مرزهای کفر و اسلام نزد آخوند درویزه
داکتر محیی الدین مهدی
چکیده
خاستگاه بنیادگرایی اسلامی در شبه قاره و پشتونخا را، نباید بیرون از آن خطه جستوجو کنیم. بررسی تاریخ هندوستان درعصر مغول، و تحقیق در آثار دینی بازمانده از این دوره، گواه این حقیقت است که افراطیون امروزی آموزههای کساني را دنبال میکنند که در قرن های دهم و یازده و پس از آن می زیستند.
اسلام به تدریج دراین سرزمین گسترش یافته؛ حتا در بخش شمال غربی آن، در مناطق کوهستانی هممرز با خراسان، دره هایی هست که باشندگان آن ها هنوز داخل ملت اسلامی نگردیده اند. تا ورود بابر براین مناطق، نه حاکمان کابل بر آن مسلط بودند ، و نه سلاطین دهلی؛ بابر پادشاه، راه فتوحات به سوی هندوستان را از همین مسیر گشود. ورود لشکر مغول به مناطق میان کابل و مجاری میانی رود سند، زمینه را برای حضور مبلغین و دعوت گران اسلامی- اعم از متصوفین و متشرعین- مساعد ساخت. با تفحص در صفحات تاریخ، به صدها حلقه و دسته از این ها بر می خوریم، که در بسا موارد با هم اتفاق نظر ندارند. هر دسته به سلسلهای از طریقه های شناخته شده و ناشناخته شدهی تصوفی و مذهبی تعلق می رساند. متشرعیني که آخوند درویزه جزو آنها بود، با جمیع این دستهها در ستیز اند.
یک-ریشهها و بیشههای رویش اندیشههای آخونددرویزه:
برای دستیابی به ریشههای فکری آخوند درویزه، علاوه بر تحقیق در محیط زایش و پرورش او، باید سه جریان تصوفی- شرعی جدا از هم را، که در هندوستان قرن دهم هجری ظهور نمودند؛ شناسایی نماییم. تأثیرات این سه جریان را در قرنهای دهم و یازدهم، هم در میان علمای دین و محیط مدرسهها و حوزه های تعلیمی، هم در میان عوامالناس، و هم در دستگاه دولت مغولی مشاهده می کنیم.
جریان اول را سید علی ترمذی به وجود آورد؛ او فرزند سید قنبر علی از سادات نقوی نسب بود، و در سال ۹۰۷ق/ در فرغانه به دنیا آمد؛ جدش که سید احمد نور نام داشت، اول به ترمذ، سپس به قندز مهاجرت کرد. سیدعلی مبادی علوم عربی و دینی را نزد جدش فراگرفت؛ و در سال ۹۴۳ق همراه با پدرش، در رکاب همایون پادشاه به هندوستان رفت. اما به زودی از دربار کناره گرفت، و غرض فراگیری علوم به مانکپور پنجاب رفت و شامل حلقهی درس شیخ سیلونه گردید. از آنجا به اجمیر رفت، و نزد شیخ سالار رومی به آموزش نظری و عملی تصوف پرداخت. شیخ سالار به سیدعلی توصیه نمود که غرض تبلیغ اسلام به کوهستان برود؛ او به گجرات آمد، و مدتي در آنجا به ارشاد مردمان پرداخت. دیري نگذشت که همایون از شیرشاه سوری شکست یافت؛ و اساس زندگی پدر سیدعلی که در معیت همایون می بود، دگرگون گردید، و ناگزیر با او یکجا راه سند در پیش گرفت. سید قنبر حین عبور از گجرات، با پسرش سیدعلی دیدار کرد، و به او توصیه نمود که نزد استادش به اجمیر بر گردد. سیدعلی حین برگشت به اجمیر-آن طوري که نوشته اند- در راه با سربازان شیرشاه برخورد؛ چیزي نمانده بود که او را به جرم فارسیگویی به قتل برسانند؛ اما با دادن دو کیسهی زر خود را نجات داد. وقتي سیدعلی به اجمیر رسید، از مرگ استادش از طریق پسرش شیخ حسین آگاه گردید. در ضمن شیخ حسین عبایی را که پدرش وصیت کرده بود، به سید علی داد. سید علی دلیلي برای توقف در اجمیر ندیده، به قصد بازگشت به قندز وارد پشاور گردید. در اینجا دوستانش از او خواستند که غرض مبارزه با فساد و بدعتي که در میان مردم یوسفزی توسط دو روحانی بنامهای طیب یا طبیب و ولی رایج گشته بود، به آنجا برود. سیدعلی در اینجا با خواهر ملکدولت مَلِیزی ازدواج کرد؛ و به زودی محل مراجعهی سران و بزرگان آن محیط قرار گرفت. سید غرض دیدار با پدر، مادر و خانوادهاش به قندز رفت؛ در این وقت پدرش درگذشته بود؛ با اینحال به توصیهی مادرش از قندز به پشاور برگشت.
آخوند درویزه و سید محمد ابراهیمشاه مشهور به «حصاربابا» از مریدان و شاگردان او شدند. سید در عمر نسبتاً طولانی خویش، دارای فرزندان و نواسه های زیادي شد؛ و دیري نگذشت که اولاد و اعقاب او در نواحی مختلف اطراف پشاور و همهی پشتونخا جابجا گشتند.
سیدعلی ترمذی با ریاضت و مجاهدتهای متمادی، توانست از سلسلههای شطاریه، حلاجیه، سهروردیه و کبرویه نمایندگی کند؛ اما به طور مشخص او خلیفهی طریقههای چشتیه و کبرویه بود. سید علی در ۲۴ یا ۲۵ یا ۲۶ رجب سال ۹۹۱ق/ ۱۵۸۳م درگذشت، و در روستای پاچاکلی ناحیهی بونیر پشتونخوا دفن شد؛ زیارت او بنام «پیربابا» معروف است.
سیدعلی تاثیر عظیمي بر دیانت مردمان پشتونخوا برجای گذاشت؛ با بی اثر نمودن داعیان متعدد- که اکثراً مشرب آزاد داشتند- قرائت سختگیرانهی خود از اسلام را مروجساخت؛ او به فحوای حدیث مشهور«من رأى منكم منكرا فليغيره بيده ، فإن لم يستطع فبلسانه ، فإن لم يستطع فبقلبه ، وذلك أضعف الإيمان»رواه مسلم، خود با مریدان و پیروانش به رفع منکر قیام می کرد؛ و در بسا موارد باعث زد و خوردهای مسلحانه با طرف مقابل می شد. چنانکه آخوند درویزه نقل می کند: «حضرت شیخنا را سند برین بود که اکثر اوقات در اطراف و جوانب مملکت گشته با اهل هوا و بدعت جدال می نمود، «خاصتًا لله لا لاظهارالجاه» و آن متمرد را شرمندهی عالم می کرد». مثل بسیاری از سرزمین های اسلامی، اختلاف میان این حلقهها بعضاً به جنگهای خونیني می انجامید؛ در برخي موارد پای سربازان دولتی نیز به میدان کشیده می شد. قضیه زمانی پیچیده تر می گردید که پادشاهان و امرا و حاکمان جانب مشخصي را می گرفتند. هر چند سیدعلی با مشرب آزادیخواهانهی جلالالدین اکبر مخافت داشت؛ با اینحال به دلیل قرب موقعیت پدرش نزد همایون، طرف احترام اکبر نیز قرار داشت. از این زمان به بعد است که قرائت سختگیرانهی دینی، شامل نصاب درسی مدارس گردید، و مدرسه های بزرگي بر همین مبنا تأسیس گردید.
