آمرصاحب شهید: باشم یا نباشم، مقاومت ادامه دارد
ویژه مطالب بیست و یکمین سالگرد شهادت احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشور
خوانندگان گرامی! در آستانۀ بیست و یکمین سالگرد شهادت قهرمان ملی کشور، شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. امسال در حالی هفتۀ شهید را گرامی میدارم که سرزمین ما یکبار دیگر به اشغال گروه جهل و تعصب در آمده است و مردمان سلحشور و آزادۀ ما یکبار دیگر عزم خویش را برای دور جدیدی از مبارزات رهایی بخش ملی جزم کرده اند.
آریاپرس تصمیم دارد به مناسبت بیست و یکمین سالگرد شهادت آمرصاحب، مطالب و نوشته های ویژهای را به دست نشر بسپرد.
خاطرات رحمت الله بیگانه، نویسنده و خبرنگار از دوران مقاومت اول (۱۳۷۵ – ۱۳۸۰)
(قسمت هفتم)
رهبر و مردم
صبحگاه ۲۹ اسد ۱۳۸۰ خورشیدی، در دریای کوکچه آبتنی کردم. جنگ پراکنده با سلاح سنگین در خطوط نبرد جریان داشت.
۶ چین تانک تی ۵۲ و دو عراده ماشین محاربهیی از دریای کوکچه گذشتند. کنار دریا نشسته بودم که جوانی نزدیکم آمد و گفت: بودن تان در اینجا خطر دارد! جا عوض کردم و عبور و مرور موترها و وسایط جنگی که خیلی با مشکل از دریا میگذشتند، را میدیدم.
پیرامون منطقه «آی خانم» بر فراز دریای کوکچه که در همواری وسیع با شتاب حرکت دارد، پلی وجود نداشت. از قسمتی از دریا تنها موترهای نظامی نوع «گاز ۶۶» روسی به رهنمایی سوارکاران که عمق دریا را میدانستند، میتوانستند بگذرند.
طالبان، تا پیرامون دریای کوکچه پیشروی کرده بودند و آنها توانسته بودند، خود را تا سرحد تاجیکستان برسانند. خط جبهه مقاومت از دریای آمو آغاز تا منطقه نهرین و بُرکه امتداد داشت.
احمدشاه مسعود، فرمانده کل مقاومت، مناطق جنگی شمال شرق افغانستان را به پنج بخش تقسیم کرده بود:
۱) بخش دشت قلعه، فرمانده سوق واداره آن جنرال گدا محمد خالد و جنرال محب الله خان؛
۲) بخش فرخار فرمانده سوق و اداره محمد داوود خان؛
۳) بخش کلفگان فرمانده سوق و اداره محمد قسیم فهیم؛
۴) بخش چال فرمانده سوق و اداره ملا تاج محمد؛
۵) بخش اشکمش فرمانده سوق و اداره سید اکرام الدین آغا.
در نخستین روزهای مقاومت تنها در دره پنجشیر، دره صوف، شهرستانهای استان بدخشان و تخار، نیروهای مقاومت یکتنه و تنها در مقابل لشکر جهل و شقاوت طالبان و پاکستانیها ایستادند و شجاعانه از کشور دفاع کردند؛ اما پس از گذشت روزهای اندک، مقاومت گسترده شد و مناطق گونهگون افغانستان در دفاع و مقاومت شریک شدند.
فرمانده کل مقاومت، در شرق، غرب و شمال افغانستان، جبهههای پیوسته را بر ضد طالبان گشود و حتی در محاصره کامل دشمن خطوط جنگی چون دره صوف، بامیان، غور، نورستان و ننگرهار را اکمال کرد، تا در مقابل ظلم تروریستهای طالب ایستادهگی کنند.
فرمانده احمدشاه مسعود در آن روزگار دشوار، باوجود مشکلات فراوان، وضعیت را خیلی خوب مدیریت کرد؛ اما امروزه همیشه این نگرانی و دغدغه ذهنم را میپیچاند که اگر رهبر و رهبری مهم نیست؛ پس چرا بعد از مسعود، اینهمه دست آوردها حفظ نشد و در مقابل ظلم، ناروایی وبی عدالتی ایستادهگی نگردید.
الا، بلا، تلا!
