تاریخ افغانستان

پس عدم گردم…

کاوه آهنگر

منصور حلاج را پرسیدند که «عشق چیست؟ گفت امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی؛ آن‌روزش بردار کردند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند، یعنی عشق این است.» فهیم دشتی این گفتار حلاج را با زنده‌گی و مرگ خویش تفسیر کرد.

من از سال های دور دشتی را می‌شناسم، باری خبرنگاری از من در مورد قدامت دوستی من و شهید دشتی پرسید، در آن لحظه از کوره راه حافظه به جنگل انبوه ذهن خویش رفتم و هر کجا رفتم، دشتی آنجا بود، تا آنجا که دیگر حافظه یاری نداد، حتا در آن طرف دیوار حافظه، در آن فضای ناشناختۀ پنهانی‌ترین لایه های ذهن نیز حضور او را حس کردم؛ با دشتی از آوان کودکی دوست بودم.

در مسیر این دوستی که چندین دهه قدامت دارد، ما فراز و نشیب های فراوانی را تجربه کردیم؛ وقتی می‌گویم فراز و نشیب منظورم فراز و نشیب رابطۀ ما نیست؛ که این رشته و این رابطه همیشه در اوج قرار دارد، منظور فراز و نشیب حوادثی است که در بستر آن ما زیستیم و چه دشوار زیستیم.

دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم، در نخستین روز های آغاز سال تحصیلی در میان انبوه دانشجویان که در سایه روشن دهلیز دانشکدۀ حقوق در رفت و آمد بودند، هیکل آشنایی نظرم را جلب کرد، با تردید نزدیک و نزدیکتر شدم، ناگهان دشتی را که در آن زمان فهیم جان می‌گفتیم، دیدم که با تبسمی بر لب به سویم در حال نزدیک شدن است؛ او زودتر مرا دیده بود. آن نخستین روز دانشجویی دشتی بود؛ صنف او در جوار صنف ما بود، و هر دو همیشه لحظه شماری می‌کردیم تا استاد صنف را ترک ‌کند و ما بیرون شویم و لحظاتی را با هم صحبت کنیم و شعر بخوانیم، البته اگر ما در صنف می‌بودیم. چه بسا اوقات، ما در کتابخانۀ دانشگاه به اضافۀ جناب سیدمحمودآغا هم‌صنفی دانشگاهم که دوستی عزیز است بر من و برای دشتی و چند دوستِ هم‌فکر و هم‌خیال دیگر، غرق مطالعۀ مثنوی شریف می‌بودیم و تنها زمانی به خود می‌آمدیم که خانم کتابدار به ما تذکر می‌داد که باید کتاب‌خانه را ترک کنیم چون تا نیم ساعت دیگر دربش را می‌بندند.

از همان دوران دشتی درکنار این که همیشه شور و اشتیاق مبارزه داشت، به عرفان و تصوف نیز علاقمند بود. دشتی آدمی بود اصول‌گرا، بدین معنا که هرگز تا آخرین لحظۀ عمر از اصول، ارزش‌ها و باورهای خود عدول نورزید، هرگز آرمان های خود را در پای «خوکان نریخت»؛ گویا این سخن حکیم ناصرخسرو همیشه در ذهنش جولان داشت:

من نه آنم که در پای خوکان بریزم…

او هرگز آرمان‌هایش را در پای خوکان نریخت؛ حتا آن گاه که در دشوارترین دوران کار هفته نامه کابل قرار داشت؛ دورانی که به دلیل توطیه های حکومت کرزی هفته نامه در حال از دست دادن شرکت‌های بود که با نشر اعلانات بازرگانی آنها هزینه های خود را تأمین می‌کرد، هیچ‌گاه زیر بار پیشنهادات پر زرق و برق اما با قید و شرط دولت یا نهادهای خارجی نرفت، در نهایت درب هفته نامه را بست، اما به آرمان‌های خویش وفادار ماند.

حکایت ما از دوران دانشجویی بود. در آن دوران ما تازه به افکار اسلام سیاسی آشنا شده بودیم، در میان نظریه‌پردازان اسلام سیاسی افکار و اندیشه‌های دکترعلی شریعتی با آن نثر زیبا، دلکش و جذابش تاثیر بیشتر بر ما داشت. استاد حمید مهرورز که در آن زمان در کنار این که استاد دانشگاه کابل بود، ریاست انجمن نویسنده‌گان جوان را نیز به عهده داشت، تمام امکانات انجمن را در اختیار ما قرار داده بود، تا بتوانیم بیاموزیم، آگاهی خویش را بهتر و بیشتر بسازیم و در میان جوانان و دانشجویان هم‎‌دورۀ خویش به فعالیت های فکری و فرهنگی بپردازیم.

یادم است که گاهی شب ها تا دم دمه‌های سحرگاه کویر شریعتی را می‌خواندیم و یا به تقلید از نثر شریعتی و البته شدیداً تحت تاثیر افکار و اندیشه‌های او مقالاتی می‌نوشتیم و آن را در انجمن غیر رسمی دانشجویی که به گونۀ خود جوش در میان دانشجویان دانشگاه کابل ایجاد کرده بودیم، به خوانش می‌گرفتیم.

