چرا در کشوری به اسم افغانستان «مدرنیته» پا نگرفت؟
همایون پاییز
حداقل صدسال است هوای «مدرنیته» یا «مدرنیت» در فضای جامعهی ما به وزیدن آغاز کرده است؛ و بذر آن در زمین فکر و فرهنگ سرزمین ما کاشته شده است. اما این «هوا» هرگز طراوت و تازهگی نیاورد و این بذر هیچوقت بهبار ننشست.
چرا چنین شد؟ چرا افغانستان موفق نشد در نبرد میان «سنت» و «مدرنیته» راه و مسیر خود را پیدا کند؛ راه و مسیری که این کشور بتواند با رفتن به آن هم ارزش های اصیل فرهنگی خود را حفظ کند و هم همگام با سیر تحول جوامع حرکت کرده، بتواند از مزایای مدرنیته بهرهمند شود. بررسی تاریخی نبرد سنت و مدرنیته نشان میدهد که همیشه دستان ناپاک و غرضآلود مبتلایان به آفت و بیماریهای «تعصب»، «جعل» و «جهل» در کار بوده اند تا با مهندسی ژنیتک در بذرهای مدرنیته، به عوض جوانههای نورس نهال مدرنیته، که میتوانست میوهی شیرین به بدهد، بذرهای زهرآگین و کشندهی را در زمین نابود کرده شدهی فرهنگ ما کاشتند که صدسال است برای ما میوههای تلخ و کام و زبان سوز حاصل میدهد.
بنده تا اکنون به پاسخ علمی و درخوری به پرسش مطرحشدهی بالا بر نهخوردهام. اگر خواننده این سطور ملامتم نکند؛ باید بگویم، درصد بالای از باسوادان جامعهی ما به درستی نمیدانند «مدرنیته» چیست؟ چه سرگذشتی داشته؟ چه فرایندهایی دست در دست هم دادند و در چه مدتی غرب را از زندان مخوف و تاریک قرون وسطی رهایی بخشیده و تا اینجا رسانیدند؟ مگر میشود در عدم شناخت یک پدیده با آن مواجههی درستی کرد؟ و در خلاء درک سازنده از آن، آن را اهلی و بومی ساخت و انتظار بهرهای از آن داشت؟ به گمانم نه! هرگز نه!
پرداختن به «مدرنیته» و مقومات آن( دین پیرایی، صنعتی شدن و دولت-ملت شدن) جا و مجال دیگری میخواهد؛ من اما در اینجا به بعضی علل و عواملی انگشت میگذارم، که نه تنها سبب عقیم ماندن آن در جامعهی ما شد؛ بل، تبدیل به ضد خودش گردیده و بارآورندهی آفات برباددهندهی بیشماری نیز گردید.
باری، یگانهترین عنصری که غرب را از شر علل دستوپاگیر و ظلمت هزارسالهی قرون وسطی رهانید؛ بازگشت آنها به عقل بود. وقتی عقل میگویم، منظور از عقل عرفی و معنای عام آن نبوده؛ بلکه آن عقلی را مراد دارم که فقط و فقط، تکیه بر استدلال و دلیل دارد و بدون دلیل، هیچ اندیشه و فکر و مکتب و مسلکی را نمیپذیرد؛ معجزهای که قرنهاست در زندانهای اذهان منجمد و متعصب در جامعهی ما زندانیست. اندیشمندان، از جمله «مصطفی ملکیان» دانشمند مشهور همزبان ما، جامعهی ایران را که بیمشابهت به جامعهی ما نیست، اسیر و در بند و «معتاد» به دوازده آفت: (اعتیاد به افکار خاصی که علت بدبختی و ادبار ما هستند، دلبستگی به عقاید و افکار ناپیراسته و علتدار، پیشداوریها، دگماتیزم یا جزم و جمود، تعصب، عدم تسامح و مدارا، انحصار حقیقت و بهرسمیت نشناختن پلورالیزم، آرزواندیشی و…) میداند. ایشان به این باور اند، تا زمانیکه چنین جوامعی از این باورهای بیدلیل و بیبنیاد و علتدار رهایی نیابند؛ نجات از این دَور مکرر باطل و آفات و ادبار فلاکتبار میسر نخواهد بود. او منجی ما و جامعههای مثل ما را التفات و برگشت آنها به عقل و در «فلسفهورزی» میداند، و «فلسفهورزی» را از «فلسفهخوانی»، «فلسفهدانی» و «فلسفهنویسی» جدا دانسته و آنرا فرایندی میداند که زندگی فردی و اجتماعی ما را به طور درست و شفاف میتواند سامان بخشد. بدینترتیب، این «فلسفهورزی» است که اگر آنرا به زندگی روزمرهی خویش بیاوریم؛ و با بهکارگرفتن و استفاده در زندگی عملی از آن، میتوانیم امروز و آیندهی مطمینی را برای خویش تضمین نماییم.