سالهای ۱۳۷۶- ۱۳۷۹ خورشیدی؛ دوران مقاومت، برای کار فرهنگی و آگاهیرسانی در پشت جبهه در تلاش فعالسازی رادیو و تلویزیون چاریکار شدیم. در این بخش دوستان دیگری چون: عزیز الله ایما، صدیق الله توحیدی، عبدالعلیم شفیق، صبور رحیل، غلام رسول قرلق و شمسالدین حامد، باهم کار میکردیم. با تلاش همگانی و مشترک کار کردیم٬ تا صدایی در جبهه مقاومت داشته باشیم.
در آن سالها، طالبان راه شمالی را که کوتاه ترین مسیر به ولایتهای پروان، کاپیسا، پنجشیر و مجموع ولایتهای شمال کشور بود، بسته بودند و مردم با هزار مشکل و دشواری با گذر از مسیرهای پرخطر و طولانی سروبی- نجراب٬ گلبهار خود را به مناطق مقاومت میرساندند.
جاده شمالی به خط اول جنگ میان طالبان و جبهه مقاومت مبدل شده بود، این شاهراه به گونه کامل به روی رفت و آمد مردم مسدود بود.
مردم نیازمند برای رفتن به شمالی و شمال کشور مجبور بودند، تا راه طولانی و سرک خامه سروبی، تگاب، نجراب و گلبهار را با مشقت و مشکلات فراوان طی کنند. طالبان و پاکستانیها اجازه انتقال حتا بسته های کوچک مواد غذایی را نمیدادند. طالبان و کارمندان استخبارات این گروه، هر از گاهی مردم را به نام پنجشیری و متعلق به جبهه مقاومت بازرسی٬ بازپرسی و مزاحمت میکردند و به آنهای که مشکوک و بدگمان میشدند، شکنجه و زندانی می کردند؛ چنان چه شمار زیادی از باشندهگان مناطق یاد شده بر اساس همین دیدگاه راهی زندانی پلچرخی شدند.
شهر چاریکار با آنکه نخستین و نزدیکترین شهرک به خط جنگ بود؛ اما زندهگی در آنجا، به گونه معمول و طبیعی ادامه داشت و داد و ستد بازارها گرم و پر رونق بود.
گرچه شهر چاریکار گاهگاهی از بلندی های دره غوربند آماج حملههای راکتی قرار میگرفت؛ اما رویهمرفته، شهر چهره جنگی نداشت و مردم در شهر بهصورت عادی رفت و آمد داشتند.
کسانی که برای فعالسازی رادیو و تلویزیون چاریکار در ریاست اطلاعات و فرهنگ ولایت بود و باش داشتیم، در واقع همه در این شهر مسافر بودیم.
من بامدادها پس از ادای نماز صبح٬ برای قدم زدن بیرون میشدم و تا طلوع آفتاب از هوای گوارا و شفاف لذت میبردم. گاهگاهی فاصلههای زیادی را می پیمودم و زمانی دوباره بر میگشتم، متوجه میشدم که «صدیق الله توحیدی» معاون آژانس اطلاعاتی باختر در آن زمان و دوستهای دیگر ما در چایخانه های سنتی و قدیمی شهر چای و صبحانه میخوردند.
روزی از روزها که از برف و سرما چندان خبری نبود، دلم شور و شوق رفتن به دور دستها را کرد؛ راه افتادم و رفتم و رفتم، متوجه مسجد قدیمی بزرگ و آهن پوش در ساحه جنوب شهر چاریکار شدم.
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، به مسجد آهن پوش رسیدم٬ نمازگزاران یک یک با تسبیح، تهلیل و درود٬ خاموشانه از مسجد بیرون میشدند. صداهای شور وغلغله کودکان که داخل مسجد شنیده میشد، این صدا ها مرا وا داشت تابه داخل مسجد سر بزنم. آرام و آهسته داخل مسجد شدم، در دهلیز مسجد بوت های زیادی از اطفال که نامرتب و سر هم بودند، دیده میشدند.
داخل مسجد پر از دختران و پسران قدونیم قد بود، در هجوم صداهای اطفال، صدای چیزی دیگری شنیده نمیشد.
لحظاتی با دیدن و شنیدن صدای اطفال، همهچیز را فراموش کردم و به فکر و یاد فرزندانم که دور از من و در کابل بودند، افتادم. لحظاتی بر فراز ابرهای خیالم پرواز کردم و دلم برای فرزندانم تپید. گام هایم ناخود آگاه پیشتر رفت و آهنگ صدای کلمات الا، بلا، تلا، ثلا، جلا، انی، بنی، تنی، الم و… این صحنه مرا درعالمی خیال برد و سالها عقب رفتم.