باری میلاد حضرت پیامبر اکرم (ص) را در دانشگاه کابل تجلیل کردیم. دشتی خیلی علاقه داشت که شعر طلوع محمد (ص) از مهدی سهیلی را به خوانش بگیرد. او این شعر بلند را خیلی زیبا می‌خواند، اما در آن روز من دختر خانمی را که شاعر بود و اشعار خود را گاه گاه در انجمن ما می‌خواند و انصافاً زیبا هم می‌خواند برای خوانش این شعر برگزیدم، به این نیت که یک دختر دانشجوی جوان با سر و وضع مدرن، هرگاه این شعر را بخواند، تاثیرش بهتر و بیشتر خواهد بود نسبت به این که دشتی، من و یا هم‌فکران ما که متهم به «اخوانی‌گری» بودیم، آن را بخوانیم. آن دختر خانم آماده‌گی کافی نگرفته بود و متاسفانه شعر را خیلی بی‌مزه خواند. این مورد را دشتی صاحب بار بار به من تذکر می‌داد و حسرت آن فرصت از دست رفته را می‌خورد که علتش من بودم. برای جبران آن اشتباه، پس از آن هر بار در محافل رسمی و یا نشست های دوستانه میان خود ما وقتی شعر می‌خواندیم، انتخاب شعر و خوانش شعر برعهدۀ دشتی بود. در میان شعرای معاصر اشعار اخوان ثالث را خیلی دوست داشت، شعر مرد و مرکب، شهزادۀ شهرسنگستان، کتیبه، زمستان، سگ ها و گرگ ها، آخرشاهنامه و آوازچگور از اشعار مورد علاقۀ ما بودند. در آن سال های دور هرگاه که شعر «آواز چگور» را می‌خواندیم، وقتی به این بند ها می‌رسیدیم:

 اینک چگوری لحظه‌ی خاموش می ماند
 و آنگاه می‌خواند:
«شو تا بشو گیر، ای خدا، بر کوهساران
می باره بارون، ای خدا، می باره بارون
از خانِ خانان، ای خدا، سردار بُجنور
من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
ابر بهارون، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون»

 بس کن خدا را، بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه‌ی خود را شنیدم باز.
 من می شناسم، این صدای گریه‌ی من بود.

بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه و اشباح
در راه و رفتارش.

سکوت اندوهباری، پس از خوانش آخرین واژه ها، بر فضای مجلس ما سایۀ سنگینش را پهن می‌کرد. ما عمق درد اخوان را در روح و روان خویش حس می‌کردیم، ما آواز آن چگوری را که «چون ناله یا نوحه‌ی از گور» بود، از ورای سده های دور، سده های شوم، سده های سیاه و تاریک و درداندود می‌شنیدیم و با دردش می‌گریستیم؛ اما هرگز به خیال من نمی‌گذشت که روزی این شعر را در رثای دشتی بخوانم، هرگز در خاطرم خطور نمی‌کرد که روزی بیاد دشتی بخوانم:


آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم

شش تا جوونم، ای خدا، شد تیربارون…

 اما تقدیر همین بوده است که دشتی به تبار همان «شش تا جوونِ تیربارون» شدۀ ما بپیوندد، دشتی به «تبار شهیدان» بپیوندد… آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم.

باری روز ها و شب های دهۀ بیست زنده‌گی را در یک چنین جوّ و فضای می‌گذشتاندیم، تا آنگاه که مجاهدین پیروز گردیدند. در نخستین روز های ورود قطعات منظم شورای نظار به کابل ما به قرارگاه های آنها برای استقبال از آنان، که در میان شان دوستان و اقارب ما فراوان بودند، می‌رفتیم و شب ها که بر می‌گشتیم و با هم یک‌جا می‌شدیم هرکدام از آنچه دیده و شنیده بودیم با دیگری حکایه می‌کردیم.

دو سه هفته بعدتر نیرو های تنظیم‌های مجاهدین از استقامت های مختلف وارد کابل گردیدند. نیروهای شورای نظار توانسته بودند، بیشترین و مهمترین بخش‌های شهر را در اختیار خود داشته باشند. در آن روزها من بیشتر اوقات خود را در کمیته سیاسی شورای نظار سپری می‌کردم که در محلی که بعدها دفتر آیینه در آنجا ایجاد گردید، موقعیت داشت. دشتی بیشتر وقت ها در منزل داکتر عبدالله مامایش می‌بود، او فقط به این دلیل آنجا می‌رفت که احتمال ملاقات با آمرصاحب در آنجا برایش متصور بود. شب ها وقتی دوباره به خیرخانه برمی‌گشتیم، همه می‌دانستیم که در کجا هم‌دیگر را بیابیم. همین که حلقۀ دوستان همیشگی تکمیل می‌شد، از پرسه زدن در خیابان ها و جاده های خیرخانه دست می‌کشیدیم و خانه یکی از ما ها می‌رفتیم تا فارغ از غوغای خیابان‌ها قصه کنیم و شعر بخوانیم.

