان میگویند، وجه تسمیه ظاهر نیست، الا به خاطر میرسد که در عهدِ سلاطین اسلام، دفعهی اول که به هند آمدند، چون در بلدهی پتنه ساکن شدند، اهلِ هند ایشان را پتهان خوانند.والعلم عندالله» [چاپ نولکشور ص 17، چاپ ایران ص 57].
این بحث را با ذکر کتاب «حالنامه» در احوال پیر روشان، تألیف علی محمد مخلص قندهاری که از مریدان پسر روشان بود، به پایان می بریم. حالنامه از کتابهای دو زبانه است: عناوین به زبان فارسی، و مضامین زیر آنان به زبان پشتو نگارش یافته است. تاریخ تألیف حالنامه را اواسط نیمهی دوم قرن یازدهم گفتهاند. برای حسن اختتام این مقاله، سوانح پیر روشان را از کتاب فوق ترجمه می نمایم:
«سرگذشت کارواني که از بیهار به کوهستان آمد:
این کاروان حامل پسر پنج-شش سالهیی بود که بایزید نام داشت، و بعداً به «پیرِ روشان» شهرت یافت. اسم پدر ایشان عبدالله و اسم مادر ایشان بیبی ایمنه (آمنه) بود. جد عبدالله و جد بیبی ایمنه، برادر حقیقی بودند. اسم پدر بیبی ایمنه، حاجی ابابکر بود؛ و گفتهاند که هفت بار حج گذارده، و طواف حرمین شریفین بهجا آورده، و مرد منعم و صاحبِ دولت بوده، و وطن مألوفش در شهر جلند –در پنجاب غربی- واقع شده. ابوبکر از منکوحه یک دختر، و از کنیزک دو دختر و یک پسر داشت. پدر عبدالله نیز غنی و مالدار بود، و تجارت میکرد. نام او شیخ محمد بود. وی خانه در کوهستان (یعنی افغانستان) در شهر کانیگرام داشت.
شیخ محمد به طریق تجارت به هندوستان رفت و دختر ابابکر را به پسر خود محمد خواست، و محمد را در خانهی عمّش (در جلندر) کدخدا ساخت، تا در همانجا بمرد. از او دو دختر بماند. شیخ محمد را دوازده پسر بود که تاریخ نام چهار تن آنان را که: عبدالله، عبدالرحمن، خداداد و محمد باشد، حفظ کرده است. عبدالرحمن پس از محمد درگذشت؛ متروکهی هردو را عبدالله و خداداد با هم قسمت کردند.
درحاليکه عبدالله با زنش بهنام فاطمه، پسرش به نام یعقوب و سه دخترش، در کوهستان میزیست، به قصد تصاحب قسمتِ خویش به جلندر رفت و آمنه را به نکاحِ خویش درآورد. عبدالله از آمنه صاحبِ فرزندی به نام بایزید شد. هنوز بایزید چهلروزه نشده بود که هوای رفتن به کوهستان بر سر عبدالله زد. «اهل خانهی خود را گفت: اگر رضای شما باشد، همراه ما به کوهستان بیایید. اهل خانهاش گفت که رضای من سویِ کوهستان نمیشود، زیرا که راه و رسم هندوستان آموختهام، پدر و مادرم نیز اینجااند، و رسم و آیین مردم کوهستان نمیدانم. بهتر آنست که نفقه داده، مرا اینجا بگذارید. عبدالله همچنین کرد».
بعد از چند سال لشکر مغول بهسویِ هندوستان آمد، شهر پَهِرَه [بهیره] را تاخت نمود؛ خانهی خداداد –عم بایزید- نیز در پهره بود، مالش به تاراج رفت و شیخ خداداد با اهلِ خانهی خود به شهر جلندر و در خانهی مادر بایزید قدسسره فرود آمد؛ خداداد دختر به بایزید داد. بعد از یک سال –کموبیش- مغولان هندوستان را از افغانان گرفتند [932ه.ق.] و افغانان بهجانب ولایات بیهار و پتنه پناه بردند؛ در آنوقت بایزید قدسسره پنجساله بودند.
