به پنجشیرم
عبدالوراح محمدی و عبدالهادی شریفی
ای پنجشیر! ای زادگاه شیر ژیان! ای اسطورهی تیر و کمان! ای آنکه این سر ناقابل به خاک تو فرود آمده است!
این نامه را از سرزمین اسطورهها می نویسم-سرزمینی که اسطورهی کمانکشی و باهمتی ترا به زبان دارد-. سالهاست از تو دورافتادهام و از مردمان دلاور، کوهها، درختان، سنگلاخان و آبشاران تناور مهجور گشتهام – هر وقتی از تو دورم غریبم و تنها و در تجاذُب نکبای نَکبت خاشاکوار بییار و بی همراه-. گویی در زیر آسمان نیلگونِ تو بودن، در دل کوههای سر به فلک تو آرامیدن و در کنار رود چابک و پر تلاطم تو خوابیدن، عالمِ بیداری و دنیای غرور و آزادگی به من میبخشد.
از قضا روزی زاغ تیره رنگ نکبت بار، بد جنس و بد کرداری، حرام زاده و لاشخوار، هوای پرواز بر فراز قله تو کرد. از شگون بد، آن زاغ بد جنس و بد شگون مدتی است بخت سیاه، جغرافیای پرغرورت را فراگرفته است، ابر سیاه بر چهره سفیدِ کوههای سر بر آسمانات، تابیده است، چین بر جبین آبشاران آزادهکیشات، فگنده است، بغض در گلوی دریای خروشانات نهاده است، آسمان نیلگونات را در این غم، جامه کبود ساخته است، صبحِ گوارایت را در این ماتم جامه دریده است، تیر شوم را چون نور در چشم شیرانِ صفشکن نهاده، پالهنگ در گردن مسکینان و غریبانت گذاشته، بار گران مهاجرت و بیخانمانی را بر دوش مادران سرسفیدت گذاشته است، غم جگرسوز بر دل پدرانِ دلنوازت گذاشته است و از این رو مردمانت همه به سرزمینهای دور مهاجر شدند.
پری دخترانت که همه دلباخته و عاشق بودند، بامدادان پس از طلوع خورشید به سوی مزرعه میرفتند تا گلی به رخسار زده و «خوشه چینی» کنند؛ اما امسال که دیو سیاه و اژدهای جهنم بر تو چیره شده بودند، در فصل خوشه چینی همه آواره شدند. مرغکانت، مرغکانی که عاشق بودند و هر بامداد با صدای دل انگیز شان مردم دهکده را از خواب بیدار میکردند؛ اما همه به سرزمینهای دور و شاید هم «آنسوی آب های گرم» رفته اند. دیگر از «کبکی» که همه جا پرواز نماید و از «مستی دریایش» خبری نیست که نیست. به قول فرند، آن شاعر شیدای کوهسارانت:
روستا تنگ وکوچه ها دلگیر
ماه و اردیبهشت و باغچه پیر
نه فلاخن نه مرد نه شمشیر
هر طرف جلوه های مرد شریر
نیست کس جز بقال گردنده
ملتی مرد و قاتلش زنده
اما از پس هر زمستانی بهار آمدنیست، و پس از هر شب تیره، صبح روشن دمیدنی:
چرخ گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
آسمان به مراد دل ملاغیان دوزخی مادامالعمر نخواهد چرخید؛ چون دانم که کوههای سر به فلک تو گویی مشتانی اند از خشم زمین که به بلندای آسمان فرابرده شدهاند تا روزی به تارکهای سر هر نامبارک که دامن دامن و خرمن خرمن تخم بدپنداری و بدکرداری و بیدینی به زمین میپاشند بکوبی؛ ای کوه! ای مشت درشت روزگار! تعجیلی فرما و کاریتر بکوب تا نسل بیشرفان افزون نگردد.
ای سنگ! از صخرهی با وقار و ای صخرهی با وقار، ای دشمن دوزخیانِ غدار، ای آن که چشم «شهریارِ شهر سنگستان» به تو دوخته شده است، برخیز با قدرت تمام بر فرق شغالان جهنمی کاری تر بکوب تا هرکی به تو بد نِگرد چشمانش از حدقه بیرون آید.
ای پنجشیر دردمند! تنگیهای درهی تو، چین بر جبین فگنده، آبشاران اندوه دیدهی تو یقیناً قلب فسردهی زمین است که از نهایت دردِ خباثت خبیثان روزگار ورم کرده است و زود است که منفجر شود. ای پنجشیر! منفجر شو و بغض خوابیدهی زمین را فریاد کن و شیران خوابیده در سنگر را به غرش در بیاور و مشتی از پلشتیان روزگار را در منجلاب نابودی غرق کن و ناکسانی که خانه به کالای دیگران آراسته کرده اند در عالم نامردی بمیران.
ای رود خروشان! از بغضی که در دل پروردهیی و به سد ناپیدا تبدیل شدهیی سر بیرون کن، حرکتی فرما کرگسان لاشخوار را به جمع لاشان تاریخ وصل کن.
ای کوه «اتال» که قامت بر افراشتهیی و سر در میان ابران آسمان فرو بردهیی و رو از بدکیشان روزگار بستهیی؛ اندکی سر پائین آر، اندازهی برفان که در بر داری، سنگ بر لشکر یأجوجومأجوج بینداز و روباهانی که بیشهی شیران گرفتهاند با باد قهار خود به مدارس و پسکوتههای پنجاب روانه کن و به وظایف چارپاییگری و انبانچه مالی توظیفشان گردان.
ای فضل سرما – تو که خود خشم روزگاری- آنکه درشتی ترا ندیده است زودتر بنمای و نسل مفعولان سست عضله را از کوه های پر غرور و سر بر آسمان هندوکش به جهنم ابدی بفرست.
ای دریابار نیلگون! تو که خود سِر نهفته تاریخی؛ این همه ستم و فرومایگی را تا کی باید تحمل کرد؟ زمانش است تا راز خوابیدۀ قرن را از سینه بدر کرده و معجزهای فرما و نسل بد کردار، بد طینت و بد شگون را برای همیشه از خود دور کن.
ای مرد! ای دلاور تاریخ! ای کمان کش روزگار! تو که خود تاریخ زندۀ دورانی؛ برخیز و بار دیگر درس آزادی و آزادگی را تکرار کرده و خواب حریفانت را آشفته گردان و سرزمین اجدادیات را از وجود کرگسان و لاشخواران پاک ساز.
***
ای پنجشیر! یقین دارم که بار دیگر تو بر میخیزی و درس آزادی و آزادگیات را به تکرار به دشمن خونخوار و بیمقدار خواهید داد.