انسان وارسته
استاد عزیز الله ایما
حیدری وجودی هرگز ادعای مولاناشناسی و بیدلشناسی نکرد، ولی بیش از همه مولاناشناسان و بیدلشناسان با دوستداران مولانا و بیدل رابطه برقرار کرد. از آنها شنید و با آنها سخن گفت. سالها، هرهفته پنجشنبهها پس از فراغت از کار کتابخانه پیاده رفت و در اتاقی که از سوی مرد خیراندیشی در یک شرکت ساختمانی برای نشستهای جوانان علاقهمند به عرفانِ مولوی و بیدل در جادۀ سالنگ – جایی نزدیک به بینینیزار – آماده شدهبود، مجلس انس و سخن دایر کند، بیهیچ چشمداشت مادی. تا جایی که میدانم حالا آن جوانان، معلم، مهندس، پزشک و … اند، ولی تندرو و تروریستی در میان آنها نیست. نگاه مجرد و بهانهجوی – گویا روشنفکرانه – همانقدر غرق اغراق است که نگاه توصیفگر و گزافهگوی عامیانه. حیدری وجودی حلقۀ وصل بخش بزرگی از فرهنگیان و روشنفکران یک سده بود. در مشرب فقیرانۀ او ادعای بزرگی و حتا شاعری جایی نداشت. باری به قهار عاصی گفت: «اگر میخواهی به اندیشههای پیشرو ادبیات آگاهی حاصل کنی، برو پیش استاد واصف باختری، از من چیزی نخواهی آموخت.»حیدری وجودی دوست پدرم هم بود و آنها از ارادتمندان غيابى و حضورى میرصاحب قصابکوچه و پاچا صاحب ششدرک ملقب به «خاک پای فقرا» بودند. ازینرو میدانم که اندک اند کسانی که به رازهای زندهگی او توجه جدی کردهباشند. بسیار جوان بودم که باری کتاب «اصول مقدماتی فلسفه» نزدم بود. وقتی حیدری وجودی مرا دید، فقط گفت: «دریک کاغذ اخباری پوشش کن، تا پدرت آزرده نشود.» نگفت که آن را نخوان، که کتابیست کفری. دو سال پس، کتابی از مقالات مارکس، انگلز و لنین را از کسی گرفتهبودم و میخواندم. در برگ نخست کتاب عکسی از مارکس، انگلز و لینن بود. وقتی کتاب را دوباره تحویل میدادم، دیدم که تصویر لینن با قلم خودکار خطخط زدهشدهاست، چنانیکه چشمهای لینن به کلی کور شدهبودند، ولی مارکس و انگلز به حال اولی بودند. به کسی که کتاب را برایم دادهبود، به شرمندهگی گفتم که این کار را پدرم کردهاست و او هم گفت «فرقی نمیکند». این روایت را که به حیدری وجودی کردم، بسیار خندید. روزی جوانی نشریۀ «شعلۀ جاوید» را میجُست. حیدری وجودی از جوان پرسید:«پژوهشی داری؟» جوان گفت: «چیزی راجع به پیشینۀ کار مجید کلکانی میخواهم بدانم». حیدری وجودی نخست برای مرد جوان گفت:«آنچه را که میخواهی در نشریۀ شعله جاوید نخواهی یافت.» و سپس دو روایت از جوانمردی، کاکهگی و خوبیِ مجید کلکانی را برای جوان حکایت کرد. حیدری وجودی با دروازهبان کتابخانۀ عامه همان برخوردی را داشت که با معاون رییسجمهور، وزیر، و یک فرمانده قدرتمند جهادی. در مجلس یک مقام مهم رسمی به گونهیی ظاهر میشد که در خانقاهِ پهلوان با درویشی. عظمت حیدری وجودی در مدارا، مردمداری، ارجگزاری به انسان و دانش انسانی، دگرپذیری و شکیبایی اوست، در برابر دیگرانی که همفکر، همنظر، همعقیده و همتبار او نیستند. او در برابر زنِ آوازخوانی که «مینیژوپ» بر تن نزد او میآمد، با همان ادبی مقابل میشد که در برابر وزیری از کابینۀ کشتمند که کلکسیونی از روزنامهیی را میخواست با خود ببرد. با این تفاوت که به وزیر ناگزیر میشد بگوید که کلکسیونهای اخبار اجازۀ بیرونشدن از کتابخانه را ندارند.در تمام سالهای از کودکی به بعد، حتا باری هم توصیه و نصیحتی از حیدری وجودی نشنیدهبودم. او حکایت و روایت میکرد، به جای آنکه بر برحق بودن و نبودن سخنش پابفشارد. زنِ همکار او خانم طيبه وردک که به نظرم وجودی دیگریست در هیأت یک زن. زنی که پارسی را در آغاز به لهجۀ پشتو صحبت میکرد، چنان با خوی و خصال حیدری وجودی درآمیخت که دیگر حیدری وجودی را چون پدر و برادر عضوی از خانوادۀ خود میانگاشت و بر متعصبان و غریقانِ کوچک به صدای بلند میخندید.پرسش اصلی این است که این مدارای نادر در جامعهیی که بنیاد بربادی آن بر ناشکیبایی و تحملنکردن و نپذیرفتن دیگری است از کجا میآید؟شکیبایی و مدارایی را که من در تجربۀ خود بیرون از قانون در جامعۀ مدرن و پسامدرنِ سود و سرمایه، در حدِ از خودگذری گواه نبودهام. اینجاست که فقط شاعر بودن و نبودن، بیدلشناس و مولاناشناس بودن و نبودن و تحصیلات اکادمیک داشتن و نداشتن مطرح نیست، آن ویژهگیهای شاذى برجسته میشوند که انسانِ وارسته را میسازند و انسان را وارسته.