سیاست

پنجشیر؛ ایستادگی در دل شکست – بازخوانی یک امکان در بطن تراژدی

اشک

در سپهر سیاسی-تاریخی افغانستان، پنجشیر نه صرفاً یک جغرافیا، بلکه یک دلالت‌گاهِ مقاومت است. کوه‌هایی که سال‌ها میزبان رزم و رهایی بوده‌اند، امروز در دل شکست، بار دیگر به نماد ایستادگی تبدیل شده‌اند. اما این ایستادگی، برخلاف نگاه نظامی یا اسطوره‌ای صرف، نیازمند بازخوانی‌ای فلسفی و سیاسی‌ست. چرا که آن‌چه در پنجشیر رخ داد، نه فقط مقاومت در برابر سلطه، بلکه امتناع از تبدیل‌شدن به موضوعِ منفعل تاریخ بود. ایستادگی پنجشیر را می‌توان نوعی کنش اگزیستانسیالیستی دانست. در فضایی که شکست، تقدیر محتوم تلقی می‌شد، پنجشیر، نه به‌مثابه دژِ نظامی، بلکه به‌مثابه مکانِ تصمیم عمل کرد. به تعبیر هایدگر، انسانِ اصیل کسی‌ست که در دلِ اضطرابِ هستی، تصمیم به بودن می‌گیرد. پنجشیر، دقیقاً در لحظه‌ای که هیچ امید عقلانی‌ای باقی نمانده بود، تصمیم گرفت «باشد». نه به‌معنای زیستن، بلکه به‌معنای ایستادن، مقاومت‌کردن، و نپذیرفتن.

در این‌جا باید از تقلیل ایستادگی به سطح شعار و احساسات پرهیز کرد. فلسفه به ما می‌آموزد که ژرف‌ترین تراژدی‌ها، اگر به سطح تأمل کشیده نشوند، صرفاً بازتولید خشونت و تکرار تراژدی خواهند بود. پرسش اصلی این است: آیا پنجشیر توانست ایستادگی را از سطح مقاومت نظامی به سطح امکان مفهومی-سیاسی ارتقا دهد؟ پاسخ، در وجدان تاریخی ما نهفته است. هرچند امروز پنجشیر از نظر نظامی شکست خورده‌است، اما همچنان به‌مثابه یک دلالت، زنده است. دلالتی که می‌گوید: «شکست، پایان سوژه نیست، بلکه آغازِ اندیشیدن به امکان دیگر است.» پنجشیر با ایستادگی‌اش، گسستی کوچک در پیوستار سلطه ایجاد کرد. این گسست، گرچه شاید به آزادی نینجامیده باشد، اما فضای اندیشیدن را گشود. اگر فلسفه همان «اندیشیدن در لحظه‌ی بحران» باشد، پس پنجشیر خود یک فلسفه است: فلسفه‌ای نه در قالب کتاب یا نظریه، بلکه در قالب کوه، سکوت، گلوله و نه گفتن.

آن‌چه پنجشیر را متمایز می‌سازد، نه پیروزی‌اش، که نوع ایستادگی‌اش است. ایستادگی‌ای که حاضر شد بهای بودن را بپردازد، حتی اگر در قاموس قدرت، «بازنده» تلقی شود. این ایستادگی، دعوتی‌ست به همه‌ی ما: برای بازاندیشی در باب شکست، در باب سوژه، و در باب آن‌چه هنوز می‌تواند ممکن باشد، حتی در دل ناممکن‌ترین وضعیت‌ها. حتی اگر پنجشیر تنها یک لحظه، تنها یک ساعت ایستادگی کرد، همین ایستادگی کوتاه، شکافی‌ست در نظم سلطه. رخدادی‌ست که در دل گفتمان شکست، امکان معنا را به تعلیق درآورد. در نگاه قدرت، زمان همواره تابع پیروزی‌ست: آن‌که بیشتر دوام می‌آورد، مشروع‌تر می‌شود. اما فلسفه به ما می‌آموزد که گاهی یک لحظه، ارزشی بیش از یک قرن دارد. آن لحظه‌ی ایستادگی پنجشیر، لحظه‌ای‌ست که سوژه‌ی مقاومت نه در امتداد زمان، بلکه در عمق معنا شکل گرفت.