بیشتر قصه ها و صحبت ها اما دربارۀ یک نفر بود، همان که گویا از میان هزاره‌های دور و از میان مه و غبار اساطیر و افسانه‌ها بیرون آمده و جامۀ واقعیت برتن کرده بود تا برای ما بگوید که اسطوره‌ها دروغ نیستند، حماسه ها افسانه نیستند؛ انسان می‌تواند رستم دستان، یا سهراب یل یا گیو گُرد یا فریدون دادگر و یا کاوۀ آهنگر یا یعقوب رویگر و یا بهزادان خراسانی باشد، اگر زنده‌گی را وقف مبارزه برای تحقق عدالت و نابودی ظلم کند و بر حقانیت راه خویش باور داشته باشد؛ صحبت ها همه در مورد آمرصاحب می‌بودند. در این میان دشتی بیشتر از ما در مورد او می‌دانست. بیش از هرکدام ما در مورد فعالیت های روزانۀ آمرصاحب اطلاعات داشت و بیش از هرکدام ما فرصت دیدار آمرصاحب را داشت. وقتی من می‌گویم بیشتر از ما، برای خوانندۀ گرامی که با حلقۀ دوستان نزدیک دشتی صاحب آشنا نیست باید این «ما» را معرفی کنم. در آن دوران این «ما»ی ما عبارت بود از شاه مقصود بهگام، دوست هنرمند و شاعر و نقاش ما، حاجی صاحب آقاشیر حضرتی که مرحوم عبدالحی الهی دانشمند بزرگ سرزمین ما تخلصش را خاموش گذاشته بود، اما او خود اسم خانواده‌گی ما را که حضرتی است، پسندید، رویین قیومی که پسان‌ها کپتان هواپیماهای مسافربری شد و اینک مهاجر و بی‌وطن در یکی از کشورها به سر می‌برد. بعدها دوستان دیگری چون کاووس جهش و آرش حضرتی و شیپور صاحب نیز به این جمع افزوده شدند. البته در دهه بیست زنده‌گی ما کاووس جهش هنوز نوجوان بود و آرش صاحب و شیپور صاحب در خارج از کشور بسر می‌بردند.

در این دوران در کنار شعر، موسیقی و رمان نیز به سراغ ما آمد.

بی‌تردید در شکل گیری ذوق موسیقی ما شهید جنرال صاحب عبدالودود ذره پسر کاکایم نقش اساسی داشت. نخستین بار از او ما در مورد جگجیت سنگهـ شنیدیم، هم او بود که به ما برنامه «سا ری گه مه» را که یکی از معروفترین برنامه های استعدادیابی موسیقی هندوستان است، معرفی کرد. در آن زمان بزرگترین استادان موسیقی کلاسیک هند چون استاد ولایت خان صاحب، پندت راوی شنکر و کسانی هم‌سنگ اینان از داوران برنامۀ «سا ری گه مه» می‌بودند. وقتی ما علاقمند تماشای این برنامه شدیم، بیشتر قسمت‌های آن را سونونیگم که هنوز خیلی جوان بود، گرداننده‌گی می‌کرد. در آن زمان ما کست‌‌های ویدیویی این برنامه را که برخی‌ها از طریق ماهواره ثبت می‌کردند، بدست آورده و تماشا می‌کردیم. هنوز با عصر یوتیوب، تلویزیون‌های کیبلی و شبکه‌های اجتماعی حداقل دو دهه یا بیشتر فاصله داشتیم. 

با این که آهنگ های غزل، به ویژه غزل هندی به آواز جگجیت سنگهـ و غزل فارسی به آواز استاد سرآهنگ آرامش درونی برای ما نصیب می‌کرد اما شوری در درون ما بود که گاه گاه ما را به سوی قوالی می‌کشاند. یادم است که زمانی از فاتحه مرحوم اسلم جان، کاکای دشتی صاحب، از مسجد به سوی خانه می‌آمدیم. وقتی از چهارراهی خشت اُختیف در حصه دوم خیرخانه به طرف سرک لیسه مریم پیچیدیم، شاید حدود 500 متر جلو آمده بودیم که یکی از غرفه های کست فروشی که در آن روز ها در هر چار قدم چارتای آنها را در سرک لیسه مریم می‌شد دید، آهنگ «تیری صورت نگاہوں میں پھرتی رہے» به آواز عزیزمیا را از بلندگوی غرفۀ خود پخش کرده بود. دشتی در دست خویش عصای را داشت که در آن زمان من همیشه با خود می‌داشتم؛ آن عصا نیز قصه های جالبی دارد که باشد به جای دیگر. وقتی در برابر غرفه‌ای که آهنگ عزیزمیا از آن پخش می‌شد، رسیدیم دشتی بدون اختیار به حرکت در آمد، دور خود چرخی زد و هم‌چنان به چرخ زدن پرداخت، من به دلیل این که در وضعیت «من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه»، گرفتار نشویم، هوشیاری خویش را حفظ کرده بودم و اما با هر چرخ دشتی، دستی می‌جنباندم یا پای می‌کوبیدم تا با چرخش عاشقانۀ او هم‌آهنگی کرده باشم، او اما بی‌خیال از مردمی که در اطرافش بودند و با حیرت به سویش نگاه می‌کردند، می‌چرخید و هر بار که رو در روی من قرار می‌گرفت در یک لحظه تبسمی می‌کرد که خاص خودش بود. آن تبسم به من می‌گفت که دشتی در یک مستی عرفانی قرار دارد.

