تاریخ افغانستان

اسکندر با افغان‌ها نجنگیده!

تاریخ‌سازی یا تاریخ‌نگاری

«که تاریخ‌دان په دی خیال تاریخ لیکلو ته کښينی، چه د اول نه په خپل ذهن کښي يوه غرضی يا متعصبانه تاریخی نظريه جوړه کړی او بيا د خپلۍ نظر- دِ ثبوت د پاره صرف هغه ټول تاريخی واقعات او شواهد راغونډ کړی کوم چه د مصنف نظري ته پُشتی ورکوی- او هغه ټول واقعات، کوم چه د مصنف د تاریخی نظریي خلاف وئ، يا خو بالکل نظر انداز کړی او يائی په داسې طريقه پيش کړی چه اصليت او حقيقت ئی مسخ شی، نو د دې نه تاریخ نه، بلکه د پروپيګندې يو داسې پمفلټ يا کتاب جوړ شی، چه د حقائقو په رنړا کښې ورته هيڅوک د تاريخ يو مستند کتاب نهءِ شی وئيلې» [از «پیش لفظ» میان سیدرسول رسا، دایرکتر اکادمی پشتو در دانشگاه پیشاور، بر کتاب «تواریخ حافظ رحمت خانی].

داکتر مهدی

بعضی از نویسندگانِ معاصر افغانستان زیرِ نام تاریخ‌نگاری، به طور آشکاری دست به جعل وقایع زده، تاریخ‌سازی کرده‌اند. برخی از شِگردها و ممیزات تاریخ‌سازی قرار ذیل است:

  1. مرزهای غربی و شمالیِ افغانستان را مرزهای ازلی و قبل‌التاریخی دانسته، هر حکمرانی را که از بیرون این مرزها بر این سرزمین حکومت داشته، بیگانه، غاصب و متجاوز خوانده‌اند. از نظر اینان، هخامنشیان، ساسانیان، تیموریان و بابریان متجاوز بوده‌اند.
    1. برای قومِ خاص، پیشینه‌ی زیستیِ دورِ دور در نقاط مختلف این سرزمین جستجو می‌کنند؛ و حضور آنان را در مقاطع مختلف تاریخ به رُخ می‌کشند. مقاله‌ای که در پی انشای آن هستیم، پرده از روی این شِگرد برمی‌دارد. از همین مقوله است، باشندگانِ قبل از تأسیس کشوری بنام افغانستان را «افغان» خواندن.
    1. برای تکمیل روندِ تاریخ‌سازی، از «فقه‌اللغه‌ی عامیانه» سود می‌جویند و به محضِ شباهت ظاهریِ واژه‌ای با یکی از مفاهیم مورد نظر، به هم‌ریشه بودنِ آن‌ها حکم صادر می‌کنند. این مقوله را در قطعه‌ای که برای نقد انتخاب کرده‌ایم، به روشنی مشاهده می‌کنیم.
    1. صنعت تاریخ‌سازی، تفکیکی میانِ «تاریخِ قومی» و «تاریخ کشوری» قایل نیست؛ در نتیجه، لودی‌ها و سوری‌های پشتون را که در هند سلطنت کرده‌اند، وارد تاریخ کشور افغانستان می‌سازند؛ یا هوتکی‌ها را که بر بخشِ جنوبیِ افغانستان (قبل از تأسیس این کشور) و بر کلِ کشور ایران حکومت داشته‌اند- در واقع در فصلِ تاریخِ ایران جا دارند- شاملِ تاریخ کشور افغانستان می‌سازند.
    1. تغییر و تعویض نام‌های جغرافیایی از اصل باستانی‌شان به زبانِ جدید، از شِگردهای دیگرِ این صنعت است. سفیدکوه و سیاه‌کوه را سپین‌غر و تورغر نامیدن، سبزوار و قره‌تپه را شیندند و تورغوندی نام‌نهادن از این قماش است.
    1. برای «قومیت» تعریف و معیارهای چندگانه به‌کار می‌بندند، و گروه‌های مختلف تباریِ را که به زبانِ پشتو سخن می‌گویند «پشتون» می‌خوانند؛ ولی تمام گروه‌های تباریِ دیگر را که به زبان فارسی حرف می‌زنند، بر مبنای ممیزات اتنیکی تجزیه می‌نماینند و وجودِ «مخرج مشترک» بین اینان را انکار می‌نمایند.
    1. همین‌گونه است پارچه‌کردنِ زبان واحد فارسیِ دری به دو زبان جدا از هم به نام‌های فارسی و دری. این شگرد یادآورِ برنامه‌ای است که تجزیه‌ی حوزه‌ی بزرگ فرهنگی از بنگال تا بوسنیا را هدف گرفته است.

کتبِ مضمون تاریخ مکاتب افغانستان که از روی آثار نویسندگانِ مذکور رونگاری شده است، مشحون از این دست‌کاری‌ها و تاریخ‌سازی‌ها است. بطور نمونه قطعه‌ی ذیل را از کتاب درسیِ تاریخ برای صنف هفتم، مورد بررسی قرار می‌دهیم؛ تا نشان دهیم که چه به خوردِ ذهن‌های پاکِ کودکان ما می‌دهند.

 

«یونانیان
اسکندر مقدونی امپراتوری هخامنشیان را از بین برد و بدون وقفه در سال 330 قبل از میلاد به سرزمین افغانستان قدیم هجوم آورد. اسکندر برای تسخیر افغانستان از راه هرات، کندهار، کابل به بگرام رسید و در آن‌جا اسکندریه را ساخت. بعداً به ساحات شمالی افغانستان حرکت کرد و در ولایت تخار امروزی شهر آی‌خانم را بنیاد گذاشت. بعد از تصفیه‌ی شمال افغانستان، به سوی شرق حرکت کرد و از راه نورستان و کنر، به چترال رسید. در جنگ با یوسفزایی‌های کنر، اسکندر از ناحیه‌ی پا زخم برداشت و مدت پنج‌سال تمام در نقاط مختلف افغانستان جنگید.

در زمان برگشت از راه دریای سند به سوی مقدونیه حرکت نمود و در مسیر راه در اثر مریضیِ ملاریا در سال 323 قبل از میلاد مرد. بعد از اسکندر امپراتوریِ وسیع او بین قوماندان‌هایش تقسیم گردید.»

صحت و کذب این ادعا را از روی اسنادی که در دست داریم، ارزیابی می‌کنیم؛ یعنی در این قطعه‌ی کوتاه چهار موضوع ذیل را مورد تحقیق قرار می‌دهیم:

  1. پیشینه‌ی نامِ «یوسف‌زی» و تاریخ تَشَکُل این قبیله؛
  2. تاریخ مهاجرت و جابجاییِ قبیله‌ی یوسف‌زی، و زمان اسکان‌شان در زیست‌گاه‌های کنونی؛
  3. تحقیق در هویتِ «اسپاسیانی‌ها»، آن‌چه را که «یوسف‌زی» ساخته‌اند؛
  4. آیا اسکندر با افغانان جنگ کرده؟

اول. قبیله‌ی یوسف‌زی چه‌وقت تشکل یافت:

بنابه روایتی که آخوند درویزه در کتابِ تذکرةالابرار و الاشرار آورده، (و صورت بسیار مفصل آن را خواجه‌نعمت‌الله هروی در کتابِ تاریخ خان‌جهانی و مخزن افغانی نگاشته): قیس نام- که سلسله‌ی نسب او به سی‌وهفت واسطه به ملک طالوت، و با چهل‌وپنج واسطه به مهتر ابراهیم‌خلیل‌الله می‌رسید- از اولاده‌ی افغان یا افغنه پسرِ ارمیا بوده است. طایفه‌ای که قیس به آن منسوب بوده، شعبه‌ای از بنی‌اسرائیل است که توسط بُخت‌النصر (در قرن هفتم قبل از میلاد) از بیت‌المقدس اخراج، گشتند و با طی مسافات در کوهستان‌های نواحیِ غور سکونت گزیدند.

قیس بعد از ظهور اسلام، به دعوت خالدبن ولید با چند کس از روسا و بزرگانِ آن طوایف متوجه مدینه شدند؛ و به دلالت خالد به حضور حضرت ختمی‌مرتبت مشرف گشتند. پیامبر نامِ هریک از سرانِ آمده از کوهستان را پرسید؛ و چون نوبت به قیس رسید به او گفت که قیس نامِ عبرانی است، ما عربیم، برای شما نامِ عبدالرشید را ترجیح می‌دهیم. آن‌گاه لقبِ مَلِک را- که قرآن به طالوت جد اعلای این طایفه داده بود- بر آن نام اضافه کرد. بنابر همان روایت، اینان در فتح مکه پیامبر را همراهی کردند؛ و پیامبر در حقِ عبدالرشید دعای تکثیر نسل او را کرد، و وی را به «پتهان»- که چوبِ بنای کشتی به زبانِ مردم دریا و اهل جهاز است- مخاطب ساخت. حین بازگشتِ این دسته، پیامبر یکی از اصحاب خود (از گروه انصار) را با عبدالرشید پتهان همراه گردانید تا در دیار غور و کوهستان آن حدود که بنی‌اسرئیل و قبیله‌ی بنی‌افغان و گروه عبدالرشید بودوباش داشتند، احکام اسلام را تلقین نماید.

عبدالرشید در دیار خویش به نشر اسلام پرداخت، تا در عهد معاویه در سنه‌ی چهل هجری به عمر 87 سالگی درگذشت [به اختصار از صص 107-112، ج 1].