پنجشیر برای یک ساعت ایستاد، اما آن یک ساعت، تبلور تمام تاریخِ نپذیرفتن بود. در آن یک ساعت، منطق سلطه برای لحظه‌ای به تعویق افتاد. طالبان که آمده بودند تا با قدرت عریان، حقیقت را مصادره کنند، ناگهان با صدایی روبه‌رو شدند که نه از اسلحه، بلکه از تصمیم می‌آمد. تصمیم به نه گفتن. تصمیم به نایستادن در صفِ بقا. این، لحظه‌ی تولد سوژه‌ی سیاسی‌ست: سوژه‌ای که مرگ را به عنوان امکان آزادی می‌پذیرد، نه به عنوان پایان. می‌توان آن یک ساعت را با شور انقلابی ساده‌سازی کرد، اما در تحلیل دقیق‌تر، آن یک ساعت، «مکثی» بود در پیوستار تسلیم. هر مکث، هر توقف، هر مقاومت کوچک، می‌تواند ساختار کلیِ سلطه را برهم زند. چراکه قدرت، از جریان بی‌وقفه‌ی فرمان‌برداری تغذیه می‌کند. پنجشیر با آن یک ساعت، به جهان گفت: هنوز می‌توان نایستاد، هنوز می‌توان نه گفت، هنوز می‌توان، حتی در دل شکست، یک لحظه «آزاد» بود. پنجشیر، در آن لحظه‌ی سقوط، سخن گفت. اما نه از سر خشم، نه از سر شکایت، بل از عمق خاموشی فلسفی که می‌گوید: «من سقوط می‌کنم، اما بر زمین سلطه نه.» این همان منطق ایثار در دل ابسورد است. ایثاری نه از برای پیروزی، بلکه برای حفظ معنای مقاومت. پنجشیر، با همان لحظه‌ی کوتاه ایستادگی، ما را با یک وظیفه‌ی فلسفی-سیاسی روبه‌رو می‌سازد: چگونه می‌توان لحظه را به حافظه تبدیل کرد، بدون آن‌که آن را به اسطوره‌ی پوشالی تقلیل داد؟ چگونه می‌توان در دل یک شکست تمام‌عیار، امکانی برای تفکر گشود؟ چگونه می‌توان از ایستادگی، نه تصویری قهرمانانه، بلکه نیرویی برای اندیشیدن به امکان‌های دیگر ساخت؟ این وظیفه‌ی ماست. که آن لحظه را از فراموشی نجات دهیم. نه از سر احساس، نه از سر قوم، بلکه از سر فلسفه. چراکه فلسفه، همان جایی‌ست که کوچک‌ترین لحظه‌های آزادی، بدل به امکان‌های جاودانه‌ی اندیشیدن می‌شوند. پنجشیر، در آن یک ساعت، به ما آموخت: گاهی یک لحظه، برای نجات معنا کافی‌ست. طالب، در شکل خالص خود، تبلور سلطه‌ای‌ست که بر حذف تفکر، انقیاد بدن، و انکار دیگری بنیاد نهاده شده. اگر فوکو از «بدن‌های مطیع» سخن می‌گوید، طالبان پروژه‌ای‌اند برای تبدیل انسان به پیکری بی‌صدا و بی‌پرسش. بدن‌هایی که تنها وظیفه‌شان اجرای فرمان است. در این نظام، نه گفتگو جایی دارد، نه تفاوت، نه تخیل.