در آن دوران ما از شنیدن موسیقی، در جمع دوستان هم‌دل و هم‌کاسه و هم‌نواله بیشتر لذت می‌بردیم. یکی از دوستانی که همیشه با او معاشرت و به قول معروف سروکار داشتیم، حمیدهامی، دوست فرهیختۀ ما بود. هامی متن زیبای برای این یادواره نوشته است که در آن به بسیار ساده‌گی و صمیمیت، شرح خاطرات با دشتی را ذکر کرده است، که لازم نیست من با پراگنده نویسی های خود، زیبایی روایت هامی را مکدر کنم.

هامی در کنار این که همیشه کتاب‌های جالب و جدید در ادبیات و شعر و عرفان داشت که به ما قرض می‌داد، همیشه  تازه‌ترین کست‌های هنرمندان مورد علاقه‌ای ما را نیز پیدا می‌کرد.

در همین دوران بود که ما با داستایفسکی معرفی شدیم. یادم است نخستین رمانی که از داستایفسکی خواندیم بیچاره‌گان بود. گفته می‌شود این داستان نخستین رمان داستایفسکی است که سبب کشف استعداد نویسنده‌گی او در میان ناشران روسی شد و همین رمان بود که ما را گروییده و خاطرخواه داستایفسکی ساخت. پس از آن به سرعت رمان های او را یکی پی دیگر مطالعه کردیم و شب ها تا دمدمه های سحر در مورد قهرمانان او و قصه های آنها صحبت می‌کردیم. در آن زمان بیشتر شب ها در منزل کاکای کلانم که به او لالا می‌گفتیم؛ پدر حاجی صاحب شیر، جمع می‌شدیم. در حویلی آن‌ها اتاقی بود به دور از تعمیر اصلی و در کنار دورازه کوچه. این اتاق در زمستان های خیلی سرد می‌بود که ما نامش را سایبریا گذاشته بودیم و در تابستان ها خیلی گرم، اما در هر دو حالت برای ما گوشۀ آرامی بود تا شب ها در آن به خوانش شعر، داستان و بحث و جدل پیرامون آنچه می‌خواندیم بپردازیم و با خیال راحت تنباکو دود کنیم.

دشتی شهید در درک دقایق باریک و ظرافت های ظریف افکار داستایفسکی بیش از همۀ ما توانا بود. علاقه‌اش به داستایفسکی تا آخر همچنان باقی ماند. از شاعران مورد پسندش یکی هم میرزا اسدالله خان غالب بود. او تعداد زیادی از اشعار اردو و فارسی غالب را در حافظه داشت. دشتی عقیده داشت که شعر اردو و در کل زبان اردو به دلیل این که زبان خیلی باز است و به راحتی از زبان های دیگر واژه‌ها وترکیبات را به نسیه می‌گیرد، توانایی فوق العاده برای بیان باریکی‌ها و ظرافت‌های شعری دارد و هربار که این ادعا را مطرح می‌کرد، بیت های از غالب را چون شاهدی بر گفتار خود، به خوانش می‌‎گرفت.

کلیدر یکی دیگر از کتاب‌های مورد علاقه‌ای دشتی صاحب بود. او در آن سال‌های دور یک دوره مکمل کلیدر را به دست آورده بود، دقیق یادم نیست از کجا، اما آن را در میان کتاب‌های خویش داشت. نثر زیبای محمود دولت آبادی همیشه برای ما جذابیت ویژه داشت. باری دشتی صاحب در یکی از سفرهایش به ایران فرصت ملاقات با دولت آبادی را پیدا می‌کند، در برگشت از آن سفر تحفه‌ای گران‌بهای را از ملاقاتش با دولت آبادی با خود به کابل ارمغان آورد و آن تحفه سخنی ماندگار از محمود دولت آبادی در مورد آمرصاحب است. دشتی می‌نویسد، وقتی در مورد آمرصاحب صحبت کردیم، «نگاهش به دور دست ها خیره شد، کمی سکوت کرد، آهسته آهی بر آورد و گفت: وقتی تصاویرش را از سفری که به اروپا داشت دیدم، با خود گفتم، خیلی قشنگی مرد! کاش این زیبایی را نشان شان نداده بودی. آنها تحمل زیبایی ترا ندارند و برایت دام میچینند.»

دشتی در جمع آوری کتاب و ترتیب و تنظیم کتابخانه‌اش سلیقۀ خاصی داشت. کتابخانۀ او پر بو از کتاب های نایاب و جالب. دشتی شاید کامل‌ترین مجموعۀ کتاب های نوشته شده در مورد آمرصاحب را داشت که به زبان های مختلف از فارسی و انگلیسی و فرانسوی گرفته تا روسی، جاپانی، پنجابی، عربی و اسپانیای نوشته شده بودند.

