از علی الوردی تا سیّد قطب
نویسنده: عبدالجبار رفاعی، نویسندۀ عراقی
برگردان به فارسی: آریاپرس
پارهای از شهرها در حافظهات برای همیشه حک میشود؛ اگر روزی آن را پشت سر هم بگذاری یادش رهایت نمیکند و اگر بخواهی فراموشش کنی آن شهر فراموشت نمیکند و چون بخواهی به یادش بیاوری متوجه میشوی که آن شهر همیشه تو را به یاد میآورد و حضورش را بر تو تحمیل کند هرچند در تقلای جدا شدن از آن باشی.
شطره در جنوب عراق بهترین نمونه از شهرها و سرزمینهای مختلفی بود که من در آنها زندگی کردهام. در این شهر زیباترین مراحل زندگیام را آغاز کردم و از همین جهت، این شهر همیشه برای من الهامبخش باقی مانده و در یادم زنده است. گذشت زمان هرگز آثار سه سال زندگی در آن شهر را از وجودم پاک نمیکند. در آنجا برای نخستین بار نسبت به خودم و زندگیام دوست شدم، حال آنکه به جهت تلخکامیهای دردناکی که در کودکی و نوجوانیام متحمل شده بودم، از همان کودکی از خودم و زندگیام نفرت داشتم. ساکنان این شهر، شبها و روزهایش را، رودخانهاش را و زیستن در آنجا را دوست داشتم و هنوز هم دارم.
در این شهر به نوشتههای علی الوردی، جامعهشناس عراقی، آشنایی پیدا کردم. جزء اول کتاب «لمحات اجتماعية في تاريخ العراق الحديث» را در سال 1970 میلادی در کتابخانۀ عمومی این شهر خواندم، حال آنکه تازه به مکتب متوسطه راه یافته بودم. مجذوب رویکرد انتقادی و شیوۀ اندیشیدنش و واقعگراییاش و اهمیت قایل شدنش به حاشیهنشینها و سرکوبشدهها و مسائل روزمره شده بودم. نیز از سبک ساده و تیزهوشیاش در تحلیل پدیدههای اجتماعی و عرضۀ فهمی متفاوت از آن که ژرفتر و دقیقتر از برداشت سادۀ رایج در میان تودهها بود خوشم میآمد.
با علی الوردی مدت زیادی همسفر نبودم چون نتوانستم در کتابخانۀ عمومیِ شهر شطره کتاب دیگری از وی را پیدا کنم و پولی نداشتم تا کتابهای دیگرش را از بازار بخرم. این کتاب را در 15 سالگی در مطالعه گرفته بودم. بعدها پشیمان شدم که چرا مکتب عقلانی و واقعگرای الوردی را رها کردم؛ مکتبی که میتوانست خردم را پرورش دهد و اندیشیدن را در من بیدار کند و از ضایع شدن سالهای متعدد عمرم در خواندن کتابهایی که دستگاه ادراکم را فلج کرد و من را در رویاهای شیرین و توهمات عبث غرق کرد جلوگیری میکرد.
به سرعت «معالم فی الطریقِ» سیّد قطب مرا به سوی خود کشاند. آدمی بودم درددیده و محروم. از آن سو، سیّد قطب ادیبی جادوگر بود و مهارت خوبی در نوشتن ترانههای حماسهانگیزِ تحریککنندۀ نوجوانان محروم و ناامیدی مثل من را داشت. این نوشتهها میتوانست عواطف و احساسات امثال من را شعلهور کند و عقل را در محاق تعطیل فرو برد و با واژههایش همۀ پرسشها را بمیراند. ناگهان در دام نوشتههای سیّد قطب افتادم؛ نوشتههایی که تأثیری فوقالعاده در زنده کردن خیالات رمانتیک نوجوانان و تغذیۀ توهمات آنها با وعدۀ از سرگیری تجربهای خیالی ورای مکان و زمان برای «نسل یگانۀ قرآنی» داشت؛ نسلی خیالی که تنها در مخیلۀ بلندپرواز سیّد قطب و همانندان او یافت میشد.