طالبان با چهره‌ای خشن و زبانی مدعی دین، در اصل بازتولید نوعی ماشین قدرت‌اند که از نابودی سوژه تغذیه می‌کند. آنان نه نماینده‌ی سنت‌اند، نه تبار دین، بلکه ظهور یک دستگاه استیلا هستند که می‌کوشد همه‌چیز را به یک‌دست‌ترین شکل ممکن درآورد: یک زبان، یک لباس، یک مرجع، یک خدا و در نهایت، یک مرگ. در چنین افقی، پنجشیر، حتی اگر یک ساعت ایستاد، ضد-تصویر تمامیت‌خواهی بود. نه به‌خاطر سلاح، بلکه به‌خاطر تن‌ندادن به خلسه‌ی اطاعت. پنجشیر، در سکوت کوه‌ها، نشان داد که هنوز می‌توان اندیشید. هنوز می‌توان پرسید: «چرا؟» این پرسش ساده، اما رادیکال، بنیاد طالبان را می‌لرزاند. زیرا طالبان، تنها در فضایی دوام می‌آورد که پرسش نابود شده باشد. پنجشیر، در برابر این خاموشی اجباری، با نوعی فریاد فلسفی ایستاد. این فریاد، فریاد اسلحه نبود. فریاد بودن بود. بودنی که حاضر شد با مرگ معامله کند، اما با سلطه نه. تحلیل ایستادگی پنجشیر، ما را به پرسشی دیگر می‌برد: آیا این ایستادگی، توان تبدیل‌شدن به یک زبان دارد؟ زبانی که از روایت قربانی‌شدن عبور کند و بدل شود به گفتمانی برای خلق سوژه؟ ایستادگی، زمانی معنادار است که بتواند از سطح رخداد، به سطح نوشتار عبور کند. باید از پنجشیر نوشت، اما نه برای رقت، نه برای تمجید، بلکه برای درانداختن گسستی در تاریخ اطاعت. تاریخ ما، سرشار از فراموشی مقاومت‌هاست، زیرا سلطه، فقط با حذف بدن‌ها عمل نمی‌کند، با پاک‌کردن حافظه‌ها نیز می‌کوشد خود را جاودانه سازد. طالب، همچون هر قدرت توتالیتر، می‌خواهد همه‌چیز را درون یک افق معنایی ببندد. اما پنجشیر، با همان یک ساعت، نشان داد که افق‌ها همیشه بسته نمی‌مانند. یک ترک، یک شکاف، کافی‌ست تا معنا دوباره جاری شود.

اگر طالب، خود را وارث «خلافت» می‌پندارد، پنجشیر وارث لحظات ناب آزادی‌ست. آن لحظاتی که در تاریخ، کم‌اند، اما کافی‌اند تا به ما بگویند: انسان، هنوز می‌تواند نه بگوید. این نه، نه گفتنی عبث نیست. نه‌ای‌ست سازنده. نه‌ای که اگرچه در ظاهر شکستی تمام‌عیار بود، اما در سطح فلسفه، یک پیروزی مطلق بود. چراکه شکست زمانی شکست است، که همه‌چیز را از دست داده باشی. اما پنجشیر، حتی در شکست، معنا را حفظ کرد. و همین معنا، همان چیزی‌ست که طالبان از آن بی‌نصیب‌اند. طالبان، فاتح زمین شدند. اما مغلوب معنا. و پنجشیر، اگرچه زمین را باخت، اما زبان را فتح کرد. زبانی که می‌گوید: هنوز ممکن است. هنوز می‌توان اندیشید. و هنوز، حتی اگر برای یک ساعت، می‌توان آزاد بود. این زبان، رسالت ماست. رسالتی برای تبدیل لحظه به حافظه، و حافظه به گفتمان. تنها آن‌گاه، پنجشیر نه فقط واقعه‌ای در کوه، بلکه واقعه‌ای در تفکر خواهد بود.

پنجشیر، در لحظه‌ی ایستادگی، نه فقط با طالبان جنگید. با ساختار زبانِ شکست نیز به ستیز برخاست. زبانِ رسمی سیاست، که همواره پیروزی را در عدد، در زمین، در کنترل پایتخت و رسانه می‌سنجد، نمی‌تواند لحظه‌ی پنجشیر را بفهمد. این زبان، عقل ابزاری‌ای‌ست که تفاوتی میان مرگ در آزادی و زیستن در انقیاد نمی‌گذارد. اما پنجشیر، در دل همان لحظه، زبان دیگری ساخت. زبانی که سکوتش از فریاد بلندتر بود، و شکستش، از پیروزی‌ تهی‌تر نبود. طالبان اما فاقد هرگونه امکان‌اندیشی‌اند. آن‌ها تجسد یک اراده‌ی توخالی برای تکرارند. تکرار خلافت، تکرار سلطه، تکرار انقیاد. آن‌ها از زمان می‌ترسند. زیرا زمان، حامل تغییر است، و هر تغییری، تهدیدی‌ست برای قدرت بی‌ریشه. به همین دلیل، نخستین کاری که طالبان می‌کنند، حذف تاریخ است: سوزاندن کتاب‌ها، بستن دانشگاه‌ها، خاموش‌کردن صداها. زیرا کتاب، دانشگاه، و صدا، حامل زمان‌اند. حامل آینده. و پنجشیر، با یک ساعت ایستادگی، آینده را زنده کرد. اگرچه کوتاه، اگرچه خاموش، اما آن‌قدر کافی که بگوید: آینده هنوز ممکن است.