مولف در موثق بودنِ خبر نقل‌شده تأکیدی و بر صحتِ آن اصراری ندارد؛ چنان‌که می‌گوید:

«اگرچه این خبر به احادیث و روایات ثابت نشده و در کتب احادیث نیست، اما در برخی از نسخ تواریخ، مثلِ تاریخ گزیده‌ی مستوفی، مجمع‌الانساب و اصناف‌المخلوقات خواجه‌نصیرالدین طوسی و بعضی سِیَرِ اقوام است…» [ص 113]. ضرورتی به جرح‌وتعدیل این خبر نیست، ما در پی اثبات صحت و سقم آن نیستیم، چون در جای دیگر به اثبات رسانده‌ایم که نویسنده‌ی کتاب، روایات مختلف را از جاهای گوناگون گرفته و به هم پیوند داده و روایت موجود را ساخته است. مثلاً در کتاب روضةالاحباب جلد اول صفحات 469-470 آمده است که:

«وفد عبدالقیس از مشرق در حضور آن‌حضرت صلی‌الله‌علیه‌وسلم آمدند و آن جماعت بیست مرد بودند و پیشوای ایشان عبدالله بن عوف اشبح یا منذر بن عابد اشبح بود، و ده روز در مدینه مهمان بوده پس مراجعت کردند». گویا این روایت منشای «وفد قیس» از کوهستان غور شده باشد.

همین‌گونه، قصه‌ای از کتاب طبقات ناصری که بازرگانِ یهودی به شرط اسکانِ قبیله‌اش در غور، به سردارِ غوری (بنجی‌نام) آداب ورود به دربار هارون‌الرشید را آموزش می‌دهد. این حکایت منشای اسکانِ بنی‌اسرائیل و بنی‌افغان در غور و کوهستان می‌گردد در حالی‌که آخوند درویزه توطن افغانان را در کوه سلیمان پیش از اسلام می‌داند: «پس این جماعه‌ی افغانان در کوه سلیمان متوطن بودند، هم از آن‌است که ایشان را در عربستان سلیمانی گویند. تا زمانی‌که نوبت خلافت نبوت به مرکز کون‌ومکان مظهر آثار زمین‌وزمان.. رسید…» [ص 83].

بالاخره، باز هم بنابه روایت طبقات ناصری، بعد از خوابِ پیش از چاشت (قیلوله) حضرت سلیمان در کوهی واقع در شرق، آن کوه مسما به کوهِ سلیمان گردید.

به‌هرحال، آن‌چه در پی نقل و اثبات آن هستیم، به کذب یا صحت این روایت (یعنی منشای عبرانی داشتنِ افغانان) ارتباطی نمی‌گیرد. چنان‌که گفتیم، می‌خواهیم تاریخ تشکل قبیله‌ی یوسف‌زی را جستجو کنیم و آن این‌که از عبدالرشید سه پسر به‌جا ماند: سربنی، بتنی و غرغشتی [جلد 1، صص 113-114].

قبیله‌ی یوسف‌زی به پسرِ اول عبدالرشید، یعنی به سربن می‌پیوندد، به این ترتیب: 1) یوسف- که اولاد او را یوسف‌زی می‌گویند- فرزندِ 2) شیخا یا شخی یا خشی فرزندِ 3) کَند فرزندِ 4) مَندَکَی فرزندِ 5) داوودزی فرزندِ 6) دولت‌یار فرزندِ 7) غورا یا غوری فرزندِ 8) کَند فرزندِ 9) خیرالدین فرزندِ 10) سربن فرزندِ 11) قیس یا عبدالرشید. از شیخا که پدرِ یوسف است، سه فرزند دیگر به نام‌های تَرکَلانَی، عمر و کَکیانَی نیز بوده است. علاوه‌ براین، از داوودزی نیز پسری به‌نامِ یوسف بوده، ولی اولاده‌ی او به یوسف‌زی معروف نیستند. همین‌طور از مهمند پسرِ دیگرِ دولت‌یار، پسری به‌نامِ مهیار و از او نیز پسری به‌نام یوسف بوده، که اولاده‌ی او به یوسف‌خیل معروف گشته‌اند.

اما قبیله‌ی معروف یوسف‌زی- همان‌طوری که گفتیم- به اولاده‌ی یوسف فرزندِ شیخا یا شخی بر می‌گردد. حال اگر در نقلِ توالیِ این سلسله اُفتی وجود نداشته باشد، از یوسف تا عبدالرشید ده نسل پشتِ سرِ هم گذشته، که برحسبِ معمول اگر عمرِ هرنسل را سی‌سال در نظر بگیریم، تولد یوسف سه‌صد سال بعد از مرگ عبدالرشید، یعنی در حدود سالِ 340 هجری واقع گردیده است؛ و پس از او است که قبیله‌ی یوسف‌زی شکل می‌گیرد.

در این‌صورت، نامِ قبیله‌ای را که توسط جد اعلای آن‌ها بعد از سالِ 340 هجری به‌وجود آمد، به سالِ 330 قبل از میلاد مسیح، یعنی در حدود 1200 سال قبل به‌کار بردن کمال بی‌انصافی است.

آخوند درویزه در کتابِ تذکرة‌الابرار‌ و الاشرار کیفیت تشکل قبیله‌ی یوسف‌زی را چنین می‌نویسد [باتلخیص]: «اکنون آمدیم در بَدوِ انساب یوسف‌زی و کیفیت ورود ایشان بدین حدود. سماع است از قدمای این مردم که شیربون نامِ افغانی بود در حدود قندهار[i]؛ از او دو پسر خلف ماندند، یکی شیخی‌ [شخی] نام دویم غوری‌نام. غوری را چهار پسر خلف ماندند یکی دولت‌یارنام که مردم مهمند و دولت‌زی از نسل اویند؛ دویم خلیل‌نام سوم زیران‌نام چهارم چمکنی‌نام است از سلف این مردم. … چمکنی از جمیع برادران بیرون رفته در سفیدکوه متوطن شد… . و مردم زیرانی نیز از برادران جداشده‌اند و در میانِ مردم تاجکِ ننگرهار روزگار به‌سر می‌برند. … و از شیخی سه خلف ماندند: یکی مُندی‌نام دوم مُک (هردو به ضمِ میم) از زنی بنامِ مرجان‌نام، سوم تَرَک [از بسونام خواهرِ مرجان]، مردم تَرکَلانی از نسل اویند… اما مُک را دختری بود کاکی‌نام، آن‌را در عقد نکاحِ چوپانِ خویش درآورده، از او پسری به‌نامِ زیرکی [زاده شد] که مردم ککیانی از نسل اویند. چون نسلِ پسرانِ مُک کم‌آمدند از آن شهرت نیافتند بلکه ایشان را نیز ککیانی می‌گویند. اما مُندی را دو پسرِ خلف ماندند، یکی عمر دویم یوسف. [از عمر] چون مُندَرنام پسرِ او متولد شد هم در آن دیار [یعنی در شهر] بیرون از وطن اصلی از دارلفنا به دارالبقا رحلت نمود. … پس یوسف را پنج پسر بودند: اوریا [ملقب به بادی]، دوم عیسی سیوم موسی که پدر الیاس بود چهارم ملی پنجم اکو… . الیاس را چهار پسرِ خلف ماند: اول نتو بعده تاجی پدرِ گدایی سیوم سالار چهارم ممی شوهر عایشه که الحال خیلِ او را بنامِ زنش عایشه‌زی نامند. و اکو را شش پسرِ خلف ماندند: چهار از یک زن گوهرنام اول خواجی دویم بازید سیوم ابا چهارم شادک؛ و دو پسر از زنِ دیگر بودند رانی‌نام، اول حیلم دویم حتمان‌نام. و ملی را چهار پسر خلف ماندند دو از یک زن دَتی‌نام یکی دولت دویم جَغَر، و دو از زنِ دیگر نوری‌نام، یکی ابا دویم ایسوری. و عیسی را یازده پسر بوده [که خود با نُه پسرش به دستِ مردم مغول کشته شد]… از آن‌جمله دو پسر باقی مانده یکی حسن دویم یعقوب، و چون زنِ عیسی حامله بود بعد از وفات او پسری زایید آن را اکا نامیدند. و مُند را چهار پسر بود: اول مامو دویم حدر سیوم زجز چهارم مَزَد [به اختصار از صص 79 تا 89].

دوم. «ذکر اوطان اصلیِ اقوام شخی و غوری[ii]» یا تاریخ جابجاییِ قبیله‌ی یوسف‌زی و زمان اسکان‌شان در زیست‌گاه‌های کنونی:

از آخوند درویزه می‌خوانیم[iii]: «القصه چون مردم افغانان مملکت قندهار را در میان یک‌دیگر قسمت کرده بودند، حصه‌ی مردمِ ترین در میانِ مردمِ کَند و زَمند افتاده بود… از میانِ مردم کَند، مردمِ شخی هنوز نزدیک‌تر به تَرین بودند، چه حصه‌ی ایشان جویی بود ارغستان‌نام، و آن نزدیکِ مردمِ تَرین بود، تا در مردمِ شخی و تَرین عداوت افتاد. آخرالامر مردمِ تَرین غالب آمدند [و از] مردم شخی بعضی را کشته و بعضی را بی‌جا ساختند؛ هیچ‌کدام از مردم زمند و از مردم غوری به حمایت ایشان نرسیدند. … [مردم غوری‌خیل] به اتفاق ولس حسد برده و اجتماع نموده مملکت مردم شخی را به جنگ‌وجدل گرفته، مردم شخی از آن‌جا بی‌جا شده در حدود دیگر فرود آمده که آن موضع را کاروبتدکَی گویند. بعد از آن به حادثه‌ای از حوادث روزگار از آن‌جا بی‌جا شده در مملکت کابل رسیده. و مردم اُتمان‌خیل از حدودِ تَکِ‌گومل به مردمِ شخی همراه آمدند و در مدد و حمایت این مردم بوده.