درس خواندن بچهها، کودکی و طفولیت خودم را پیش چشمهایم مجسم ساخت و سالهای سال پیش یادم آمد؛ فکر کردم جنگ و مصیبتی نیست، کودک استم و در مسجد محله مان درس میخوانم.
مادرم یادم آمد که وقتی از مسجد به خانه بر میگشتم، دسترخوان صبحانه را برایم میگسترد و شیر لذیذ و بامزۀ را که از گوسفندان ما دوشیده میبود، برایم می داد و من شیر را با نان خشک خانهگی مینوشیدم… خواهرم «طاهره» که کمی باهم تفاوت سنی داشتیم، رقیب دوران کودکیم بود. او را وقتی مادرم در آغوش میگرفت، کینه و خشم در دلم موج میزد و گاهی که او را در گهواره تنها میدیدم، نان خشک را به زور در دهانش میکردم و با خود میگفتم؛ اگر مادرم دید، برایش میگویم که گرسنه بود.
در همین اثنا امام مسجد٬ با صدای بلند از من پرسید: «برادر خیرت است؟» درحالیکه رشته خیالات و یادهایم از هم گسسته بود و کودکان نیز خاموش شدند، به ملا سلام دادم. امام دوباره پرسید: «برادر خیرت است، باکسی کارداری؟!» گفتم: «نخیر ملاصاحب، درس مدرسهتان خوشم آمد و چند دقیقۀ تماشا کردم.» ملا درحالیکه چوب درازی در دست داشت، بهجایش برگشت و باز هم صدای درس خواندن اطفال بلند و بلندتر شد.
از مسجد بیرونشدم، صداها آهستهآهسته از گوشم دور شد و بهسوی بازار شهر برگشتم. آفتاب آرامآرام روستاها و شهر را روشن میساخت وقتی بهسوی شهر میرفتم، با خود گفتم: «آفرین به مردمی که بااینهمه مشکلها و تهدیدهای جنگ بازهم علاقه به آموزش دارند!»
امیدواریم بیشتر شد و احساس کردم که این جنگ استخوان سوز کشورم روزی پایان خواهد یافت و تنها نور آگاهی و دانش است که آینده تاریک این کشور را میتواند روشن سازد!
شهادت قهرمان!
میگویند: «زندهگی و مرگ مردان بزرگ متفاوت از دیگران است.»
۱۳ میزان ۱۳۸۰ خورشیدی، نجیب الله یکی از رانندههای آمر صاحب که روز شهادت آمر صاحب در محل انفجار حضور داشت، برایم حکایت کرد:
«همینکه انفجار رخداد، من آنجا حضور داشتم و باعجله بهسوی اتاق آمر صاحب رسیدم، دویدم. از داخل فهیم دشتی با ناله و فریاد بیرونشد و من داخل رفتم٬ دود و خاک فضای اتاق را انباشته بود، هیچچیز سر جایش قرار نداشت و کسی نمیدانست که چه واقعشده است. دقت کردم و متوجه چوکی آمر صاحب که در آنجا مینشست، شدم. نزدیک رفتم و دیدم که آمر صاحب در چوکی خود نشسته است. با دیدن آمر صاحب خون در رگهایم دوید و خوش شدم. وقتی نزدیک آمر صاحب شدم، او با صدای آهسته و آرام گفت: «مرا بردار!» صحنه واقعاً خیلی وحشتناک و غمانگیز بود.
وقتی آمر صاحب را بلند کردم، متوجه شدم که چرههای بیشماری به بدنش اصابت کرده است. آمر صاحب را بغل کرده و به موتر انتقال دادم٬ لباسهایم از خون آمر صاحب رنگین شد و تا هنوز آن لباسها را نگهداشتهام.
یک چره به چشم راست آمر صاحب اصابت کرده بود. اندام ورزیده و زیبای او از اصابت چره های بم شگاف شگاف شده بود. بدن آمر صاحب گرم بود و حرارت آنرا حتی از پشت لباس هایش احساس می شد. آمر صاحب را بغل کردم و طوری به نظرم رسید که دنیا را با تمام سنگینی اش از زمین می بردارم. سال ها باآمر صاحب بودیم٬ او هیبت و صلابت عجیبی داشت؛ وقتی سرش که روی بغلم قرار داشت پهلو خورد، به خود لرزیده و فکر کردم مسعود زنده است.قلبم به به شدت تپیدن گرفت. آمر صاحب را به میدان چرخبالها در خواجه بهاءالدین رساندیم، چرخبال آماده پرواز بود تا آمر صاحب را با چند نفر محدود به بیمارستانی در کولاب تاجیکستان انتقال دهد. هنگام تزریق داروی آرام بخش، آمرصاحب به آرامی تکان خورد و چشمان خود را بست.