برخلاف روایت طالبانی از دین که به انجماد ایمان و سکون در فهم تقلیل یافته، پنجشیر نوعی تجربه‌ی ایمانی دیگر را پیش نهاد: ایمانی هستی‌شناختی به امکان انسان. نه ایمانی به فتوحات، که ایمانی به معنا. ایمان به این‌که انسان، حتی در گودترین لحظات فروپاشی، هنوز می‌تواند بر خویش شورش کند. و این، بلندترین لحظه‌ی هستی انسان است: لحظه‌ای که مرگ از معنا لبریز می‌شود. این‌جاست که باید پنجشیر را نه فقط یک منطقه، که یک مفهوم بدانیم. مفهومی فلسفی که تاریخ را برهم می‌زند، و می‌گوید: یک ساعت می‌تواند مهم‌تر از یک قرن باشد. نه از آن‌رو که آن ساعت پُر از گلوله بود، بلکه از آن‌رو که پُر از پرسش بود. پرسش‌هایی بی‌پاسخ، اما خلل‌ناپذیر: آیا می‌توان آزاد بود، حتی در لحظه‌ی مرگ؟ آیا می‌توان معنا ساخت، حتی در دلِ بی‌معنایی سلطه؟ آیا می‌توان نوشت، در لحظه‌ای که همه‌چیز قصد پاک‌کردن حافظه را دارد؟ پنجشیر، پاسخش را نه در مقاله، نه در تریبون، بلکه در کوه داد. در آن قامت‌های بی‌صدا، در آن نگاه‌هایی که هنوز امیدوار نبودند، اما ایستاده بودند. این ایستادگی، خود معنا بود. معنا نه در پیروزی، بلکه در امتناع. امتناعی که نیچه آن را «خواستِ قدرت» می‌نامد، اما نه به معنای سلطه بر دیگران، بلکه به معنای تسلط بر خود: بر ترس، بر تمایل به بقا، بر وسوسه‌ی تسلیم. طالب می‌خواست نه تنها جسم، که روح پنجشیر را اشغال کند. اما روح، تنها در جغرافیا نیست. روح، در زبان است. در حافظه است. در آن‌چه گفته شد و شنیده شد. ما، اگر بنویسیم، اگر به‌یاد آوریم، اگر سکوت را به زبان بدل کنیم، همان کاری را می‌کنیم که پنجشیر آغاز کرد: ایستادن. در زبان، در معنا، در تفکر.

اگر طالب، ماشینِ یک‌دست‌سازی است، پنجشیر، لحظه‌ی انفجار در آن یک‌دستی‌ست. آن‌جا که همه‌چیز بنا بود خاموش باشد، صدایی برخاست. آن‌جا که همه باید خم می‌شدند، قامت‌هایی کشیده شدند. آن‌جا که پایان نوشته شده بود، آغاز شد. پنجشیر، به‌مثابه‌ی رخداد، نه در قدرت نظامی‌اش، بلکه در قدرت ناممکن‌بودنش معنا می‌یابد. امری که نباید اتفاق می‌افتاد، اما اتفاق افتاد. و همین، آن را فلسفی می‌سازد. پنجشیر، منادی آن چیزی‌ست که ژیژک «نقطه‌ی ایست در بازتولید ایدئولوژی» می‌نامد. طالبان، در نظم نمادین‌شان، سعی دارند روایت را یکدست کنند: ما آمدیم، خدا با ماست، مردم تسلیم‌اند. اما پنجشیر، حتی در یک ساعت، این روایت را شکافت. گفت: «نه، خدا با شما نیست، و مردم تسلیم نیستند.» همین شکاف، ولو کوچک، نظام معنا را از درون فرسوده می‌کند. همچون ترک ریزی بر شیشه‌ی سفت ایدئولوژی، که آرام‌آرام، همه‌چیز را خواهد شکست. نکته این‌جاست: گاهی حقیقت، به قدرت نمی‌برد، بلکه آن‌جاست تا بماند. حقیقتِ پنجشیر، حقیقتِ ماندن است. حقیقتی که نمی‌توان آن را با اشغال نظامی دفن کرد. زیرا در منطق مقاومت، مکان مقدس نیست. معناست که مکان را مقدس می‌سازد.