القصه چون سالی‌چند به فراغت در کابل ماندند، از اغنیای روزگار و از اقویای آن‌دیار آمدند. چه مواشیِ ایشان به فراغت در علف‌زارهای بی‌حساب می‌چریدند و اولادِ ایشان در حین فراغت روز‌به‌روز در تزاید بودند. زیرا که در زمانِ بی‌جایی و در آوانِ غم‌واندوه، زنان کم بار می‌گیرند. تا جماعه‌ی ایشان بسیار پُرقدرت و با صلابت آمد، خصوصاً مردم یوسف‌زی و مُندر بسیاربسیار آمدند از مردمِ شخی. این‌هنگام طریقه‌ی عنادوفساد پیش گرفتند، مردم رعایای مسلمانان کابل را آزردن و رنجانیدن گرفتند. بل اموالِ ایشان را به ناحق می‌ستانیدند، بل کارهای نامناسب اکثرمن‌ ان‌‌یحصی بجا می‌آوردند؛ و افغانان دیگر را در تهِ نظر نیاوردند، و از شهزاده میرزاقلی‌بیگ [الُغ‌بیگ میرزا][iv] اعراض نکردند، و حجاب‌وپرده نگاه نداشتند. بل کسانِ ایشان را نیز می‌آزردند؛ بل در دیوان‌خانه‌ی ایشان کدخدایان آمده سخنانِ ناقابل و نالایق می‌گفتند. آخرالامر میرزا قُلی‌بیگ را مصلحت برآن افتاد تا با ایشان جنگ‌ودشمنی گیرد. یک‌چندی را از ایشان کشت و بعضی را از ایشان تاخت‌وتاراج کرد… [از ص 89 تا 91].

القصه چون این افغانانِ یوسف‌زی از میرزا فرار نموده در دره‌ای از دره‌های کابل درآمده[v]. در آن‌زمان ایشان را سه شیخِ نام‌دار بودند: یکی مدِاد دوم مددنام (این هردو از قبیله‌ی مردم عیسی‌زی بودند) و سیوم شیخ‌عثمان ملی‌زی. پس به اتفاق همدیگر تمامیِ ولس به خدمت مداد و مدد حاضر آمدند که شما از مغیباتِ‌احوال ما را آگاه کنید که اولس را چه پیش خواهد آمد از خیروشر؛ ایضاً از واقعه‌ی گذشته ما را چرا خبر نکردید که فکروسرانجامِ خود می‌کردیم و مردم ما به قتل نمی‌رفتند… [ص 92]. آنان به قتلِ شیخ‌عثمان اشارت کردند. مردم که قصد او کردند، او گفت که مرا نکشید تا شما را از آینده خبر نمایم: میانِ شما و میرزا جنگِ عظیم رُخ خواهد داد و سرانجام شما پیروز می‌شوید. بعده افغانان روزبه‌روز از آن کوه آمدندی و اموالِ مردم رعایا و غیره از غربا را به زورمندی به تاراج بردندی. آخرالامر میرزاقلی بیگ جز آن مصلحت ندیده که به این مردم به احسان و الطاف پیش‌آید تا از مکاید بایستند و رعایا را نه‌رنجانند. پس سردارانِ ایشان را خوانده جامه‌ها پوشانیده و طعام‌های گوناگون خورانیده و فرموده که بزم‌ و مجلس و دیوان‌خانه‌ی ما را هم‌چون خیال کنید، هرکدامِ شما را که جامه درکار باشد جامه خواهند یافت، و اگر طعام و شراب درکار باشد همان خواهند یافت… [ص 92].

القصه روزبه‌روز سردارانِ اولس به خدمتِ میرزا بیشتر حاضر می‌شدند؛ تا روزی نُه‌صد کس حاضر آمدند [به قول پیررحمت‌شاه هفت‌صد کس][vi]. همگی بی‌اسلحه؛ اما محمود بن محمد جَغَرزی کاردی را در کفشِ خود زیرِپای برده بود. سرداران را پرسیده اگر مصلحت شما باشد من میرزا را بکُشم؛ همگی ممانعت نمودند که حقِ نمک ایشان را نباید حرام کرد، مگر در شأن ما نیک خواسته باشد. سماع است که مگر میرزا هم قصد بدی نداشت [و این نیز خلافِ قول پیرمعظم‌شاه است][vii]. اما جنگی ککیانی سعایت کرده چُغُلی کرده که از این بیشتر نخواهید یافت، و از این مردم به احسان و الطاف نخواهید خلاص شد. وقت را غنیمت شمارید همه را بِکُشید[viii]. آخرالامر همه را بسته، یک‌یک را می‌کشتند[ix]. آن‌زمان یکی از ملکانِ عظیم‌الشأن که ملک سلطان‌شاه[x] بوده، به خدمتِ میرزا عرضِ نیازمندی رسانده که دو عرضِ فقیر را گوش دارید، امید که قبول افتد. میرزا گفت قبول دارم، اظهار سازید. گفت اول برادرزاده [ام] احمد را از بندیان خلاص بکنید، از سرِ خونِ او درگذرید. دیگر آن‌که عَوَرات و اطفالِ اولس ما را قید نسازید، بل‌بگذارید به هر جانب که خواهند بروند. میرزا گفت قبول دارم، ولیکن نیت من برآن بود که مگر سرِ خود را خواهی یا صد و دوصد جوانان دیگر را خواهی! گفت از بسیار جوانان احمد را بهتر می‌دانم. در فراستِ خویش، و سرِ خود را پیش از سرهای دیگران بریدن بهتر می‌دانم. … فراستِ ملک سلطان‌شاه چنان درکار آمد که در زمانِ بلوغت ملک احمد به حدِ کمال اولس را صاحبِ مملکت صوات و بنیر و باجور و همواری کرد[xi]. القصه بعد از آن باقی‌مانده‌ی اولس یوسف‌زایی مع توابع و لواحق به ننگرهار آمدند، و مردم ترکلانی در لغمان متوطن شدند. مدتی براین برآمد که در میان مردم یوسف‌زی و مردم مهمندزی عداوت افتاد، و در موضع حصارک محاربه‌ی عظیم میان یک‌دیگر کردند. آخرالامر فتح لشکرِ یوسف‌زی را شده، تا بعد از آن چون روش افغانان براین رفته که هرگاه برادران در میانِ خود بکشند، کشندگان این‌قدر ادب نگهدارند که آن موضع را به مردم کشته‌شدگان بگذارند. بنابرین ننگرهار را به مردم مهمندزی ماندند و مردم ککیانی نیز در باسول ماندند اما مردم یوسف‌زی- بعضی قدما می‌گویند که- روی به باجور آوردند و پاره‌ی حدود باجور را گرفتند، اندک و بیش محاربه با مردم باجور کردند. چون باجور را خوش نکردند یا توان ندیدند برگشتند. سرداران ایشان آمده، سردارانِ دلازاک را همه را خوانده در موضعِ سفیدسنگ مجلس ساختند و از مردم دلازاک زمین خواستند. در آن میان به اندک گفت‌وگو میانِ ایشان محاربه افتاد و مردم یوسف‌زی بسیار مردند، اما فتح به نامِ ایشان شد. از آن‌جا اولس ایشان برگشته در کوه‌های تحتره [شاید بحیره] و شَلَمان[xii] درآمده از آن‌جا با مردم دلازاک آشتی کرده در حدود پرشور [پشاور]. مردم دلازاک به ایشان الطاف و احسان نمودند؛ و بعضی قدما برآنند که اولس از راهِ خیبر به حدود پرشور درآمدند، جویباری را می‌خواستند که آبادان کنند. مردم شلمانی مانع آمدند، به قوت دلازاک. چه میانِ مردم دلازاک و مردم شلمانی الفت و برادری بوده، زیرا که دلازاک از همه افغانان مقدم‌تر در این حدود آمده بودند. بعضی مردم این حدود را عاجز و خسته و رعیت ساخته، و بعضی را گم ساخته و بعضی را با الفت و برادری نگهداشته.

بعد از آن اولسِ یوسف‌زی رو به دوآبه [میانِ نیلاب و رودِ سوات] آورده، و از مردم دلازاک به یک حادثه‌ای از حوادث جداشده، چون بعضی از مردم دلازاک به این مردم به بدی پیش‌آمدند، بعد از مدتی با مردم شلمانی که متوطن هشت‌ نغر بودند محاربه کرده، فتح ایشان را شدند، جلونامِ شلمانی، که از سردارانِ مردم شلمانی بود، کشته و باقیِ اولس را رانده در صوات آمده، سلطانِ صوات ایشان را جای‌داده موضع‌الادندر را به ایشان انعام داده، شنیدم از دلو جغرزی که من مقتل جلو را حاضر شدم دیدم که کله‌ی او را بریده بودند، چندان شکم او از بوزه پُر بوده که از طرف گلو برابر خون‌بوزه روان بوده نعوذبالله من ذالک [یعنی که این حادثه در حیات آخوند درویزه 940-1048 قمری رُخ داده است].

