آیا غور خاستگاه اولیهی افغانان بوده؟
داکتر محیی الدین مهدی

1- طرح مسئله
این باور که غور یعنی ولایت باستانی خراسان شرقی مأمن اصلی افغانان بوده، پس از انتشار کتاب «تاریخ خان جهانی و مخزن افغانی» تألیف خواجه نعمتالله هروی پیدا گشت. هروی کتاب خود را میان سنوات ۱۰۲۰ و ۱۰۲۳ق در عصر پادشاهی جهانگیر گورکانی در هند تحریر نمود. هر چند نعمتالله نخستین کسي نبود که ادعا کرد که افغانان از اسباط بنی اسراییل اند؛ پیش از او ابوالفضل علّامی در کتاب «آیین اکبری» مولَف در سال ۹۹۷ق این عقیده را بیان کرده بود؛ اما این ادعا را که کساني از قبایل یهودی پس از اخراج از بیتالمقدس به غور آمدند، و همین ها اسلاف افغانان کنونی اند، اول بار نعمتالله مطرح کرد.
۱.سرگذشت بنی اسراییل از آغاز تا پراکندگی اول
پسران، اخلاف و احفاد حضرت یعقوب، بنی اسراییل خوانده می شوند؛ اسراییل در لغت به معنای شبرَو آمده است. اسامی پسران دوازدهگانهی یعقوب اینهاست: رویین، شمعون، لاوی، یهودا، یساکر، زبولون، دان، جات، نفتالی، آشر، یوسف و ابنیمین. اینان حدود ۴۰۰۰ هزارسال قبل از امروز از جنوب میانرودان(بینالنهرین) به کنعان -واقع در جنوب شام- مهاجرت کردند؛ و در حدود ۳۰۰۰ سال قبلْ نخستین دولت خویش بهنام اسراییل را تشکیل دادند. اما با مرگ سلیمان، قبایل یهودا و ابن یمین از اطاعت فرزند او سرباز زده، از دولت اسراییل جدا گشته، در جنوب کشور یهودیه یا یهودا را ساختند.
در سال ۷۲۲قم دولت آشوری نو -به حمایه از دولت یهودا- بر دولت اسراییل تاخت، و معبد سلیمان را ویران نموده، یهودیان را از آن سرزمین بیرون راند؛ و به نقاط مختلف سرزمین آشور پراگنده ساخت. تورات به این حادثه اینگونه پرداخته: «در سال نهم هوشع، پادشاه سامرا را گرفت و اسراییل را به آشور برد و آنها را در هاله و هابور و رودگذران و در شهرهای ماد قرار داد»(عهد عتیق، دوم پادشاهان ۶: ۱۷). ژوزفوس مورخ یهودی (۱۰۰-۳۷م) این حادثه را طور ذیل بیان کرد: «در آسیا و اروپا فقط دو قبیله وجود دارد که تابع رومیان اند؛ در حالیکه ده قبیله تا کنون در آن سوی فرات اند، و تعداد زیادي هستند، و با اعداد قابل تخمین نیستند»[قاموس کتاب مقدس، ذیل ژوزفوس]. ایناني که در «این سوی فرات»، یعنی در قلمرو ایران پراگنده شده بودند، از این زمان به بعد به «ده قبیلهی گمشده» مسمی گشتند، و بی گمان تعدادي از اینان به سرزمین های شرق کوچیدند، و در خراسان، ورا رود و کابلستان جابجا شدند؛ و بسیاری از آنان در مردمان بومی و جمعیتهای محلی جذب گردیدند.
دولت یهودا در جنوب به حیات خود ادامه داد؛ تا آنکه در سال ۵۹۴ یا ۵۸۶ قبل از میلاد به دست بختالنصر دوم پادشاه بابِل (حک: ۵۶۲-۶۰۵قم)بر انداخته شد. این شخص که در منابع اسلامی نمرود خوانده میشود، معاصر دانیال و ارمیا پیامبران بنی اسراییل، و جد مادری کوروش هخامنشی(۵۳۰-۶۰۰قم)بود. نمرود بیتالمقدس را خراب نمود، و طی چند جنگ اکثریت یهودیان را کشت، و به تعداد ۷۴۵ تن آنان را به قسم اسیر با خود به بابل آورد.
دولت بابل پس از در گذشت بختالنصر، راه ضعف و انقراض در پیش گرفت؛ تا اینکه در سال ۵۳۸ قم بدست کوروش هخامنشی سقوط کرد. کوروش برخلاف روال معمول زمان، با مردم با رأفت و مهربانی رفتار کرد؛ و طی اعلامیهی معروف آزادی ادیان و برابری انسان ها را اعلان نمود. او اسرای یهودی را به اورشلیم بازگردانید؛ بیتالمقدس را اعمار نموده، داراییهای ربوده شدهی مربوط به آن را از نو فراهم آورد. تورات ۲۳ بار از کوروش نام برده، و یگانه غیر یهودیای است که در این کتاب مسیحا خوانده شده: ارمیای نبی سقوط بابل به دست مادها را پیش بینی کرده بود؛ اشعیای نبی، آنگاه که پارسیان آمادهی نبرد با بابل می شدند گفت: « ایلامیها ترکش بر گرفتند … و کوروش غلاف از سپر خود برداشت»(عهد عتیق، اشعیا، کتاب شش، آیهی بیست و دو). اما تردیدي نیست که عدهای از یهودیان به فلسطین بر نگشتند، و در سرزمین های شرق متوطن گردیدند.
آوارگی قوم یهود بعد از ویرانی بیتالمقدس به دست تیتوس امپراطور روم (سال۷۱م)، پراکندگی دوم خوانده می شود.
۲.خلاصهی روایت خواجه نعمتالله
اما روایت خواجه نعمت الله با این واقعیت همخوانی ندارد؛ چون محور سخن او اثبات یهودیت افغانان است، داستان را از اینجا آغاز میکند: «افغنه بن ارمیا بن طالوت (ساول) بن قیس بن عتبه بن عیض بن اویسل بن ابن یامین بن یعقوب بن اسحق بن مهتر ابراهیم علیهالسلام» که از کارکنان سلطنت سلیمان بود، به اعمار مسجدالاقصی مأمور گردید؛ «… و چون طبیعت افغنه در کارفرمایی و رواج حکمْ بسي درشت و مهیب بود، مهتر سلیمان او را بر جمیع دیوان فرمانروا گردانید و هشتاد هزار بواب و حجاب و نواث به او حواله نمود که در کارفرمایی مسجد اقصی سعی نماید» [تاریخ خان جهانی و مخزن افغانی، صص۴۱، 68 و 69]. ارمیای فوق الذکر پسر دیگري بنام آصف داشت[به روایت دیگر آصف پسر برخیا، و برخیا برادر نا تنی ارمیا بود]؛ سلیمان او را به وزارت خویش برداشت. پس از مرگ سلیمان، بعد از چندگاه، هر دو برادر [یا عموزاده]،یعنی آصف و افغنه، نیز به اجل طبیعی در عرض بیست روز دار فانی را ترک گفتند؛
اولاد و احفاد آن دو در بلاد شام متوطن بودند، تا بختالنصر مجوسی- که کاتب ملک سنجاری بود- بر آنان مستولی گردید. بختالنصر بیتالمقدس را خراب کرد، فرزندان بنیاسراییل را به اسارت برد، و جمیع قبایل آن قوم را که توراتخوان و مسلمان بودند، جلای وطن داد. از آن جمله عزیز و دانیال در میان اسراء به روم برده شدند، تا آنکه بهجهت تعبیر خواب بختالنصر نجات یافتند. «و تتمه را فرمود تا از ولایت شام اخراج نمایند و از مملکت او بیرون برند. جماعتي بر ایشان موکل بودند؛ آن گروه را از حدود پادشاهی بختالنصر برآورده در کوهستان ولایت غور و غزنی و کابل و تا فیروزکوه و قندهار و آن نواحی که داخل اقلیم پنجم و ششم است، از ولایت خراسان و کوهستان رسانیدند. پس فرزندان افغان در ولایت طرح اقامت انداختند و ساکن شدند و جمعیت ایشان رو به زیادتی نهاد و از کثرت قبایل و گروه با کفار آن نواحی جنگهای متواتر کردند و اکثر کفار را بهقتل نموده، آن کوهستان را در تحت تصرف خود درآوردند. تا زمان ایالت محمد هارون و عمادالدین محمد قاسم که خواهرزادهی حجاج بن یوسف ثقفی سپهسالار ولید بن عبدالملک بن مروان بود، در ولایت کیج و مکران که در سنهی 88 (سته و ثمانین) آمده مسخر ساخته بود؛ و در عهد سلطنت سلطانمحمود غزنوی و سلطان شهابالدین غوری در آن دیار ساکن بودند و تتمهی احوال آمدن ایشان در کوهستان روه و کوه سلیمان عنقریب مذکور و مسطور خواهد شد. انشاءاللّه تعالی»[صص 74-75].