اما جریان دوم که یک حرکت ملی-مذهبیست، توسط بایزید انصاری که مریدانش او را «پیرِروشان»، و دشمنانش «پیرِتاریک» می خواندند، به وجود آمد.نسب و کودکیِ بایزید: «بدانکه اسم پدر ایشان عبدالله و اسم مادر ایشان بیبی ایمنه(آمنه) بود. جد عبدالله و جد بیبی ایمنه(آمنه) برادر حقیقی بودند. و اسم پدر بیبی ایمنه حاجی ابوبکر بود، و گفته اند که هفت بار حج گزارده و طوافِ حرمینِ شریفین بجا آورده؛ و مرد منعم و صاحب دولت بوده و وطن مألوفش در شهر جلندر-درپنجاب غربی- واقع شده. ابابکر از منکوحه یک دختر، و از کنیزک دو دختر و یک پسر داشت. پدر عبدالله نیز غنی و مالدار بود و تجارت می کرد؛ نام او شیخ محمد بود. وی خانه در کوهستان -در شهر کانیگرام- داشت. شیخ محمد به طریق تجارت به هندوستان رفت، و دختر ابابکر را به پسر خود محمد خواست، و محمد را در خانهی عمش-درجلندر- کد خدا ساخت؛ تا در همانجا بمرد. از او دو دختر بماند. شیخ محمد را دوازده پسر بود، که تاریخ نام چهار تن آنان را که عبدالله، عبدالرحمن، خداداد و محمد باشد، حفظ کرده؛ عبدالرحمن پس از محمد درگذشت؛ متروکهی هر دو را عبدالله و خدا داد با هم قسمت کردند.در حالیکه عبدالله با زنش بنام فاطمه، پسرش بنام یعقوب و سه دخترش، در کوهستان می زیست، به قصد تصاحب قسمت خویش، به جلندر رفت، و آمنه را به نکاح خویش در آورد؛ عبدالله از آمنه صاحب فرزندي بنام بایزید شد. هنوز بایزید چهل روزه نشده بود که هوایِ رفتن به کوهستان بر سرِ عبدالله زد. «اهل خانهی خود را گفت اگر رضای شما باشد، همراه ما به کوهستان بیایید. اهل خانه اش گفت که رضایِ من سویِ کوهستان نمی شود، زیرا که راه و رسم هندوستان آموخته ام، پدر و مادرم نیز اینجا اند و رسم و آیین مردم کوهستان نمی دانم. بهتر آنست که نفقه داده مرا اینجا بگذارید. عبدالله همچنین کرد». بعد از چند سال لشکر مغول به سویِ هندوستان آمد، شهرِ پهره[بهیره] را تاخت نمود؛ خانهی خداداد-عم بایزید- نیز در پهره بود، مالش به تاراج رفت و شیخ خداداد با اهلِ خانهی خود به شهر جلندر و در خانهیِ مادرِ بایزید قدس سره فرود آمد؛ خداداد دختر خود را به بایزید داد. بعد از یک سال-کم و بیش- مغولان هندوستان را از افغانان گرفتند[۹۳۲هق] و افغانان به جانب ولایت بیهار پتنه، پناه بردند؛ در آن وقت بایزید قدس سره پنج ساله بودند. عبدالله از کوهستان به خداداد کس فرستاد که به کوهستان بیاید، و اگر نمی آید، بایزید و آمنه را به سویِ او بفرستد. هنوز به سفرِ کوهستان آماده نه شده بودند که لشکر مغول به بیهار در آمد؛ بعضي از بیم اسیر شدن زنان و فرزندانشان، آنانرا کشتند. برخي به سرزمین ترهت شتافتند؛ از ناموافقی آب و هوایِ آن جا، بسیاری بمردند. و حق تعالی از آن گرفت، بایزید قدس سره را و خانهی شیخ خداداد را در پناه خود نگاه داشت. افغانان اتفاق کردند که تا از بی آبی مردن، بهتر آنست که یک مرتبه به تمام جهد در جنگ مغول درآیند و در میدان کشته شوند. آنان با چهارده هزار سرباز، بر لشکر هژده هزار نفریِ مغول زدند، و بر آنان پیروز شدند، شش هزار کس از مغولان را-کم و زیاده- به قتل رسانیدند، و بعضي در آب غرق شدند. بعد از آن ولایت افغان [که] بیهار بود، باز به دست ایشان افتاد. اما این پیروزی دیري نپایید، تا لشکر مغول باز رسید، و بر بیهار یلغار آورد، و آن جا را از افغانان گرفت؛ افغانان گریخته متفرق شدند. بعد از این هزیمت، دیارِ امني به افغان نماند؛ افغانان که در عهد سلاطین لودی، مخصوصاً در عهد سلطان سکندر- در شرق هند ساکن شده جاگیر یافته بودند، دسته دسته و کاروان کاروان آن نواحی را ترک گفته، به اقصایِ هند، به بنگال، و به جانب ولایت [=وطن اصلی، کوهستان] روانه گشتند.