چون مدتی مردم یوسف‌زی در هشنغر متوطن شدند، مردم دلازاک باز با ایشان طریقه‌ی عناد و خلاف پیش گرفتند.  چون مملکت همواری ایشان را بوده، اگر تجار مردم یوسف‌زی در راه ایشان گذشتی، بعضی را کشتی و بعضی را تاراج بردی؛ و اگر گاوانِ ایشان به جانب صحرای همواری بیرون آمدی، دزدان و لَوَندانِ دلازاک همه را به تاراج بردی، تا اولس یوسف‌زی را ایذای سخت رسانند. این هنگام، همگی خود را به کشتن قرار دادند. ملک احمد مصلحت برآن دیده که به مردم شخی رجوع آورد و تعجز نمود، اگرچه میانِ یک‌دیگر کشته بودند. اما مردم مهمندزی از عجز او دلسوزی نمودند، همراهی نموده کوچ‌کرده آمدند، به شرط آن که هشنغر ایشان را باشد؛ و مردم ککیانی نیز همراهی کرده کوچ‌نموده آمدند، به شرط آن‌که دوآبه ایشان را باشد. براین عهد مردم یوسف‌زی الی یومنا هذا استقامت دارند. اما مردم ترکلانی موافقت ننمودند، هم از آن است که مردم یوسف‌زی ایشان را مملکت نمی‌دهند.

القصه بعد از آن اجتماع، عساکر ملک احمد مع اهل‌وعیال و جمیع عساکر کوچ کرده تا رودِ گذرِدود آمده، تا روز دیگر لشکر دلازاک از موضع لنگرکوت روان شدند به قصد محاربه. سماع است که در این جنگ جهد بسیار مردم اتمان‌خیل نمودند. چون‌که پوست گاوان را برهم دوخته- که از اهل لفظ افغانی کُرده گویند- یک شخص آن را در پیش می‌برده، جماعت کثیر در پسِ آن پناه یافته می‌روند و تیر می‌اندازند. ایشان هم‌چنان ساخته بودند؛ چون‌زمانی‌که مردمِ دلازاک تیرباران‌ها کردند و مردم یوسف‌زی نایستادند به جنگِ تیر، بل پیش‌پیش می‌رفتند تا به جنگِ شمشیر رسیدند. اول کسی که از رودِگذر جست‌زده پسرِ زنگیِ دلازاک را کشته بشیرین پسرِ علی‌ اسماعیل‌زی بوده تا بعد از آن همگی جوانان یوسف‌زی از اطراف و جوانب استیلا نمودند؛ مردم دلازاک شکست خوردند.

سماع است که تا موضع جَبلی دلازاک را راندند، و این مردم در تعاقب رفتند تا این مملکت را خلاص کرده مردم دلازاک به جانب هزاره [شرقِ رود سند] بگذشتند و آن ولایت را ویران و خراب کردند.

بعد از آن مردم یوسف‌زی را قصد گرفتن مملکت صوات آمد. القصه بعد از روزگار بسیار و اندیشه‌های بی‌شمار ملک احمد و ملک شیخ‌ملی[xiii] مصلحت برآن دیدند که کوچ کرده مع اهل‌وعیال در زیر کوتلِ شاه‌کوت فرود آمدند. روزی چند در آن‌جا بودند. مردم صواتی روزوشب در این کوتل چوکی نگاه می‌داشتند و کوتل‌های دیگر را بی‌اهتمام ماندند؛ تا شبی مردم یوسف‌زی مصلحت برآن دیدند که زنان را جمع کرده پتها [؟ بهتان] گفتن آغاز کردند و دشنام دادن به مردم صواتی و لاف‌ها زدن که واقف باشید فردا ما را و شما را جنگ خواهد بود. [سران] فرمودند تا صواتی‌ها به اهتمام این کوتل مشغول شدند و مابقی لشکر خود را نیز به همین‌جای خواندند. اما جوانان این مردم شب‌روی کرده به کوتلِ ملاکند به صوات برآمدند، این جانبِ صوات را گرفتند. بعد از آن هر روز پیش‌پیش می‌رفتند تا در دوازده سالِ تمام صوات را گرفتند و در جنگِ تالاشِ[xiv] باجور مشغول شدند، آن را نیز فتح کردند [ص 95]. پس حدود مملکت یوسف‌زی از ناوگی[xv] تا اوهند[xvi] به تصرف درآمد. سال‌های بسیار و قرن‌های بی‌شمار به فراغت و لطافت در این حدود آبادان بودند و دین حق را جویان [ص 96].

درویزه علت پیروزیِ یوسف‌زی را دو چیز می‌داند: اول رافضی و مبتدع نداشتند؛ دوم به دربار شاهان رفت‌وآمد نمی‌کردند، «تا که ملک احمد از صوات به کابل رفتی و خدمت حضور [بابر پادشاه] به‌جا آوردی تا زمانی‌که نوبت سرداریِ این اولس به خان‌کجو[xvii] آمد. در این ایام این مرد را با مردم غوری‌خیل محاربه‌ی عظیم افتاد در موضع شیخ‌پتور[xviii]. سماع است که مردم غوری‌خیل را دوازده هزار سوار بودند، همگی یک‌سره تاختند، اکثر ایشان به تیرهای این مردم دوخته کشته شدند مگر اندکی. سماع است که در یک زیربندِ اسب یک سوار دوازده تیر غلتیده بودند تا فتح به نام این مردم شد» [ص 96]. تا «زمانی‌که مملکت این مردم بتمامه از دست‌رفت و قلعه دمغار را مردم اکبرشاه [1014-962هـ] بنیاد می‌کردند و از هرجانب مردم یوسف‌زی را به تاراج می‌آوردند» [ص 103]. «تا حکم برآن شد که مردم یوسف‌زی را به هشنغر و دوآبه فرود آوردند و مردم مهمندزی و ککیانی و غوری‌خیل را به اطرافِ‌عالم پریشان ساختند. … همگی اولس به قید زین‌خان[xix] افتاده از آن‌جا آورده یگان‌جوی از جوی‌های پرشور به تمام اولس یوسف‌زی داده چون از این بیش مزروعه را امکان نداشتند. چه مردم نمانده و آن‌چه بوده همه به اطراف و جوانبِ عالم پریشان شده بودند. همگی دوازده سال این اولس جنگ‌وجدل با مغول نموده آخرالامر از دست شدند… . القصه چون ولایت یوسف‌زی به دستِ مردم اشتات [پراکنده] و اصناف افتاده چنان‌که همواریِ که در لبِ آبِ سند افتاده است، به دست مردم دلازاک افتاد و صوات دوباره به دست مردم صواتی، و بنیر و چمله به دستِ بنیروال و چمله‌وال افتاده و باجور به دست مردم ننگرهار» [ص 103].

بعد از آن در اندک مدت میان مردم دلازاک و مردم یوسف‌زی [آنانی که در پشاور ماندگار شده بودند] عداوت افتاد، [چنان‌که گفته شد] تا دلازاک را بی‌مقام و بی‌وطن ساختند و از آب سند گذرانیدند؛ چون در هزاره خلل انداختند شاه‌سلیم پادشاه [1014-1037ق] ایشان را به دکن فرستاد مع اهل‌وعیال، و در این مدت بر دلازاک چندان خواری و حقیری رفته که تمام آن در تحریر و تقریر نیاید. … بعد از آن در صوات میان مردم لغمانی و صواتی جنگ‌وجدل افتاده تا مردم یوسف‌زی فرصت یافته موافقتِ لغمانی اختیار کرده و مردم صواتی را هزیمت داده بعده علی‌اصغر[xx] را این مردم یوسف‌زی برخود پادشاه گرفتند، تاریخ و بنیادِ مردم صواتی برکنده چه بعضی به قتل و بعضی به بندوتاراج رفته؛ و مردم باجور را نیز هلاک ساختند. القصه در میان سرداران اولس هیچ‌کدام چندان فتح‌وظفر برابر علی‌اصغر نیافته، چه اندک صلاح دارد و محبت علم و علما از دست نمی‌دهد. از این روشن‌تر چه باشد که در زمان ملک‌احمد و خان‌کجو الی یومنا هذا هیچ‌کدام کوه تونول[xxi] را نگرفته بود؛ اما علی‌اصغر جدوجهد نموده به اتفاق کدخدایانِ دیگر چون ملک‌هندالِ الکوزی و ملک‌با[ز] ملی‌زی و ملک‌مته‌خان و ملاابراهیم الیاس‌زی و ملک‌تره‌کی مند و غیرهم آن ولایت را تحت تصرف خود آورده به‌جنگ‌وجدل بسیار آن مردم را ویران و بی‌جا ساخته و بنیر و چمله را ویران ساختـ‌[ند] [ص 105].

سوم. اسپاسیانی‌ها کی بودند و در کجا می‌زیستند؟

باید دانست که مولفین مضمون تاریخ صنف هفتم، فقره‌ی مذکور در صدر این مقاله را، از کتابِ تاریخ مختصر افتانستان (جلد 1، ص 42، سال 1346ش) تألیف مرحوم علامه عبدالحی حبیبی گرفته‌اند.