چون این مقاله به تحقیق در چگونگی اسکان افغانان در غور اختصار دارد. از ورود به بخش های دیگر این روایت خودداری می کنیم، و آنرا به مقالهی دیگر محول می نماییم.
۳-زبان غور قدیم
در حال حاضر برخي از ناسیونالیست های افغان در پی اثبات ادعای فوق اند؛ آنان می کوشند ثابت کنند که افغانان ساکنان اصلی بخش های غربی افغانستان اند. عتیق الله پژواک به نقل از نجیبالله توروایانا می نویسد که پکتها یا پکتاهای نامبرده شده در کتاب هندی ریگویدا، در غور جابجا شدند؛ زبان آنان زند یا پهلوی اشکانی بود. پشتو ادامهی زبان پهلوی اشکانی است! توروایانا ادامه می دهد: «غوری ها یا افغان های سوری که در مراکز فیروز کوه ، آهنگران و مندیش و غیره حدود بامیان سکونت داشتند، به زبان پشتو متکلم، و نگارندهی کانون ادبی و فرهنگی این زبان بودند». توروایانا از خواجه نعمت الله و از شیر محمد خان گنداپوری تبعیت می کند، و از شباهت صوری اسم «سور» استفاده نموده، میخواهد بگوید که سوری های ِغلزایی، با فرزندان سور پسر ضحاک افسانوی، که شعبهای از چهار ایماق اند، تبار مشترک دارند! شیر محمد تایمنی (از شعبات قبیلهی کاکر) را، با تیمنی (شاخهای از چهار ایماق؛ سه شاخهی دیگر آن سوری، جمشیدی و فیروزکوهی) یکی می داند. پیروی از این نوع فقهاللغه، بسیاری از سطحی نگران را به گمراهی انداخته؛ و این خود در کنار دو مورد دیگر- که بعداً بیان می شود- اساس باور نادرست افغان پنداشتن غوریان قدیم را تشکیل میدهد. علاوتاً، زبان شناسان بر این امر اتفاق دارند که زبان پشتو بازمانده یا ادامهی هیچ یک از زبان های ایرانی میانه نیست[راهنمای زبانهای ایرانی، ج ۲، ص۹۴].
پژواک در تفسیر سخن توروایانا، نظر خود را چنین بیان می کند: «مطالعات و تتبعات اخیره و خصوصاً کشف و نشر تذکرهی پتهخزانهی محمد هوتک خوشبختانه می تواند بیشتر این مسئله را واضح گرداند. چه کتاب مذکور میرساند که غوری های قدیم به زبان پشتو متکلم بوده، در کوهستانات شامخ خود که مسکن ایشان را تشکیل میداد، این زبان باستانی را پرورده بودند؛ و از مقایسهی تاریخ ادب ملی ما پشتو، با تاریخ ادب زبان دیگر ما یعنی زبان دری -به استناد این کتاب- قدامت ادب پشتو ثابت می گردد» [غوریان، ص ۹۱]. کتاب پته خزانه-که اصالتش مورد تردید است- مدعی است که امیر کرور، شکارندوی و شیخ تایمن از غور بودند، و به زبان پشتو شعر میسرودند! در حالي که امیر کرور فرزند امیر فولاد، از اولاد و احفاد شنسب، یعنی از خانوادهی شاهی غور بود[چیز در خور توجه اینست که خواجه نعمتالله هروی نویسندهی شجرهنامهی افغانان، حین نگارش داستان وصلت بیبی متو دختر بیت نیکه با شاهحسین غوری(که پسري بنام غلزی بار آورد)، متوجه نشد که داماد نیز افغان بوده! این کشف را مرهون مرحوم غبار هستیم].
پوهاند مجاور احمد زیار، ادعای پشتو بودن زبان مردمان قدیم غور را تیوریزه نموده، و تاکید میدارد که بنا به حاکمیت طولانی فارسی زبانان در خراسان، طی عملیهای که باید آنرا «فارسی سازی»(Persianisatiin) خواند، زبان فارسی جای زبان پشتو را گرفت[آریانای برونمرزی، مقالهی افغانستان مهد پرورش زبان دری نه، بلکه جای پرورش آن بوده؛ سال ۱۳۸۲ش].
اما تمامی جغرافیا نویسان سدههای نخستین اسلامی، بر این امر اتفاق دارند که زبان اکثریت مردمان خراسان و ورارود- یا به قول مقدسی هیطل- فارسی دری بود؛ و از باب مثال از میان آن همه سند و حجت، تنها قول ابواحمد محمد شمسالدین المقدسی(۳۸۰-۳۳۴ق) را نقل می کنم: «زبان[خراسان]: لهجه های گوناگون دارند؛ و زبان نیشابور رساتر و گیراتر است؛ ولی آغاز واژه ها را کسره می دهند، و آنرا به ی اشباع می کنند، مانند: بیگو و بیشو؛ و سین بی فایده می افزایند؛ چنانکه بخوردستی، بگفتستی، بخفتستی و مانند آنها، که سستی و لحاح را می رساند.
مردم طوس و نسا خوش زبانترند. سخن سگستانیان با یورش دشمنانه با صدای بلند از سینه بیرون میآید. زبان بست بهتر است؛ و روستایشان و روستاهای نیشابور زبان دیگر دارند که خشن است. زبان دو مرو بد نیست، جز آنکه در آن نیز یورش و گردنفرازی و کشیدن دنبالهی واژه دیده می شود. نهبینی که مردم نیشابور گویند برای این، و در مرو گویند بترون این، یعنی به سبب این، که یک حرف اضافه کردهاند، و چون نیک بنگری مانند آن بسیار است.
زبان مردم بلخ شیرینترین زبانهاست؛ جز اینکه واژههای زشت نیز بهکار می برند. زبان هرات وحشیانه است؛ خشن تر از آن در این سرزمین یافت نشود؛ یورش مردانه نهیب میزنند، و با فشار سخن را آلوده بیرون میدهند. از یاران شنیدم که یکی از شاهان خراسان به وزیرش دستور داد تا مرداني را از پنج خورهی اصلی گرد آورد؛ پس چون آماده شدند و سگستانی به سخن آمد، وزیر گفت این زبان برای جنگ خوبست. سپس نیشابوری به سخن آمد، او گفت این زبان برای داوری خوبست. سپس مروزی به سخن شد، و او گفت این زبان وزارت را سزاست؛ سپس بلخی سخن گفت؛ این زبان نامه نگاری را شاید. و چون هراتی به گویش آمد، او گفت این زبان برای دستشویی خوبست.