عبدالله از کوهستان به خداداد کس فرستاد که به کوهستان بیاید، و اگر نمیآید، بایزید و آمنه را بهسوی او بفرستد. هنوز به سفر کوهستان آماده نشده بودند که لشکر مغول به بیهار درآمد؛ بعضی از بیم اسیرشدن زنان و فرزندانشان، آنان را کشتند. برخي به سرزمین ترهت [از مواضع بنگال] شتافتند؛ از ناموافقی آبوهوای آنجا، بسیاری بمُردند. و حقتعالیٰ از آن گرفتْ بایزید قدسسره را و خانهی شیخ خداداد را در پناه خود نگاهداشت.
افغانان اتفاق کردند که تا از بیآبیمُردن، بهتر آن است که یک مرتبه به تمام جهد در جنگ مغول درآیند و در میدان کشته شوند. آنان با چهارده هزار سرباز، بر لشکر هژدههزارنفری مغول زدند، و بر آنان پیروز شدند، ششهزار کس از مغولان را –کموزیاد- بهقتل رسانیدند، و بعضي بر آب غرق شدند. بعد از آن ولایت افغان [که] بیهار بود، باز بهدست ایشان افتاد. اما این پیروزی دیري نپایید، تا لشکر مغول باز رسید، بر بیهار ایلغار آورد، و آنجا را از افغانان گرفت؛ افغانان گریخته، متفرق شدند.
بعد از این هزیمت، دیار امني به افغان نماند؛ افغانان که در عهد سلاطین لودی، مخصوصاً در عهد سلطان سکندر – در شرق هند ساکن شده جاگیر یافته بودند- دستهدسته و کاروان کاروان آن نواحی را ترک گفته، به اقصایِ هند، به بنگال، و بهجانب ولایت [= وطن اصلی، کوهستان] روانه گشتند.
شیخ خداداد و خانهی عبدالله نیز سامان راه نموده، همرای کاروان بزرگي آهنگ سفر کرده، به سوی وطن خود روانه شدند. چون کاروان به شهر قنوچ [کنار گنگای میانه] رسید، در همان زمان، در آن نواحی داماد بابرپادشاه آمده بود. چون مردم کاروان را دیدند، داماد بابر را واقف گردانیدند که کاروان مردم افغان است؛ فرمود: مردم افغان را بهقتل برسانید و مالشان را تاراج نمایید.
مردم که لشکر افغان را مییافتند بهقتل میرساندند، و در خانهی ایشان درمیآمدند و دختران ایشان را به زور ظلم کشیده میبردند. تا به خانهی شیخ خداداد رسیدند؛ شیخ گفت: که من انصاریام، از قوم افغانان نیستم و شجرهی آبا و اجداد نموده، از سبب شیخ خداداد باقیماندهْ افغانانْ خلاص شدند.
مردم مغول که فرمانبردارِ داماد بابر بودند، بر آن شدند تا «عرضْداشتي» با هفتلک تنگه –که بهعنوان پیشکش از کاروانیان جمعآوری شده بود- به حضور بابر بفرستند، و از او دربارهی این کاروانِ عظیم فرمان بطلبند. بابر فرمان به اطلاق آنان صادر کرد. کاروان با خوشحالی کوچ نموده، هر گروه بهسوی مقصد خود رفتند. شیخ خداداد با اهل خانهاش، و با بایزید و مادرش به کوهستان رسیدن، «و در شهر کانیگرام داخل شدند، و عزیزان و اقربای ایشان شادی نمودند و شکرانهی حقتعالی را بهجا آوردند که از حوادث و آفات نجات داده به ولایت خویش رسانید و دیدار آنان روزی گردانید.» [با تلخیص و تصرف: حالنامه، صص 8-2].