نوشتههای سیّد قطب شوق مرگ و نفرت از زندگی را در من تقویت میکرد. در واقع اشتیاق به مردن و متنفر بودن از زندگی در سراسر نوشتههای سیّد قطب موج میزد و تبعات ملالآور آن در احساسات خوانندگان خردسالش که من هم از آن جمله بودم به خوبی مشاهده میشد. بدینگونه این گروه از خوانندگان آثار سیّد قطب در ذهن و ضمیرشان به تنها هدفی که میاندیشیدند مرگ بود. به حدی رویکرد اشتیاقآمیز به مرگ داشتند که از زندگی بیزار شده بودند و از اقارب و دوستان و جامعهای که در آن زندگی میکردند و از هر چیزی که در اطرافشان قرار داشت میرمیدند.
سیّد قطب در زندگیاش چند مرحله را از سر گذرانده است. برای نمونه، به تاریخ 10 جولای 1938 میلادی، وی مقالهای در روزنامۀ الاهرام نوشت با نام «یادداشتهای استراحتگاه تابستانی… ساحلهای مرده». در بخشی از این مقاله آمده است:«تن برهنه در ساحل دریا هیچ فتنهای برای کسی که آن را میبیند و هر لحظه در دسترس چشمش قرار دارد ایجاد نمیکند. تنهایی که زیر پیراهن پنهان شده تحریککننده است. مایو نه دلرباست و نه تحریککننده و اگر چیزی را زنده کند همانا دوست داشتن هنری است که به کلی با نگاه شهوتآلود بیگانه است. در آغاز به این تصور بودم که تنها من اینگونه هستم، ولی افراد پرشماری را دیدم که از موهبت سرشت هنری برخوردار نبودند و نیز استعداد شعری نداشتند اما وقتی اجسام زنانه را برهنه میدیدند به هیچ وجه توجهشان را جلب نمیکرد. این در حالی است که هنگامی که دختر جوان پوشیدهای عبور میکند که بسیاری از بدنش را پنهان کرده و اندکی از آن را نمایان ساخته است، حدقهها از کاسۀ چشم بیرون میشود و گردنها دراز میشود. وقتی به این عده از افراد از این ماجرا سخن گفتم حرفم را تصدیق کردند. آنانی که دعوت به درازسازی لباس شنا در بحر و پوشاندن تن زن میکنند، در واقع به بیدارسازی فتنۀ خوابیده و شهوتهای خاموش فرامیخوانند حال آنکه به این گماناند که میخواهند اصلاح بیاورند. بگذارید سواحل، برهنه و بازیگوش باشد ای مصلحان حساس نسبت به اخلاقیات جامعه! این کار در حقیقت بهترین ضمانت برای آرام ساختن شهوتهای لگامگسیخته و بهترین راه برای حفظ اخلاق است.
اولین نوشتهای که از سیّد قطب منتشر شد و نمایانکنندۀ تمایل وی به نوشتن از جنبههای ادبی و تصویر هنری قرآن کریم بود در سال 1339 بود. خودش در این باره مینویسد:«پژوهشی را منتشر کردم در مجلۀ “المقتطف” در سال 1339 زیر عنوان «تصویر هنری در قرآن.» این آغاز تولد کتاب مشهورم بود به نام «تصویر هنری در قرآن».[1] که از جمله آثار بسیار زیبا در این زمینه است.
نوشتههای سیّد قطب در مراحل قبلی زندگیاش از نظر نوعی با نوشتههای ایستگاه اخیر زندگیاش به کلی تفاوت داشت. در این ایستگاه دیدگاه منفینگر یأسآلودی بر نگاهش حاکم شده بود و جهان را سراسر زشتی و پلیدی میدید.
سیّد قطب هر قدر به مراحل آخر حیاتش نزدیکتر میشد دیدگاهش نسبت به جهان نیز تنگتر و تاریکتر میشد تا اینکه سرانجام به تونلی تاریک رسید و حاصل نگاهش به جهان سراسر کابوس ترسآور بود. ایدهها و مفاهیم سیّد قطب در آخرین ایستگاه فکریاش به این نتیجه رسید که باید با جامعه مقاطعه صورت گیرد و اگر این امکان نداشت دستکم «عزلت احساسی» باید انجام دهد چرا که این جامعه جامعهای است جاهلی.
