فلسفه

تنها

جوانمرد پاییز

تنهایی، رهایی از وز وز مگس‌ها. تقلیدِ خوی خدا، تنهایی، تنهایی…

تنهایی، به مطلب رسیدن و اراده را به خودْ آگاه کردن. و در خویشتن سیر کردن، تنهایی…

تنهایی خواستِ گریز از جماعتی که تمام اراده‌اش به در بند کشیدن توست. و تنهایی فکندن بندها.

ساختنِ شهرِ خود و رهایی از شهر دیگران. چنین است که مدینه حقیقت می‌شود، به تنهایی، با تنهایی.

تنهایی، همه پیش‌فرض‌ها را رها کردن به جز این پیش‌دانسته که پرورش همه‌چیز فقط در سکوت بایسته است، پس چه سکوتی برتر از تن، ها، یی ؟

«او» نبوده است هنرمندِ هنرمندان، مگر به تنهایی. و خلق‌اش در غوغای دلِ تنهایش پرورش یافته و سپس، بُم! انتشار یافته. و ماییم از او، این‌جا، رها شده همچون کلمه‌ها به روی کاغذِ زمین.

در بین وزوز مگس‌ها چه حاصل است ما را مگر پریشانی ؟ که این پریشانیِ جان را با تنهایی اشتباه گرفته اند. جانِ پریشان را کجا توانِ دریافتن باشد حقایق را ؟ تنهایی گریز از پریشانی‌ست.

پس برای حقیقت و کشف اسرار ببین، بشنو و به خاطر بسپار و تنها شو، دریاب! برآی به کوهی و به غاری، تنها شو. حقایق را اگر چه نتیجه‌ی خالصِ تحقیق خودت باشد تا آخرین دم به سنج گیر، ریشه‌های قضاوت را بِبُر و کوشش به نگاه خالص داشته باش، تنهایی. سپس شاید زمان آن برسد که پایین شوی از کوه و پیش‌کش خود را آشکار نمایی. ولی یادت باشد، اگرچه خواستارانِ کلامت هزاران باشند، تو تا به آخر تنها خواهی ماند.

از نداشتن همصحبتی می‌ترسی؟ چه کسی هم‌زبان‌تر از خودت به خودت؟ چه کسی نزدیک‌تر به «آن»ـِ خودت مگر خودت؟ چه کسی پردرک‌تر از خودت درباره‌ی خودت؟

تا پاک نشوی فایده‌ای از خلوت نگرفته‌ای. پس پاک شو، این بود نخستین گام.

درخت جانت چون بار دهد هزار دست برای گرفتن بارش پیش می‌شوند، اما گمان کنی همه آنان‌که بارت را می‌گیرند یارِ تو اند؟ خیر. یارانت شاخه‌های تویند و ریشه‌ات و آب و هوا و خاک؛ و خودت یار خودت که تنها پروردگار خودی. وحشی. و هان! یارت هرآن‌که بی‌مقصدِ بار و شیرینی کام، در تمام فصول کنارت بنشیند و اندازه‌ی تو شدت باد و باران را به جان ببیند، اما رهایت نکند. ترا کسی چنین هست؟ دیگران همه چشمِ شان به کامی‌ست که از تو می‌گیرند و حتیٰ اگر بدین اعتراف نمی‌کنند، درون جانِ شان جز این نیست. اما تو بده، بی‌منت، قدر خویش را اما هرگز فراموش نکن!

چه سود است ترا در جمع؟ جوانمردی دیگر نمانده است! بگریز، بگریز، بِ‌گُریز… همه جا خفقان است! همه جا قصه از سود است و از ستاندن. بگریز، بگریز، ب‌گُریز! شاید گویند: پس تو هم دنبال سودِ خویشی که از ما در گریزی؟! بگو ای فروتباران! مگر آن‌چه شما بالا می‌کشید و تا خرخره غرق آنید، یعنی گُه، یعنی بهره گرفتن از دیگری و خود را چاق کردن، کجایش با بهره‌ی که من فقط از خویش می‌گیرم همسان است؟ سپس بگریز، بگریز، بگریز و تنهایی گزین و حقیقت بجوی و تا راهی برای زدودن خفقان درنیافتی، میان شان برنگرد.

تو روزی بازخواهی گشت، بازخواهی گشت… پس پاک شو و آماده.

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button