پیادهمرد
جوانمرد پاییز
پیادهمرد راه میرود، یک ساعت، دو ساعت… هفت ساعت! و هنوز راه رفتن، و هنوز، هنوز راه رفتن… بی هیچ مقصدی در انتهای راه، فقط میرود برای بهدست آوردن چیزی نو، برای بهدست آوردن ایدهای نو. نخست نفسی عمیق میگیرد، مسیر را در ذهن خود تصور میکند، سپس گام اول: چیست آنچه ذهن باید ورا به سنجشِ دقیق و موشگفانه ترازو کند و نتایجی از آن گیرد تا نخست قناعتی حاصل شود رانهی پرسشگرش را و سپس موادی آماده سازد برای نوشتن و راهاندازی فلسفهاش؟
پیادهمرد راه میرود، میانِ مردم و کوچهها… دری را به جُست میگردد که به بیرون راه داشته باشد، بیرون از هیاهو، و بتواند بدینراه، چیزها را چنان بیازماید که پچپچ و وغوغ مردمان و جِرِنگاجِرنگ کاسبان و دستفروشان و نمیدانم دیگر کیای که در بازار نمایش راه انداخته است، بر روانش تاثیر نگذارد و افکارش را تار و بند و ریسمان نپیچد… مرد تنها میشود و به مسیر خود میرود. هرآن، یک ایدهی ناب، پس از نفسی که برای پاکانیدنِ روان خود و دریافتِ حقیقت ناب درون و بیرون میکشد… نفسها آب اند آسیابِ اندیشه را… نفسها گازولین اند چرخهای موتورِ اندیشه را… مرد به راهِ خود ادامه میدهد، موسیقیای به گوش جاری میکند تا گلوی روان را با پاکترین شهد شیرین کرده باشد… هر ایدهای که میآید، مرد یادداشت میگیرد، زیرا ایدهها گریزپای اند: مینویسد در یکی دو جمله تا وقتی بازهم تنها شد و به نوشتن نشست، مرور یادداشتها او را در معرضِ باران دوبارهی افکار قرار دهد و زمیناش را سیراب گرداند، و نهالهایش را به بالیدن وادارد…
پیادهروی و تفکر، پیادهروی و فلسفهورزی…
پای بر زمین و خیال بر افلاک، به دنبال منشاءهای آفرینش و در تلاش برای نفوذ در تاریکیِ بیانتهای پیشا تولد و پسا مرگ…
بلند میشود بر صخرهای در گوشهیی از شهر، بر کوهی بلند میشود و شهر را، یا روستا را، به چشمی سنگین نظاره میکند: آیا چیست آنچه من دنبالش برآمدهام؟ ایدهای دیگر سر بر میکشد و خودش را لولانده میرساند به مرکزِ تفکرگاه و میگوید من. تصور نکنید که ایدهها برای اینکه انتخاب شوند توسطِ فلسفهورز، باهم رقابت نمیکنند! آنها نیز رقابت میکنند، اما چنانچه ویژهی خودشان است… باری، ایده انتخاب میشود و عقل و دل به همراهیِ دوستانه چنان او را تحلیل میکنند که در هیچ حالتی عادی میسر نباشد… موسیقی هنوز جاریست و اکنون دریا شده است و جان را به کُلی در بر گرفته است… مرد تحلیل خود را کرده است و اما دستبردار نیست، پس چیزی دیگر… چیزی دیگر و چیزها… چنین است که دهها چیز برای نوشتن خودشان را در رقابتی میان هزاران فکر از خط عبور میدهند و امکان نوشتن مییابند… نفسی و هوایی برای استنشاق… کوچهها خالی، اگرچه تک و توک آدم داشته باشند، و یا حتیٰ پرِّ آدم باشند، او چنان غرقِ اندیشههایش شده است که دیگر عادت کرده ماهیای باشد که جز صدای زیرِ آب، از بیرون چیزی را نشنود. صدای زیر آب چه باشد جز سکوت و گاه جلُپاجُلُپِ امواج؟ اینهم سوالی است که میشود بدان اندیشید، با قوهٔ دل به اعماق جانِ ماهی رفت و یا هم برای آزمودن آن دست به تجربهای زد…
گُمگُم… گرُپگرُپ… صدای گامها و نفسها ریتم میدهند به گوش و فکر مرد. حتیٰ صدای شُلقاشُلُقِ به هم زدن شست، سبابه و میانه، هریک، ممکن است فکری را پیش بیاورند و به صاحب خود ببخشند و صاحب از آن فکر روغن و آب بکشد و آنرا برای نوشتن آماده کند. همه چیز دست به دست هم داده است تا پیادهمرد اندیشه کند و چیزهای نوی بیابد…
پیادهمرد میرود، کنارهی دریا برای تماشای امواج و تفکر خود را همراه میسازد، با دریا و امواج… میرود تا ماهیای ببیند، به مرغکانی روبهرو میشود که چُرچران فضا را مینوردند و جیغک میکشند؛ مرد گوشی را لحظهای میکشد از گوش و گوش میسپرد به مرغانِ هوا… و اینگونه فکری جدید، از مرغ راه میکشد به انسان، اگر مرغ تنها باشد به انسانی تنها و اگر در گله باشد به گلهگیِ انسانها پرواز میکند… موسیقی جاری میشود و کامِ مرد را شاد میکند و مرد بازهم پیاده میرود، برای کشفی جدید، برای رسیدن به آستانهها و تماشا، یا برای عبور از مرزهای اندیشه و نفوذِ در جانِ چیزها و دریافتی جدید… مرد پروای شناخت دارد و چنانست که مینوردد راهها را تا از راهها باز کند درِ جدیدی را یا دریابد دروازه جدیدی را و امکان دعوتِ دیگران را بدان در و شناخت، داشته باشد، با نوشتنی که بعد از پیادهروی پیاش را خواهد گرفت…
و اینگونه است قطرهای از قصهی پرآب و تاب مردی که پیاده میرود و میاندیشد؛ از روش او باید الگو گرفت، به عنوان روشی از روشهای تفکر، تا باشد تفکر بالیدن گیرد و بسیاری چیزهای ناشناخته، شناخته شود. و اینگونه باشد که جاییکه ارابهی تفکرِ ملتی قرنهاست گِل گرفته، بازهم به چرخ آید و پیش رود…