پس از سلطنت بهلوللودی، دهها هزار خانوادهی افغان به هندوستان کوچید، و در اطراف دهلی، بهار و بنگال متوطن گشتند. اما در پی دو شکست دولت های افغانی از مغول، انقلاب عظیمي رونما گردید؛ بسیاری از این خانوادهها، مخصوصاً آناني که در دولتهای لودی و سوری، وظایفي داشتند، با مشقت تمام- که پارهای از آن در صدر زندگی دانهی پیر روشان گفته شد- هند را ترک گفتند. خصومت مفرط پیرروشان، خوشحالخان، و دیگر افغانان با دولت مغول، از همین خفت برخاسته است. شیخ خداداد و خانهی عبدالله نیز سامان راه نموده، همرایِ کاروان بزرگی آهنگِ سفر کرده به سویِ وطن خود روانه شدند. چون کاروان به شهر قنوچ [کنار گنگایِ میانه] رسید، در همان زمان، در آن نواحی داماد بابر پادشاه آمده بود. چون مردم کاروان را دیدند، داماد بابر را واقف گردانیدند که کاروانِ مردم افغان است؛ فرمود: مردم افغان را به قتل برسانید و مالش را تاراج نمایید. مردم که لشکر افغان را می یافتند به قتل می رسانیدند، و در خانهی ایشان در می آمدند و دختران ایشان را به زور و ظلم کشیده می بردند. تا به خانهی شیخ خداداد رسیدند؛ شیخ گفت: که من انصاری ام، از قوم افغانان نیستم و شجرهی آبا و اجداد نُموده، از سبب شیخ خداداد باقی مانده یِ افغانان خلاص شدند. مردم مغول که فرمان بردار داماد بابر بودند، بر آن شدند تا «عرضْ داشتی» با هفت لک تنگه -که به عنوان پیشکش از کاروانیان جمع آوری شده بود- به حضور بابر بفرستند، و از او در بارهی این کاروانِ عظیم فرمان بطلبند. بابر فرمان به اطلاق آنان صادر کرد. کاروان با خوشحالی کوچ نموده، هر گروه به سویِ مقصد خود رفتند. شیخ خداداد با اهل خانهی خود، و با بایزید ومادرش به کوهستان رسیدند، «و در شهر کانیگرام داخل شدند، و عزیزان و اقربایِ ایشان شادی نمودند و شکرانهیِ حق تعالی را به جا آوردند که از حوادث و آفات نجات داده به ولایت خویش رسانید و دیدار دوستان روزی گردانید»[حالنامه، با تلخیص و تصرف: صص۸-۲].
عبدالله به همسر دومش بیش از آمنه، و به پسران او بیش از بایزید علاقه داشت؛ ازینرو بایزید همواره روحیهی فرار و بیزاری از خانه داشت.
«اثر این بیزاری همهی عمر در او ماند؛ تحصیلات اولیهی او، به سبب اشتغال به امور خانوادگی و تجارت، ناتمام ماند. پدرش به او اجازه نمی داد که به حج رود یا برای تحصیل علم به جای دیگري سفر کند، یا مرید پیر طریقتي شود.
در حدود شانزده سالگی، همراه پدر به سفري تجاری رفت. پس از ان نیز چندین سفر دیگر کرد و ظاهراً طی همین سفرها با سلیمان اسماعیلی مذهب ملاقات کرده است [تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص 89]. تاثیر سلیمان در بعضي از آرای بایزید، نظیر تاکید مفرِط او بر نظریهی «پیرکامل» و تأویلهای مکررش از جمله دربارهی ارکان خمسهی دین و برخي از آرای حروفی او، مشهود است [حالنامه، صص929 به بعد، 95].
بایزید رفته رفته مدارج هشتگانهی سیر و سلوک را پیمود. خود را به «ذکرخفی» (یاد خدا در دل) و در زمان مناسب، و به ذکر «اسم اعظم » مشغول می داشت. اینک زمان ان فرا رسیده بود که دیگران را به تعالیم خود فراخواند. ازینرو با کارواني به قصد هند بیرون آمد، ولی از قندهار به موطنش بازگشت و صومعهای در زیر زمین ساخت، و نخست همسرش و چند تن دیگر را به چله نشینی واداشت. مردم، براساس رؤیاهای خو ِد او و دیگران، او را «میانروشن» [یا میانروشان] می خواندند. بایزید با مخالفتهای بسیاري از جانب مردم ولایت، از جمله پدر و شاگردانش مواجه بود. آنها هوش فوقالعاده و منطق قاطعش را در بحث هامی ستودند، ولی نسبت به صلاحیّت علمی او در تفسیر کلام الله و دعوی مهدویّت و الهامات ربّانیش معترض بودند. و کافر و منافق خواندن مسلمانان از جانب او را محکوم می کردند.
عقاید اصلی بایزید را می توان به اختصار چنین بیان کرد: معرفت ِحق، فرض عین است و این معرفت، که بدون آن طاعات و عبادات و خیرات و مبرات مقبول خداوند نخواهد شد، جز از طریق «پیِر کامل» حاصل نمی شود؛ و او کسي است که اهل شریعت و طریقت و حقیقت باشد؛ و به قربت و وصلت و وحدت و سکونت (سکینه) رسیده باشد. او مظهر حقایق اسرار الهی و تجّسم «َتَخَّلقوا بَاخلاِقالّله»است. یعنی روحش متصف به اوصاف الهیاست [همان، ص 95]. طلب او و اطاعت از او بر همگان فرض است. اطاعت او اطاعت رسول الله، صلیالله علیه و آله و سلم، و به تبِع آن، اطاعت خداست. چنین مرشِد کاملي خودِ بایزیداست. این معنی را، هم در خواب و هم دربیداری، به او گفته اند. آنان که به اخلاص اطاعت او کنند، به ارشاد او مقامات مذکور را تا مرحلهی «توحید» خواهند پیمود [همان، ص 94 و بعد].
در تعالیم او به توبهی مبتدیان و خلوت گزینی و چله نشینی سالانه و ذکرخفی اسم الهی و مراقبه و اعمال و ریاضتي از این گونه اهمیتي خاص داده شده است. بنا براین تعالیم، چون سالکان در معرا ِج روحانِی خود به آخرین مقام می رسیدند، به احتمال زیاد از ادای
تکالیف شرعی ازاد می شدند [ تذکره ، 88 ر].
در این مرحله، بایزید مبلغانش را نزد حاکمان و اشراف و روحانیان سرزمینهای مجاور فرستاد، و آنان را به قبول دعاوی خویش فراخواند. یکي از این مبلغان نیز نزد اکبرشاه و دیگري نزد میرزا سلیمان بدخشانی رفتند. کسان دیگري نیز به هند و بلخ و بخارا گسیل شدند، و یک تن نزد سیدعلی ترمذی، مرشد آخونددرویزه فرستاده شد[تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص ۲۲].
برخي از هوشمندان زمانه که ناظر رشد قدرت بایزید بودند، پیشبینی کردند که بزودی او شمشیر خواهد کشید و سبب خونریزی خواهد شد. علت اقداما ِت جنگی او، چنانکه درحالنامه روایت شده، چنین است: کارواني از هند به کابل می رفت و در نزدیکی دهي که ساکنانش از پیروان سرسخت و متعصب بایزید بودند توقف کرد. غفلت تام کاروانیان از امور اخروی، روستاییان را به خشم آورد. کالای کاروانیان را به یغما بردند و تباه کردند. این واقعه خشم حکومت کابل را برانگیخت، به طوري که مردم ان روستا را قتل عام کردند و کودکانشان را به اسارت بردند. ولی بایزید به تپهای در منطقهی یوسفزیی گریخت؛ در آنجا او را محاصره کردند، اما بایزید با ایشان جنگید و حلقهی محاصره را گسست و خود را به خیبر و تیراه رساند. او این رزمگاه نخستین را اغازپور نامیده است. این جنگ در بقیهی حیات بایزید، به مدت دوسال و نیم، ادامه یافت؛ تا انکه در سال ۹۸۰ق درگذشت.