باور نمی کردم که مسعود،آن شخصیت پر انرژی که همیشه در حال کار و فعالیت بود کشته شده باشد؛ زیرا او از معرکه های خونین زیادی که احتمال صد در صد کشتن شدنش می رفت، به آسانی بدر رفته بود.اما دریغا که مسعود عزیز ادب ترین شخصیتی که در زنده گی دیده بودم، دیگر زنده نبود!
مهربانی قهرمان
کاکا شهابالدین خان اولین راننده موتر آمر صاحب به هفتهنامه پیام مجاهد آمده بود و به ما حکایت میکرد:
سال ۱۳۶۱ خورشیدی، همراه با آمر صاحب در دره پنجشیر سوار موتر جیب روسی بودیم و بهسوی روستای بازارک میرفتیم. چوکی پهلوی راننده شکسته بود و تکان میخورد، شاید دلش به من سوخت، در منطقه نولیچ آمر صاحب خودش فرمان رانندهگی را به دست گرفت و بمن گفت در صندلی کنار راننده بنشینم ؛ به روستای جنگلک رسیده بودیم که یکی از مجاهدان درحالیکه دو اسیر را پیاده به زندان انتقال میداد، مقابل ما رسید. موصوف همینکه متوجه ما شد، تفنگش را از شانه پایان کرد؛ من فکر کردم که شاید او به خاطر ادای احترام به آمر صاحب خود را آماده میسازد؛ اما همینکه به او نزدیکتر شدیم، ما را نشانه گرفت و بهسوی موتر شلیک کرد.
در آن زمان فقط یک موتر جیب روسی در تمام دره پنجشیر بود که آنهم همین موتر جیب آمر صاحب بود. من بیدرنگ، از موتر پیاده شده و به روی مرد مسلح پریده و با او گلاویز شدم تا او را خلع سلاح کنم . مرد مسلح که بسوی موتر حامل آمر حاصب شلیک کرده بود، و ظاهرا وظیفه انتقال اسرا به زندان را داشت به زمین افتاد و دستپاچه و نگران شد. در همین حال، آمر صاحب از موتر پیاده شد و بمن امر کرد که او را رها کنم . آمر صاحب با مهربانی و محبت مرد محافظ را از زمین بلند کرد، خاک لباسهایش را تکاند و درحالیکه تفنگش را برایش میداد، با شوخی و لبخند گفت: «وطندار نشان دست نیستی»! من خیلی عصبانی بودم؛ اگر نشان او خطا نمی رفت ما را کشته بود. پس از اینکه آمر صاحب را به روستای بازارک رساندم با سرعت بهطرف منطقه نولیچ راه افتادم تا آن مرد مسلح که بسوی ما شلیک کرده بود را پیدا کنم. سرانجام آنها را در مسیر جاده پیدا کردم. وقتی با مرد و اسیرها رو به رو شدم، نخست مرد محافظ را خلع سلاح کردم و دست وپایش را با دستمال اسیران بسته و سپس هر سه نفر را سوار موترجیب ساخته به زندان چاه آهو رساندم و جریان را به مسوول زندان گفتم. چون من راننده یگانه موتری که در آن وقت در اختیار آمر صاحب قرار داشت بودم بنا مسوول زندان از من نپرسید که این زندانی کی است و به چه جرم به زندان میرود. مسوول زندان فکر کرده بود که این آدم را به هدایت آمر صاحب به آنجا و نزد او برده ام.