بنابرين، خواب و خیال و شهود و جعل و باورهای قالبی و افکار جمود و آلوده به تعصب و چیزهای دیگری از این دست، نمیتواند پاسخگوی زندگی شریفانهی ما در این عصر باشد. با دریغ و درد، ما به یاد داریم که مثلاً: در حساسترین دور برای تصمیمگیری دربارهی سرنوشت کشور و نظام، تصمیمگیران کشور بهجای مراجعه به عقل، با کفشهای پر از ریگ در پا، میرفتند و جراثیم و تندیسهایی با مغزهای جمود و زبانهای یاوه را به میدان میآوردند؛ و آنهم خواب کاذبی را جعل کرده به خورد مردم میداد و میگفت: من شب فلان خوابی دیدم که فلان مسئله باید فلان طور شود… که اکثریتِ گلهوار انسانی در کشور ما، دروغ و چرندیات او را میپذیرفتند و بدینسان، کشتی شکستهی جامعهی ما را به امواج خطرناک و طوفانی دیگری هل میدادند. یا همین امروز طالبان، بسیاری از اعمال غیر انسانی، غیرعقلانی و غیر اسلامی شان را، با خوابهای دروغی که گویا دیدهاند؛ توجیه میکنند. مگر وزیر داخله طالبان(سراج حقانی) اعمال نامردانهی انتحاری و کشتار بیگناهان را در «هتل انترکانتیننتال» با خواب دروغی که دیده بود توجیه نکرد؟ نگفت که فرمانده جنگ و انتحار در «کانتیننتال» حضرت محمد بود؟
معرکهگیران سر دیگر این طیف، با پوشیدن دریشی و بستن نکتایی و گرفتن حمام سونایی، و عطری و آرایشی و با ژستهای عالمانه و اداهای تهوعآور روشنفکرانه و «آرزواندیشی»های ویرانگر جزمی و دگمهای از نوع دیگر، در رسانههای بینالمللی ظاهر میشوند؛ بدون اینکه یک ذره هم بشرمند، برای حال و آیندهی افغانستان نسخه میپیچند و همچنان، ازینطریق، پیامهای وارونه، دروغین، شریرانه و دور از واقعیتهای افغانستان را به مخاطبان جهان تلقین مینمایند. مثلاً میگویند:
«پشتونها اکثریت مطلق هستند و قوم غالب… جامعهی افغانستان یک جامعهی قبیلهیی است؛ پس این کشور باید به دورهی دامداری و قبیلهیی برگردد و با تفکر سنگشدهی بدوی و در حصار تحجر، تا ابد ساکن و ساکت باشد.» کجای این سخنان هذیانگونه، گزافه و شرمآور منطق دارد؟ آیا «آرزواندیشی» یک اقلیت جزم اندیش خاص و تسری دادن افکار آنها به اکثریت جمعیت کشور که مدنی و مدنیتآفرین بودهاند، کار صواب و قابل قبول است؟ نمیدانم کدام غلبه؟ مگر، سوارشدن بر شانههای پاکستانیها، معامله و وطنفروشی و دریدن و کشتن مردمان بیگناه، ایجاد رعب و وحشت به اشارهی خارجیهای طماع در جامعه، آیا این غلبه است؟ تف بر چنین غلبهی دهشتافگنانهی مزدورمنشانه و ددصفتانهای!
چنانکه در آغار این نبشتار گفتیم، مردم و کشور ما حداقل صدسال است با افکار دگم، جامد، و کذب و دروغ و تعصب و ریب و ریا دست و گریبان هستند و با چنان مردمان و افکاری دچار اند که، نه تنها در تمام عالم آواره و تحقیر و رسوای شان کرده اند، بلکه با چنین ذهنیتهایی صدها هزارتن شان کشته شده است؛ بگذریم از تجاوز بر زنان و انبوهی از یتیمان و بیوههای بیسرپناه! عاملین اینهمه تحقیر، غارت، نکبت و تشنگان قدرت، بهجای اینکه از گذشتهی تلخ و غلط و فاجعهبار شان عبرت بگیرند؛ مصممتر از گذشته، بر طبل دَور تسلسل باطل شان خشونتبارتر و خونریزتر و نکبتبارتر و فلاکتبارتر و رسواتر از پیش میکوبند. پس چه باید کرد؟
تنها با یک کار میتوانیم زنجیرهای جهل جاهلان را از دست و پای مردم پاره کنیم و بشکنیم؛ و آن آوردن عقلانیت و عقل به میدان و بزنگاه جامعه و تاریخ است!