بایزید شرح حالي آمیخته با نکات تبلیغی از خود نوشته و چندین رساله در شرح عقاید فرقهی خویش تالیف کرده است که از ان میان سه رساله در دسترس است. حتی با علم به این واقعیت که آنچه از نسخ خطی آثارش به ما رسیده، که نسخي متاخر است، تسلط او بر زبان عربی، از نظر ادب، ضعیف و نوشتههایش دارای اغلاط نحوی است.
بایزید مدعی بود که خیرالبیان به او الهام شده است؛ فرزندان و مریدانش نیز به همین عقیده بودند. گویند وقتي یوسفزییها، شیخ عمر پسر بایزید را، شبانگاه با شتاب دنبال می کردند، عمر، که از سر غفلت کتاب خیرالبیان را در جایی در مسیر خود جاگذاشته بود، سپاه را متوقف ساخت و چندان درنگ کرد تا کتاب را باز آوردند. دربارهی مقصودالمؤمنین نیز گویند که نجات دهندهی جان جلال الدین، فرزند دیگر بایزید، بوده است؛ زیرا هرگاه که این کتاب را با خود داشت از زخم شمشیر و خنجر دشمنان مصون بود. در آثار بایزید به سبب نوع موضوعات(دین و عرفان و اخلاق ) اصطلاحات متعارف عربی و فارسی فراواني در کنار کلمات پشتو (اعم از لهجه های یوسفزیی و قندهاری ) قرار گرفته است. آثار شناخته شدهی بایزید از این قرار است:
-خیرالبیان، در چهل«بیان»( = فصل )؛ بعضي از قسمتهای این کتاب به عربی و فارسی و برخی به پشتو و هندی است . وقتي که بایزید در بستر مرگ بود، و مریدان آخرین وصیت او را جویا شدند، آنان را به توجه به خیرالبیان سفارش کرد و گفت که انچه به او الهام شده در این کتاب ضبط است. این کتاب در اثبات وحدت وجود است. کتاب خیرالبیان ، گذشته از ارزش دینی، به اعتبار اینکه قدیمترین متن مدوّن و موجود در زبان پشتوست، در تاریخ ادبی ان زبان اهمیتي خاص دارد.
-مقصودالمؤمنین کتابي است به عربی به موضوعاتي چون وعظ و نصیحت، عقل، ایمان، خوف، رجا، روح، شیطان، قلب، نفس، دنیا، اخرت، توکل، توبه، و مقامات هشتگانه(شریعت، طریقت، حقیقت، معرفت، قربت، وصلت، وحدت، سکونت)می پردازد.
-صراط التوحید (به عربی و فارسی ). بایزید در این رساله، که قسمتي از ان شرح حیات خود اوست، در آغاز به وصف مقاماتي که در سیر روحانی خود تا مرحلهی «پیِرکامل» پیموده است، می پردازد؛ و با رساله ای، که بویژه خطاب به ملوک و امراست، پایان می پذیرد. بایزید نسخه ای از این رساله را با فرستاده ای خاص نزد اکبرشاه فرستاد و او از وصول ان خوشحال شد [حالنامه، ص49].
-فخرالطالبین رسالهای است که بایزید در زماني که آثارش را برای امرای مختلف می فرستاد، آن را برای میرزا سلیمان حاکم بدخشان ارسال داشته است؛ و اکنون هیچ نسخه ای از ان موجود نیست .
-حالنامه (به فارسی و پشتو)، زندگینامهی بایزید به قلم خود اوست، که بعدها علی محمد «مخلص» بن ابوبکر قندهاری، «خانه زا ِد» اولاد بایزید و یکي از خلفای این فرقه، ان را بازنویسی کرده و بسط داده است.
در حالنامه ادعا شده است که بایزید در رشد فرهنگی افغانان سهم بسزایی داشته و نخستین کسي است که به زبان پشتو قصیده و غزل و رباعی و قطعه و مثنوی سروده است؛ و پیش از او کساني فقط یکي دو بیت به این زبان سروده بودند. فرزندان و خلفای بایزید به تبع او اشعار بسیاري به زبان پشتو سرودند. افغانانِ خارج از حوزهی این فرقه هم، از اینان پیروی کردند واین خود انگیزهای برای استفادهی بیشتر از پشتو به عنوان زبان ادبی شد»[نقل به اختصار از مقالهی پیرامون برخي از مشابهات عقیدتی پیرروشان با بینش اسماعیلیسم آقای پیکار]. آموزههای پیرروشان به ندرت از حوزهی پشتونخوا و افغانان بیرون رفت؛ چه در مجموع ادبیات دینی این حوزه در سطح نازلي نسبت خراسان، ایران و هندوستان قرار داشت.
تأثیرات پیرروشان بر آخونددرویزه در دو جهت بود: در پارهای از مفاهیم-اگر نگوییم از او پیرَوِی کرد- باید گفت که با همسویی داشت: در اینکه بی پیر کامل نمی شود به جایی رسید؛ و به اندک اشتباه حکم تکفیر کسي را صادر کردن.
شیخ عمر جانشین روشان علاوه بر دعوای پیری، داعیهی شاهی نیز در سر داشت؛ گفته می شود که او سکهای صرب زده بود. چندانکه مردم یوسف زایی برخي از اوامر دنیوی او را نیز گردن نهادند. اما همزهخان اکوزایی اعراض نموده با قوای مسلح در برابر او ایستاد. شیخ عمر بر او لشکر کشید و مواشی او را با خود برد. در جنگ اول که در محلي به نام سرگاوی پیش آمده، فتح از شیخ عمر بود. در جنگ دوم نیز که در موضع مینی پیش آمد، شیخ عمر غالب گردید. اما در نوبت سوم جنگ در موضع بارهتونول- لب دریای سند- به وقوع پیوست، شیخ عمر و برادر دیگرش به نام خیرالدین به دست مردم دلازاک کشته شدند. نورالدین برادر سومشان را مردم مهمندزایی به قتل رسانید، و جلالالدین فرزند آخری بایزید را زخمی ساخته به دریا انداختند. او را مردم مندر از قبیلهی امازایی بیرون آورده به سبب صغر سن نکشتند. با لشکریان و پیروان شیخ عمر با بیداد تمام پیش آمد کردند؛ زن بایزید را به مطرب دادند، استخوان های بایزید را سوخته و به دریا انداختند. مقبرهی شیخ عمر و خیرالدین در ناحیهی تربیله، و مرقد نورالدین در هشنغر است. به قول درویزه مردم یوسفزایی- با آن که لشکریان عمر اکثراً از آنان بود- هیچ رحمي به اتباع بایزید نکردند، چنان کردند که پیامبر در بدر با قریش کرد. یعنی مردم یوسفزایی اموال و اسباب این کفار را تاراج نموده به غنیمت برده و عورات و اطفال ایشان را بَرده کرده و تمامی ایشان را تفرقه داده، «امید که جزای جزیل اخروی هم بر آن مضمون و بران موزون یابند».