سیّد قطب هر قدر به مراحل آخر حیاتش نزدیکتر میشد دیدگاهش نسبت به جهان نیز تنگتر و تاریکتر میشد تا اینکه سرانجام به تونلی تاریک رسید و حاصل نگاهش به جهان سراسر کابوس ترسآور بود. ایدهها و مفاهیم سیّد قطب در آخرین ایستگاه فکریاش به این نتیجه رسید که باید با جامعه مقاطعه صورت گیرد و اگر این امکان نداشت دستکم «عزلت احساسی» باید انجام دهد چرا که این جامعه جامعهای است جاهلی.
این نوع تفکر سبب شد شماری از گروههای تندرو نشو و نما کند که سرشناسترین آنها گروه «التکفیر و الهجرة» بود که در دهۀ هفتاد سدۀ گذشته در میان دانشجویان دانشگاههای مصر ظهور کرد. این گروه بر عزلتگزینی از جامعه و تکفیر آن پافشاری میورزید. «ادبیات آنان مبتنی بود بر تکفیر زمامداران به صورت مطلق، چون شریعت خدا را تطبیق نمیکنند، و نیز تودۀ مردم را مورد تکفیر قرار میداد چرا که به حکومت زمامداران رضایت دارند. علمای دین را نیز کافر میشمردند به جهت اینکه اینان این حاکمان را تکفیر نمیکردند. هجرت عنصر دوم در اندیشۀ این گروه است. مقصود از آن عبارت است از کنارهگیری مکانی و احساسی از جامعۀ جاهلی و در این راستا لازم است که از عبادتگاههای جاهلیت کناره گرفته شود (مقصود از آن، مساجد مسلمانان است). [2]این افکار و مفاهیم به یکی از خطرناکترین آبشخورهای زهرآلود برای تقویت اندیشۀ تندروانه و رواج مرگ بیهوده در سرزمینهای اسلامی منجر شد.
آثار سیّد قطب در مرحلۀ اخوانیگریاش نیازمند تحلیل روانشناختی ژرف است که بتواند ساختار شخصیت و عقدههای روانی او که موجب پدید آمدن اندیشۀ مرگ و بیزاری از زندگی و رسوخ آن در ضمیر ناخودآگاه او شده و اندیشه و فهمش از دین و قرآن کریم و دیگر متون دینی را شکل داده و موجب گشته که با قاطعیت از جاهلی بودن همه چیز در زمانۀ ما سخن بزند آفتابی کند.
آفت این اندیشه به ادبیات جنبشهای اسلامی اعم از سنی و شیعیای که بعداً ظهور کردند، سرایت کرد و این جریانها کتابهای سیّد قطب را بی هیچ نقد و بازبینیای کاپی کردند.
ذهن ناپروردۀ من با این جنس نوشتهها اشباع شده بود که عقل را محدود میکند و مشاعر و احساسات را از کار میاندازد. این بود که در زندگی اجتماعی در تنگناهای زیادی گرفتار شدم و از اخلاقیات، ادب و رفتار مناسب اجتماعی دور شدم، چون من خود را قیّم و وصی بر عقل و رفتار مردم میشمردم. تراوشات قلمی سیّد قطب و همگنان او مرا واداشت مأموریت تفتیش عقاید مردم را برعهده بگیرم و این، ساختار شخصیتی آیندهام را به عنوان عالم مذهبی شکل داد (رجال دین در همۀ ادیان معمولاً دوست میداشته باشند وظیفۀ تفتیش عقاید مردم را بر دوش داشته باشند). این وظیفه را برای مدتی کوتاه در دهۀ هفتاد سدۀ گذشته برعهده گرفتم، اما به سرعت احساس نفرت و بیزاری از خودم برایم دست داد. من در آن زمان گویا پلیسی بودم که وظیفهاش نظارت از سخن و سلوک مردم و سرک کشیدن به مکنونات قلبیشان بود. در آن برهۀ زمانی باورهایم تصمیمهایم را شکل میداد، عقلم را در انحصار خود در آورده بود، در ارزیابیام راجع به مردم نقش داشت و ارتباطاتم را هر طور که میخواست سمتوسو میداد. نمیتوانستم چیزی را ببینم جز در چارچوبی که باورهای بستهام برایم معین کرده بود. عقایدم از علم سبقت میجست و از اینرو، علمی که با عقایدم ناسازگار میافتاد علم به حساب نمیآمد. ادبیات و هنری که با عقایدم سر سازش نمیداشت ادبیات و هنر قلمداد