حبیبی که با نگاهِ خاص خویش به تاریخ می‌نگریست، هخامنشیان پارسی را بیگانه می‌خوانَد و فصلِ تاریخ آن‌دوره را زیر عنوانِ «سلطه‌ی بیگانگانِ هخامنشی» می‌نویسد. درحالی که تمام افغانستان کنونی و بخش‌های از پاکستان جزوِ امپراتوریِ هخامنشی بوده، شش ساتراپ یا استان از بیست ساتراپِ آن شاهنشاهی را این مناطق تشکیل می‌دادند. حبیبی (در جای دیگر) ضمن پژوهش در کتیبه‌های هخامنشی، هم تصویر سردارانِ افغان را در آن‌ها می‌بیند (هرودت نیز حضور پاکتی‌ها را در ارتش خشایارشا تایید می‌کند) [7، 67]، و هم سه سطرِ کتیبه‌ی داریوش را به زبان پشتو تشخیص می‌دهد! با این‌حال، آنان را بیگانه می‌خواند.

به‌هرحال، این‌بار او زیر عنوان «لشکرکشی‌های اسکندر»، ورود یونانیان را به حدود قلمرو افغانستان کنونی، تا خروج‌شان از مرزهای شرقی دنبال می‌کند؛ تا به این فقره می‌رسد: «اسکندر از دره‌ی خاواک پاراپامیزاد به کاپیسا گذشت، و نیکاتور را به حکمرانیِ آن‌جا گماشت و بر وادیِ کابل تیریاسپ (Tyriaspes) را حکمران گردانید و از راهِ درونته و وادیِ کنر و اسمار به باجور و جندول فرود آمد، و در هر مرحله از طرف مردم نبردها رفت و مقاومت‌ها کردند، و در جنگی که با اسپیزی (غالباً یوسف‌زی کنونی) در وادیِ کنر روی‌داد، چهل هزار اسیر و دوصدوسی‌هزار گاو به یغما گرفت، و قوایی را که به قیادتِ هفستیون و پردیکاس از راهِ مجرای دریای کابل به راهنماییِ امبهی شاه تکسیلا به تصفیه‌ی صفحات پیشاور، چارسده و اوهند فرستاده بودند، آن نواحی را تا مجرای دریای سند گشودند.

اسکندر در صفحات کنر و باجور با مقاومت عنیف افغانان مواجه آمد و در جنگ‌های آن‌جا دوبار زخم برداشت، و او هم بعد از فتح، شهرها را مسمار کرد و اسرا را تهِ تیغ کشید، و چون امیر اسپیزی در شهری از وادیِ سواست (سوات) مقاومت می‌کرد، از طرفِ سرکانی و چمرکند و ناوگی گذشت، و از راهِ گوری (پنج‌گوره) و چک‌دره به وادی سوات رسید و چندین شهر و قبیله را مطیع گردانید، و در این‌جا به قول آریان مورخ یونانی (175م) مردمی به‌نام اساکینوس (Assakenos) سکونت داشتند، و شهر مرکزیِ آن مساگه (Massaga) بود که در نواحیِ بین دره‌ی کتگله و وچخور بقایای مخروبه‌ی آن به‌نظر می‌آید… [صص 42-43].

پیش از آن که روی این فقرات مکث کنم، و در مورد اسامیِ اشخاص و اقوام و امکنه‌ی که در آن‌ها ذکر شده چیزی بنویسیم، ابتدا به سراغِ کتابِ آریان می‌روم تا ببینیم او چه گفته است:

«پایانِ بهار بود؛ اسکندر با سپاهش از باکتریا عازم هند شد. آمنتاس را با سه‌هزاروپانصد سوار و ده‌هزار پیاده در باکتریا گذاشت. ده‌روز از کوه‌های قفقاز گذشت، به اسکندریه رسید. شهری که در ناحیه‌ی پاراپامیزادی (Parapamisdae)، در نخستین لشکرکشی به باکتریا بنیاد نهاده بود. فرمانروایی را که در آن‌جا گذاشته بود به علت بی‌لیاقتی در انجام وظایف از مقام خود برداشت. جمع بیشتری از سکنه‌ی اطراف و سربازانی را که دیگر تواناییِ جنگیدن نداشتند در شهر مسکن داد. نیکانور (Nikanor) یکی از پیروان را به فرمانروایی منصوب کرد. تری‌اسپس (Turiaspes) را ساتراپِ آن سرزمین تا رودِ کوفِن (Cophen) کرد. سپس به نیکیه (Nikaea) رفت. برای آتنا قربانی نمود. از پیش منادی به تاکسیلا (Taxiles) و هندی‌های این‌سوی رود سند فرستاد تا چون فرصت یافتند نزد او آیند. امیر تاکسیلا و دیگر نواحی امر او را اطاعت کردند. هدایا و آن‌چه را که ارزشمند می‌پنداشتند برایش آوردند و قول دادند تعداد بیست‌وپنج فیل را که دارند به او دهند. در آن‌جا سپاه را تقسیم کرد. هفسیتون و پردیکاس را به سرزمین پیوکلااوتیس (Peucelaotis) در جهت رود سند فرستاد. گردان‌های گرگیاس و کلیتوس و ملیگر و سواران پیرو و تمام سواران مزدور را دستور داد تا با حمله و با مسالمت تمام شهرهای سرِ راه را تصرف کنند. مأمور بودند چون به رود سند می‌رسند تمام تدارکات لازم برای گذر از آن رود را فراهم آورند. امیر تاکسیلا و سایر بزرگان را با آنان فرستاد، به رود سند رسیدند، دستورات اسکندر را اجرا کردند. اما استیس (Astes) امیر ناحیه‌ی پیوکلااوتیس سعی کرد سرکشی کند و نابود شد. شهری که در آن گریخته و پناه‌برده بود ویران شد؛ زیرا هفستیون و افرادِ او پس از سی‌روز محاصره آن را تصرف کردند. استیس اعدام شد؛ سنگیوس (Sangaeus) به فرمانرواییِ شهر منصوب گردید. پیش از آن او از نزد استیس گریخته و به تاکسیلا رفته قولِ وفاداری به اسکندر داده بود.

در معیت محافظان تمام پیروانِ سواری که با هفستیون نرفته بودند و کمان‌داران و آگریانی‌ها و زوبین‌اندازانِ سوار، اسکندر و اسپاسیانی‌ها (Aspasians) [مقایسه شود با تلفظی که حبیبی نقل کرده است]، گوارانی‌ها (Guraeans) و اساسنی‌ها (Assacenians) [مقایسه شود با تلفظی که حبیبی نقل کرده است] حمله کرد. پس از آن که از طریق راهِ کوهستانی و دشوارراه‌پیمایی به موازاتِ رودی که کوئس (Choes) [به گمان غالب رودِ سوات] خوانده می‌شد، به پیادگان امر داد تا با فاصله‌ی معمولی دنبال او آیند. سواره‌نظام و پیادگانِ مقدونی را که سوار بر اسب کرده بود و سپر به دست، با سرعتِ هرچه‌تمام‌تر به سوی بربرهایی که به ارتفاعات منطقه پناه‌برده و در شهرها موضع گرفته بودند، حمله کرد. بی‌تدارک و آمادگیِ قبلی به نخستین شهری که رسید حمله آورد. در همان نخستین‌حمله نیروهایی را که در برابر شهر موضع گرفته بودند، فراری داد تا به شهر پناه‌برند. با وجودی‌که زره نیم‌تنه بر تن داشت تیری بر شانه‌اش خورد و زخمی‌شد. بطلمیوس فرزند لاگوس و لئوناتوس نیز زخمی‌شدند. آنگاه اسکندر در کنارِ حصار شهر، آن‌جا که برای حمله مناسب‌تر بود، اردو زد. … مقدونیان تمام کسانی را که اسیر گرفته‌بودند کشتند. … اسکندر شهر را زیروزبر کرد. به شهر دیگری که اندکه (Andaca) نام داشت حمله‌برد. شهر شرایط او را پذیرفت و تسلیم‌شد. کراتروس را مأمور کرد تا دیگر شهرهایی را که با میل تسلیم نمی‌شدند ویران کرده سودمندترین ترتیب‌ها را برای اداره‌ی آن‌ها بدهد.

خود او با همان واحدهای همیشگی به سوی رودخانه‌ی اوسپلا (Euaspla) و شهری که امیری اسپاسیانی‌ها موضع داشت روانه‌شده، پس از راهپیماییِ طولانی، روزِ دوم به شهر رسید. بربرها چون از آمدن اسکندر آگاه شدند، شهر را به آتش زدند و به کوهستان‌ها گریختند. سپاه اسکندر متواریان را تا کوهستان‌ها دنبال کرد و در آن‌جا متواریان سلاخی شدند و بعضی خود را به نقاط دشوارِ کوهستانی رسانیدند. پیشوای هندیانِ منطقه را بطلمیوس فرزند لاگوس در کوه‌پایه دید؛ با آن‌که افرادش کم‌بود او را با اسب تعقیب کرد… و او را هلاک کرد» [صص 191-194].

منطقه‌ی شمال‌شرقِ افغانستان و- طبیعتاً- شمال‌غربِ پاکستان، حوزه‌ی زبان‌های داردیک (Dardic) است. دره‌های موازی با دره‌ی کنر، چون پنجگور، دیر و سوات شامل این حوزه‌اند. به قول فاضلِ محترم سمیع‌الله تازه: «بربنیاد بعضی روایات، سرزمین گویندگان زبان‌های داردیک به‌مقایسه‌ی مناطق کنونی، بسیار وسیع بوده است. این ساحه شاملِ افغانستان معاصر تمام شمال نیم‌قاره‌ی هند بوده است که بالستان، پنجاب، لهانده و حتا بخش غربیِ تبت شامل آن بود. تأثیر زبان‌های داردیک به هم‌دیگر، دلیل واضح برای ثبوت این موضوع می‌تواند باشد» [پیرامون زبان نورستانی، ص 207]. باید دانست که در مجموع زبان‌های داردیک و زبان‌های نورستانی اعضای خانواده‌ی زبان‌های هندو-ایرانی به‌حساب می‌آیند.