مصنف «حالنامه»، از دو تن مریدان وی بهنامهای خلیفه مودود و ملا ارزانی یاد میکند که هر دو «از جانب هندوستان آمده مرید شدند و به مطلوب خود رسیدند و هریک صاحب تصنیف است. ملا ارزانی یک دیوان بهزبان افغانی تصنیف کرده است و در آن رباعی بینظیر گفته. و خلیفه مودود از قبیلهی ترین بوده و وطن در سرهند داشت و نیز آسوده در سرهند است. اما از دیوان ارزانی:
هر چی شایی تر کنار دی مشغول پخپل زنار دی
سری نه دی وچ لرگی دی وچ لرگی لایق د نار دی
[حال نامه، ص273]
از کتاب مقصودالطالبین:
بدانکه علامت نیکبختی اندر سه چیز است: اول، چون طاعت پیش آید، بر مرکب بندگی نشیند؛ دوم، چون نعمت پیش آید بر مرکب شکر نشیند؛ سوم، چون محنت پیش آید بر مرکب خشم نشیند [حال نامه، ص262].
با آنکه بخشهای بعدی حالنامه حدود پنجاه سال بعد از مخزنالاسلام نوشته شده، اما مخلص در تمامی موارد «زبان افغانی» را بهجایِ زبان پشتو، و «افغانان» را بهجای پشتانه بهکار برده است [صص 281، 282، 286، 296، 358، 507، …].
فروداشت یا نتیجه:
پژوهش در ذکر واژهی افغان و مشتقات و ترکیبات آن، اولاً پیشینه یا سابقهی تاریخی کاربرد آنان را در منابع نشان می دهد؛ ثانیاً همزمان با ذکر واژه، حضور تاریخی قوم افغان را در مناطق و نواحی مختلف پیدا نموده، جریان حرکت آنان از خاستگاه اولیه به سایر نقاط را در می یابیم. در این تحقیق به طور ابتدایی با نظریات در مورد ریشهی واژهی افغان آشنا می شویم.
علاوتاً با این تحقیق عدم صحت ادعای الفنستن را که افغانان خوش ندارند خود را افغان بخوانند؛ و این را که این واژه برساختهی فارسی زبانان است، در می یابیم. کاربرد واژههای پشتون و پتهان- که بی گمان از یک ریشهاند- در مقایسه با استعمال کلمهی افغان، در آثاري که مورد تفحص قرار گرفتهاند، بسي متأخر به نظر می رسد: ظاهراً حدود هزار سال بعد است که در منابع سر و کلهی این دو پیدا می شود.
در این مقاله در می یابیم که افغانستان نام سرزمیني بوده در حدود کوههای سلیمان، که در قرن هشتم هجری از تیرا تا مستنگ و بهکر وسعت داشته، و به تدریج در سمتهای مختلف گسترش یافته است.
جستجوی واژهی افغان در منابع مکتوب، در حینحال شامل دستیابی به بسي از نکات تاریخی، جغرافیایی و اخلاقی است؛ هر چند برای اجتناب از طولانی شده مقاله، از ذکر بسیاري از آنان خودداری کردم.
فروداشت یا نتیجه:
پژوهش در ذکر واژهی افغان و مشتقات و ترکیبات آن، اولاً پیشینه یا سابقهی تاریخی کاربرد آنان را در منابع نشان میدهد؛ ثانیاً همزمان با ذکر واژه، حضور تاریخی قوم افغان را در مناطق و نواحی مختلف پیدا نموده، جریان حرکت آنان از خاستگاه اولیه به سایر نقاط را در می یابیم. در این تحقیق به طور ابتدایی با نظریات در مورد ریشهی واژهی افغان آشنا می شویم. علاوتاً، این بحث بهدور از بگومگو های سیاسی، و به روشنی مشخص می سازد که افغان کیست، و غیر افغان کدام است!