روزی در مورد آمرصاحب و کتاب های که در موردش نوشته شده اند، صحبت می‌کردیم، دشتی گفت که من دریافته‌ام که پس از حضرت مولانا، آمرصاحب یگانه شخصیت تاریخ افغانستان است که در موردش بیشترین کتاب ها نوشته شده است. در نخست این سخن سطحی به نظرم آمد اما پس از مدتی تحقیق و جستجو دریافتم که سخن دشتی قرین به حقیقت بوده است. هیچ شخصیت تاریخی ما به اندازه آمرصاحب مورد توجه رسانه های جهانی، نویسنده‌گان، فیلسوفان، سیاستمداران و خبرنگاران بین المللی نبوده است.

آغاز کار با هفته نامه کابل

کار در هفته نامه کابل نقطه عطفی در زندگی دشتی بود، او در آن دوران جوانی بود پرشور، بی‌قرار و مدام در پی کشف حقیقت؛ خبرنگاری به خوبی این شور و حال درونی او را در مسیر مشخصی هدایت می‌کرد. یادم است در نخستین روز های که کار را با آقای رزاق مامون در هفته نامه کابل آغاز کرده بود؛ دشتی شده بود یک آدم دیگر. کمتر وقت خویش را صرف مسایل غیرضروری می‌کرد، در آن دوران، ما آنچه زیاد داشتیم «وقت» بود، چون تقریباً هیچ کدام ما مصروفیت مشخصی که برنامه روزانۀ ما را تشکیل بدهد، نداشتیم، اما دشتی، در آن ایام، سخت مشغول و مصروف ‌بود.

سحرگاهان پیش از تمام همکاران به دفتر می‌رسید، در تمام مسایل دفتر از ترتیب و تنظیم گزارش ها گرفته تا تهیه تیل برای جنراتور و بردن اخبار به مطبعه برای چاپ و تلاش برای گرفتن بودجه هفته نامه، فعال و سهیم بود. دشتی خود در «یادداشت های یک خبرنگار» خیلی خوب داستان نخستین روزهای کارش در هفته نامۀ کابل را شرح داده است.

اینک که من از پس سال‌های دور به آن روز ها نظر می‌افگنم، دشتی را می‌نگرم که شده بود یک پارچه شور و حال، کار و پیکار. او در آن دوران یک موتور سایکل ورزشی جاپانی داشت، که به آن موتورسایکل ها پرشی می‌گفتند. آن موتورسایکل بهترین وسیله نقلیه برای دشتی در آن دوران بود. او را گاهی در یک گوشه‌ای شهر، گاه در گوشۀ دیگر شهر می‌دیدیم، گاه در دفتر آمرصاحب می‌بود و گاه در نزدیکی های دانشگاه و گاه در خطوط مقدم نبرد برای تهیه گزارش.

عکاس: گلبدین الهام

در آن زمان رسانه‌های مستقل و غیر دولتی برای ما ناشاخته بودند و به همین ترتیب خبرنگاری را درست نمی‌شناختیم. فکر می‌کردیم خبرنگاران یا همان‌های اند که اخبار را در رادیو و تلویزیون می‌خوانند و یا هم نویسنده‌های اند که با فرمایش اصحاب قدرت مطالبی را می‌نویسند که هرگز ارزش خواندن را ندارند. این برداشت ما از حرفۀ شریف خبرنگاری به دلیل بی‌خبری ما از دنیای رسانه‌های آزاد در جهان و مواجهۀ ما با رسانه‌های دولتی در طی حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود که محتوای آنها فقط و فقط به توجیه سیاست‌های رسمی دولت می‌پرداخت. بیاد دارم که در آن زمان من تنها بخش‌های فرهنگی و ادبی رسانه‌های افغانستان را مطالعه می‌کردم و بس. اما هفته نامه کابل ما را با شکل جدید خبرنگاری آشنا ساخت؛ خبرنگاری متعهد و معطوف به بیان حق. و دشتی در این میان ستارۀ درخشندۀ آن رسانه بود.

دشتی و عرفان

در همان سال های جوانی، ما با عرفان و اندیشه‌های عارفان بزرگ از راه مطالعه و خواندن آثار بزرگانی چون حضرت مولانا، حافظ، ابوالمعانی بیدل، شیخ عطار و هم از راه فیض یابی از محضر درس و صحبت بزرگانی چون محمدعبدالحمید اسیر مشهور به قندی‌آغا، قاری صاحب نذرالله ابراهیمی و جناب استاد حیدری وجودی آشنا شدیم. من در آن سال ها به صورت منظم  روز های پنجشنبه و جمعه به حلقۀ درس حضرت بیدل که در منزل جناب قندی‌آغا در قلعۀ نجارهای خیرخانه دایر می‌گردید، می‌رفتم و دشتی صاحب به صورت منظم به حلقۀ صحبت جناب قاری صاحب نذرالله ابراهیمی می‌رفت، بسا اوقات ما با هم به دیدار جناب قاری صاحب می‌رفتیم. قاری صاحب که از مردمان پاردریا بود، با لهجۀ شیرین سمرقندی صحبت می‌کرد. صحبت هایش همیشه در کنار این که حامل پند و درس و تعلیم بودند، مملو از ظرافت ها و شوخی های بامزه نیز می‌بودند.