اگر امروز پنجشیر در محاصره‌ی طالب است، اما در ذهن‌ها، در زبان‌ها، در حافظه‌ها، آزادتر از هر نقطه‌ای ایستاده است. چون پنجشیر، بیش از آن‌که خاک باشد، زبان است. این زبان، زبانِ مقاومتِ خاموش است. زبانی که خودش را به فریاد نمی‌سپارد، اما از درون می‌جوشد. زبانی که در حافظه‌ی کودکی در مدرسه، در شعر سربازی کشته‌شده، در اشک زنی در تبعید، و در سکوت مردی در غربت جاری‌ست. زبان پنجشیر، زبان اندوه‌مند ولی ایستاده است. نه چون پیروز شده، بلکه چون هنوز نباخته است. این، بزرگ‌ترین پیروزی‌ست: نباختن، حتی در لحظه‌ای که همه‌چیز از دست رفته است. طالبان، درست از همین می‌ترسند: از آن‌چه نمی‌توان کشت. نمی‌توان معنا را با گلوله خاموش کرد. نمی‌توان حافظه را به زور سانسور پاک کرد. نمی‌توان «نه» را از تاریخ زدود. و پنجشیر، همان «نه» است. همان آریِ دیگر به زندگی: زندگی‌ای که حاضر است بمیرد، اما نپذیرد. و این نوع زندگی، تنها نوعی‌ست که می‌توان آن را آزاد نامید. در نتیجه، پنجشیر دیگر یک واقعیت جغرافیایی نیست. تبدیل شده به یک ضرورت اخلاقی و فلسفی. همان‌گونه که آشوویتس، از یک اردوگاه مرگ، بدل شد به وجدان تاریخ، پنجشیر نیز از یک دره در کوه، بدل شد به وجدان مقاومت. پرسشی همواره باز در برابر همه‌ی ما: اگر تو آن‌جا بودی، ایستاده می‌ماندی؟ اگر اکنون این‌جایی، صدایت را چگونه در آن ایستادگی تداوم می‌بخشی؟ زیستنِ بعد از پنجشیر، زیستن در برابر آن لحظه است. لحظه‌ای که تصمیم گرفته شد نایستاد، تصمیم گرفته شد نپذیرفت. ما در سایه‌ی آن تصمیم زندگی می‌کنیم. و تنها وظیفه‌مان این است که آن تصمیم را از فراموشی نجات دهیم. در زبان، در فلسفه، در نوشتن. زیرا اگر لحظه‌ای حقیقت ایستاد، جاودانه شد. حتی اگر فقط یک ساعت بود.

