فرهنگ و ادب

دیــــــــــــــوانـــــه

جوانمرد پاییز

دیوانه‌ام. در مسابقه‌ی دَو جلو زده‌ام… خیلی جلو زده‌ام، که زمان را دَور و برم نمی‌بینم و گمان می‌کنم زمان بسیار پس ‌مانده است؛ زیرا آخرین باری که دیدمش از نفس افتاده بود و تلاش می‌کرد مرا گیر آورد، اما چه فایده؟ من تیزتک تر از آنم که گیر بیایم.

پشتِ سرم چند رفیق را جا مانده‌ام، یک خیام، دو سعدی و سه مولوی و حافظ چهار. آن‌ها گمانم در جیب زمان مانده‌اند و مرا دنبال می‌کنند. فکر می‌کنم همه شان خیلی بر من قهر اند، زیرا هریک را چیزی گفتم و از پیش شان به دَو فرار کردم، و این  دَو به این‌جا کشید: مسابقه با همه چیز.

هر چهار نفر مرا قدری بیچاره کردند که مپرس! همین‌قدر می‌توانم بگویم که مرا مجبور به فرار کردند، هرچند فکر می‌کنم رفیقم بودند. راستش اگر صادقانه اعتراف کنم _ این حرف‌ها همه‌اش اعترافات من است، وگرنه کدام دیوانه‌ای خودش را دیوانه می‌خواند؟_ خیام دستم را گرفت و بر تپه‌ای بالایم کرد، گویی من مسیح باشم و او شیطان. جهان را پیش رویم انداخت و گفت: «این را که می‌بینی جهان است و آن‌را پایانی نیست! چُرتش را نزن، خوش باش و دم غنیمت شمار و هرچه خواهی نوش و هرکه را خواهی بغل گیر!» من که اِخهمی به گلو کشیدم و قیافه‌ی مسیحا وار به خودم گرفتم، گفتم: «نه!» نه‌ام از تهِ دلم تا خودش را کشیده بود به گلویم نتوانسته بود بیرون بیاید و شیطان، اوه ببخشید، خیام خیال کرده بود من چیزی نگفتم و او در کارش موفق شده است. مرا کشاند به جهانِ خوش در حالی که خواستِ من این نبود. در شهر که رفتیم دستم را رها کرد و دست دیگری را گرفت و به کوهستان برد.

از وسطِ همهمه‌ی بازار سعدی آمد و خنده‌ای به سویم نمود و گفت: «پندی دهمت که هرجا روی دست‌گیرت باشد، بیا به خلوت رویم دوستِ من، بیا!» منِ ناچار، از این‌که پایم به فسادِ بازار نکشد دست سعدی را محکم گرفتم تا نکند رفیقْ خیام راه غلطی را نشانم داده باشد. در راه، سعدی پندهایی را که به شاهان گویند، به گوش من آغازیدن گرفت و گفت و گفت و گفت، گویی او هم خیال کرده است من مسیح هستم و آخرین شاهِ یهود و فرزند خدا، چه بدانم، شاید چنین تصوری داشته بوده از من، زیرا گمانم خیال خیام نیز درباره‌ام چنین بود. سعدی صاحب، رفیق خوبم، هر پندی را که به من می‌گفت یادی هم از دراویش می‌کرد، به خیالم آمد که ما واقعاً دوستان خوبی خواهیم شد، زیرا این مرد، مردی درویش است. اما هرچه پیش‌تر رفتیم او دستم را بیشتر فشرد و به زبانی که شاهدان را نوازش کنند رو آورد و من ترسیدم. پیش‌تر رفتیم، کوچه تنگی‌ای نزدیکِ مان نمایان شد که هیچ آدمی در داخلش و کلاً در آن حوالی به نظر نمی‌رسید. برایم گفت: «بیا برویم مدرسه، آن‌جا حرف‌های بیشتری از من خواهی آموخت» و سپس چشمکی زد، و من ترسیدم! یک لحظه دلم می‌شد به جنگ او شوم و مشت و یقه‌اش را بگیرم! آخر این چه کاری است که مرا در دست گرفته است و ناز و نوازشم می‌کند؛ مگر این رسماً بچه‌بازی نیست؟ اما از ترسِ این‌که این آغا شیخ است و نکند یکباره یهودانِ شهر را باز بر من بتوراند و باری دیگر مرا مصلوب کنند… آه! ببخشید، من زیادی در این نقش فرو رفته‌ام، گویی واقعاً مسیح باشم که چنین خیالاتی می‌کنم. آخرِ سر نزدیکِ آن کوچه جویباری بود و گفتمش برویم نزدیک آن‌جا می‌خواهم درباره چیز مهمی برایت بگویم و رفتیم. که رفتیم نزدیک آب، بی‌هیچ حرف اضافی او را هل دادم داخل جوی و خودم پا به فرار گذاشتم…