زبان قوهستان نیز خوب نیست و کشش دارد. این زبانهای اصلی خراسان اند، در بخش باختری، و دیگران پیرو ایشاناند، و از آنها ریشه گرفته اند، و بدانها برمیگردند: مثلاً زبان طوس و نسا نزدیک نیشابوری اند؛ و زبان سرخس و ابیورد نزدیک به مروی است؛ ولی سخن ابیوردیان صدای سوت دارد. غرچشار، میان زبانهای هرات و مرو است؛ زبان جوزجانان میان مروی و بلخی است؛ و زبان بامیان و تخارستان نزدیک به بلخی است، ولی کمي گرفتگی دارد؛ و مرورود و جوزجانان نزدیک به بلخی و مروزی است. زبان خوارزمی فهمیدنی نیست؛ زبان آمل و فربر همآهنگ خوارزمی و مانند بخاری است. و زبان ترمذی نزدیک بلخی است. در زبان بخاریان تکرار است؛ نبینی گویند یکي ادرمی و رأیت یکي مردي؛ و دیگران گویند یک درم دادم. و بر همین قیاس ایشان جملهی دانسته و گفتا را در سخن خود بیفایده بسیار بکار برند. البته این زبان دری میباشد، و از آن روی آنگونه زبان را دری می نامند که نامههای شاهان بدان نوشته میشود و به وی میرسد؛ و از ریشهی در ساخته شده، زیرا که زباني است که درباریان بدان گفتگو میدارند. زبان مردم سمرقند نیز حرفي دارند که صدایش میان ق و ک است، و میگویند بکردکم، بگفتکم و مانند آن که سرد میباشد. زبان مردم شاش بهترین زبانهای هیطل می باشد. …فرغانیان می گویند که بازآمدم، بازشدم»[احسنالتقاسیم فی معرفةالاقالیم، ج۲، صص،۴۸۹،۴۹۰،۴۹۱].
این نکته را باید علاوه کرد که به شهادت کتیبهی «ازو» (که بعداً معرفی خواهد شد)، دستکم زبان نوشتاری یهودیان غور-یعنی آنانيکه بنیافغان یا افغانان غوری خوانده می شوند-نیز فارسی بود. علاوتاً اینکه پژواک به نقل از اصطخری گفته که زبان غور با زبان سایر ولایات فرق داشته، اساسي ندارد؛ در المسالک و الممالک اصطخری چنین سخني نیامده است. از این قول بیهقی که سخن فرستادهی سلطان مسعود را باید ترجمانی به بومیان جروس تفهیم می کرد، نباید چنین نتیجه گرفت که: پس زبان مردم غور پشتو بوده![غوریان، ص ۹۱].
۴. تاریخ اسکان بنیافغان در غور
به قول مقدسی در خراسان«یهودیانْ بسیار و مسیحیان اندکند؛ و همه گونه مجوس در آنجا هست»[احسنالتقاسیم فی معرفةالاقالیم، ج۲، ص ۴۷۳]. به همین تقریب سکونت یهودیان در فیروزکوه – پایتخت سلاطین غور – امرِ مسلم و پذیرفتهشده است. به قول دکتر روشنضمیر «چندي پیش [اواسط قرن بیستم] یکي از باستانشناسان بهنام «آندری برونو» در یککیلومتری منار جام، یعنی در محل فیروزکوه پایتخت غوریان، سنگ قبري پیدا کرد که متعلق به قبرستان یهودیان بوده و متعلق به سالهای 1526-1468 ملوکی = 1149 میلادی و 544ه.ق. است، نام عنوان و صاحب آن، شادان بن اسحق نوشته شده است»[تاریخ سیاسی و نظامی دودمان غوری، ص 27. اینکه مرحوم عزیزاحمد پنجشیری در کتاب جغرافیای تاریخی غور(ص ۲۶۹)، کتابت این سنگ نبشته را قرن اول هجری گفته اشتباه است]. این سنگنبشته که به خط عبری و به زبان فارسی است، از روی نام محلي که در آن قرار دارد، به «کتیبهی ازو»(عذاب) مسمی گردیده است.
لوح قبر اسحق بن شادان یگانه سند حضور یهودیان در غور نیست؛ به تعداد ۸۴ لوح دیگر که در آنها نیز نامهای یهودی به خط عبری نوشته شده، از ناحیهی کشک جام بدست آمده است . گمان می رود اسحق بن شادان همان کسي باشد که احمد بن عمر بن علی مشهور به نظامی عروضی سمرقندی- که در حدود ۵۵۰ق می زیست- در اثر مشهورش به نام چهارمقاله، او را اسحق یهودی خوانده: «روی پادشاه خداوند[ملک الجبال قطبالدین محمد] عظیم برافروخت و بشاشی در طبع لطیف او پدید آمد، مرا تحسین کرد و گفت: کان ورساد[اوشان امروزی] از این عید تا عید گوسفند کوشان بتو دادم، عاملي بفرست. چنان کردم و اسحق یهودی را بفرستادم در صمیم تابستان بود، و وقت کار و گوهر بسیار میگداختند. درمدت هفتاد روز دوازده هزار من سرب از آن خمس بدین دعاگوی رسید، و اعتقاد پادشاه درحق من بنده یکی هزار شد» [چهار مقاله، ص ۸۱].
اما یهودیان چه وقت به غور آمدند؟
ظاهراً کهنترین منبعي که کوچ عدهای از یهودیان را به «ولایت غور» روایت میکند، کتاب طبقات ناصری است. منهاج سراج جوزجانی در فصل مربوط به طبقهی غوریان، داستاني را روایت میکند که نقل آن در اینجا ضروری مینماید: «از مقدمان ملوک غور امیر فولاد است که از فرزندان ملک شنسب بن خرنگ بود که با ابومسلم همراهی کرد تا حکومت از بنیامیه به بنیعباس منتقل گردید. از او تا عصر هارون [الرشید][که مدت چهل سال را دربر میگیرد] چیزي نمیدانیم؛ تا کسي بهنام امیر بنجی بن نهاران شنسبی امارت غور مییابد: «او اول کس از این دودمان، به دارالخلافه رفت و عهد و لوا آورد؛ امیر بنجی بن نهاران بود و سبب رفتن او به حضرت امیرالمومنین هارونالرشید آن بود که در غور قبیلهای بود که ایشان را شنسبانیان خوانند، و ایشان دعوی کنند که اول پدر ایشان اسلام آورده است؛ و آنگاه شنسبانیان محمد را به لفظ غور حَمَد گویند، و چون ایشان ایمان آوردند، ایشان را حَمَدی گویند بهمعنای محمدی. و در عهد امیر بنجی از قبیلهی شنسبانیان مردي بود و نام او شیش بن بهرام، و به لفظ غوریان شیث گویند و این قبیله را شنسبانیان بدین امر بازخوانند. امیر شیش را با امیر بنجی به جهت امارت غور مناقشت رفت، و فتنه در میان خلق غور ظاهر شد، از طرفین جمله اتفاق کردند که هر دو امیر بنجی و شیث به حضرت خلافت روند؛ هر که از دارالخلافه عهد و لوا آرد، امیر او باشد. هر دو تن استعداد سفر کردند، و روی به دارالخلافه نهادند، و تخت خلافت به جمال امیرالمومنین هارونالرشید مزین بود.