یکي از خلفای بایزید به اکبر پادشاه عرض کرد که جمعي از مردم ما در اسارت یوسفزایی است، التماس رهایی آن ها را دارم. اکبر پادشاه که به قول درویزه «از دین پاک خیرالبشر علیه السلام انحراف نموده بود، انصاف نه نمود و ندانست که این مردم یوسفزایی محض از برای خدا توجه نموده اند، قَمْعاً لِلْفِتْنَه و قَلْعَاً لِلْبِدْعَه این جماعهی متمرده را کشته و اسیر ساختهاند».
پادشاه جلالالدین اکبر عدهای از اسرا را رها نمود؛ اما جلااللدین را نزد خود نگهداشت و از او به خوبی پذیرایی کرد. ولی بعد از مدتي جلال الدین فرار نموده دوباره در کوه تیراه به افغانان اتباع خانوادهی خویش پیوست و به سرکشی مسلحانه ادامه داد. چندانکه راههای کاروانرو میان هند و کابل و خراسان را به خطر انداخت. طوري که گفته اند: دشمني صعبتر از او درعهد اکبر نبود؛ اکبر بر او دست نیافت! در عهد سلیم نیز راه کابل از طریق خیبر مسدود بود. تا اینکه حین یورش جلاله به غزنی، مردم هزاره اجتماع کرده او و همراهانش را جمله به قتل رساندند. کلهی او را نزد اکبر پادشاه فرستادند؛ نیم تنهی او را در دروازهی کابل ونیمهی دیگر را در دروازهی غزنی آویختند. با آنکه کمال الدین فرزند دیگر بایزید، پیش از این در زندان اکبر در گذشته بود، اما با قیام احداد پسر شیخ عمر، شورش مسلحانهی آنان از سر گرفته شد.
مدتي بعد از این، جریان نیرومندتري توسط شیخ بدرالدن احمد فاروقی سرهندی(۱۶۲۴-۱۵۶۴ق)به راه افتاد؛ او شاگرد روحانی معروف طریقهی نقشبندیه شیخ باقی بالله افغن(متوفی۱۶۰۴م)بود.که تعلیمات خود را در چهارچوب طریقهی نقشبندیه تدوین کرده بود؛ تأثیرات فراگیرتر از سیدعلی و پیرروشان برجا نهاد؛ مخاطب او تمام جامعهی مسلمان هند بود.
دو بنای اصلی طریقهی نقشبندیه پابندی دقیق به اصول دین اسلام، و دخالت فعال در امور دنیوی بود؛ چیزي که دست او و پیروانش را در مداخله در امور دولت و سیاست باز می گذاشت. علاوتاً، این آموزهی «انزوا در میان جمعیت»، که خلاف انزوا گزیني سایر صوفیه بود، نقشبندیان را درون جامعه می کشانید. نقشبندیه نتیجه آن می شد که برای تطبیق قرائت خود از اسلام، از امکانت دولت و نیروی فشار استفاده کنند. او نام طریقهی خود در سلسله یا اخوان نقشبندی را، «مجددّیه» نامید، و ادعا می کرد که احیاگر هزارهی دوم اسلامی(مجدد الف ثانی) است.
شیخ احمد با آیین الهی اکبر و مشرب کنارهرَوِی او از دیانت اسلام و سایر ادیان، به شدت مخالف بود؛ ازینرو اصل«نزدیکی به حکمران برای هدایت او» را مطرح کرد، و کوشید که جهانگیر وارث اکبر را ترغیب کند تا به اصلاحات(به قول او بدعتها)ی پدرش پشت نماید. در پی ارسال نامهای به جهانگیر -که در آن به دولت به خاطر ناتوانی رعایت قانون شریعت انتقاد میکرد- در ۱۶۱۹م احضار شد و بنا بر جهانگیرنامه، دفتر خاطرات شاهنشاه، شیخ را به خاطر رفتار متکبرانه و ادعاهای گستاخانهاش زندانی کردند. یک سال بعد آزاد ش؛ اما خود ترجیح داد «برای برکت ارتش سلطنتی» در اردوگاه جهانگیر باقی بماند. او اندکي قبل از مرگ، در سال ۱۶۲۴م به سرهند بازگشت. سرهندی با تأکید بیش از حد بر پیروی از سنت پیامبر و احکام شریعت، از صوفیهی سلف فاصله گرفت، بیشتر به متشرعین نزدیک شد. ازینرو در کشور هند که اکثریت مطلق با هندوها و غیر مسلمانان بود، خصومت مسلمانان با هندوها را تشدید نمود. او از حاکمان مسلمان خواست که با هندوان مانند سگ رفتار کنند؛ بر آنان جزیه وضع نمایند؛ ذبح گاو را برای قربانی-که اکبر پادشاه منع نموده بود- برای تحقیر هندوان از سر گیرند. او با مظاهر نفوذ شیعیان در دربار گورکانی نیز مخالف بود.
هرچند جهانگیر پیرو بیچون و چرای اکبر نبود، ولی راه شیخ احمد را نیز نه پیمود؛ فرزند او شاه جهان بیش از پدر به مشرب جدخود نزدیک بود. اما اورنگزیب از لون دیگر بود؛ گویی افکار و آثار سیدعلی و شیخاحمد، و مخصوصاً آخوند درویزه، در دورهی او به بار نشستند!
آموزه های شیخ سرهندی از طریق «مکتوبات» او، در میان علمای دینی تأثیرات عمیق برجا گذاشت؛ به طور کلی جای صوفیان دور از سیاست را متشرعین گرفتند. اینان تکرار سخنان شیخ را شعار خویش ساخته، جامعهی مسلمان را در برابر هندوها قرار می دادند. کمتر ملایی اهل مسامحه و مساهله پیدا می شد.
دو-زندگی نامهی آخوند درویزه:
جد اعلای آخوند درویزه جیون بن جنتی از اهالی لغمان بوده که با اهلوبیت و توابع خویش از آن حدود کوچیده و در ننگرهار – در یکي از درههای مهمند – نزول نموده و متوطن گشته است. نسب جیون به مردم تاجیک و ترک باز می گردد [مخزن، مقدمه ص ب، سید تقویم الحق خیل]. و می گویند که شجرهی او از طریق مادری به سلاطین بلخ (تیموریان-سلطان ابوسعید) می رسد؛ کوچیدن و اسکان او در درهی مهمند نیز به حمایهی آنان صورت گرفته؛ چون در آن ایام میرزا الغبیگ فرزند سلطان ابوسعید بر کابلستان حکومت داشت؛ امرای میرزا مردم مهمند را ذلیل و زیر دست جیون ساخته، ریاست مملکت را به او تفویض کرده اند.