آری، ما قربانی دگماتیسم و تعصب هستیم؛ که با شناخت و تشخیص و اذعان به این امراض تباهکن و با پادزهر عقل و فلسفهورزی است که اذهان و افکار بیمار را میتوانیم از این مکروبها پاک کنیم. فقط با فلسفهورزی میتوان آرای سراسر کاذب رقیب را به چالش کشید و صدق و کذب آنرا به اثبات رساند. به تعبیر دیگر، حقانیت یک رای را با نیروی استدلالگر خودمان باید دریابیم؛ که به همین میگویند: عقل و تعقل!
بنابرین، تنها چیزی که در «فلسفهورزی» به آن متوسل میشویم و از آن تبعیت میکنیم، عقل است و تمام. بدینطریق به گفتهی قدما و قول ملکیان، ما میشویم «فرزندان و پیروان دلیل» و «تبعیت از برهان» که همانا استدلال ورزی فلسفی است و بالاخره عادت میکنیم که هیچ سخن، یا رای بیاستدلال را نپذیریم، و برعکس، نظر و آرای با پشتوانهی استدلال قناعتبخش را میپذیریم.
دگماتیزم چیست؟
در جملات بالا از «دگماتیزم» نام بردیم، ولی معنای آنرا به درستی روشن نکردهایم. برای روشن شدن بیشتر مطلب از آرای دکتر سروش در این زمینه مدد میجویم؛ که بهتر از آن نمیشود دگماتیزم را توضیح و تشریح کرد. دکتر سروش، در نوشتههای شان، دو گونه «دگماتیزم» را برای ما معرفی و تعریف میکند: «دگماتیزم بینقاب» و «دگماتیزم نقابدار». ایشان «دگماتیزم» را نه یک تفکر، بلکه یک «روش» میدانند. برای منکوب کردن خصم، در دست دگماتیستها «دگماتیزم به منزلهی یک روش مذموم است. روشی که به شخص یاد میدهد که چگونه بر عقاید خود راسختر شود، روشی که هنرش، حصارکشی به دور عقل است. روشی که راه فرار از انتقاد را میآموزد و همواره شخص را تشویق میکند که خود را بر صواب و خصم را بر خطا بداند. روشی که جز به پرتوقع کردن و غرورآفریدن و دیگران را حقیر شمردن منتهی نمیشود. روشی که عین خودفریبی است…» و چنین خودفریبیای میتواند جامعه، کشور و مردمی را به باد فنا دهد. مصداق عملی آنرا میتوان افغانستان و مردم آنرا مثال زد. دکتر سروش دربارهی دگماتیزم بینقاب میگوید «منفورترین و عفنترین و رمانندهترین روش مواجهه با افکار؛ دگماتیزم بینقاب است که در جامهی تعصبی کور و خشن جلوهگر میشود. و با دست رد نهادن به هر اندیشهای و موم در گوش نهادن در برابر هر سخنی، بیپروا و گستاخانه همه چیز را محکوم و مذموم میشمارد و جز اعتقاد غبارگرفتهی خود، هیچ عقیدهی دیگری را شایستهی ورود به کارگاه عقل و علم نمیشمارد. آشکارا خاک در چشم مروت زدن است و بنگ و افیون را با هم خوردن…». با این نقل قولها، خواننده باید بسیار شفاف و روشن دگماتیزم و دگماتیستهای کشور و ماحول خود را به آسانی بشناسد و دریابد که آنها با خوردن بنگ و افیون دگماتیزم، چطور مست و دیوانهوار بر مردگان و زندگان ما مرکب جهل میتازند و همه را له، ویران و نابود کرده و میکنند.