راوی چنین گوید که بازرگاني بود در آن دیار یهودی، بر دین مهتر موسی علیهالسلا م، و آن بازرگان را با امیر بنجی صحبتي بود، و او سفر بسیار کرده بود و به تجارت رفته، و حضرت ملوک اطراف دیده، آداب درگاه ملوک و سلاطین شناخته بود؛ او به امیر بنجی همراه شد، و مقصود و مطلوب امیر بنجی را معلوم داشت، امیر بنجی را گفت: اگر من ترا ادبي تعلیم کنم و حرکات و سکنات درآموزم، و معرفت و مراتب درگاه خلافت و حضرت سلاطین تلقین واجب دارم تا بدان سبب امارت و ایالت ممالک غور حوالهیِ تو شود؛ با من عهد بکن که در کل ممالک تو به هر موضِع که خواهم جمعي از بنیاسراییل و متابعات مهتر موسی علیهالسلام جای دهی و ساکن گردانی؛ در پناه تو و ظلِ حمایت ملوک و فرزندان تو آرمیده باشند. بنجی نهاران با آن تاجر بنیاسراییل عهد کرد که چون شرط نصیحت و تعلم آداب ملوک و خدمتِ درگاهِ خلافت مرا تعلیم کنی، جمله ملتمسات تو به وفا رسانم و مقترحات تو در کنار تو نِهم. چون از جانبین عهد مستحکم شد، تاجر بنیاسراییل او را آداب ملوک و خدمت درگاه خلافت و سلاطین و شرایط تعظیم دارالخلافه تعلیمدادن گرفت و بهجهت لباس قبا و کلاه و موزه و زین استعداد کرد، سواری و کاربستن اسلحه تلقین و تفهیم مهیا و مرتب میکرد؛ چنانچه منازع او شیش بن بهرام را از آنجمله هیچ معلوم نبود تا چون به دارالخلافه رسیدند. شیش بن بهرام همچنان با لباس مختصر غوریانه- که در خانهْ معهود او بود- در رفت، و امیر بنجی نهاران با لباس امیرانه و زی مهترانه، و استعداد و آداب، به حضرت خلافت آمد. بعدِ [ادایِ] آدابِ خدمتِ درگاه ِخلافت، به وقت فرصت هر دو آنچه مقصود هردوی ایشان بود، با شرایط خدمت، به موقف عرض رسانیدند، و حال منازعت با یکدیگر به خدمت وزیر و استادالدار باز گفتند و مقصود و مطلوب کلی درمیان آوردند. امیرالمومنین هارونالرشید، بعد از آنچه قصهی ایشان را مطالعه فرموده بود، و نظر مبارک او به حال ایشان ملحق شده، در حق امیر بنجی نهاران تربیت فرموده بود. چون امیر بنجی نهاران از جمالْ نصیبِ شاملْ و نصابِ کامل داشت، و به حسنِ طبیعتْ و طراوتِ زینتْ آراسته بود، بر لفظ مبارک امیرالمومنین رفت: هذا قسیم. یعنی این بنجی نیکو روی است، و آداب امارت و اسباب فرماندِهی و ایالت و حسن صورت و صفای سریرت جمع دارد، امارت غور حوالهی او باید فرمود، و پهلوانی لشکر ممالک غور حوالهی شیش بن بهرام باید کرد، و به تشریف دارالخلافه هردو بدین اسم مشرف شدند و بهجانب غور باز آمدند و به حکم فرمان حضرت دارالخلافه مراجعت کردند، و از آن عهد لقب شنسبانی [ها] از لفظ مبارک امیرالمومنین هارونالرشید، قسیم امیرالمومنین گشت…»[صص 324-326]. این دو چون به غور رسیدند، بر همان دستور عمل کردند؛ چنانکه در زمان منهاج سراج(قرن هفتم هجری) نیز امارت از شنسبانیان و سپهداری از شیشیان بود.
اما منهاج سراج داستان بازرگان یهودی را پیگیری نمیکند تا بدانیم که آیا برحسب معهود جماعتي از بنیاسراییل به غور آمدند یا نه؛ اگر آمدند در کجا جابهجا شدند، و سرنوشت آنان از عهد هارونالرشید (ربع آخر قرن دوم هجری) تا عهد منهاج یعنی نیمهی اول قرن هفتم چهبود.
جوزجانی از بحث در بارهی رویدادهای عهد امیر بنجی تا زمان خودش اظهار بیخبری میکند؛ اما تأکید مینماید که «در تواریخْ مفصلْ آورده شده»؛ «امکان نقلکردن از آن تاریخ که در بلاد غور در نظر آورده بود نبود، به ضرورت آنچه از تاریخ ناصری و تاریخ ابن هیثم[کته]آبی بعضی سماعی که از مشایخ غور حاصل شده بود به قلم درآمد». امروزه از این دو کتابْ نشانهای در دست نیست؛ و در هیچ جای دیگر نیز ادامهی روایت جوزجانی را نمی یابیم. ازینرو به گمان غالب، نعمت الله که معتقد به اصالت یهودی بودن افغانان است؛ ورود دستهای از یهودیان را به غور، فقط در روایت جوزجانی پیدا کرده باشد؛ و اما چون تاریخ این ورود با آغاز داستاني که برساخته، همخوانی ندارد، از ذکر نام طبقات ناصری خودداری می کند؛ و بجای آن از کتبي نام می برد که در آنها حتی اشارهای به داستان او دیده نمی شود: «و تقریبآمدن این طایفه به کوهستان روه و کوه سلیمان آن است که مصنف تاریخ گزیده و صاحب جهانگشای ایراد مینمایند …»[ج1، ص114].
۵.التباس و اشتباه میان دو غور
اما آن تقریب که نعمتالله در آمدن بنی اسراییل از غور به کوهستان روه و کوههای سلیمان اشاره کرد، اینست: «چون چراغ سلطنت سبکتگین بعد از یکصدوشصتونُه سال بهباد فنا منتفی شد و سریر امارت به سلاطین غور زیب و زینت یافت و سلطان شهابالدین غوری- المشتهر به سلطان معزالدین محمد بن سام غوری- بر تخت غزنین جلوس فرمود، خواست که به همت ملوکانه، هندوستان را تسخیر سازد؛ چند مرتبه از غزنین به هندوستان آمد؛ مرتبهی اول از حد لاهور معاودت کرد، و مرتبهی دوم از ولایت نهرواله بیمراد بازگشت، و مرتبهی سوم دوازده هزار سوار خنجرگزار و جوانان چابکسوار و مردان کارگزار از قبایل افغانان با خود همراه آورد. حق سبحانه تعالی فتح و فیروزی نصیب او کرد، و راجه پتهورا چوهان را که راجهی هندوستان بود بهقتل رسانید، و اموال بسیار و اسبان تازینژاد و فیلان کوهپیکر و غلامان لالهعذار و کنیزان پریرخسار، و نقد و جنس بیشمار بهدست اهل اسلام درآمد؛ و در وقت مراجعت خود سلطان شهابالدین این جماعت را در کوهستان روه و کوه سلیمان و اشنغر و سواد و باجور از حدود کابل تا دریای نیلاب، و از نواحی قندهار تا سرحد ملتان آبادان [جاگزین] ساخت؛ و ملک معزالدین غوری را با بیستهزار کس تعیین فرمود تا این جماعت را خانه کوچ از کوهستان غور نقل کرده، به این کوهستان [روه، کوه سلیمان] آورده، آبادان ساخت. و روه عبارت است از کوه مخصوص که ابتدای طول آن از سواد باجور تا قصبهی سیوی از توابع بهکر، و به اعتبار عرض از حسن ابدال تا کابل؛ و قندهار در حدود[یعنی سرحد] این کوه واقع است؛ و کوه سلیمان و کوه اشنغر در مابین این کوه است و اول شهري که در کوهستان بعد از درآمدن ایشان آبادان کرده شد، اشنغر بود.