علاوتاً با این تحقیق عدم صحت ادعای الفنستن را که افغانان خوش ندارند خود را افغان بخوانند؛ و این را که این واژه برساختهی فارسی زبانان است، در می یابیم. کاربرد واژههای پشتون و پتهان- که بی گمان از یک ریشه اند- در مقایسه با استعمال کلمهی افغان، در آثاري که مورد تفحص قرار گرفته اند، بسي متأخر به نظر می رسد: ظاهراً حدود هزار سال بعد است که در منابع سر و کلهی این دو پیدا می شود.
در این مقاله در می یابیم که افغانستان نام سرزمیني بوده در حدود کوههای سلیمان، که در قرن هشتم هجری از تیرا تا مستنگ و بهکر وسعت داشته، و به تدریج در سمت های مختلف گسترش یافته است. جستجوی واژهی افغان در منابع مکتوب، در حینحال شامل دستیابی به بسي از نکات تاریخی، جغرافیایی و اخلاقی است؛ هر چند برای اجتناب از طولانی شدن مقاله، از ذکر بسیاري از آنان خودداری کردم.
منابع و سرچشمهها
۱.پښتانه، حبیبالله تبزی؛ ناشر: د پشتنی فرهنگ دودې او پراختیا ټولنه؛ انتشارات دانش؛ چاپ دوم، حمل 1382ش، چاپخانه دانش کتابتون، بازار قصهخوانی پشاور.
۲.پشتو منتخبات؛ مولف پروفیسور دورن؛ مترجم مقدمه: محمد صدیق روهی، به اهتمام زلمی هیوادمل به انتشارات پشتو تولنه، چاپ دوم، 1356ش
3.History of the Afghans, Translated from the Persian of Nemetullah by Bernard Dorn, SUSIL GUPTA.
۴.تاریخ خانجهانی و مخزن افغانی؛ تألیف: خواجه نعمتالله بن خواجه حبیبالله (2 جلد)، به اهتمام سید محمد امامالدین، استاد تاریخ و تمدن اسلامی در دانشگاههای داکه و کلکته؛ مطبعهی زیکوپریس دهاکه پاکستان؛ ذیالحجه سنه 1379ق مطابق جون سنه 1960 عیسوی.
۵.حالنامه حضرت میان روشان؛ تألیف: علیمحمد مخلص کندهاری شینواری؛ مصحح: فضلالرحمن فاضل؛ ناشر: وزارت اطلاعات و فرهنگ، چاپ اول 1388ش / 2009م؛ مطبعهی طباعتی و صنعتی احمد.
۶،داودی تاریخ؛ لیکوال: عبدالله؛ مترجم: محقق عبداللطیف طالبی؛ اکادمی علوم افغانستان؛ مرکز تحقیقات بینالمللی پشتو، کابل 1370ش.
۷.شاهنامهی فردوسی: دنبالهی چاپ وولرس پس از مقابله چاپ تورنر ماکان و ژول مول و ضبط نسخهبدلها در حواشی به توسط سعید نفیسی، مطبعهی بروخیم 1314؛ جلد 10، از 1306 به بعد.
۸.شیرشاهی تاریخ: تألیف عباس شروانی؛ مترجم: دکتور دولتمحمد، به اهتمام عبدالرحیم وحید، کابل میزان 1354ش. انتشارات پشتو ټولنه.
۹.خیرالبیان: تصنیف بایزید انصاری؛ ترتیب، تدریس و حواشی: حافظمحمد عبدالقدوس قاسمی؛ معرف نسخه: مولانا عبدالقادر. پشتو ادبی ټولنه، چمن بلوچستان؛ با مقدمهی پروفیسور محمد نوازطائر دایرکتر اکیدیمی پشتو در دانشگاه پشاور 1988م
۱۰.خیرالبیان (چاپ عکسی نسخه خطی): د بایزید روښان؛ د حبیبالله رفیع او زلمی هیوادمل په اهتمام؛ با مقدمهها و مقالاتی از میرحسینشاه، مجاور احمد زیار، عبدالحی حبیبی، عبدالروف بینوا، عبدالشکور رشاد؛ کابل 1353ش.