جیون مرد سفیدریش، کثیراللحیه، کثیرالمال و سخی بود؛ وقتي درمیان مردم مهمند جاگزین شد، جشني ساخته طعام وافر مهیا نمود. یکي از بی ادبان قوم دستان خود را به ریش او پاک نمود؛ جیون به سلاطین بلخ شکایت کرد؛ حکمران بلخ آن مردم را گوشمالی داده در انقیاد جیون در آورد. به گفتهی درویزه، تازمان حیات او ریاست آن قوم به دست اولاد و احفاد جیون باقی بوده.
جیون را هفت پسر بود، یکي از پسرانش «مته» نام داشت؛ از مته احمد ماند و از احمد درغان. درغان از مهمند بیرون رفت و با مردم پابینی در پابین متوطن گشته با آنان اختلاط نمود. از درغان فرزندي به نام سعدی بود که در وقت هجوم اولس یوسفزایی به ننگرهار- حوالی 920ق- و از آن جا به پابین، سعدی معهی اهل و عیال آنان را همراهی نموده؛ با اولس یوسفزایی- به صوابدید شیخمَلِی– سهمي در مملکت سوات، بعد از تصرف آن خطه بدست یوسفزایی به دست آورد. شیخملی مردم اکوزایی و عیسیزایی را شش هزار نفر، و مردم مندر را دوازده هزار نفر به حساب آورد؛ مردم لغمانی، ننگرهاری، کابلی را نیز سهمي داده، اما مردم پابین را به حساب نیاورد. با اینحال، سعدی که باشندهی پابین بود، در کنار مردم ملیزایی در قبیلهی سدوزایی، سی سهم به دست آورد. سعدی به دلیل پارسایی و سخاوتْ سِمَت پیشوایی یافته مردم به او رُو می آوردند. سعدی به حکام زمانه نیز ایاب و ذهاب داشت، واسطه و رابطهی میان حکام و مردم با او، عهد و امان و نگهبانی مردم به عهدهی او بود. تا به سببي امیرقودان-از امرای میرزا الغبیگ پادشاه کابل- به این محل هجوم آورد و شیخ سعدی، ناشناخته به دست افراد او کشته شد و فرزندش گدای نام -که پدر آخوند درویزه بود- اسیر گشت. وقتي حاکم بر احوال گدای و چگونگی قتل پدرش سعدی وقوف یافت، افراد خود را سیاست بلیغ نمود؛ اما کار از کار رفته بود. ناگزیر برای جبران مآفاتْ گدای را با جملهای اسرا رها نمود. گدای از طایفهی مندوزی جدا گشته با تملک سهم ده کس در کنار مردم چغرزایی- از قبیلهی اسماعیلخیل- قرار گرفت؛ و تا سال نگارش کتاب تذکرة الابرار وتذکرةالاشرار(حدود 1020 ق)، خانوادهی درویزه در این محل مستقر بودند.
مردم پابین که اسلاف درویزه با آنها اختلاط نمود، در اصل از اهالی درهیپیچ بودند، که در عهد یکي از سلاطین آن ها بنام سلطان بهرام ساکن این دیار گشتند. آنگاه که تومنا نام، پسر سلطانبهرام، دختر خود را به عقد نکاح پسر سید محمودولی در آورد، از این به بعد اسلام در این دیار جاری گشته است.
درویزه سبب و کیفیت الحاق انساب خود به مردم مهمند و پابینی را سکونت در آن جاها و اختلاط اسلاف او با آنان می داند: من تَاَهُلُ بِبَلَده فَهُوَ مِنْهُمْ؛ و اضافه می کند که از خواهر زادههای ایشانم. درویزه نسب مادری خود را این گونه می شمارد: قراری بنت نازوخان بن ملک داوربای بن ملکبالوبن بن سلطانقران بن سلطانخواجه بن سلطانتومنا بن سلطانبهرام بن سلطانکهجامن بن سلطانهندو بن جرس بن سلطانجمار. جمار از اولاد سلطان شموس است؛ و شموس پسري بود از پسران سلطان سکندر ذوالقرنی؟
درویزه در حدود سال 940هـق از مادر زاهد و پارسا زاده شد، پدرش معنای نام خود را -که گدای بود- بر پسر نهادد: درویزه. گفته می شود که محل تولد او در بنیر در یکي از روستاهای چغرزی بوده.
درویزه سبب گرویدن خویش به طریقهی زهد و ریاضت و طلب علم و اصول، و درامدن به خدمت سیدعلی ترمذی را ، اشتیاق فطری و میل کودکی به آنان می دانست؛ وقتي در مورد گریههای مداوم کودکیاش از او پرسیدند، خوف و بیم از تنگی و تاریکی گور را علت آن گریهها خواند.
درویزه- به قول خودش- به محض این که به سخن آمد، به قیام شب و صیام روز رو آورد؛ و از همان زمان از نواهی اجتناب نموده به اوامر التزام می داشته، تا تزکیهی بدن و تصفیهی قلب حاصل کرد. درویزه با دست آویز حدیث «مَنْ تزهد بِغَیرِ عِلْم جن فی آخره عمره و لومات مات کافرا» عزم جزم بر فراگرفتن علوم می نماید؛ به قول مرشدش سیدعلی «چون واردات شیطانی را از حقانی تمیز نمی توانست، چندان کوشید تا شیخ کامل افغانان گردید»؛ و به گفتهی خودش بر امور علم غیب اطلاع تام حاصل کرد: «کما هو غیر معتبر عند اهل الله؛ گاه گاهي بعضي را از غایبات امور آگاه می کردم تا آن سبب جاه من آمد». همان است که درویزه پیش بینی می کند که مردم ترکلانی، که مردم بومی دهگان چغانسرای را قلعه بند گرفته اند، شکست خواهند خورد: «ما نیز گوشهی خاطر بدان جانب بردیم، بعد از زماني گفتمش چکان سرای موضعي باشد میان دو دریا و غیر ذالک علامات آن موضع را تقریر نمودم، چون من به چشم سر ندیده بودم، به ایشان گفتنم مردم ترکلانی شکست خورده و هزیمت یافتند. در همین ساعت تا روزها را حساب کرده چون خبر یافته هم چنان بوده»[تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص114]. این درحاليست که درویزه غیب گویی را کفر می داند.
درویزه می گوید که چون علم تحصیل کردم، واردات حقانی را از شیطانی، حق را از باطل باز شناختم «به یک بارگی واردات ناشایسته به بایسته بدل آمد».