حدود یک سال از این حادثه گذشت. آمر صاحب در جریان ۱۴ سال در یک جا قرار و آرام نداشت و همیشه در گشت و گذار و پیاده گردی و رفتن از یک جا به جای دیگر بود. تصادفاً روزی گذر آمر صاحب به زندان چاه آهو افتاد، حوادث در پنجشیر به حدی زیاد بود که حتی یادم رفته بود که مردی را به این زندان برده بودم. آمر صاحب در اطراف زندان قدم میزد که صدای مردی را می شنود: «های آمر صاحب، های آمر صاحب!» آمر صاحب، مسئول زندان را خواسته و به او می گوید: «این صدا از کی است، و چرا چنین ناله دارد، زندان بان قصه را به آمرصاحب می گوید و آمر صاحب دستور می دهد که این زندانی را نزدم بیاورید!» هنگامیکه زندانی را نزد آمر صاحب آوردند، آمر صاحب متوجه می شود که زندانی همان کسی است که یک سال قبل بسوی موتر حامل او شلیک کرده بود. زندانی گفت: «آمر صاحب، راننده شما هم دستم را شکستاندن و هم زندانیم کرد!»
در اتاق مسئول زندان منتظر بودم، کسی آمد و گفت: ترا آمر صاحب خواسته است، وقتی در بلندی زندان به نزد آمر صاحب رسیدم، از من پرسید: این آدم را خودت زندانی کردی؟
راستش خیلی وارخطا شده بودم، دست و پایم را گم کرده بودم.
چیزی نگفتم و زبانم لام تا کلام نگشت. آمر صاحب به قهر روی خود را جانب من گشتانده گفت: «جزایت را خودت تعیین کن!» راستش فکر کردم٬ حتماً مرا زندانی میکند؛ اما آمر صاحب دنبال گپش را گرفت و ادامه داد: «به این مرد پیراهن و تنبان و بوت بخر و خودت او را به منطقه راه تنگ برسان و رها بساز! من بدون درنگ مرد را همراه خود گرفتم و حرکت کردم.
بعدها خبر شدم که آن مرد در کابل گرفتار تکلیف روانی شده است. به گفته مردم، او عاشق دختری بوده است که آن دختر شرط ازدواج با خود را ترور احمدشاه مسعود گفته بود.
دفاع عاشقانه!
آمر صاحب با کمترین امکانات، سختترین کار را که همانا دفاع از کشور و سرزمین است، انجام داد. طالبان در سال ۱۳۷۹ خورشیدی، به حمایت ارتش و ملیشههای پاکستانی، بیش از ۷۰ درصد خاک افغانستان را اشغال کردند. مناطق باقیمانده نیز در جنگ با طالبان قرار داشت، مقاومت در نقاط مختلف درمحاصره دشمن بود، در پروان، کاپیسا، بامیان، بلخ، دره صوف، غور، سالنگ، تخار، بدخشان و دره پنجشیر، جنگ بر ضد تجاوز با امکانات بسیار محدود و ناچیز جریان داشت.
من بنابر درخواست آمر صاحب، از طرف کمیته فرهنگی جبهه مقاومت وظیفه گرفتم، تا به تالقان بروم و گزارشی از وضعیت آنجا به هفتهنامه پیام مجاهد تهیه کنم. بیش از ۲۰ روز در تالقان ماندم و آمر صاحب را دو بار ملاقات کردم. آمر صاحب٬ بار دوم هدایت داد، تا گزارشی از وضعیت نهادهای دولتی تالقان تهیه کنم.
در مرکز تالقان منطقهیی به نام «ریاست جمهوری» است که در آنجا مهمانخانۀیی بود که اکثراً خبرنگاران و مقامات هنگام اقامت در تالقان ، در آن مهمانخانه از آنها پذیرایی می شد.
در تالقان بودم که گروهی از خبرنگاران شبکه تلویزیون دولتی روسیه آنجا رسیدند. آنها یک ترجمان تاجیک داشتند واو زمانی که دانست من نیز خبرنگار استم، علاقه گرفت تا به اتاق شان رفته و با آنها صحبت کنم.
شبها با آنها قصه می کردم و خبرنگاران مذکور هر روز جهت گرفتن وقت ملاقات با آمر صاحب به دفترش میرفتند؛ اما موفق به دیدار آمر صاحب نمی شدند. یکی از جمع آنها بیشتر مصروف پای افگار خود میبود، ترجمان او را آدم نظامی معرفی کرد و گفت: «او در جنگهای افغانستان که در جمع نظامیان روسی بود، زخم برداشته و بعداً رشته نظامی را رها کرده بود.»
یک شب وقتی به اتاق خبرنگاران داخل شدم، آنها را خسته و مانده یافتم، اتاق شان پر از کمره فلم برداری، لایت،طبراق و دیگر وسایل بود.آنها خوشحال بودند زیرا آمر صاحب برای شان وعده ملاقات داده بود.آمر صاحب به آنها گفته بود: «یکبار به خطهای اول جنگ بروید و سپس با شما مصاحبه میکنم!»
