والس آزادی «برای» دخترم، دخترت، دختران کاج، دختران ما
افرا
امروز تولد دخترم است؛ دختری شاد با آیندهای روشن و تضمین شده. دختری که نطفهاش در کابل بسته شد و باد آوارهگی از آوار سرزمینش او را به آن طرف آبها رهسپار کرد، تا شاید در تلاش دگر فرصت زندهگی را بهتر تجربه کند.
سالهاست بیشتر مهاجران بیرون از وطن با قلب های پر از اندوه خبر های بد و پرپر شدن جوانان را در افغانستان و ایران میشنوند؛ خبر های که زندگی شان را با درد و حسرت همراه ساخته است. وقتی خندهای معصومانۀ دخترم را با برنامه هایش برای آینده میبینم و میشنوم، چشم های زل زدهای از آن دور ها، از کابل تا قندهار و از بلخ تا هرات مرا با نگاه های حسرتبار میپایند؛ نگاه های که همه حکایتگر آرزو ها و برنامه های ملیون ها دختر و ملیون ها پسر برای هفته ها و ماه و سال های آیندۀ زندهگی شان است. تا میخواهم به یکی از آن نگاه ها با لبخندی پاسخ بدهم که غرش سهمگینی شنیده میشود و جای آن چشم های زیبا و نگاه امیدوار را دود و خاکستر میگیرد و آنگاه که دود و خاکستر اندکی فروکش میکنند، پاره کاغذی را میبینم که مرضیه در آن نوشته است:
اهداف کوچک، اما محبوب
کار های که باید حتماً انجام بدهم…
کار های که باید حتماً انجام بدهم. زندهگی مرضیه در همین نقطه ختم گردید. کار ها ناتمام ماندند، اهداف کوچک اما محبوب نابود گردیدند و آروز ها با قلب های کوچک مرضیه ها برای همیش مدفون شدند.
وقتی موهای قشنگ و مواج دخترم را لمس میکنم لزجی خون موهای مهسا، نیکا، بوی موهای سوختهای دختران کاج ، دختران برچی، دختران مکتب، دختران کابل، دختران خفه شده زیر چادری ها، دختران اسیر در آغوش پیرمردان شهر به دماغم میرسد که مرا میآزارد و قلبم را تکه تکه میکند.
چند روز پیش، در یک صحبت بیغش با یک دوست و همصنف قدیمی سخن بر سر یک گردهمایی افغانستانی ها آمد که او از آن خبر نبود. من گلایهآمیز گفتم به همین دلیل است که هر روز بیشتر میبازیم چون تنهایی اتن میکنیم. به قول سمیع حامد: «با یک تن، اتن کی میشود؛ این وطن بی ما وطن کی میشود؟» دوست گرانمایهای من چون خوش طبع و شیرین کلام است، گفت که من والس هم فرا گرفتهام، به شوخی برایش گفتم که والس با ریتم قرصک شاید جالب باشد. خلاصۀ کلام این که شوخیآمیز و جدی جدی به من گفت چیزی بنویسم زیر عنوان «والس آزادی» من هم برایش چشم گفتم.
اما ذهنم چنان درگیر حوادث ایران و افغانستان بود که یاریم نمیکرد تا دست به قلم و کاغذ ببرم. در بحبوحهای فریاد های که واژه های زن، زندهگی، آزادی (به کردی: ژن، ژیان، ئازادی) را زیر آسمان ایران نعره میکشیدند و بغض خفهای زنان در بند افغانستان را، ناگهان باز دست جهالت و رذالت همانند ضحاک ماردوش خون «دختران کاج» را بر کوچه ها پاشید و آن طالب «بی حیا» با صدای نکره و انگشتان به ماشه بر این خون ها شاشید. (با معذرت از خوانندهای گرامی رفتار این قبیلهای وحشت چنان منزجر کننده است که دشوار است حین سخن گفتن از اعمال و کردار آنها عفت کلام را نگهداشت.)