اما پس از آن که به ملاقات پیرش– سیدعلی ترمذی- می رسد، از دنیا و جاه و اهل آن گریزان می شود. و مدعی است که وقتي به کسي خطرهی قلبی او را بازگو کرده، آن کس آن را کشف پنداشته، درویزه قَسَم موکداً تاکید یاد کرده: «مرا هیچ اطلاعي بر ضمایر شما نبوده، بل این از امور اتفاقی افتاده ، ظن او را دور ساختم تا سبب جاه من نیابد».
درویزه همین مقدار را در قسمت دیگران نمی بخشد و آن را «بدعت بدیع» خوانده، آنان را متهم می کند که «راه طریقت و حقیقت و شریعت می شمارند و به الحاد در امده اند». اما درویزه بر مصداق معنای نامش لباس فاخر نمی پوشید و جامهی کمین و دلق را باعث کسر جاه نمی دانست. او بسان ابراهیم ادهم و ابوالحسن خرقانی از آبلهی کف دست امرار معاش میکرده چنان که خود گفته: «از زمان طفولیت تا اکنون به سن هشتاد و اندي، آن چه مأکول و ملبوس است اکثر آن از کسب محصول است، و در جمع کمین و فاخر خود را یکسان می بینم … در کتاب فارسی شریعة الاسلام آورده که مرد در جامهی کمین و فاخر خود را یکسا ن داند».
درویزه از جوانی شوق شکار داشت؛ باري، در حوالی بنهیر در کوه جعفر، وقتي تیر بکمان می گذارد و به نقطهای متوجه می شود، توجه روحی او را غافل ساخته، به قول خودش: «دو شخصِ میان بالا با ریش های سفید و با عصا در دست پیشم ایستاده و برزبان رانده که احسن الخالقین رب العالمین بعده غایب شدند». از ملا مصراحمد از اولادهای سید محمد بخاری تعبیر این رویا را می پرسد؛ او درویزه را به طلب علم تحریض می کند، درویزه نزد او زانوی تلمذ می زند و در یک سال قرآن را حفظ می کند، و چند کتاب دیگر را نیز می خواند. هرچه را خوانده بود همگی را به قوت حافظه به یاد می سپارد.
از ملا جمالالدین هندوستانی- به قول خودش- از آن رو دوری می جوید که او را و شاگردانش را فارغ از اندیشهی مردن و قیامت می بیند؛ و آنان را دایم خندان می یابد.
آخونددرویزه بواسطهی ملا سنجر به آستانهی طیبه و درِ خانهی مبارکهی حضرت شیخ الاسلام و المسلمین امام المومنین و سراج الامتین شیخ علی ترمذی علیه الرحمه و الغفران رسید؛ آنگاه زهد و ریاضت و کشف و کرامت خویش را به او بیان کرد؛ ترمذی به او گفت: «شیخ کامل افغانان گشتهای اما خوب نرفتهای، چه اقدام نمودن بر ریاضت بی اذن شیخ فانی فیالله عاقبت آدمی را به ضلالت اندر آرد».
درویزه به بخارا سفر کرد، و مدتي نزد شیخ بهاء الحق والدین شاگردی نمود.در آنجا خواجه علاءالدین عطار را خلیفهی خویش خواند. درویزه در سفر به بخارا جمله ممالک ماوراءالنهر را در نوردیده، در طلب گمشده به سوی کاشغر می رود؛ به گفتهی خودش به راههای کفار در آمده به کشمیر می رسد، و به مقصود دست نمی یابد و به دیار خویش بر می گردد. و در این مسیر گذرش به «معدن فضایل ناب ملا باشی افتاده، از او ولایت واضح دیده، و دلیل گشته او را به معدن علوم حقیقی رسانیده» [تذکره، 127]. مدت مدید و عمر طویل را در خدمت او می گذراند. و چهار اجازه از او می گیرد:
از سلسلهی کبرویه، از سلسلهی چشتیه، سلسلهی سهروردیه، سلسلهی شطاریه. به پشاور نزد ترمذی برگشت.
سیدعلی ترمذی آخوند درویزه را به تجدید شروط توبه توصیه کرده، او را به «حضرت استاد مدقق، و خواجهی محقق، حاجی الحرمین حاجی محمد مشهور به ملا زنگی پابینی … سپارش نموده». به قول درویزه از این به بعد آنچه از واردات نا موجه، که معتبر اهلالله نبوده، پیش از این وارد می شد، به یکبارگی بیرون رفته.
درویزه کتاب هاى مثنیاللمعات، سوانح، و دیوان خواجه قاسم انوار را از نظر حاجى گذرانيد.
درویزه شیوهی گردش به محلات و مباحثه با مخالفین را از مرشد خویش سیدعلی ترمذی اخذ نموده بود؛ چنانکه قبلاً نیز نقل کردیم: «حضرت شیخنا را سند برین بود که اکثر اوقات در اطراف و جوانب مملکت گشته با اهل هوا و بدعت جدال می نمود، «خاصتاً لله لا لاظهارالجاه» و آن متمرد را شرمندهی عالم می کرد»؛ «این شرف امر به معروف و نهی از منکر در این ایام فساد، حضرت شیخنا را و فقیر را نصیب آمده»[تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص 132]. این شیوه تبدیل به سنتي شده بود که در تمام سرزمین افغانان، هر تازه واردي باید از پالونهی تایید یکي از این دو تن (پیر و مرید)می گذشت، تا اطمینان به عقاید او حاصل می گشت. بدین گونه نوعي محکمهی تفتیش عقاید به وجود آمده بود که حتا اربابان اولس بر آن نظارت می نمودند: «بل بعضي کدخدایان اولس جمع شده ما را و آن نودرآینده را از بهر بحث و امتحان احوال یکجا کردندی تا کیفیت احوال معلوم می شدی». چنانکه مناظرهی معروفي میان سیدعلی و پیر عمر و پیر چالاک- هر دو برادر از پیران افغانان ختک- را ذکر می کنند. نقل این صحنهها، وجود جدال عظیم لفظی و گاهي فزیکی میان پیروان طرفهای بحث کننده را بر ملا می سازد. درویزه میگوید که سیدعلی اکثراً این جدالها را بر عهدهی او می گذاشته: «هم از آن است که اهل هوا بِتَمامِهِم دشمن این فقیر آمدهاند».
درویزه درسال 1021 هق کتاب تذکره را نوشته؛ پس از این تاریخ اثر دیگري از او در دست نیست. به نظر می رسد که وی بیست سال اخیر عمر طولانی خود را، مانند بزرگان سلسلهی خویش، در مشاهدهی جمال و استغراق گذرانیده و از خویش و جهان بیخبر بوده باشد. غلام سرور لاهوری در خزینةالاصفیا مرگ درویزه را در سال ۱۰۴۸هـق به عمر 108 سالگی قید کرده است. مقبرهی او در گورستان «هزار خانی» نزدیک پشاور است.