اما دگماتیزم نقابدار
دگماتیزم نقابدار را دکتر سروش آفتالآفات، باتلاق عقل و قتلگاه اندیشه میخواند و وقتی چون بلایی «از دری وارد شود، تفکر از در دیگر رخت برمیبندد و بیرون میرود. مرکبی است که بر آن جز راهزنان اندیشه نمینشینند و عصایی است که جز دست انحصارطلبان ایدئولوژیک دست کسی دیگری را نمیگیرد.» بدینترتیب «بهکار کسانی میآید که بر دیدگان اندیشه نقاب تحجر افگنده اند و به دست عاطفه شمشیر تعصب گرفته و بیرحمانه به نام علم میتازند و هر اندیشهی مخالفی را در پای معبود موهوم شان قربانی میکنند.»
بیتردید مردم ما همیشه قربانی تفکر سنگشده، جهل و جمود دگماتیزم یا دگماتیستها بوده اند و امروز شدیدتر از دیروز هستند. نباید از یاد برد که این تفکر، متعلق به یک قوم، یک فرد یا گروه و یا یک حزب نیست؛ هرکسی که عقل را به محاق جهل سپرده است، بیمار است و بیماری جمود مسخر عقل اوست و بر او حکم میراند و آن فرد یا گروه، جهل میفروشد و فاجعه میآفریند!
یکی دیگر از خصوصیات دگماتیزم و دارندگان آن، «آرزواندیشی» است. آرزواندیشی یعنی خوش دارم که «الف» «ب» باشد. پس نتیجه میگیرم که «الف» «ب» است. به این دقت نمیکنم که الف مثلاً ۲ است، آیا ب هم ۲ است که آنگاه بگویم الف ب است و نتیجهی آن میشود چهار؟ اگر الف ۲ بود و ب ۵، حالا باز هم الف میتواند ب باشد؟ یا خوش دارم که [العیاذبالله] خدا وجود نداشته باشد؛ آن وقت بگویم پس خدا نیست.
پخش گزارههای کاذب در یک جامعه بنیانکن اند و مصداق آن گزارههای غلط، مثلاً: «دا پختونستان زمونژ» را میتوان مثال آورد. وقتی که میگویم «دا پختونستان زمونژ» پس پختونستان از ماست. «لر او بر سره یو دی» پس لر و بر باید یکی باشند که میتوان برای کذب این ادعا دلیل و سند اقامه کرد؛ اما برای صدق آن هیچ دلیل عقل پسندی وجود ندارد.
بدینسان، دیگران هم حق دارند که بگویند: پنجده از ماست، سمرقند و بخارا هم از ماست، مشهد و نیشاپور هم از ماست! اینگونه آرزواندیشیهای بی استدلال ما را به کجا خواهد برد؟
خلاصه اینکه، نسلهای جدید به اعجاز عقل استدلالگر پی برده اند و توانایی تمییز حق را از باطل یافته اند. دیگر افکار صادر شده از مغزهای عفن، جامد و دگم را نمیپذیرند. یاد گرفته اند که مثلاً کدام نظام سیاسی، حداقل عدالت را برای همه تامین میکند. دانسته اند، که پافشردن خصم بر نظام متمرکز چه مزایایی فقط برای یک قوم و چه ضررهایی به اقوام دیگر که اکثریت مطلق هستند، دارد.
میدانند که طالبان حاکم در کشور و حامیان بهظاهر مدرن شان در هر کجایی که هستند، چگونه هنوز هم با دیدهدرایی و خلق فاجعه، سکههای قلب شان را، جعل و جمود شان را، در بازار آشفته و خونین کشور که امروز هیچ خریداری ندارد، به زور سرنیزه به مردم تحمیل میکنند.
رویهمرفته کشتهای علیل و بیماری که صدسال قبل در زمین فرهنگ ناهموار و بیگانه به آن بذرها کاشته شد؛ حاصلاش طوفانیست که امروز ما درو میکنیم. این طوفان مدهش و خانهبرانداز وقتی آرام و پایان مییابد که گیاهان هرزه و تخمهای زهرآلود جعل را از زمین فرهنگ مسخشدهی ما بروبیم. همهی ما، به ویژه خصم تمامیتخواه، با عقل و استدلال به میدان بیاید؛ نه با شمشیر جمود و جهل و جعل و تعصب و نه با «آرزواندیشی»های پوچ و باطل!
*******************************
تذکر نویسنده: هدف از نقد پشتونیزم در این نوشتار، قوم بیچاره و واماندهی پشتون نیست بلکه نقد طرز فکری است که تلاش دارد برتری یک قوم را بر سایر اقوام افغانستان اثبات کند و این طرز تفکر به شکل اندیشه افغانیزم در گفتمان «افغانیت و اسلامیت» به کاملترین شکل آن، تبارز کرده است.