طالب، همچون هر ساختار توتالیتر، با نفی آینده آغاز می‌کند. او تنها گذشته‌ای بسته را می‌طلبد. گذشته‌ای که از هرگونه گسست، تفاوت، و امکان تهی شده‌است. او به‌جای تاریخ، اسطوره عرضه می‌کند. به‌جای سیاست، اطاعت. و به‌جای تفکر، تکرار. در منطق طالب، آینده باید نسخه‌ای خالص از گذشته باشد. گذشته‌ای بدون شک، بدون سوژه، بدون سؤال. و درست در همین نقطه است که پنجشیر چون یک اخلال‌گر وارد می‌شود. چون یک ناممکن. پنجشیر، با ایستادن‌اش، نشان داد که تاریخ پایان نیافته‌است. در جهانی که همه‌چیز به سوی انفعال می‌رفت، در دل روزگاری که جغرافیای درد به قلمرو تسلیم بدل می‌شد، پنجشیر مانند نقطه‌ای ایستاد که زمان از آن عبور نمی‌کرد. کوه‌ها خاموش بودند، اما آن خاموشی، از جنس سکوت قبرستان نبود. سکوتی بود که با خود اندیشه حمل می‌کرد. اندیشه‌ای که از درونِ شکست، دست به بازتعریف خودش زد. ایستادگی پنجشیر را نباید با پیروزی نظامی سنجید. باید آن را با میزان اخلالی که در منطق قدرت ایجاد کرد سنجید. همان لحظه‌ی یک‌ساعته، برای یک نظام تمامیت‌خواه، چیزی جز کابوس نیست. زیرا حتی یک ترک در دیوار سلطه، به‌زودی به شکاف و سپس به فروریزی بدل می‌شود. طالبان، در ظاهر فاتح بودند. اما همان ساعت کافی بود تا جهان بداند که این فتح، کامل نیست. و سلطه‌ای که کامل نیست، دیر یا زود فرومی‌پاشد. پنجشیر، به تعبیری، آپوریای فلسفه‌ی سیاسی افغانستان است. یک بن‌بست اندیشگی که نه قابل انکار است، نه به‌آسانی قابل حل. حضورش، ذهن ما را وادار می‌کند که در برابر تمام معادلات عرفی قدرت، بایستد و بپرسد: آیا امکان دیگری برای بودن، برای سیاست، برای حقیقت وجود دارد؟ اگر پنجشیر، ولو برای ساعتی، این امکان را گشود، وظیفه‌ی ما اندیشیدن به آن شکاف است. زیرا فلسفه، همان‌جاست که گسست آغاز می‌شود. در دل این گسست، نوعی شهود تراژیک شکل می‌گیرد.

پنجشیر، با آن‌که امیدی نداشت، اما ایستاد. و این ایستادن، نه از جنس خوش‌بینی ساده‌دلانه، که از جنس آگاهی تراژیک بود. مانند آنتیگون، که با علم به مرگ، با فرمان قدرت مخالفت کرد. پنجشیر نیز ایستاد، چون نمی‌توانست بنشیند و نظاره‌گر بماند؛ نظاره‌گر تباهی وطن، عشق و آزادی. این همان «وظیفه‌ی بدون امید» است. وظیفه‌ای که از دل اخلاقِ رادیکال سر برمی‌آورد.‌ اخلاقی که نمی‌پرسد آیا می‌ارزد، بلکه می‌پرسد: آیا می‌توان نپذیرفت؟ طالب، برعکس، نماینده‌ی اخلاق حساب‌گرانه است. اخلاقِ مزد و جزا. هر چیزی باید سود داشته باشد. هر تصمیمی باید به قدرت، ثروت یا بقا بینجامد. اما پنجشیر، فراتر از این منطق گام نهاد. خود را نه در سود، بلکه در صداقت با حقیقت سنجید. و این صداقت، کم‌یاب‌ترین و گران‌ترین موضعِ انسانی‌ست: این‌که بدانی می‌بازی، اما با خویشتن‌ات خیانت نکنی. امروز، پرسش اصلی ما این نیست که آیا پنجشیر شکست خورد یا نه. پرسش این است: آیا ما توان زنده‌نگه‌داشتن آن لحظه را داریم؟ آن ساعت، نه فقط در کوه، بلکه در زبان، در نوشتار، در حافظه، در تربیت و در تخیل ما باید دوام یابد. آن‌چه در آن لحظه آغاز شد، اگر تنها در روایت‌های اسطوره‌ای دفن شود، نابود می‌شود. اما اگر به امکان فلسفه تبدیل گردد، تا همیشه زنده خواهد ماند. فلسفه، اگر چیزی هست، پاسداشت آن لحظه‌هایی‌ست که جهان می‌توانست به گونه‌ی دیگری باشد. پنجشیر، برای یک ساعت، این امکان را گشود. اکنون وظیفه با ماست: ما باید بنویسیم، بازخوانی کنیم، و اجازه ندهیم که آن لحظه، در بایگانی سرد اخبار دفن شود. زیرا هر بار که آن لحظه را به زبان بیاوریم، دوباره ایستاده‌ایم.

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button