۱۱.مخزن الاسلام: مصنف آخوند درویزه(رح)؛ مقدمه سید تقویم الحق کاکاخیل، پشتو اکیدیمی، پیشور یونیورسیتی 1949م.
۱۲.تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار: آخوند درویزه؛ اسلامی کتبخانه، قصهخوانی پشاور، بیتاریخ.
۱۳.ترجمهی تاریخ یمینی: محمد بن عبدالجبار عتبی؛ به انضمام خاتمهی یمینی یا حوادث ایام (در سال 603ق)؛ مترجم: ابو اشرف ناصح بن ظفر جرفادقانی؛ مصحح: دکتر جعفر شعار، انتشارات علمی و فرهنگی؛ چاپ چهارم، پاییز 1382ش.
۱۴.تاریخ بیهقی: تصنیف خواجه ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی دبیر؛ به کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر (در 3 مجلد)؛ انتشارات مهتاب، چاپ ششم 1376ش.
۱۵.طبقات ناصری یا تاریخ ایران و اسلام: تألیف منهاج سراج جوزجانی؛ به تصحیح و مقابله و تحشیهی عبدالحی حبیبی؛ انتشارات دنیای کتاب، چاپ اول، تهران 1363ش.
۱۶.مرآت افاغنه: منسوب به خانجهان خان لودی (نسخه خطی عکس).
۱۷.روضاتالجنات فی اوصاف مدینةالهرات: تألیف: معینالدی محمد زمچی اسفزاری (دو بخش)، تصحیح و حواشی و تعلیقات سید محمد کاظم امام، انتشارات دانشگاه تهران، چاپخانهی دانشگاه 1329ش.
۱۸.تاریخنامهی هرات: تألیف سیف بن محمد بن یعقوب الهروی، تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد؛ انتشارات اساطیر، چاپ اول 1385ش.
۱۹.تاریخ شاهی معروف به «تاریخ سلاطین افاغنه»: تألیف احمد یادگار؛ به سعی و تصحیح محمد هدایت حسین (سال تحریر 984-980ق) رویال ایشیاتیک سوسایتی آف بنگال، چاپ کلکته، سنهی 1358ق / 1939م؛ چاپ افست، انتشارات اساطیر 1390ش.
۲۰.تذکرهی اکبر و همایون: تألیف بایزید بیات؛ به سعی و تصحیح احقر عباد محمد هدایت حسین عفا الله عنه، رویال ایشیاتیک سوسایتی آف بنگال، چاپ کلکته، سنه 1360ق / 1941م.
۲۱.حیات افغانی: محمد حیات خان (2 جلد)، مترجم از اردو به پشتو: محقق فرهاد ظریفی و عبداللطیف طالبی، با مقدمه و تعلیقات عبدالشکور رشاد؛ انتشارات وزارت سرحدات، کابل 1370ش.
ایرادات محمد حیات خان:
۱-هیچیک از اولادهی بنیامین و یهودا، به بیرون از بیتالمقدس هجرت نکردهاند؛
۲-برخیا و ارمیا پسران طالوت نیستند؛
۳-عربها، افغانها را بهسبب سکونتشان در کوههای سلیمان، سلیمانی میگویند؛ نه از بابت نسبشان؛
۴-فاصله زمانی 1600 سال، میان قیس، ملک طالوت را، 37 پُشت پوره نمیکند؛
۵-اینکه قبایل ستریانی، منتوانی، هنی و وردک را از اولاده سید محمد گیسودراز (متوفا 725ق) میگویند، از عقل و عادت بهدور است.
حیات خان از راولپندی، و از قوم کهتر بود؛ پدرش در شورش سیکهها کشته شد، و حیات خان زیرنظر نکلسن انگلیسی رشد کرد.