بیاد دارم که نخستین بار کاکایم، کاکاعبدالقدوس که بعد ها دشتی صاحب با سیاره خوردترین دخترش ازدواج کرد، ما را با قاری صاحب آشنا ساخت؛ آشنایی که سال‌ها به طول انجامید و ما فیض‌ها از این آشنایی گرفتیم.

پای‌بندی دشتی به عرفان تا آخر ادامه پیدا کرد، نه تنها ادامه پیدا کرد بلکه رشد کرد و تکامل یافت. دشتی که در آغاز گروییدۀ افکار و اندیشه های عرفا بود و بیشتر به مباحث عرفان نظری می‌پرداخت، در آخرین سال های عمر عملاً به یک سالک مبدل گردیده بود.

در سال های آخر عمر او به گونۀ منظم و مستمر، برنامه های ادبی و عرفانی برگزار می‌کرد که در آن مثنوی شریف، غزلیات شمس و غزل های از حافظ و دیگر شعرای زبان پارسی، را برای دوستان به خوانش می‌گرفت.

دشتی صاحب در اواخر عمردر یک فضای لطیف عرفانی قرار گرفته بود؛ حتا در دشوارترین شب و روز ها، خیلی آرام به نظر می‌رسید؛ آرامش کسی را داشت که گمشدۀ را یافته باشد در حالی که اطرافیانش سرگردان یافتن آن گمشده هستند. یک نوع اطمینان و آرامش درونی او را فرا گرفته بود. با این که در ظاهر خیلی پویا بود، همیشه تحرک داشت و ناآرام می‌نمود، اما در درون آرام بود. به برداشت من علت آرامش درونی او این بود که راه خود را، هدف و مقصد زنده‌گی خود را یافته بود، و تصمیم گرفته بود خود را وقف آن کند. تمام پویایی و پایایی بیرونی دشتی، در راستای رسیدن به همان هدف و دست یابی به مقصد زنده‌گیش بود. و در این میان عرفان با تلقین اندیشۀ «توکل» بهترین طریق اندیشیدن و زنده‌گی کردن برای او بود. بارها هنگام صحبت روی موضوعات حاد سیاسی وقتی سخن به بن بست‌ها و شکست‌های که حوزۀ مقاومت به دلیل خیانت رهبران این حوزه پس از شهادت آمرصاحب، متحمل گردید، کشانیده می‌شد، با نگاه به افق که گویا آینده را در آنجا می‌دید و با لحن خیلی آرام می‌گفت: انشاءالله همه چیز خوب می‌شود. او این سخن را نه برای دادن امید واهی، بلکه به گونۀ بشارت دادن به مخاطب بر زبان می‌آورد. گویی می‌دانست که همه چیز روزی خوب می‌شود؛ آب در جویبار خشکی که سال ها رفته بود، دوباره جاری خواهد شد و «کلبۀ احزان» مردم افغانستان، روزی دوباره گلستان خواهد گردید. او خبر از آینده می‌داد، از آیندۀ که او به آن باور داشت و آن را می‌دید.

خوانندۀ محترم نپندارد که من ادعا دارم، دشتی غیب‌گویی می‌کرد، نه چنین نبود. او بنابر ایمانی که به عدالت پروردگار خویش داشت، مطمین بود که روزی خداوند، روزگار تباه مردم کشور ما را، به رفاه و آسایش مبدل خواهد کرد، زیرا این امر لازمۀ عدالت خداوندی است. او هم‌چنان باور داشت که خداوند، خون هزاران شهید و به ویژه آمرصاحب را که برای آزادی و دین، جان های شیرین شان را فدا کردند، هرگز فراموش نخواهد کرد. او از لحظه‌ای که به این نتیجه در باورهای خود رسید، به آن اطمینان و آرامش درونی دست یافت. آن‌گاه بدون ضیاع وقت، تمام توان و ظرفیت خود را در راه تحقق عدالت خداوندی به کار بست، و با شور و انرژی پایان ناپذیر به کار و پیکار پرداخت. 

شخصیت آمرصاحب، روش زنده‌گی او که دقیقاً روش زنده‌گی یک عارف کامل بود و ایمان و باور او به خدایش در جذب دشتی به اندیشه های عرفانی تاثیر مستقیم و بزرگ داشت. آمرصاحب برای دشتی مرشدی بود که راه کمال را برایش نه تنها نشانه‌گزاری کرده بود، که او را به آن راه می‌کشاند، چنان که کودکی را خواسته یا نا خواسته از دستش گیرند و به جایی کشانند.