خیام دستم را گرفت و بر تپه‌ای بالایم کرد…

از نفس افتاده بودم که یکباره پیری دمِ راهم ایستاد و گفت: «صبر کن جوانِ خوش‌رو! تو چقدر به مسیح شبیه هستی! همان‌گونه که تعریفِ او آمده است و همان‌گونه که در نقاشیِ پشت اناجیل دیده بودم!» من گفتم: «باید بروم، کار دارم، همین اکنون کافی دویده‌ام و از پا مانده،» گفت «نه، صبر کن و تا سوالم را جواب ندهی نمی‌گذارم جایی بروی!» اکنون که دستم از آنِ سعدی دور شده بود، دیگر گفتم مشکلی ندارد اگر یک لحظه این‌جا نفس تازه کنم و با این پیر حرف بزنم که ناگهان گفت: «من خواجه شمس‌الدینم، مشهور به حافظ.» گفتم «واویلا!» اما در دلم، زیرا معمولاً سخن‌ها از گلویم بالاتر نمی‌آیند. باری، گفت: «سوالم اینست: به نظرت آیا شراب نیکوست و این موسمِ گلی که این‌جا جاری‌ست نیز، نیکوست؟ و این رود رکن‌آباد مان چه؟» رود گفت، من دَور و برم را دیدم رودی ندیدم و متوجه شدم که به جوی اشاره دارد. یک‌باره دیدم از بغلِ خود کشید یک جامْ مَی را و گفت: «بنوش!» هیهات که چه بلایی! گفت: «بنوش وگرنه می‌دهمت دست بچه‌ها ببرندت به تیمور گورگان» و سپس خنده‌ای کرد و چشمک زد. شنیده بودم حافظ کارش با رهبران سیاسی خوب است و ترسیدم! به خنده خنده نگاهی بهش کردم، خوب می‌دانم خنده‌ام قیافه‌ی مضحکی به من داده بود، زیرا گاهی خودم را در آب دیده‌ام. دیده‌ام چقدر با خنده بدمنظر و کریه به نظر می‌رسم، برای همین است که زیاد نمی‌خندم. جامش را گرفتم و لب تر کردم و قورت! ناگهان آقا از زیر جام بالا کشید و کلِ مَی را به گلویم ریخت و غرقم ساخت. از تلخی صورتم را درهم و برهم کردم و سپس لبخندی به سویش نمودم. گفت: «همین حوالی تُرک‌ام هست، می‌خواهی به دیدنش ببرمت؟» گفتم: «من همین‌جا منتظر می‌باشم شما بفرمایید بروید و پس بیایید.» گفت: «دُرُست باد تنت و همین‌جا منتظر باش!» که گام گذاشت برود، من باز هم پا به دَو گذاشتم و او صدا کرد: «هوی! هوی! پسر کجا می‌روی، جامم!» و من فرار کردم، کله‌ام کمی دَور می‌رفت و پایم احساس می‌کردم نیمه در هواست؛ اما دویدم که باز در گیر یکی از آن سه نیفتم، وگرنه مرا چه چاره؟

از نفس افتادم این‌بار، پاک بی‌نفس. دنباله‌ی آب را تا جایی که پایم کشید گرفتم، ناگه به بلندی‌ای رسیدم که آسمانم صاف و روبه‌رویم بحری تا به افق‌های دور آبی می‌زد. بی‌این‌که چشمم به طبیعت بماند منِ بدبخت، باز چشمم به مردی خورد که مستانه چرخ می‌زد در ساحل و فریاد می‌کشید که: «مستِ بسیارم، کشتی‌ام کو؟» اصلاً نمی‌خواستم دیگر به کسی رویاروی شوم، اما دو دستی آمد و از زیر بازویم گرفت و مرا نزد مرد کشانده برد. من که حلق و گلویم خشک شده بود و کله‌ام گرمِ شرابِ پیره‌مرد بود، دیگر چاره نداشتم که خودم را این‌بار تسلیم دست‌ها بکنم و سپس، هرچه باداباد! به مرد نزدیک شدم، آن‌قدر کم شیمه بودم که گویی از میدان جنگ گریخته باشم و حتی توان این‌را نداشتم که مردِ پشت سرم را ببینم. رفتم و دو زانو روبه‌روی مرد، بر ساحل افتادم. گفت: «پسرم، این بحر را که می‌بینی منم.» چیزی نگفتم. راستش نمی‌توانستم چیزی بگویم، زیرا خودم را پاک به تقدیر سپرده بودم. ناگه گفت «ببریدش!» حیران ماندم کجا؟ گفت ببریدش و مرا بردند به سمت بحر. آه خدایا! کاش همان اول حرف خیام را پذیرفته بودم و می‌گفتم آری به زندگی و آری به جهان! و آن‌هم اگر نشد، کاش سعدی را به جویبار هل نمی‌دادم، آخر شاید قصدِ او بچه‌بازی نبود و فقط همین‌گونه می‌خواست عطوفت نشان دهد! باز آن‌هم که گذشت، کاش حافظِ شمس‌الدین را دنبال می‌کردم و نزد تُرک‌اش می‌رفتم؛ آخر حاصلم بهتر از این بود اگر تلخی‌ای می‌نوشیدم که مرا مست می‌کرد، تا این شوریِ بحر که مرا یک‌راست به دَرَک خواهد برد! دو دست چهار دست شد، زیرا مرد را مریدان فراوان بود. مرا بردند دمِ بحر و پیش از این‌که پیش‌تر به سمتِ آبِ شور بروند، جرقّه‌ای از آسمان زد و مرد و مریدان را به ترس انداخت. من که اکنون یا از روی ترسِ شوری یا هم از شعفی که صدای جرقّه به جانم انداخته بود، به تکان افتادم. آن‌ها محوِ جرقّه بودند و مرد آنسوتر از ما به چرخان آمده بود و این دو مردِ مریدش نیز به او پیوستند و به چرخان آغاز کردند. ندانستم چه خبر است، اما هرچه بود مرا سودی بسیار می‌رسید، زیرا جانم را از ابتلای به بحر نجات می‌بخشید! چهارسو را دیدم، چشم کسی به سویم نبود، گفتم سپاس یا زئوس! و پا انداختم به دَو و فرار کردم! گریختم چندان‌که حالا هنوز در دَو هستم، اکنون دیگر نشئه نیستم، فقط می‌توانم پشت سرم را ببینم که تعداد زیادی از آدم‌ها به اتفاق چهار رفیقم روی کول و سرِ زمان بار اند و مرا تعقیب می‌کنند.

سوم اکتبر ۲۰۲۳

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button