جنگ‌های اسکندر در این دره‌ها، با ساکنان قدیم این‌جاها که آریان آنان را هندی می‌خواند- و بی‌تردید هندو-ایرانی‌ها بوده‌ند- رُخ داده‌است. با توجه به تحول زبان، مطابقت اسامیِ کنونیِ این محل‌ها و نام اقوام، به آن‌چه هرودت و آریان نقل کرده‌اند مشکل است. همان‌گونه که تازه از دوست‌محمد دوست نقل می‌کند، جای بسیاری از گویش‌های داردیک را زبان پشتو گرفته است؛ از آن‌جمله در مورد مردم تیراه (به روایت از آخوند درویزه) آمده است که این مردم ابتدا به پیر روشان گرویدند اما در نهان با دولت مغول سَروسِری داشتند. پیر روشان به این موضوع واقف گشته، سه‌صد تن از ایشان را کشت و بقیه را به دره‌ی کوت ننگرهار کوچ داد «همه مناطق آن‌ها را پشتون‌ها اشغال کردند» [تازه، ص 126].

و اما آن‌جایی که اسکندر اسیر و غنیمت می‌گیرد کجاست؟ امیر اسپاسیانی‌ها از موضع خود فراری‌شد و در آن‌سوترِ رودخانه‌ی اوسپلا موضع تازه گرفت. سکنه‌ی این منطقه هندی خوانده شده‌اند؛ آن‌که بطلمیوس پیشوای‌شان را هلاک کرد. پس این منطقه با ساتراپ یا شهربیِ بیستم هخامنشی مطابقت دارد. هرودت آنان را این‌طور معرفی می‌کند: «شهربیِ بیستم: هندیان که پرجمعیت‌ترین قومی هستند که می‌شناسیم و به‌تنهایی تقریباً به اندازه‌ی تمام ملل دیگر یعنی 360 تالان خاکِ طلا [مالیه] می‌دادند» [3، 94]. رودِ اوسپلا مجاری سفلای رود سند است و تا زمان اسکندر، هند فقط به مجاریِ پایانیِ رود سند گفته می‌شد. هرودت آن‌جا را «دورترین اقوام از ایران» [3، 101]، «مرزهای جهانِ مسکون» و «آخرین منطقه‌ی مسکونِ جهان» [3، 106] خوانده است؛ و گفته که اینان «هیچ‌گاه از داریوش‌شاه فرمان نبرده‌اند»؛ چهل‌هزار اسیر و دوصدوسی‌هزار گاوِ نر فقط در همین منطقه دستیاب بوده نه در کنر.

بی‌گمان سه قومی که اسکندر به آنان حمله می‌کند- یعنی اسپاسیانی‌ها، گورانی‌ها و اساسنی‌ها- و حبیبی مسکن آنان را وادیِ کنر می‌داند، شاخه‌های ساتاگودها هستند که هرودت حدود 130سال پیش‌تر از حمله‌ی اسکندر به این‌ منطقه (و همین‌مدت پیش‌تر از روایت آریان از قولِ بطلمیوس و آریستوبولوس، که هردو در معیت اسکندر بودند)- از آنان در شهربیِ هفتم هخامنشی این‌طور یاد می‌کند: «شهربیِ هفتم: ساتاگود‌ها، گنداری‌ها، دادیکه‌ها[xxii] و آپاریت‌ها که جمعاً هفتاد تالان پرداخت می‌کردند» [3، 91]. گنداری‌ها عبارت از اسلافِ پشه‌ای‌ها، دادیکه‌ها اسلافِ تاجیک‌های این منطقه و آپاریت‌ها پراچی‌ها هستند که اسامیِ چون پریان، پروان و پراچگان مأخوذ از نامِ آن‌هاست. ساتاگود‌ها اسلافِ همین نورستانی‌ها هستند؛ و چنان‌که گفتیم اسپاسیانی‌های مورد بحث، و آن دو قومِ دیگر- یعنی گورانی‌ها و اساسنی‌ها- از شاخه‌های نورستانی‌ها هستند. هم‌اکنون گَوَرها بقایای گورانی‌ها در تمام نورستان حضور دارند. یوسف‌زی‌ها به این سرزمین نیامده‌اند؛ چنان‌که در حال حاضر نیز درآن‌جا ساکن نیستند. آپاریت‌ها را «اپریدی» خواندن به همان اندازه بی‌اساس است که اسپاسیانی‌ها را یوسف‌زی دانستن.

چنان‌که اشاره کردیم، به اثر مرور زمان، انطباق اسامیِ جاها و اقوام که در کتب کهن ذکر شده با آن‌چه امروز خوانده و نامیده می‌شود دشوار است. با این‌حال، بی‌تردید گفته می‌توانیم که گورانی‌ها و اساکینوس‌هایِ که آریان ذکر می‌کند، همین گَواری‌ها یا گَوَبَتی‌ها و اشکونویری‌های هستند که می‌شناسیم. گَوری‌ها در مناطق بین ارناوی و ساو (راست‌وچپِ رود کنر) پایین‌تر از محل تلاقی رود چترال با رود پرایگرام سکونت دارند. اشکونویری‌ها در ساحات کوله‌تن، تتین و بجایگل زندگی‌دارند؛ اینان از کانتیوا (نورستان مرکزی) به این ساحه‌ها آمده‌اند. و اما در مورد واژه‌ی متنازع‌فیه «اسپاسیانی‌ها»: کاربرد این واژه‌ به صورت جمع موید این حقیقت است که اینان مردمانی بوده‌اند با گویش‌های متعدد از یک زبان؛ چنان‌که امروز نیز پشه‌ای‌ها را به این صفت می‌شناسیم. اینان در جنوب نورستان کنونی در دره‌های الینگار، الیشنگ، دره‌ی نور و جناح چپِ دره‌ی مزار حیات به‌سر می‌برند [ایدلمان، زبان‌های داردیک و نورستانی؛ به نقل از تازه، ص 127]. درحال حاضر، زبان پشه‌ای را شامل پنج لهجه می‌دانند.

گریرسن اصطلاح Pisaca یا Pisaci را که از منابع هند به‌دست آورده، در مورد زبان‌های داردیک به‌کار می‌برد. پیساسی یعنی زبان‌های هندی میانه، و گویش‌وران این زبان‌ها که تازه به زبان آریایی سخن‌گفتن را آموخته‌اند. واژه‌ی پیساسی بازمانده‌ی واژه‌ی Aspasians (اسپاسیانی‌ها) است. بنابه قانون تحول زبان، هجای اولیه‌ی این کلمه، یعنی «as-» افتاده است. «-an» علامت نسبت، و «-s» علامت جمع در بسیاری از زبان‌های اروپایی است. بنابرین کلمه‌ای که امروز Pisaci یا پشه‌ای گفته‌می‌شود، در قرن چهارم قبل از میلاد، Aspasia (اسپاسیه) گفته می‌شد. Pisa یا Paša در زبان نورستانی، دورشده یا دورافتاده از اصل را می‌گویند. نورستانی‌های ساکن در عمق دره‌ها، آنانی را که بنابه عوامل مختلف به جاهای دیگری رفته‌اند «پشه» می‌گویند.

چهارم. آیا اسکندر با افغان‌ها جنگیده است؟

بدین‌ترتیب ثابت شد که حین لشکرکشیِ اسکندر به مناطق شرقِ افغانستان، هنوز قبایل افغان به این مناطق نیامده بودند؛ جریان جابجایی و استیلای آنان بر ننگرهار، کنر، لغمان، سوات، باجور، بنیر، دوآبه، همواری، پیشاور، هشنغر و غیره، بین سال‌های 880 تا 984هـ و پس از آن را در بر می‌گیرد. در این صورت آیا جنگِ اسکندر با قبایل افغان، از اساس نادرست‌وجعلی نیست؟

نخست به جست‌وجوی مسکن افغانان در حدود زمان قرون پنجم و چهارم قبل از میلاد می‌پردازیم؛ سپس مسیر اسکندر را در مرزهای شرقیِ افغانستان کنونی به سوی هند پی‌گیری می‌کنیم.

هرودت ضمن برشمردنِ اقوام شامل قلمرو هخامنشی می‌نویسد: «اقوام دیگر مجاور شهر کاسپاتوروس و منطقه‌ی پکتی‌ها در سمت «خرس بزرگ» [دُب اکبر] و باد شمال‌اند و کم‌وبیش مانند باکترها [بلخیان] زندگی می‌کنند. اینان ستیزه‌جوترین هندیان هستند و هم‌ اینان‌اند که در پی طلا می‌روند، زیرا ناحیه‌ای که به بیابان شِن‌زار بزرگی تبدیل شده در کنار آنان واقع است» [هرودت، 3، 102]. هرودت سه‌بار دیگر [در 7/ 67، 68، 85]، فقط از سلاح و لباس پاکتی‌ها سخن می‌گوید و آن‌ها را شبیه پاریکانی‌ها، باکتری‌ها، سارنگی‌ها و سگارتی‌ها می‌داند. چنان‌که در مورد سگارتی‌ها گوید: «طایفه‌ای چادرنشین به نام سگارتی وجود دارد که نژاد و زبان‌شان پارسی است، ولی تجهیزات‌شان نیمی پارسی و نیمی پاکتی بود».

