ویژه بانوان

تمام داشته های ما ویران شد

نامهء دختری از کابل (4)

نزدیک به دو ماه از نظام جدید می گذرد، در این جریان دوباره تغییر مکان دادیم چون توان پرداخت کرایه خانه را نداشتیم.  مکان قبلی برای من خاطره‌ای بیاد ماندنی شد. روزهایش همه به پارک مقابل خانه و مردمان بلاک پیش رو خیره می‌شدم و انگار از بیکاری سرک می‌کشیدن به زندگی بقیه مردم. تمام خاطرات ام را تکه تکه کرده در آن خانه دور ریختم. کتابچه های که سراسر نوشته های من و دیبا بود، حالا همه صفحه های کتابچه هایم خالی شده و منتظرند اتفاق های جدید و خوب داخل شان جا بگیرد. اما می‌دانم که از هراس نزدیک شان نمی‌شوم، اوضاع طوری است که حتا نفس کشیدن های ما مورد بازپرس قرار می‌گیرد. در پایان بلاک یک سگک و چوچه هایش است که این روزها باعث می‌شوند حس دل گرمی به زندگی از من دور نشود. از این‌جا می‌توانم چهار اطراف را نسبتاً خوب ببینم. آسمان را کمی نزدیکتر تماشا کنم و از هوای سرد پاییزی مستفید شوم. تشویش ذره‌ای کم نشده که زیاد هم شده نزدیک به دو هفته مریض بودم اصلا غذا خورده نمی‌توانستم اما آن روزهای بیماری نیز گذشت. بدترین اتفاق مراجعه کردن به ریاست پاسپورت بود باید بگویم آن‌چه در دو روز طی مراحل پاسپورت گرفتن دیدم از کابوس فراتر بود. مردم سرگردان و با بی نظمی تمام یک‌سو و سو دیگر عساکر طالب که وحشیانه با چوب و دُره مردم را جمع و جور می‌کردند. خلاصه خاک روی لباس هایم و پای کبود شده ام خودش حرف می‌زد که چه دیده و چه کشیده. یکی از افراد طالب در جواب سوال من پاسخ داد: ولی پشتو خبری نه کوی؟ یکی هم پدر گفته هر که آن‌جا بود را لعنت می کرد. حتا راضی به این شدم که به هیچ اداره‌ای مراجعه نکنم اگر بخاطر  انجامش عذاب روحی، روانی و جسمی را متحمل شوم.

 کشور به بحران شدید مواجه است. همه با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم می‌کنند. مکاتب به روی پسران باز شده، دختران الی صنف ششم به مکتب می‌روند و مابقی قرار است بدون امتحان ارتقا داده شوند. دانشگاه های خصوصی باز شده با شرایط و قوانین به اصطلاح اسلامی. اما دانشگاه های دولتی به روی همه بسته است. دلم نمی‌خواهد دانشگاه شروع شود چون هیچ علاقه‌ای ندارم به دیدن چهره های خسته و شکسته. به دیدن این‌که چطور مثل بازیچه با آینده ای ما بازی خواهند کرد و چطور نادیده‌ای مان خواهند گرفت. خبر های شوکه کننده از چهار طرف افغانستان به گوش می‌رسد. خودکشی، فقر، خشونت و بلاخره مردمی که مجبور به ترک وطن شده و مهاجر می‌شوند. دختر جوانی که در دانشگاه دوم نمره بود خودکشی کرده، او تحمل نابود شدن را نداشت او تحمل فقر را نداشت…

 ۴ ماه گذشت و به اندازه‌ای سال‌ها مردم من سختی کشیدند و شکستند. انگار حال خراب ما فقط به خود ما مربوط باشد و هیچ‌کس دنبال راه حلی نیست بلکه بهانه های شان زیاد است. تظاهرات زنان افغانستان در تمام رسانه های جهان نشر می‌شود اما صدا های شان تاثیری بر جامعه جهانی ندارد. انگار خون مردم به جوش آمده ولی دست شان بسته است. چرا باید دختر بیست ساله شب ها کابوس ببیند که دروازه خانه شان را طالبان می‌شکنند؟ چرا باید در هر نفس جای تلاش کردن به اهداف خود دلهره ای را که حقش نیست با خود حمل کند؟ کودکان سرزمین من جای آرامش دهه هاست جنگ را شناخته اند آن‌ها با وجود ذهن کوچک شان همه‌ای داغ های مردم خود را می‌فهمند اما این حق شان نیست!

چرا این‌گونه به بازی گرفته شدیم؟ سوال ها از ذهن فوران می‌کند اما چاره نیست ما همانند عروسک ها از آغوش یک نظام به آغوش نظام دیگر می افتیم و اگر خون دل بخوریم هم فقط به خود مان مربوط است! من می‌شناسم پدر های را که از شدت ناداری مریض شده‌ اند و از زن و اولاد خود خجالت می‌کشند! مادر های که لقمه نانی ندارند تا با اولاد های شان شریک کنند و اشک چشمان شان کوتاه آمدنی نیست! دختران و پسرانی که بهانه‌گیر شده اند و انگار یک عمر است بغض کرده اند ولی اشک شان نمی‌آید‌‌. سیاستمدار ها حرف شان در هوا و عمل شان صفراست. آن‌که بد بود پرستیده می‌شود و هر که خوب بود دستش زود کوتاه شدنی است. نمی‌دانم سختی های زندگی آوار شده بالای ما مردم افغانستان چه وقت خلاص خواهد شد اما این روز ها وقتی  به افراد کارگر و کودکان کار در خیابان ها خیره می‌شوم، آشفته‌گی چهره های مردم را، حکومت داری ضعیف، ناداری و درماندگی مردم و سقوط خودم از جایی که بودم به هیچ را می‌بینم، متقاعد می‌شوم که ویرانی امروز قابل تعمیر نیست! چقدر ساخته شد و ویران شد! حال بد امروز ما قرار نیست گلوی ریس جمهوری آمریکا یا خلیلزاد یا اشرف غنی را خفه کند. ما هر قدر از درد ملت خود در جهان فریاد بزنیم بازهم ویرانی است که در آسمان ما می‌بارد.

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button