عی القضات در تمهیدات گفته است که «هر که عشق به کمال‌تر دارد، معشوق را به جمال‌تر بیند»، دشتی عشقی به کمال نسبت به آمرصاحب داشت و برای همین بود که جمال او را بیش از هرکس دیگری، بیش از هرکدام از یاران و اطرافیان او دیده بود و آن جمال جذبۀ شد که او را تا سر منزل شهادت کشاند، زیرا به قول حضرت مولانا:

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین

خود چرا دارد ز اول عشق کین

عشق از اول چرا خونی بود؟

تا گریزد آن که بیرونی بود

عشق گاه در سیمای مهیب و ترسناک بر انسان تجلی می‌کند؛ این سیمای مهیب عشق، زشت نیست، زیباست؛ زیبایی است مهیب که هستی عاشق را در یک دم خاکستر می‌گرداند. عشق برای آن با زیبایی مهیب تجلی می‌کند تا بوالهوسان، تا آنانی که عشق های شان از پی رنگ هاست، از عاشقان پاک‌باخته و سوخته جان که حاضر اند همۀ هستی خود را در پای عشق فدا کنند، تفکیک شوند. و دشتی عاشقی بود از تبار عاشقان پاک‌باخته و سوخته جان که زیبایی عشق را در جمال آمرصاحب دیده بود و هر آن به جانب آن کشیده می‌شد، تا این که در یک لحظه، برقی از خورشید جهان‌تاب عشق درخشید و هستی دشتی را در خود محو کرد و دشتی، آن خبرنگار جسور، آن دوست گرامی و عزیز روزهای خوش و ناخوش زنده‌گی و آن مبارز راه آزادی را به خورشید عشق وصل کرد، چنان که هیچ یک از ما فرصت وداع با او را نیافتیم.

تعبیر عرفانی از تعالیم اسلام، انسانی‌ترین و دقیق‌ترین تعبیر و تفسیر از دین است. عرفا با شکستن مرز های که انسان‌ها را براساس رنگ، جنس، نژاد، آیین و عقیده جدا می‌کنند، در حقیقت از نخستین بنیان گذاران انسان‌گرایی مدرن هستند. و همین جنبۀ عرفان اسلامی است که ما را مجذوب این آیین عزیز می‌کند. از جانب دیگر آمیزش آیین عیاری و جوانمردی با عرفان اسلامی، به ویژه عرفان خراسانی جنبه‌ی دیگر عرفان بود که دشتی را به شدت به سوی خود می‌کشاند. دشتی در سخاوت و کرم، دست کمی از جوانمردان و عیاران افسانه ها نداشت.

دشتی و «لحظۀ فاجعه»

دشتی لحظۀ شهادت آمرصاحب را، «لحظۀ فاجعه» خوانده است. او تحت همین عنوان کتابی نوشته است که در آن جریان شهادت آمرصاحب را بیان کرده است.

شهادت آمرصاحب برای همۀ ما بربادی رویا های ما بود؛ رویا های که در ناخودآگاه جمعی مردم ما سده ها پرورده شده بود. آمرصاحب از آن ناکجا آبادِ ملکوتِ پروردگار فرود آمد، 49 سال تمام در میان ما زیست، آن رویا را تعبیر کرد، و دلیلی شد برای تبدیل شدن، آن رویا به آرزو، آرمان و امید جمعی ملت ما و سپس در هنگامی که دشتی آن را «لحظۀ فاجعه» خوانده است، دوباره برگشت به سپهر اعلای که از آن جا هبوط کرده بود. 

آمرصاحب در تمام دروان مبارزاتش رهبری بود از تبار رهبران افسانوی و اسطوره‌یی. ما همه می‌دانستیم که او بدیل ندارد و برای همین، همیشه نگران بودیم مبادا تار مویی از او آسیب ببیند. اما با تقدیر الهی انسان را کجا توان ستیز است.

من دشتی را چند روز پس از حادثۀ تروریستی که منجر به شهادت آمرصاحب شد، در یکی از شفاخانه های شهر دوشبنه دیدم. او با مسعود خلیلی در یک اتاق بستری بود. وقتی نخستین بار دشتی را دیدم، دست ها و رویش کاملاً سوخته و سیاه گشته بودند. اما هنوز چند روزی فرصت داشت تا از درون بسوزد. به بسیار دشواری سخن می‌گفت و با هرکی سخن می‌گفت جویای حال آمرصاحب می‌شد. ما همه او را اطمینان می‌دادیم که آمرصاحب کمی زخمی شده است و بس. چند روز پس دشتی را از شفاخانه به خانه انتقال دادند؛ به منزل شعیب برادر بزرگش که در آن زمان در دوشنبه زنده‌گی می‌کرد. من هر روز پس از ختم کار می‌رفتم و تا وقتی که استراحت می‌شد، نزدش می‌بودم.

در یکی از روز ها همین‌که شعیب دروازۀ خانه را به روی من گشود، بدون مقدمه و سلام علیک گفت، خبر شد. منظورش را در دم فهمیدم، وقتی قدم به داخل اتاق دشتی گذاشتم، دیدم که او سوخته است، تازه سوخته بود، از درون سوخته بود و داغ آن سوختگی از سینه‌ای بی‌کینه‌اش تا هنگام شهادت نرفت؛ چنان که از سینه های ما نیز نخواهد رفت.