نمیشد. دولت و سیاست و رژیم سیاسیای که با تصورات من مخالف میبود ارزشی نداشت و حاکمیت سیاسی عادل و نظام سیاسی کارآمد و مطلوب به شمار نمیرفت. گرفتار مفاهیم خیالیای بودم که محصول آرزواندیشی خودم بود و در آن وقت نمیدانستم که این ایدهها هرگز نمونۀ عملیاش را نیافته است و عبارت است از مفاهیم و تصوراتی که ساخته و پرداختۀ ذهنیتهای بیگانه از واقعیتهای موجود است که برای خود پناهگاهی جز در تراث نمییابد. اینگونه بود که معتقداتم عقلم را بازیچه ساخته بود و موجب شده بود که فکر و اندیشهام اسیر این باورها باشد. هیچ وقت وجدانم مرا سرزنش نمیکرد از بابت رفتاری که از خود بروز میدادم و اینطور نشان میدادم که گویا اختیاردار مردم استم و آنان را به خاطر کارهایشان مورد محاسبه قرار میدهم و آنها را به جهت کردن یا نکردن کاری مواخذه میکنم و در زندگی خصوصیشان مداخله میورزم و پافشاری بر این دارم که سلوک شخصیشان مطابق به آنچه من صلاح میدانم باشد و رفتار من درست و رفتار آنان نادرست است. در آن وقت نمیدانستم که قوانین حقوق و آزادیهای مدرن مداخله در زندگی خصوصی دیگران را ممنوع ساخته و به کسی این حق را نمیدهد که بر عملکرد و سلوک مردم رفتار قیممآبانه داشته باشد مگر اینکه مردم خود این وظیفه را به او سپرده باشند. احساس دوگانگی و تناقض تلخ میکردم بین اشتیاق درونی به آزادی و میان دخالت آشکار خودم در امور شخصی مردم و مورد تعرض قرار دادن آزادیهای شخصیشان.
پیش از سال 1972 به دیدار یکی از نزدیکانم رفته بودم. قبل از من چند تن از معلمانی که در مکتب روستا آموزش میدادند نیز به خانۀ این خویشاوند ما رفته بودند. وقتی وارد خانه شدم آواز موسیقیِ آرام را شنیدم. نمیدانستم این صدا از کجا میآید. تا آن زمان هنوز برق به روستا نیامده بود و از اینرو ما در تاریکی نشسته بودیم. جستجو کردم و دیدم که دستگاه کوچک ضبط آواز در جیب پیراهن یکی از مهمانان است و گویا آواز از این دستگاه بیرون میشود. از رفتار این مهمان ناراحت شدم و با خشم و هیجان زیاد خطاب به او گفتم: چرا به اهالی خانه احترام نمیگذاری؟ چرا به حاضرین مجلس اهانت روا میداری؟ با حیرت در پاسخ گفت: چه کاری در حق تو یا ساکنان این خانه روا داشتهام که موجب شده با این حِدّت مرا سرزنش کنی؟ برایش گفتم: با شنواندن موسیقی که حرام است رعایت ادب را نکردی و ما را مجبور به شنیدن آن ساختی. پاسخ داد: تو باور داری که موسیقی حرام است، ولی من با تو موافق نیستم. تو مهمانی و من هم. هیچ یک از میزبانان نسبت به این کار من اعتراض ندارند. دیدگاه و ذوق و سلیقهات را بر دیگران تحمیل نکن. خداوند انسانها را آزاد آفریده و تو را وصی بر ما نساخته است. اما من به جای اینکه با احترام ادب رفتار کنم، به سرعت و با خشم از محفل بیرون شدم و با هیچ کسی خدا حافظی نکردم.
تا هنوز هم با یاد آوردن آن حادثه- و دهها حادثۀ شبیه آن که در برخورد با مردم دچار اشتباه میشدم- پیش خود خجالت میکشم. پس از آنکه فقه استدلالی را خواندم و در مطالعه و تدریس آن، سالهای متمادی را گذراندم، هیچ دلیل معتبری که در استنباط احکام فقهی از آن استفاده میشود نیافتم که حرام بودن موسیقی را به اثبات برساند. چهطور میتوان موسیقی را حرام پنداشت، حال آنکه برای درمان هم از آن بهره برده میشود.
[1] سيد قطب، التصویر الفنی فی القرآن، دارالمعارف، چاپ 11، قاهره، ص 9.
[2] ویکیپدیا