کتاب در سه بخش است:
الف- جغرافیا، تجارت و تاریخ افغانستان
ب- نسبنامهی قبایل افغان و سایر ساکنان افغانستان
ج- تاریخ بنو و باشندگان آن
۲۲.حدودالعالم منالمشرق الی المغرب (تألیف 372ق): مولف: ناشناخته، مقدمه ولادیمیر بارتولد؛ تعلیقات مینورسکی، ترجمهی تعلیقات: میرحسینشاه؛ تصحیح و حواشی: دکتر مریم میراحمدی و دکتر غلامرضا و رهرام، چاپ دوم 1383ق.
۲۳.تواریخ خورشید جهان: شیرمحمدخان گنداپوری ابراهیمزایی؛ به فرمایش سردار محمد حیات خان (پسر مولف)، نشر: المکتبة الحقانیه، پشار – پاکستان 1311 هجری.
۲۴.نژادنامهی افغان: ملا فیضمحمد کاتب؛ مقدمه، تحشیه و تعلیقه: حاج کاظم یزدانی؛ به کوشش عزیزالله رحیمی؛ چاپ اسماعیلیان، کویته علمدار رود، 1372ش.
۲۵.راهنمای زبانهای ایرانی (2 جلد): مجموعه مقالات زبانشناسان غربی؛ ویراستار رودیگر اشمیت؛ ترجمهی فارسی زیر نظر حسن رضایی باغبیدی؛ انتشارات ققنوس، چاپ اول 1382ش.
۲۶.تاریخ هرودت (2 جلد): ترجمهی مرتضی ثاقبفر؛ انتشارات اساطیر، چاپ اول 1389ش.
۲۷.مطلع سعدین و مجمع بحرین (4 مجلد): تألیف: کمالالدین عبدالرزاق سمرقندی؛ به اهتمام دکتر عبدالحسین نوایی؛ موسسهی مطالعات و تحقیقات فرهنگی (پژوهشگاه)، چاپ دوم 1372ش.
۲۸.ظفرنامه (2 جلد): تألیف: شرفالدین علی یزدی (درگذشتهی 858ق)؛ تصحیح و تحقیق: سید سعید میرمحمد صادق و دکتر عبدالحسین نوایی؛ موزه و مرکز اسناد ملس شورای اسلامی، چاپ اول 1387ش.
۲۹.تزوکات تیموری: تحریر ابوطالب حسینی تربتی به فارسی، با ترجمهی انگلیسی از روی چاپ 1773م، شهر آکسفورد به طریق افست، تهران 1342ش.
۳۰.گلبدننامه: نوشتهی گلبدن بانو (دختر بابر)؛ کوشش ایرج افشار؛ انتشارات بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، چاپ اول 1383س.
۳۱.تاریخ مبارکشاهی: تألیف: یحیی بن احمد بن عبدالله السیهرندی؛ به سعی و تصحیح محمد هدایت حسین فاخر، مدرسهی عالیهی کلکته، ایشیاتیک سوسایتی آف بنگال، کلکته 1931م؛ چاپ افست انتشارات اساطیر 1382ش.
۳۲.بابرنامه موسوم به «توزک بابری»: ظهیرالدین محمد بابرپاشاده؛ ترجمهی عبدالرحیم خانخانان؛ به اهتمام ملکالکتاب میرزامحمد، چاپ بمبئی، محرم 1308ش.
۳۳.سفرنامهی ابن بطوطه (2 جلد): شرفالدین ابو عبدالله محمد بن عبدالله بن محمد بن ابراهیم لواتی طنجی معروف به ابن بطوطه؛ ترجمهی دکتر محمد علی موحد؛ بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1348ش. چاپخانهی زیبا.
۳۴.سراجالتواریخ: فیضمحمد کاتب (4 جلد، هفت مجلد): جلد 1 و 2، به کوشش حسینعلی یزدانی؛ انتشارات
۳۵.افغانستان در پنج قرن اخیر، چاپ احسانالله مایار، انتشارات آریانا آفست پرنترز، پشاور-پاکستان، ۱۳۶۷ش.