دشتی، سیاست و مبارزه

دشتی به آنچه در کشورش می‌گذشت و مصایبی که مردمش به آن روبرو بودند، بی‌تفاوت نبود. دشتی اگر خبرنگار بود، یا اگر مدیر رسانه بود و یا اگر در سمت دفاع از حقوق رسانه ها و خبرنگاران ایفای وظیفه می‌کرد و یا اگر عضوی از دفتر سیاسی محترم احمدمسعود، رهبر جبهه مقاومت ملی بود، در همه‌ای این حالات آن حس مسئولیتی را که نسبت به سرنوشت وطن و مردم در خود داشت، هرگز رها نکرد.

دشتی پس از شهادت آمرصاحب، با جمعی از دوستان برای حفظ وحدت و صلابت حوزۀ مقاومت خیلی تلاش کردند. آنها بار ها به درب منازل بزرگان حوزه مقاومت که پس از آمرصاحب مسئولیت رهبری مردم و جغرافیای مقاومت را برعهده گرفته بودند، رفتند تا جلو اختلافات سلیقوی و تضاد های ناشی از خودخواهی های آنها را بگیرند، اما پس چندین سال تلاش در این عرصه از همه ناامید گردید. شرح این تلاش ها در نوشتۀ توحیدی صاحب به تفصیل آمده است.

زمانی که دشتی از رهبران پس از آمرصاحب ناامید شد، یگانه امیدش جناب احمدمسعود بود؛ احمدمسعود در آن زمان هنوز دانشجو بود. دشتی روزها و لحظه‌ها را می‌شمرد تا چه زمانی او تحصیلاتش را تمام کند و به کشور برگردد و سکان رهبری حوزۀ مقاومت را بدست گیرد.

دشتی پس از آمرصاحب در جستجوی رهبری بود که با اخلاص و تقوا راه او را ادامه دهد. او می‌دانست که «خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون ]آمرصاحب[ دیگر نیافریده است»، برای همین او در جستجوی احمدشاه مسعود دوم نبود، حتا او در سیمای احمدمسعود، نمی‌خواست مسعود بزرگ را ببیند، اما در جستجوی رهبری بود که با صداقت و اخلاص راه آمرصاحب را ادامه بدهد، بدون این که مظاهر فریبندۀ سیاست و قدرت او را تطمیع کند. اما دردا و حسرتا که بزرگان حوزه مقاومت پس از آمرصاحب همه بدون استثنا انسان های بی‌اندیشه، خود خواه، کاسه لیس خوان نعمت امریکا، و بی‌غیرتی از آب بدر آمدند، که گاه رفتار شان ما را به تعجب وا ‌می‌داشت که چگونه این ها در طی 30 سال هم‌رکابی و هم‌رزمی با آمرصاحب، از او هیچ نیاموخته اند.

برای همین بود که احمدمسعود برای دشتی آن کمال مطلوبش بود؛ آن رهبر ایده‌آلی که با اخلاص و تقوا راه آمرصاحب را تعقیب خواهد کرد. 

حضور احمدمسعود در دنیای سیاست برای دشتی همان «بشارت موعود» بود؛ بشارتی که او نشانه های آن را در باور های خود دیده بود. به یاد دارم که جناب احمدمسعود، در دوران تحصیل، هر سال در هفتۀ شهید به افغانستان بر می‎‌گشتند، تا در مراسم بزرگداشت از شهدا شرکت کنند. دشتی معمولاً از نخستین افرادی می‌بود که از آمدن جناب احمدمسعود آگاه می‌شد، و هیچ فرصتی را برای صحبت و مجالست با او فروگذاشت نمی‌کرد. در برابر جناب احمدمسعود همان اخلاص و تواضع را به کار می‌برد که در برابر آمرصاحب.

پس از برگشت جناب احمدمسعود و آغاز کار های سیاسی او، من گاه گاه به دشتی تذکر می‌دادم که با دید تردید و انتقاد به عمل‌کرد احمد نگاه کند، تا بدین ترتیب نقاط ضعف، کمی ها و کاستی های کار او را متوجه شود و آنها را برایش تذکر بدهد. او اما در پاسخ لبخندی می‌زد و لحظه‌ی به من نگاه می‌کرد. من می‌دانستم که او چی می‌خواهد بگوید. او با آن لبخند و نگاهش به من می‌گفت: تو از من این مخواه، که دیدۀ من جز کمال در او نمی‌بیند.

بدین گونه بود که دشتی غرق در عشق شد؛ عشقی که هم او را به کمال رسانید؛ هم او را برخوردار از اندیشه‌ای انسانی و فارغ از تبعیض و تعصب گردانید، هم راه زنده‌گانی و مبارزه را به او نشان داد، هم قوت او شد برای رفتن در آن راه و هم در لحظۀ موعود او را از میان ما در ربود، تا عروج خویش را آغاز کند؛ عروجی که ابتدایش هستی انسانی است و انتهایش به پهنای عدم، عظیم.

پس عدم گردم، عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button