در همان صحبت با دوست فرزانه از چیستی فریاد های امروز از تهران تا کابل صحبت کردیم و تابویی را به چالش کشیدیم که چرا آنها شهید میشوند؟ آیا ریختن خون روی کوچه های کابل تا تهران که از بدن جوان های شانزده تا بیست و چند سال بیرون میجهد، همان جهاد فی سبیل الله است؟ آیا «جهاد» به وسیلۀ برای گروه رادیکال به منظور کشتار مخالفان شان مبدل نشده است؟ آیا بهشت موعود که جایگاه نیکوکاران است، اینک به باور تخدیر کنندهای که افراطی های مسلمان برای رسیدن به آن حاضر اند دست به هرکاری بزنند، مبدل نگردیده است؟ آیا آن که با قلم در جیبش و با شعر در گلویش و با ترانه برای خواهرش، خواهرت و خواهران ما به زندان میافتد یا تیرباران میشود، با آن که به رسم دین و مذهبش آدم میکشد همسان و همسنگ است؟ و اما فریاد های که امروز از کوه و کوی افغانستان و جاده و خیابان ایران بلند میشوند، آیا این ها نعره های بلند رهایی و آزادی انسان نیستند؟
پاسخ ما برای آخرین پرسش آری بود؛ این فریاد آزادی است، تقلا برای رهایی است و یک خواست انسانی. ما شهیدی نداریم که برای دنیای بهتر و به طمع انگبین و حور و جوی شیر یا واقعاً برای رهایی وطن از بیگانه خودش را به کشتن بدهد و یا این که مثل طالبکان با گیلنه های زرد طلب شهادت کند. این فریاد های پاک این کاج های برچی که با قلم به جنگ تاریکی میروند و تلاش میکنند، این زنانی که فریاد میزنند نباید ایمانت به یک تار مو بلرزد. این خون هایی که به دیواره های کوچه ها و پس کوچه ها پاشیده است خون «شهید» نیست؛ خون قهرمان است، خون آزادیست. بهای آزادیست. صدای آزادیست. وقتی دختران کابل و هرات تا بامیان و غزنی میگویند هموطن کشی و هزاره کشی بس است یعنی جوانان پاک و آزاده اند و پرشور، هنوز آلوده نشده اند. میروند برای حق شان، حق انسانیت، حق دانستن و حق آموختن فریاد میزنند. آن جوانی که در تهران برای همه سرود سر میکند و برای کودک افغانستانی از حنجرهای ایرانی میخواند (شروین حاجی پور) که دمش گرم باد، هنوز آلودهای ذهن کثیف و هرزه و معامله گری نشده است. اینان پاک اند و ستودنی. اینان جوهر انسانیت امروز شرق استند. سیاه پوشان افغانستان، دختران با اراده که با صدای رسا و زنانه آزادی را جیغ میزنند، مقدس اند. دغدغهای شرق و انسان شرقی نباید همهاش دینمداری باشد. از ناپرسایی و کورچشمی است که به چاه کوردلی افتادیم. اگر بخوانیم، اگر بیشتر بدانیم اگر خود را بشناسیم اگر حق خود را بخواهیم هنوز میتوانیم هم مسلمان باشیم و هم انسان. این ترفند دکاندارن دین است که حساب انسان را از مسلمان جدا کرده و با چماق دین بر فرق سر های که در سجده هایشان بیریا تر، بیغشتر و خیلی نزدیکتر به خدا است، میزنند، سرکوب میکنند و آیت نشخوار میکنند. انسان عاقل و هوشیار که رابطهای خودش را با خدایش معین میکند چه از درب مسجد در آید چه از درمسال میتواند، آموزهای دینی خود را با جوهر انسانیت تلفیق بدهد و به کشف خودش و جهان پیرامونش مبادرت کند درست همانند همان اشرف مخلوقاتی که مراد است. اگر طالب با گیلنه های زرد و ذهن بیمار و افسار در دست اغیار «شهید» است. دختران کاج را شهید ننامیم . تبسم را شهید ننامیم . فرخنده را شهید ننامیم . آنکه قلم در جیب و کتاب در دست به دست دیو جهالت کشته میشود، فانوس آزادی است. آنکه در زیر قنداق تفنگ و چماق یک جاهل زخمی میشود، ناموس آزادی است.
اگر چراغ به دستانِ این وادی تاریک، همچنان با غرور و سرکش بروند و نه ایستند، ما حتماً روزی با ریتم قرصک پنجشیر، دمبورهای هزارگی، چاوبلا چاو ایتالوی و چه بسا اتن افغانی والس آزادی را خواهیم رقصید و به ریش جهالت خواهیم خندید و آنگاه خدا را شکر خواهیم کرد که ما را اشرف مخلوقات آفرید تا دانستن را یاد بگیریم و تا بدانیم و انسانیت را پاس بداریم. مثل جوره های والس که در حین چرخیدن و رقصیدن همدگر را نگه میدارند و مواظب هماند ما نیز در اوج چرخیدن در این جهان و رقصیدن و ستایشِ آنچه به ما ارزانی شده، همدگر را نگه داریم و مواظب باشیم تا پا روی پای طرف مقابل خود نگذاریم.