فلسفه

های دریا، بخروش

جوانمرد پاییز

دریا… روان انسان همانند اوست. سیال، در خروش و گاه ایستا. تصور کن دریایی را که محتوی ناپاکی را بدان جاری سازند، چه می‌شود؟ امکان دارد دریا، آن را در خود بچرخاند و پاکیزه گرداند. اما اگر این ناپاکی بیش از اندازه‌ی ظرفیت پاک‌گردان دریا شود، آیا دریا ناپاکی را پاک گرداندن تواند؟ آیا اگر آلوده‌گی به علت دریا نفوذ کند، آن‌چه به‌نام دریا جاری می‌شود، چیزی جز آلوده‌گیِ روان خواهد بود؟

«های دریا، تو را چه شایسته بود، مگر پاکیِ خروشان؟» صدای دریاست، برای آنانی‌که ورا می‌شناسند.

روان ما، به دریا شبیه است؛ اما روان ما، آیا پاکیزه است؟ چه بسا محتوی ناپاک که بی‌محابا به سرشت جذب‌کننده‌ی آن، بدان راست می‌کنیم، ما نامردمان بی‌رحم بر خویش!

های مردمان!

در تباهیِ خودانگیخته قرار داریم، همهٔ‌مان، هیچ‌یک از آن در امان نیستیم. چه چیزی تبه‌گن‌تر از عادتِ پرنده‌ی ذهن‌مان به نشستن به پست‌قله‌ها و افسرده‌شدن از این‌که چه صاحبی بی‌عرضه‌ی نصیب است، او را؟

یک لحظه مکثِ با اندیشه! با روان‌های خود چه‌کار می‌کنیم؟ روزانه آن‌را به کثیف‌ترین خوراک‌ها می‌لمبانیم؛ همین شبکه‌های انترنتی چی چیزی دارد مگر آن‌چه ورا ناپاکی محض می‌توان نام داد؟ ویدیوهای جلف، نوشته‌های تلخ و بی‌عرضه‌گی های بزرگ‌نما. این عرصه‌ها بسی ناپاک است، ای آن‌که به خود هنوز دلسوزی!

شما که دوام‌دار کارتان به فناوری‌است، مگر نمی‌دانید هنگامی‌که حافظ‌های برقی به محتویاتِ ناسالم بر می‌خورند تباه می‌شوند؟ چگونه می‌پندارید که حافظه‌های تان این‌همه ناسلامتی‌را تاب آورده می‌تواند؟

سرم به دوارِ ممتد افتاده‌است، هوای پاکیزه را نیازمندم، اندکی خوراک خوش و تمییز! این فریاد روان من است؛ فریاد روان‌های شما نیز.

ریشه‌ها ناصاف‌اند، بپذیرید. آن‌چه ما را در کنترل دارد، خدایانِ امروز جهان، یعنی صاحبان بنگاه‌های بزرگ انترنتی و دیگر چیزهای بزرگی اند که روز و شب مایان بدان آغشته‌است. و آن‌چه اراده‌های گنس و بیچاره‌ی مان را به خود معطوف ساخته است، یعنی همه‌آن‌چه به عنوان ارزش‌های نامرئی در ته جان‌های ما بت شده است، و حتیٰ خود از این بی‌خبریم که جان‌های مان خداپرستانه‌ترین غرایز خود را به پای این خدایان می‌ریزد.

اندیشه، بی‌چاره‌ترین پدید یا غریزِ وجود ما است. و آن‌چه را گمان می‌بریم اندیشه است، چیزی نیست مگر خواستی آلوده برای ابراز، ابراز نظر، مهم‌پنداشته شدن یا خریتی دیگری هم‌چون این.

پرمدعاترین نویسنده‌گان مان چیزی نیستند، مگر موجودات تشنه‌ی توجه. و چه باشد پیروانِ این تباه‌شده‌گان؟

دری را باز کنید از درون روان‌های تان، و آن‌چه را گندِ انبار خود ساخته‌اید، بیرون بریزید. آری شما را می‌گویم، نخستین مخاطب در میان «شما» نگارنده‌ی است که همین خط‌ها را تا به این‌جا کشیده است.

زهرناک‌ترین ریشه‌ها مهمان جان‌ها شده است که سرطان در برابر آن بیماریِ شریفی است؛ زیرا سرطان تن را به یک‌باره نابود می‌کند، اما این ریشه‌های زهرناک از وجود، روزانه می‌خورد، مسّری است و به‌شدت توهم‌انگیز.

این عرصه‌های پلید، که ملاوارانه آن‌را نفرین می‌کنم، مهم‌ترین چیزهای مان را از ما می‌گیرد؛ وقت مان را و روان مان را و اراده و غرایز و چند برادر و خواهر دیگر این نام‌برده‌ها را. و ستاره‌های این عرصه‌ها کی‌هاستند؟ چه هنرمند، چه نویسنده و یا هر دله و ایلایی دیگر، آنانی‌که نخبه‌گان نیز شناخته می‌شوند، باور کنید، هیچ کرونایی، نه اومکرون و نه برادر و خواهر دیگرش، خفقان‌آورتر از اینان نیستند. و ما که حواس‌مان بدینان است، آیا تباه نیستیم؟

نفس بکش، نفس بکش، تا رهایی! اندیشه را بپران، پیش از آن‌که ابلهی را ویژه‌گی خود بشماری. پرواز اندیشه را مگر دیده‌ای؟ آه، باری امتحان کن و ببین مجازی که نسل‌های پاک بدان گرفتار بودند، چه قیامتی بوده است!

وگرنه آن‌چه جان و روان ترا راهبر است، فسادی است جا گرفته در ناپیداترین پس‌خانه‌های روان تان، و چه بسا که تاثیر آن بر رفتار روزمره بیش از هر توهمی به‌نام اراده‌ی آزاد است. پسندیده نیست انسان را چنین خوار شدن!

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button