چون ملک معزالدین ایشان را آبادان کرد، به ملازمت سلطان رفت و حقیقت آبادانی معروض داشت؛ سلطان بهغایت مبتهج و مسرور شد، و آبادانشدن این طایفه را موجب فتح هندوستان تصور کرد؛ و فیالواقع چنین بود. پس سلطان ایشان را به انواع نوازش تربیت فرمود و هریک فرقه را در نواحی نیلاب و دریای سند جاگیر کرد. چون این طایفه در آن سرزمین قرار گرفتند، روزبهروز استیلای تمام یافتند و ایشان هر سالي با کفار کتور [پشهایها، نورستانیها؛ دهوارها و دهگانها یا سواتی های قدیم: سواتیها خود را دهقان تاجیک می دانند(تواریخ خورشید جهان ص ۳۱۶)] و کفار هندوستان [قوم کهکر و هندکو]جنگها میکردند و آن کوهستان را از غبار لوث و کفر پاک گردانیدند.
و چون مرتبهی سوم سلطان شهابالدین به طرف دهلی لشکر کشید، ملک محمود لودی را -که جمعیت او از همه قبایل بسیار بود- سپهسالار لشکر خود گردانید… و بر جمیع سپاه افغنه او را برگزید…و ملکمحمود را به انواع نوازش معزز گردانید و حلوعقد و قبض و بسط سرکار خود را به یدِ اختیار او سپرد و مطلقالعنان ساخت، و از آن روز بزرگی در سلسلهی لودی [ثابت] است»[صص119-121].
هر چند این ادعا در هیچ کتابي پیش از تاریخ خانجهانی نیامده، ولی نمی توان آن را یک سره رد کرد؛ زیرا حضور جنگ آوران یهودی، و دلیران افغان در سپاه سلطان شهاب الدین غوری امر بدیهی است؛ چنانکه معمول و مرسوم هر زماني بوده، اهالی دهات، قصبات و شهرها، و بزرگان اقوام و طوایف ناگزیر بودند پادشاهان را در سفرهای جنگی و غیر آن، با نفرات، آذوقه و علوفه یاری رسانند. بنابراین، حینيکه سلطان از غور به عزم غزا به جانب هندوستان حرکت می کرد، از عموم اصناف و اقوام سرباز می گرفت؛ و جماعت یهودیاني که در حدود غور می زیستند، از این قاعده مستثنی نبودند. همینگونه، همراهی جنگجویان افغان با سلطان- که حضور و توطنشان در اطراف رود سند، از قرن ها قبل از ورود سلطان شهاب الدین به این منطقه محرز بود- امر مسلم می نماید.
اما تاریخْ شاهدِ یک چنین نقل و انتقال وسیع مردمان از ولایت غور، به سرزمین روه و کوههای سلیمان نیست؛ به نظر می رسد که نعمتالله را دو بار، میان دو موضوع خلط مبحث پیش آمده باشد: یکي میان «بنیافغان » با «افغانان»؛ و دیگري میان «ولایتغور» با «غور و دامان».
به عبارت زیر از تاریخ خانجهانی توجه کنیم: «چون سریر خلافت بهوجود عبدالملک بن مروان زینت یافت، حجاج بن یوسف ثقفی سپهسالار و مدارالمهام او شد، در سنهی 86 (سته و ثمانین)محمد هارون را بهجهت تسخیر ولایت سیوستان [با مرکزیت سیبی کنونی] و کچ و مکران و گرمسیر بهراه شیراز فرستاد. و محمد هارون بعد از وصول آن دیار بهکرّات و مرّات به رایداهر که راجهی آن دیار بود، محاربات نموده به شهادت رسید. حجاج بن یوسف بعد از استماع این خبر، عمادالدین محمد قاسم را که خواهرزاده و داماد حجاج بود، قایممقام محمد هارون ساخته، تعیین آن دیار نمود. بعد از قطع مسافت چون عمادالدین محمد قاسم به نواحی غور رسید، جمعي از این طایفه به خود همراه گرفت و ایشان را به انواع مهربانی نوازش نمود و مدت هشت سال در آن دیار طرح اقامت انداخت، و سیوستان را مسخر ساخت و راجهی آنجا را بهقتل رسانید؛ غنایم فراوان بهدست اهل اسلام درآمد؛ و چون در سنهی 93 (ثلث و تسعین) عمادالدین محمد قاسم بهموجب امر حجاج بن یوسف متوجه دارالخلافت شد، جماعت بنی افغان را به منازل خود رخصت فرمود و به خلعتهای فاخره و کمر و خنجر و شمشیر مرصع، نوازش نمود.»[صص 115-116].
می دانیم که محمد بن قاسم وارد ولایت غور نشده؛ غور از مسیري که او از شیراز به راه مکران و کچ تا سیوستان و سند پیموده، بسیار فاصله دارد؛ و گفته شده که او اکثراً راه کنار بحر را می پیمود، تا در نزدیکی با قوای دریاییِ باشد که او را در این سفر همراهی میکرد(کتاب چچنامه منبع موثقي در خصوص لشکرکشی محمد بن قاسم و فرماندهان عرب قبل از او به سند و جنگهای اوشان با رایداهر است). علاوتاً، این ادعا خلاف روایت جوزجانی است که جابجایی یهودیان یا بنیافغان در غور را، قریب یک قرن بعد از لشکر کشی محمد بن قاسم می داند؛ حتی اگر این روایت منهاج را که می گوید:
«و غالب ظن آنست که [شنسب] در عهد خلافت امیرالمومنین علی(رض) بهدست علی کرماللّه وجهه ایمان آورد و از وی عهدي و لوایي بستد و هر که از آن خاندان به تخت نشستی، آن عهد و لوای علی بدو دادندی؛ و محبت ایمه و اهل بیت مصطفی صلیاللّه علیه و آله وسلم، در اعتقادشان راسخ بود» [طبقات ناصری، صص 319-320] بپذیریم، باز جای این ایراد باقی است که: شنسب و اولاد و اتباع او بنی افغان نبودند! یعنی به هیچ وجه نمی توان حضور بنی افغان را در جامهی جنگجویان مسلمان غوری، در کنار محمد بن قاسم در جنگ علیه رایداهر در سند پذیرفت.
از جانب دیگر بنا به روایت اکثر تواریخ قرون نخستین اسلامی، و همینگونه بنا به قول ملا قاسم فرشته، دین اسلام قبل از تقرر حجاج بن یوسف، به مقام مدارالمهامی و سپهسالاری، به این کوهستان میان افغانان رسیده بود[تاریخ فرشته،چاپ نولکشور ص۱۷؛ چاپ ایران ص ۵۷]. بنابراین، اگر ساکنان این غور، به قول فرشته «مسلمانان کوهستان»، یعنی افغانان مسلمان، محمد بن قاسم را از روی غیرت و عِرق مسلمانی، به افراد و علوفه معاونت کرده باشند، بعید از امکان نیست.