و اما در مورد موقعیت شهر کاسپاتورس می‌گوید: «[داریوش] می‌خواست بداند رود سند در کجا پایان می‌گیرد. این رود یکی از دو رودخانه‌ای است که سوسمار دارد[xxiii]. پس تعدادی کشتی در اختیار افرادی که به راست‌گویی‌ِشان اطمینان داشت قرارداد که یکی از آنان اسکولاکس [سیلاکس] کاریایی بود. کاشفان از شهر کاسپاتوروس در کشور پاکتی‌یس [پاکتی‌سیا] به راه افتادند و رودخانه‌ را در جهت خاور تا دریا پیمودند…» [4، 44].

هرچند برخی از محققین در مورد درستیِ اشتقاق پشتو از پاکتیِ هرودت تردید کرده‌اند [عبدالرحیم بهروزیان، دانش‌نامه‌ی ادب فارسی (افغانستان)، ص 209؛ آن‌هم به‌دلیل نقل نادرست واژه توسط منابع هرودت یا خود او باشد]، ولی جغرافیای بشری و یادآوری‌های تاریخی، در انطباق این‌دو به‌هم، تردیدی نمی‌گذارد. افغان که نام دیگرِ پاکتی‌هاست، در قرن چهارم قبل‌ازمیلاد، در مجاری وسطی رود سند، در مجاورت شهر کاسپاتوروس- که در ساحل رود سند قرار داشته- زندگی می‌کردند. هرودت کتاب خود را در سال 450 قبل‌ازمیلاد نوشته؛ اسکندر در سال 330 قبل‌ازمیلاد (یعنی یک‌صدو بیست سال بعد) به مناطق شرق افغانستان کنونی رسیده است. ورهه‌مهیره منجم قرن ششم میلادی هند، در کتاب مهارت سمیتها کلمه‌ی افغان را به ساکنان کوهِ سلیمان اطلاق کرده؛ و نیز هیوان تسانگ سیاح چینی در نیمه‌ی نخست قرن هفتم، آنان را اپوکین خوانده است [فرهنگ، ص 54]. مطابق قول مولف حدودالعالم در قرن چهارم هجری/ قرن دهم میلادی سروکله‌ی آنان را در سَول (واقع وزیرستان شمالی) می‌بینیم[xxiv].

و اما اسکندر که از کنر به باجور گذشته، و از آن‌جا سوات و بنیر را متصرف شد، با عبور از سند علیا به تاکسیلا رفته، و سفر جنگی‌اش را تا کنار رود ستلج در پنجاب شرقی ادامه داده است. از آن‌جا واپس گشته از حدود سند سفلی به گدروزیا یا بلوچستان آمده، تا به بابل برگشته است. گویی اسکندر مناطق افغان‌نشین را که در غرب سند وسطی قرارداشته، به قدر نیم‌دایره دور زده، و هرگز با افغان‌ها روبرو نگشته است.

نتیجه

  1. بر مبنای روایت ملی افغان‌ها، یوسف جدِ اعلای یوسف‌زی پسرِ شیخا یا شخی یا خښی، در نیمه‌های قرن چهارم هجری می‌زیسته است.
  2. فرزندانِ یوسف در نیمه‌ی دوم قرن نهم هجری/ قرن دهم میلادی- که اینک قبیله‌ی یوسف‌زی خوانده می‌شدند- در حدود کابل چادرنشین گشتند. الغ‌بیک فرزندِ سلطان ابوسعید بهادر به تعدادِ 700 (به روایت خان‌کجو)، و به تعداد 900 تن (به روایت آخوند درویزه) از سرانِ آنان را کشت (سال 880 قمری/ قرن پانزدهم میلادی)؛ از آن‌پس آنان در مجاری سفلای رود کابل مسکن‌گزین شدند. سپس مملکت سوات، بنیر و باجور را از اقوامِ دهگان و شلمانی که تاجیک بودند به زور گرفتند. اکبر پادشاه آن‌جا را از آنان بازپس گرفت، ولی پس از او اینان دوباره بر مناطق مذکور مسلط گشتند.
  3. اسپاسیانی‌ها سیزده قرن پیش از تشکل قبیله‌ی یوسف‌زی، در وادیِ دریای کوئس می‌زیستند و در همان‌زمان با اسکندر درآویختند. اینان، در کنارِ اساسنی‌ها و گورانی‌ها، اسلافِ نورستانی‌های کنونی محسوب می‌شوند.
  4. اسکندر با افغان‌ها نجنگیده است. او از شمال مناطق افغان‌نشین وارد هند گشته، از جنوب مناطق مذکور از هند به بلوچستان گذشته، راهِ بابل در پیش گرفته است.

منابع:

  1. تواریخ حافظ رحمت‌خانی، مولف پیر معظم‌شاه؛ پشتو اکیدیمی پیشاور یونیویرسیتی؛ چاپ دوم 1971م، چلون پرس.
  2. تاریخ هرودت (2جلد)؛ ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر؛ انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1389ش، چاپ دیبا.
  3. دانش‌نامه‌ی ادب فارسی (ادب فارسی در افغانستان)؛ به سرپرستی حسن انوشه؛ سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد و فرهنگ، چاپ اول، 1378ش.
  4. آیین اکبری (3جلد)؛ تاریخ ابوالفضل علامی، چاپ مطبعه‌ی نولکشور، لکهنو، 1869م.
  5. تاریخ مختصر افغانستان (2 جلد)؛ تألیف پوهاند عبدالحی حبیبی؛ نشر کرده د کتاب چاپولو موسسه، کابل 1346 ش.
  6. لشکرکشیِ اسکندر به ایران؛ تألیف فلاویوس آریان یونانی، ترجمه به انگلیسی توسط ای. ج. چینوک؛ ترجمه به فارسی همایون صنعتی‌زاده؛ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، تهران 1393ش.
  7. تاریخ خان‌جهانی و مخزن افغانی ( 2 جلد)؛ تألیف خواجه نعمت‌الله هروی؛ به تصحیح سیدمحمد امام‌الدین؛ ایشیاتک سوسایتی آف پاکستان، دهاکه 1960م.
  8. تذکرةالابرار و الاشرار؛ آخوند درویزه؛ اسلامی کتب‌خانه، قصه‌خوانی پیشاور، بی‌تاریخ.
  9. حدودالعالم من‌المشرق الی‌المغرب (تألیف 372هـ)؛ مولف ناشناخته؛ مقدمه‌ی بارتولد؛ تعلیقات مینورسکی، ترجمه‌ی تعلیقات از میرحسین‌شاه؛ تصحیح و حواشی از دکتر مریم میراحمدی و دکتر غلام‌رضا ورهرام؛ چاپ‌خانه‌ی دانشگاه الزهرا، چاپ دوم، 1383ش.
    1. پیرامون زبان نورستانی؛ سمیع‌الله تازه؛ ریاست انتشارات کتب بیهقی، کابل 1390خ.

افغانستان در پنج‌قرن اخیر؛ میرمحمدصدیق فرهنگ (2جلد)، چاپ نوزدهم، نشر عرفان،


[i]  وقتی چشم خواننده در عبارت فوق به واژه‌ی قندهار می‌افتد، به فکرش شهر قندهار یا ولایت قندهار کنونی می‌رسد. برای اجتناب از این اشتباه سه نکته را تذکر می‌دهم: الف. منظور مولف از واژه‌ی حدود، تعبیر خاصی است که آن‌هم مناطق سرحدی… است [مینورسکی، تعلیقات بر حدودالعالم، پاورقی ص 317]. آخوند درویزه نیز زیست‌گاهِ شیربن را [حدود قندهار] گفته تا نپنداریم که شهر قندهار و حتی ولایت قندهار بوده است.

ب. آخوند درویزه از جغرافیای اداریِ دوره‌ی مغول سخن می‌گوید. ابوالفضل علامی حدود قندهار و توابع آن را این‌طور بیان می‌کند: «سرکارِ قندهار از سوم اقلیم است؛ درازای آن از قلاتِ بنجاره تا غور و غرجستان سه‌صد کروه، پهنای آن از سندهـ تا فراه دویست‌شصت کروه؛ آفتاب‌برآمدِ آن سندهـ، شمالِ آن غور و غرجستان، جنوبِ آن سیوی (سیبی کنونی)، و نشستن‌گاهِ آفتابِ آن فراه، غزنین میانِ شرق و شمالِ آن واقع گردیده است» [آیین اکبری، جلد 2، ص 379].

ج. خان‌کجو مولف تواریخ افاغنه، محل سکونتِ اصلیِ اقوام خشی (یعنی یوسف‌زی و ککیانی و ترکلانی را در نواحیِ قندهار در بقاع دارَی، نُشکی و داک می‌داند [تواریخ حافظ‌رحمت‌خانی، ص 26]. ابوالفضل دوکی و شال و مستنگ را از توابع شرقیِ قندهار و نُشکی را از توابع جنوبیِ آن دانسته است [همان، ص 381]. همه‌ی این مناطق در ایالت بلوچستان پاکستان موقعیت دارند.

[ii]  این عبارت عنوان «مقام اول» یعنی فصل او کتاب تواریخ حافظ رحمت‌خانی اثر پیر معظم‌شاه است. حافظ رحمت‌خانی از سرداران احمدشاه ابدالی است که در جنگ پانی‌پت سوم، کارنامه‌ی نمایان دارد. این کتاب به تقلید از مخزن اسلامی آخوند درویزه، به دو زبان (فارسی و پشتو) نوشته شده است. عناوین به‌طور عموم فارسی‌اند.