تیم خبرنگاران برای رفتن به خط و فلم برداری آمادهگی گرفتند و فردای آن روز برای تهیه گزارش از خط مقدم نبرد رفتند. وقتی شب به دیدن آنها که در همسایهگی اتاقم بودند، رفتم٬ آنها را خیلی سراسیمه یافتم، از ترجمان پرسیدم: «خیرت است؟! چرا اینها با عجله بار بندی دارند؛ مگر امشب کدام مصاحبه مهم دارید؟» خلاف انتظار ترجمان تاجیک گفت: «امروز به خط نخست جبهه رفتیم و با شماری از مردم و فرماندههان مصاحبه کردیم. در آنجا متوجه شدیم که درواقع خط اولی به معنای واقعی آن وجود ندارد!» پرسیدم: «چه طور؟!» او گفت: «ما در منطقۀ رفتیم که خط نبرد بود٬ مجاهدین امکانات کمی داشتند؛ یک “خود رو زرهی با ماشیندار غیر فعال، آنهم در خط وسیع جنگ وجود داشت و بس! جالب اینکه ماشین دار واسطه مرمی نداشت و بنابر مشکل تخنیکی از کارافتاده بود؛ همکار ما ماشین دار را که سوزنکش خرابشده بود، ترمیم کرد.»
خبرنگاران روسی با دیدن وضعیت خط مقدم نبرد، متوجه شدند که درصورت حمله طالبان خط مدافعه و سپس شهر امروز یا فردا سقوط خواهد کرد و طالبان شهر تالقان را تسخیر خواهند کرد..
خبرنگاران روس سراسیمه و باعجله، صبح وقت، بدون اینکه دفتر آمر صاحب را در جریان قرار دهند، جانب مسکو حرکت کردند.
برای من نیز دلهره و ترس پیدا شد٬ همان شب به دفتر آمر صاحب به «چمن خسده» تالقان رفتم و آنجا داوود خان دستیار آمرصاحب را دیده و نگرانی خود را، با ایشان در میان گذاشتم. داوودخان خندید و گفت: «بیگانه صاحب، همین امکانات ما درهمین حد است. اما شما تشویش نه کنید گپی نمیشود!» من چند روز دیگر نیز آنجا ماندم و بعد پنجشیر رفتم.
دفاع از افغانستان و ارزشهای این سرزمین، کار ساده و آسانی نبود، این مساله فداکاری، از خود گذری، دلسوزی و عشق به آزادی و میهن طلب می کرد و آمر صاحب با شجاعت، صادقانه و عاشقانه، با امکانات خیلی اندک و ناچیز از این سرزمین دفاع کرد!
شبهای خواجه بهاءالدین
مهربانی و توجه آمر صاحب، متعجبم ساخت!
اسد ۱۳۸۰ خورشیدی، ولسوالی خواجه بهاءالدین تخار، جمع و جوش خاص داشت.
آن روزها شخصیتهای فرهنگی کشور در خواجه بهاءالدین مهمان آمر صاحب بودند؛ داکتر محیالدین مهدی، عبدالحفیظ منصور، محمد علم ایزدیار، داکتر عبدالحی خراسانی، محمد داوود نعیمی، فهیم دشتی، نورآقا شیرزاد، صاحب نظر مرادی، محمد داوود عارفی و امان الله طیب، از شمار مهمانان و همکاران فرهنگی جبهه بودند.
من دریک دهلیز با آمر صاحب بود و باش داشتم. آمر صاحب هر شب با مهمانان مجلس میداشت و با آنها بحثهای مهم و جالبی میکرد .
قرار بود تعرض نیروهای نظامی در منطقه «کله کته »و اطراف دشت قلعه آغاز شود و من، نعیمی و دشتی برای تهیه گزارش این تعرض به منطقه برویم. من پیراهن و تنبان سفید به تن داشتم. آمر صاحب همان شب روی مسایل مختلف صحبت کرد و کوتاه روی جنگ و تعرض روزهای آینده تماس گرفت و خطاب به من گفت: «خودت با همین کالای سفید به جنگ میروی؟!»
آمر صاحب پیوست سخنانش٬ دستور داد تا به من و داوود دریشی عسکری توزیع شود.