پس آن غوري که ادعا می شود خاستگاه افغانان بوده کجاست؟ افغانان نه از ولایت غور، بلکه از کوهستان -که به معنی غور است- به کمک محمد بن قاسم آمدند. سرایندهی داستان جنگ رستم با کککهزاد از غوري نام می برد که در نزدیکی سند و در حدود کوه های سلیمان موقعیت داشته! هر چند محققین آن ۶۷۸ یا ۶۶۳ بیتي را که به این داستان تخصیص یافته، الحاقی می دانند؛ ولی محققین از جمله محمد امین ریاحی زمان سرایش آنان را قرنپنجم هجری [ فردوسی، ص ۱۱۶] و ذبیحالله صفا قرن ششم هجری[حماسه سرایی در ایران، ص ۵۶۱] گفتهاند. بیت های آغازین داستان:
چنین گفت دهقان دانش پژوه
مر این داستان را ز پیشین گروه
که نزدیک زابل به سه روزه راه
یکی کوه بُد سر کشیده بماه
***
بیک سوی او دشت خرگاه بود
دگر دشت زی هندوان راه بود
***
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز اوغان و لاچین و کرد و بلوچ
***
یکی قلعه بالایِ آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود
***
مر آن حصن را نام مرباد بود
ازو جان نابخردان شاد بود
بُنِ قلعه از آبْدزدي چو گور
رهي بود پنهان به دامان و غور
که چون سخت آید همی روزگار
شه و لشکر آنجا بگیرد قرار
بی گمان این کوهي که به فاصلهی سه روز راه از زابل به جانب دشت هندوان -یعنی صحرای سند- واقع بوده، جز کوهسلیمان و شعبات آن، کوه دیگري نمی تواند باشد؛ چون در این حدود کوه دیگري وجود ندارد. این غور و دامان -به همین دو نام- همین اکنون داخل حدود بخشداری دیرهی اسماعیل خان استان پشتونخوای کشور پاکستان، در دامنههای شرقی کوه مذکور، در کنار رود سند موقعیت دارند.
در روایت شیر محمد خان گنداپوری در چگونگی ورود افاغنه به کوه سلیمان، به خوبی مشخص می گردد، که راویان این داستان، آنجا که در تفکیک میان افغانان و بنی افغان در مغالطه می افتند، در تمیز میان «ولایتغور» و «غور و دامان» نیز عاجز میمانند؛ چون ولایت غور محل سکونت بنیافغان، و غور و دامان محل سکونت افغانان است. در روایت شیر محمد خان، افاغنه نه در زمان سلطان شهابالدین غوری، بلکه در عهد خلفای راشدین، و به رهبری قیس عبدالرشید پتهان وارد کوههای سلیمان شدند؛ حیني که قیس از مدینه برگشت: «…مردم غورستان مقدم قیس عبدالرشید پتهان را به سبب حصول شرف صحبت نبوی(ص) و حصول خطاب و القاب بزرگی از جناب نبوی، واجب التعظیم و الاطاعات دانسته، سرداران تُمن ها و رعایا سر به اطاعت حکم او زیر نهاده و گوش به سخن او داشته، حسبالحکم جهاد های متواتره با کفارْمردانْ کوهستان و دامن آن کوه به عمل آورده، آن کوه و دامانش را -از حدود هرات تا حدود قندهار به ضرب سیوف از کفار تاجیک و غیره صاف و پاک نموده میرفتند و میزدند؛ تا آنکه زیر لوای قیس عبدالرشید، جهادکنان به میان کوه کلان -واقع سرحد هندوستان، که درین وقت تخت سلیمان و قیسیغر گفته می شود- رسیده آن را از مخالفان دین اسلام خالی ساختند؛ و هم به این سبب آن کوه به قیسیغر تسمیه یافت. و روایتي آن است که آن حضرت هم بر قلعه[یا قلهی؟] آن کوه وفات یافته و همدران کوه مدفون شدند. تعداد آن غازیان افاغنه، به وطن غورستان و دامان-آنکه برای سکونت داشتند- مراجعت کردند؛ چون لقب پتهان در استعمال بر اسم جناب غالب آمده، او را مختصر پتهان گفتند و اولادش معروف به پتهان شدند. اینست خلاصهی کتب افاغنه که مذکور شد» [تواریخ خورشید جهان، ص ۶۲].
«جهاد کنان» از ولایت غور «به تخت سلیمان» رفتن، امر محال مینماید؛ ولی از «غور و دامان» تا «قیسیغر» رفتن، و دو باره به «غورستان و دامان» برگشتن، کاملاً منطقی است. محمد حیات خان به این عقیده است که قیس از اهالی اطراف کوههای سلیمان بود؛ هم نام «قیسیغر» و هم نام قبیلهی افغان بنام «کاسی»- که در اطراف آن زیست میکنند- از نام او گرفته شده اند. در عبارت دیگر از شیرمحمد خان، مدعای فوق روشنتر مینماید: «چون طایفهی معروف افاغنه کثرت تمام یافته، کوهستان غور و دامان را گنجایش ایشان نمانده، ارادهی خروج از غور نموده و از آن کوهستان بیرون آمده، در اضلاع هرات و قندهار و غزنی و کابل و جلالآباد و لغمان و کوهستان کلان قیسیغر و کوه سپید و دامان شرقی کوه کلان پراگنده شده جابجا سکونت گرفتند»[ص ۱۷۶]. آوردن «اضلاعهرات» در اول این روایت، به قصد گم کردن رد، و اصولاً ترتیب پراکنده شدن افغانان بعد از خروج از غور، باید به طور معکوس نوشته می شد: دامان شرقی کوهکلان، کوهستان کلان قیسی غر، لغمان، جلالآباد، کابل، غزنی، قندهار و بالآخره اضلاع هرات. این ترتیب، مطابق گزارش تاریخ است.
به نظر می رسد که هم خواجه نعمتالله و هم شیر محمد خان، داستان ساخته شدهی ورود افغانان به رهبری قیس به کوه های سلیمان را، از کتابهای «اُسْدالغابه» از ابن اثیر، و «الاِصابه» از حافظ بن حجر عسقلانی گرفته باشند. در عبارت ابن اثیر که از ابو موسی روایت می کند، قیس بن یزید در رأس جمعي نزد پیامبر رفته ایمان آورد؛ پیامبر او را والی قومش گردانید؛ قوم او که در موضعي بنام «کوه سلمان» ساکن بودند، او را که از نزد پیامبر با فرمان آمده بود، گرامی داشتند[ترجمهی با تلخیص از ج ۴، ص ۲۳۹].
در روایت ابن حجر نیز همان قیس بن یزید از پیامبر عصا و فرمان دریافت می کند، و مردم او در موضعي که «کوه سلمان» خوانده می شود، بر او گرد آمده، و از او به سبب ملاقاتش با پیامبر استقبال می کنند[ج ۵، ص ۲۶۸]. جعل اقوال ابن اثیر و ابن حجر، در روایتي که مخصوصاً شیر محمد خان آورده، بسیار روشن است[این دو روایت، و دو روایت مشابه دیگر از تاریخ طبری، در مقالهی بعدی مورد تحقیق بیشتر قرارخواهند گرفت].
نعمت الله مینویسد آنگاه که سلطان شهابالدین به کمک افغانانْ دهلی را متصرف گشت، یکي از امرای خویش بهنام ملک معزالدین را موظف ساخت تا «اقوام جمیع افغانان را از کوهستان غور و کوه فیروزهخانه کوچ برآورده در نواحی کوههای اطراف و جوانب دارالسلطنت غزنین آباد سازد»؛ بدون شک آن غور نه ولایت غور، بلکه همان غوري است که در بالا معرفی کردیم. بهنظر میرسد که وقتي نعمتالله در روایت خویش –که معلوم نیست از کجا گرفته- نامهای غور و فیروزه را در کنار هم میبیند، گمان میکند که همان غور تاریخی با پایتختش فیروزکوه باشد. درحاليکه حدودالعالم این فیروزه را در نزدیکی ملتان نشان میدهد: «بیروزه، شهری است اندر حدود مولتان، و در هندوستان است. همهی جهازهای هندوستان آنجا افتد. و اندر وی بتخانه است» [حدودالعالم، ص212]. این بیروزه، پس از گردیز، سول (شال)، نینهار و قبل از لغمان یا لمغان و ویهند، در فصل «سخن اندر ناحیت هندوستان» ذکر گردیده است.