کتاب خلاصه‌ای است از اصلی بنام «تواریخ افاغنه» تالیف خواجو ملی‌زی. خواجو کتاب خود را به خواست خان‌کجو- از روسای یوسف‌زی در حدود 930 هجری- نوشته است؛ از این‌رو کتاب به «تواریخ خان‌کجو» نیز شهرت دارد. این کتاب که حوادث سال‌های 1031، 1032 و 1033 را در خود دارد، در دست نیست. اما کتاب مذکور به دلیل طولانی‌بودن و تکراری‌بودنِ آن مورد توجه حافظ رحمت‌خان قرار نگرفته، پیر معظم‌شاه را امر کرد که آن‌را خلاصه و بازنویسی کند.

این خان‌کجو بن قرا بن بهزاد سدوزی مندر یوسف‌زی (چنان‌که در مطاوی این مقاله بیاید) پس از ملک احمد بن ملک سلطان‌شاه، پیشوای یوسف‌زی، و بسیاری از ملک‌ستانی‌ها را خود رهبری کرده بود.

[iii]  من روایت آخوند درویزه را به سه دلیل ترجیح نهادم. نخست آن‌که تاریخ نگارش تذکرة‌الابرار و الاشرار سال 1020 قمری یعنی مقدم بر تاریخ تحریر تواریخ افاغنه است؛ دوم این‌که تواریخ افاغنه در دست نیست، کتابِ پیر معظم‌شاه بازنویسیِ آن است و از حیث مستندبودن با کتابِ درویزه پهلو نمی‌زند؛ سوم آخوند درویزه تاریخ قبیله‌ی یوسف‎‌زی را به‌طور موجز و مختصر نقل نموده است که استفاده از آن آسان می‌باشد. با این‌حال، پیر معظم‌شاه حین بازنویسیِ کتابِ تواریخ افاغنه، به تذکرة‌الابرار و الاشرار نظر داشته است.

[iv]  میرزا الُغ‌بیگ بن سطان ابوسعید تیموری [تواریخ رحمت‌خانی، ص 5].

[v]  محل زیست قبیله‌ی یوسف‌زی بعد از جنگِ اول با الُغ‌بیگ در «غوره‌مرغه» بوده است [همان، ص 13].

[vi]  به‌قول پیر معظم‌شاه 700 تن [صص 18، 19، 20].

[vii]  پیر معظم‌شاه عنوان این فصل را «ذکرِ طلبیدن میرزا الُغ‌بیگ یوسف‌زی را به قصد کشتن» نام نهاده است [ص 17].

[viii]  به قول معظم‌شاه، علت خشم الغ‌بیگ بر یوسف‌زی، آگاه‌ساختنِ ککیانی‌ها از حمله‌ی مغول بر آن‌ها توسط سلیمان‌شاه بوده است [ص 10].

[ix]  الغرض چون همه آن هفت‌صد کس یوسف‌زی را مقتول ساختند، میرزا الُغ‌بیگ حکم نمود تا این‌همه مقتولان را بیرون شهر کابل برده دفن کنند. بنابر حکم وی همه را برده مابین مشرق و شمال با مفاصله‌ی دوسه تیرپرتاب از کابل بر موضع سیاسنگ دفن ساختند و آن مقبره را تا هنوز حظیره‌ی شهیدان یوسف‌زی می‌گویند و تا الیوم معلوم و عیان است [تواریخ حافظ رحمت‌خانی، ص 26].

[x] پیر معظم‌شاه به‌جای این‌کس، برادرش سلیمان‌شاه را معرفی می‌کند و ملک احمد را پسر سلطان‌شاه می‌خواند [ص 7].

[xi]  اراضیِ غرب رود سند، مقابل هزاره‌ی چچ- بالای پلِ اتک- که ابتدا از دست شلمانی به دست دلازاک افتاده بود.

[xii]  «او په دغه وقت کښی باشنده د اشنغر شلمانی وو؛ او غیر له اشنغر په دا نور ملکونو واړه دهګان خلق وو، د سلطان پکهل رعیت وو او سلطان پکهل د سوات سلطان وو [ص٤٢]. «شلمانی په ذات از جمله‌ی قوم دهګان دی، له شلمانه له کړمانه چه توابعه د تیراه‌ دی راغلی دی» [ص٣١]. «شلمانی از جمله‌ی رعایای سلطان پکهل پادشاه سوات بودند» [ص٣١]. «چنانچه در آن وقت که یوسف‌زی قصد گرفتن ملک هشنغر کردند، حاکم هشنغر میر هندانام بن آرزو قوم دهگان خصوصاً از قبيله‌ی دودال بود [ص٤٦].

[xiii]  «… و شیخ‌ملی بن پیرکی اکازی مندر که از مشاهیر وقت و ثانیِ ملک احمد بود [تواریخ حافظ رحمت‌خانی، ص 41]. یوسف‌زی ملک سوات و سایر نواحی را در حدود سال 930 قمری تسخیر کردند. در همین حدود بعد از جنگ تاریخی کاتلنگ، شیخ‌ملی تقسیم‌نامه‌ی مشهور خود مسما به «دفتر شیخ‌ملی» را ترتیب کرد. این تقسیم بعد از تصفیه‌ی مابقی مُلک‌های بود که ملک احمد به نام یوسف مندن به عمل آورد. از این‌رو عام را «تقسیم‌نامه‌ی خانواده‌ی یوسف‌زی» نیز می‌گویند.

مناطق جدیدی که در تقسیم‌نامه آمده قرار ذیل است: نیمِ باجور، سوات، بنیر، تینول (تونول) بالعموم تا نوشار و تا کنار رود سند.

[xiv]  «تالاش د تانهی مخ پر قطب څلور کروهه دی، د سوات تر سيند پوری دی، او د پنجګوړی له سينده دوه کروهه را هيسته دی، د دواړو سيندونه او د دواړو غرونو تر ميان دی… او شکته د تالاش به په هغه وقت کښی دهګان کافران وو او په شجاعت سره مشهور وو» [ص٧٨].

[xv]  دره‌ای در سمت شرق کنر که به سوی باجور و سوات باز می‌شود.

[xvi]  اوهند یا وی‌هند که در قرن چهارم هجری مولف حدودالعالم آن را این‌گونه معرفی می‌کند: «شهری بزرگ است و پادشاه وی جیپال است… و جهازهای هندوستان بیشتر بدین ناحیت افتد… » [حدودالعالم، ص 214]. مینورسکی در پاورقیِ همان‌صفحه می‌نویسد: «بین رود سند و رود کابل، و در نزدیکی محلی که دو رود به یک‌دیگر ملحق می‌شوند، قرار دارد. به قول بیرونی وی‌هند پایتخت سلطنت‌های گندهارا بود» [ماللهند، ص 101].

[xvii]  پدرش (ملک قره) بعد از ملک احمد و شیخ‌ملی مرد شماره‌ سومِ یوسف‌زی بود؛ از این‌رو بعد از مرگ پدر شامل حلقه‌ی روسا گردید. او از مادری به‌نام بی‌بی موندو بود که به قول پیر معظم‌شاه نظیرش در افغانستان نگذشته بود [صص 141-142]. خان‌کجو بعد از جنگ دلازاک به خانه‌ی بایی‌خان- رییس آن طایفه- در هزاره رفته، با ازدواج با دختر او صلح میانِ دوطرف برقرار کرد. بعد از مرگ شیخ‌ملی و ملک احمد که در فاصله‌ی یک‌سال واقع گشت، پسران ملک احمد بر سرِ جانشینی او با هم جنگیدند، چندان‌که کسی از آنان به شایستگیِ ریاستِ افغانان نماند. تمام اولس مسند ریاست را به خان‌کجو سپردند، کارش روزبه‌روز بالا گرفت تا آن‌که تمامیِ اهل افغانستان مطیع و منقاد او گشتند [همان، ص 147].

[xviii]  «نام مقامی است در قصبه‌ی شهر پشاور  که آن مقام در آن‌جا بس معروف است» [ص 149].

[xix]  از سردارانِ عهد اکبر پادشاه، فاتح مُلک سوات و قاطع اقتدار یوسف‌زی پس از اعتلای آنان در عهد خان‌کجو بود.

[xx]  در مورد این شخص که مسلماً بعد از خان‌کجو ریاست یوسف‌زی را داشته، معلوماتی به‌دست نیامد.

[xxi]  به پاورقی شماره 10 مراجعه شود.

[xxii]  هرودت در ضمن توصیف اقوامی که در ارتش خشیارشا خدمت می‌کردند، آری‌ها (هراتیان)، پارت‌ها، خوارزمیان، سغدیان، گنداره‌ها و دادیکه‌ها را شبیه بلخیان می‌خواند. آرتوفیوس پسر آرتابان را فرماندهِ لشکر گنداره‌ها و دادیکه‌ها معرفی می‌کند [هرودت 7، 66].

[xxiii]  از نظر هرودت، رود دوم که سوسمار دارد رودِ نیل است.

[xxiv]  «سَول، دهی است بر کوه، با نعمت. و اندر او افغانان‌اند. … » [حدودالعالم، سخن اندر ناحیتِ هندوستان، 48؛ ص 211].

نوشته های هم‌سان

جواب دهید

Back to top button