۶.افغانان دیگر و بنیافغان دیگر است:
محمد حیات خان در ضمن اعتراضاتي که به نظریهی یهودیخواندنافغانان از سوی خواجه نعمتالله دارد، متعرض این نکته میشود که: مگر از بنی افغان- از افغنه تا قیس(۳۳نسل)- دیگر اولاد و احفادي به وجود نیامده؛ که نعمتالله همهی افغانان را نه از فرزندان افغنه، بلکه از فرزندان قیس می داند! اگر از افغنه فرزندان و اولاد دیگر نیز بوده، آنان کی هاستند؟ بنا بر این نظریه نتیجه میگیریم که «بنیافغان» فقط فرزندان یهودیاني اند که به غور آمدند؛ دیگران «افغانان» اند.
اسم بنیافغان در کتاب تاریخ خانجهانی و مخزن افغانی، در کنار اسامی دیگري که افغانان به آن خوانده میشوند، آمده است؛ چنانکه نعمتالله هم قبیلهی بنی مخزوم را که خالد بن ولید به آن منسوب است، بنیافغان می خواند[ص۷۷]؛ و هم آناني را که در غور متوطن بودند: او به حوالهی مورخ تاریخ جهانگشا، تاریخ گزیده، مجمعالانساب و اصنافالمخلوقات مینویسد که: «خالد [از مدینه] مکتوبي بهجانب بنیاسراییل و بنیافغان و بنی اعمام خود که در کوهستان نواحی غور مسکن مألوف داشتند؛ از زمان اخراج بختنصر بنیاسراییل در آن مکان متوطن بودند، نوشته بود» [تاریخجهانبانی و مخزن افغانی، ص107]. یا این عبارت او: «[پیامبر]به دلالت خالد یکی از اصحاب خود- از گروه انصار را- با عبدالرشید پتهان همراه گردانید تا در دیار غور و کوهستان آن حدود که مسکن بنیاسراییل و قبیلهیِ بنیافغان و گروه عبدالرشید بودند، احکام اسلام تلقین آن جماعت نماید»[ص112]. یا این عبارت او: «و تقریبآمدن این طایفه به کوهستان روه و کوه سلیمان آن است که مصنف تاریخ گزیده و صاحب جهانگشای[جوینی] ایراد مینمایند که جماعت بنیافغان، دعای حبیب خود را، که در باب ایشان کرده بود، مستجاب ساخت و جمعیت این طبقه رو به زیادتی نهاد و به کثرتي رسانید که مافوق آن متصور نباشد؛ و عبدالرشید را سه فرزند رشیدِ صاحبتمیز روزی گردانید…»[ج1، ص114؛ شیر محمد خان گنداپوری که به تمایز میان افغانان و بنیافغان معترف است، هم بنی افغان، و هم «افاغنهی اسراییلینسب»را بهکار میبرد: تواریخ خورشید جهان، ص۱۷۶]. البته چنین مطلبي در کتبي که نعمتالله نام می برد وجود ندارد.
از جملهی مورخین معاصر، غبار متوجه جدا بودن دو نام افغان و بنی افغان شده بود: «در آغاز فتوحات عرب در ضمن اسمهای طوایف افغانستان در غور، از قبیل سوری و غوری، گاهي از قبایلي بنام بنیافغان نیز در تواریخ مسلمین ذکري شده است» [مجلهی کابل، شمارهی ۹۰(؟ شاید ۹)، ص ۵۳، سال اول؛ نقل از غوریان ص۷۶. در «تواریخ مسلمین» یعنی در کتب تاریخی قرون نخستین اسلامی، لفظ بنیافغان دیده نشده؛ به نظر می رسد که مقصد غبار شجرهنامههای افغانان، مخصوصاً کتاب خواجه نعمت الله هروی باشد].
هم در روایت خواجه نعمتالله، و هم در تألیفات سایر انساب نویسان، اسامی کساني از بنیافغانان غور آورده شده، که در یهودی بودن آن اسامی نمی توان شک کرد. از آن جمله مولف شجرهنامهی «رساله در نسب افغانان» مینویسد که چون سلطان محمود غزنوی عراق و خراسان را مسخر ساخت، آهنگ تصرف هندوستان نمود؛ سرهنگان و دلیراني بسیار از ولایات مختلف در خدمت او در آمدند؛ از آن جمله از غور و بلخ: «هشت نفر اند که پنج آن از اولاد افغانان و سه نفر از اولاد ازبِک پیش سلطان مذکور آمده خدمت میکردند؛ پنج اسامی از افغانان: یکی یهودی، دویم عرون، سیوم آرغوان، چهارم نوح، پنجم انس؛ و سه اسامی از اولاد ازبِک: یکی عادلی، دویم غازی، سیوم علون. چون سلطانمحمود این هشت نفران را بدید، خوش شده ایشان را سرغنهیِ لشکر خود گردانید. حقتعالی چنان کرد که تمام لشکر سلطانمحمود، افغانان و ازبِکان شدند و در میان کفار هر جا که سلطان مذکور ایشان را تعیین میکردند، فتح و نصرت میکردند»[به نقل از تاریخ خان جهانی و مخزن افغانی، صص 116-117].
به روشنی می بینیم که از روی نام، باید تمام کساني که در فهرست فوقْ افغانان خوانده شده، از غور آمده و به قول عتیقالله پژواک «افغانان غوری» بودند[غوریان، ص۷۶]، یهودی باشند؛ در حاليکه اسامی روسای افغاناني که سلطان شهاب الدین را در سفر سومش به هندوستان همراهی کردند، جمله افغانی است: «مرتبهی سیوم پنج کس از رؤسا و صنادید افغانان که اسامی آن جماعه را در کتب تواریخ به این وجه مرقوم نمودهاند: ملک آدم غلزی، ملک بلین بتنی، ملک بارک یوسفزهی، شهباز افریدی، ملک حاتم سربنی، با سپاه شایستهی کارزار عازم تسخیر هندوستان شد». چنانکه در فقرهی قبلی دیدیم، مجموع سربازان افغان و بنیافغان که سلطان شهابالدین را در این سفر همراهی کردند، دوازده هزار کس -در کنار ارتش صدوبیست هزار نفری او- بودند؛ و به قول نعمتالله، سلطان در بازگشت ازین سفر، «این جماعت را در کوهستان روه و کوه سلیمان و اشنغر و سواد و باجور از حدود کابل تا دریای نیلاب، و از نواحی قندهار تا سرحد ملتان [و کنار رود سند]آبادان [جاگزین] ساخت».
البته مبرهن است که افغانان قرن ها پیش از این تاریخ، در نواحی کوهستان روه و کوه سلیمان ساکن بودند؛ و بنا به قول «پرودز اُ. شروو» نویسندهای مقالهی «زبان پشتو» (در مجموعهی «راهنمای زبانهای ایرانی»)، کسي نمی داند که اینان از کجا و در چه زماني به این نواحی آمده اند[ص ۶۳۸]. افغانان از نیمهی دوم قرن هشتم هجری به جنبش درآمدند؛ و در طول قرن نهم بیشتر به جانب هندوستان رهسپار گشتند. اما در بارهی زمان اسکان افغانان در اشنغر، سوات، باجور، رود نیلاب و حدود کابل، باید گفت که در حال حاضر به کمک آثاري چون تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، تاریخ مرصع و تواریخ حافظ رحمت خانی، و دیگر کتبي که به قلم نویسندگان افغان تحریر یافته و خوشبختانه در دست است، معلومات نسبتاً روشنی در اختیار داریم؛ این نواحی از اواخر قرن نهم تا پایان نیمهی اول قرن دهم به تصرف افغانان افتاد. و این قول نعمتالله که: «چون این طایفه در آن سرزمین قرار گرفتند، روزبهروز استیلای تمام یافتند و ایشان هر سالي با کفار کتور [دهوارها، دهگانها یا اهالی قدیم سوات، پشهییها و نورستانیها] و کفار هندوستان جنگها میکردند و آن کوهستان را از غبار لوث و کفر پاک گردانیدند»، حکایت تاریخ قرنهای نهم و دهم منطقهی مسمی به پشتونخوا است؛ نه از قرن ششم و هفتم؛ زیرا در قرون اخیرالذکر، هنوز افغانان به قدري نبودند که بتوانند با اهالی نواحی فوق به جنگ بر خیزند.
با اینحال، استقرار بنیافغان را در نواحی مذکور، پیش از ورود افغانان در قرون بعدی به همان نواحی، نمیتوان انکار کرد؛ این امر زمینه های اختلاط خونی میان بنیافغان با افغانان و سایر مردمان آن نواحی را فراهم آورد(این رویداد را در مقالهی شجرهنامههای افغانان دنبال خواهیم کرد).
۷.فروداشت
در ربع اخیر قرن دوم هجری/ قرن هشتم میلادی -و شاید قبل و بعد از آن نیز- جماعتي از یهودیان، که پس از این بنیافغان خوانده میشوند، در ولایت غور جابجا شدند. باري در اوایل قرن پنجم، و بار دیگر در اواخر قرن ششم هجری، عدهای از اینان در سپاه سلطان محمود غزنوی، و پس از او در لشکر سلطان شهابالدین غوری استخدام گشتند. از آن پس اینان در حدود پشاور اسکان داده شدند.
اما افغانان پیش از ورود بنیافغان به این حدود، در نواحی غور و دامان، کوهستان روه و کوه سلیمان ساکن بودند.
قرن ها پیش از ورود اینان به غور، غور سرزمین آباد بود؛ و مردمان فارسی زبان در آن سکونت داشتند و دارای حکومت و اقتدار سیاسی بودند. بنابراین ورود چند خانوادهی محدود یهودی به این ولایت، نمیتوانست تغییرات کلی نژادی و زبانی ایجاد کند.
اما باید دانست که افغانان پیش از ورود بنیافغان به پشتونخوا، در نواحی غور و دامان، کوهستان روه و کوه سلیمان ساکن بودند.
خواجه نعمتالله هروی را در دو امر اشتباه دست داده: او افغانان را با بنیافغان-اسمي که خود ایجاد کرده بود- یکی دانسته؛ و از آن نتیجه گرفته که همهی افغانان بنیافغان یا یهودی نسب اند؛ نیز او ولایت غور را که در شرق هرات و غرب کابل موقعیت دارد، با ناحیهی غور که در کنار دامان از حدود کوههای سلیمان به حساب می آید، یکی دانسته؛ و از اینجا نتیجه گرفته که ولایت غور مسکن اولی افغانان بوده است.
منابع:
۱-راهنمای زبانهای ایرانی (2 جلد): مجموعهی مقالات زبانشناسان غربی؛ ویراستار رودیگر اشمیت؛ ترجمهی فارسی زیر نظر حسن رضایی باغبیدی؛ انتشارات ققنوس، چاپ اول 1382ش.
۲-چچنامه یا فتحنامهی سند؛ نوشتهی خواجه امام ابراهیم(قرن سوم هجری)، ترجمهی علی بن حامد کوفی؛ تصحیح نبیبخش خان بلوچ؛ نشرحیدر آباد سند، سال ۱۳۴۵ش/ ۱۹۶۶م.
۳-تاریخ خان جهانی و مخزن افغانی، تألیف خواجه نعمتالله هروی؛ تصحیح و اهتمام سید محمد امامالدین ، مطبعهی زیگوپریس داکه، ۱۳۷۹ق/ ۱۹۶۰م.
۴-مجلهی آریانای برونمرزی، سال دوم ۱۳۸۲ش.
۵-احسنالتقاسیم فی معرفةالاقالیم: تألیف ابوعبدالله محمد بن احمد مقدسی، ترجمهی دکتر علینقی منزوی؛ انتشارات شرکت مولفان و مترجمان ایران، چاپ اول، سال ۱۳۶۱.
۶-تواریخ خورشید جهان؛ تألیف شیرمحمدخان گنداپوری ابراهیمزایی؛ به فرمایش سردار محمد حیات خان (پسرمولف)، نشر: المکتبة الحقانیه، پشاور – پاکستان 1311 هجری.
۷-طبقات ناصری یا تاریخ ایران و اسلام: تألیف منهاج سراج جوزجانی؛ به تصحیح و مقابله و تحشیهی عبدالحی حبیبی؛ انتشارات دنیای کتاب، چاپ اول، تهران 1363ش.
۸-منتخبالتواریخ؛ تألیف عبدالقادر بداونی (3 مجلد)؛ تصحیح مولوی احمد علی صاحب؛ با مقدمه و اضافات توفیق ه. سبحانی؛ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول 1380ش.
۹-حدودالعالم منالمشرق الیالمغرب(تألیف 372ق): مولف: ناشناخته، با مقدمهی ولادیمیر بارتولد؛ تعلیقات مینورسکی، ترجمهی تعلیقات: میرحسینشاه؛ تصحیح و حواشی: دکتر مریم میراحمدی و دکتر غلامرضا ورهرام، چاپ دوم 1383ق.
۱۰-تذکرةالابرار و تدکرةالاشرار: آخوند درویزه؛ اسلامی کتبخانه، قصهخوانی پشاور، بیتاریخ.
۱۱-ترجمهی تاریخ یمینی: محمد بن عبدالجبار عتبی؛ به انضمام خاتمهی یمینی یا حوادث ایام (در سال 603ق)؛ مترجم: ابو اشرف ناصح بن ظفر جرفادقانی؛ مصحح: دکتر جعفر شعار، انتشارات علمی و فرهنگی؛ چاپ چهارم، پاییز 1382ش.
۱۲-شاهنامهی فردوسی: دنبالهی چاپ وولرس پس از مقابله چاپ تورنر ماکان و ژول مول و ضبط نسخهبدلها در حواشی توسط سعید نفیسی، مطبعهی بروخیم 1314؛ جلد 10، از 1306 به بعد.
۱۳-مرآت الافاغنه: منسوب به خانجهان خان لودی (عکس نسخه خطی).
۱۴-تاریخ مرصع: افضل خان ختک، پایان سال ختک ۱۱۳۶ق؛ با تصحیح و تحشیهی دوست محمد کامل مومند، چاپیونیورستی بُک ایجنسی پیشور ۲۰۰۶م.
۱۵-رساله در نسب افغانان: عکس نسخهی نسخ خطی موجود در بنگال آسیاتیک سوسایتی.
۱۶-تواریخ حافظ رحمتخانی؛ پیر معظم شاه، مقدمه از پروفیسور محمد نواز طائر، پشتو اکیدیمی پیشور یونیورستی، پشاور ۱۹۷۱م.
۱۷-غوریان؛ عتیقالله پژواک، نشر انجمن تاریخ افغانستان، چاپ مطبعهی دولتی و د پوهنی مطبعه، کابل ۱۳۴۵ش.
۱۸-تاریخ نظامی و سیاسی دودمان غوری؛ دکتر مهدی روشن ضمیر؛ نشر دانشگاه ملی ایران، تهران ۲۵۳۷ شاهنشاهی.
۱۹-چهارمقاله(مجمعالنوادر)؛ تألیف ابوالحسن نظامالدین یا نجمالدین احمد بن عمر علی سمرقندی معروف به عروضی سمرقندی، با تصحیح علامه قزوینی، انتشارات اشراقی، تهران ۱۳۶۴.
۲۰-تاریخ جهانگشای جوینی(۳جلد)؛ عطا ملک جوینی، تصحیح علامه محمد خان قزوینی، چاپ سوم، دنیای کتاب، تهران ۱۳۸۲.