سه-آثار آخوند درویزه:
-مخزن الاسلام: «مخزن الاسلام یک کتاب نه، بلکه مجموعهای از چند کتاب است که غرض از تالیف آن آگاه ساختن افغانان از علوم اسلامی، و آشنا ساختن با علمای جید است. به این منظور است که آخوند درویزه بابا (رح) برخي از کتب مختصر و مشهور زمانهی خویش را ، چه به طور کامل ، و چه به طور پارچه جمع آورده، و به زبان پشتو گردانیده، و با اضافات مناسب و مفید بر آن نام مخزن الاسلام نهاده. در این مجموعه چهار کتاب ذیل به طور کامل آمده است.
-رسالهی قرائت: این رساله را آخوند درویزه بابا خود ترتیب کرده، مخارج حروف را و الفاظ پشتو را [که بخشي از علم تجوید است] به زبان پشتو بیان کرده است. طرز ادای الفاظ را وا نموده ، کوششي که از نظر ادبی با قیمت است: کار اساسی برای ادبیات پشتوی دورهی اول.
-ترجمهی کتاب «العقاید» حضرت ابوالحفص نجم الدین نسفی (المتوفی 536هـ / 1142م ) در علم کلام. کتاب نسفی در این علم مورد قبول همه است که از همان زمان تالیف به بعد کتاب درسی مدارس دینی بوده است. علامه سعدالدین عمر تفتازانی (متوفی 792هـ/ 1389م) بر آن شرح نوشته است. این شرح زیر نام «شرح عقاید» شامل نصاب درسی مدارس گردیده است. بر این شرح شرح های بسیاري نوشته شده ، و از آن میان «شرح شرحشرح عقاید» احمد بن موسی خیالی(متوفی 860هـ/ 1455م)، به نوبهی خود ارجمند و کتاب درسی است. به راستی این کتابي است که استادان مدارس، شرح ها ، شرح شرح ها، و شرح شرح شرح های آن را جمع آوری می کنند؛ و علما بر آن بحث ها و نکته ها دارند. آنان را که عموما به زبان عربی اند، به پشتو بر می گردانند. اما به نظر می رسد که آنان را به جای آنکه آسان سازند، دشوار ساخته اند. اما کتاب مخزن به این نیّت نوشته شده بود که خواندنی باشد، چندانکه دانشمندان آن عصر به این امر آگاهی داشتند، و دیگران را آگاه ساختند.
-ترجمهی قصیدهی برده از شرفالدین محمد بن سعید البوصیری (متوفی در سال 69۴هـق/ 1294م). این قصیده در نعت سرور کایینات، از قصاید غرای عربی است؛ آگاهان به رموز تصوف از این کتاب بهرهها می گیرند، و سلسلههای متعدد تصوف از آن سود می جویند. این قصیده مشحون از عشق و سوز، وعظ و نصیحت و سیرت پاک حضرت رسول است. علاوه بر مفاهیم تصوف ، قصیدهی بوصیری در سیرت پاک نیز معتبر است.
-ترجمهی پشتوی کتاب خلاصهی ملاکیدانی. این کتاب متن مشهور و معتبر در فقه است که برای استادان مدارس پشتونخا بسیار شناخته شده بود، این بیت را همه کس شنیده:
گرندانی خلاصه ی کیدانی تو طریق نماز کی دانی
علاوه بر چهار کتاب مکمل مذکور، درویزه بابا مطابق ضرورت زمان، از سایر کتب نیز چیزهایی در مخزن نقل کرده است. مثلاً از کتاب عقاید ضیاء الدین شامی زیر عنوان نکات، در بیست و سه فقرهی جداگانه، پارچه های کوتاهي را نقل می کند.
درویزه مخزن را در جواب خیرالبیان پیر روشان نوشته، ازینرو به دو زبان فارسی، و برخي به زبان پشتو نوشته شده اند، از آن جمله الف نامه.
کلام خود آخوند درویزه بابا در کتاب مخزن الاسلام، الفنامه است که اثري منظوم است. هر حرف در بیت یا قطعهی جداگانهای نوشته شده است. چنان می نماید که در عصر درویزه، افزونی یک هجا در بیت ، عیب شمرده نمی شده؛ اگر از این عیب چشم بپوشیم، شعر الفنامه را می توان همسنگ اشعار خوب پشتو به حساب آورد.
آخوند درویزه بابا در الفنامه به مشرب صوفیانهی خویش اشاراتي دارد و مسایل ظریف و اتفاقی را تفحص کرده است. مشرب درویزه این است که طریقت و شریعت دو چیز جدا و متباین نیستند، و طریقت در سایهی شریعت رشد می کند. محبت علما، تبرا از الفاظ رفض، اخلاق نیکو و پیروی از پیشوایان دیندار، بنده را به خدا می رساند. در مورد پیر، به کرات گفته است که «دینداری یا شریعت پناهی، و تسلسل سلسلهی اجازه نامه، هر دو از شرایط بنیادی پیری هستند»[مقدمهی مخزنالاسلام ، چاپ پشاور].
– ارشاد الطالبین: حجیم ترین کتاب درویزه به زبان فارسی است(432 صفحه). کتاب در چهار باب و یک خاتمه نوشته شده : باب اول – در چهار فصل (توحید، بیان ایمان، بیان ادعیات، نماز) ؛ باب دوم – در چهار فصل ( انواع توبه، علامات پیرکامل، چهارعلم، در بیان ذکر)؛ باب سوم- در سیر و سلوک، باب چهارم – در چهار فصل (اخلاق حمیده، اخلاق ذمیمه، در بیان صبر، در بیان شکر، خاتمةالکتاب (علامات قیامت، احوال مومنان، بیان اجناس).
ارشاد طالبین تحت تاثیر احیای علوم دین و کیمیای سعادت غزالی نوشته شده، و در آن مسایل مختلف از قبیل فقه، عقاید، تاریخ، قصص، و اساطیر جمع آوری گردیده است.
– تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار: به نظر من مهم ترین کتاب درویزه است، جامع تمام آثار او و مجموعهای از فتاوا و مسایل در تشخیص مسلمان از کافر. این کتاب در سه فصل است: تذکرهی ِاول – در شرف حضرت شیخنا سید علی ترمذی قدس سره؛ تذکرهی دوم – در انساب و احزاب افغانان؛ تذکرهی سوم – ذکر متمردان اشتات و مبتدعات و مخترعات.
آخوند درویزه نخستین شجره نامه نویس قبایل و طوایف مسمی به افغانان است. تذکرة الابرار و تذکرةالاشرار او موجزترین و موثق ترین اثر در شناخت قبایل، مهاجرت ها، زمان اسکان، پیران و پیشوایان افغانان – به قول خودِ او اعم از ابرار و اشرار- است. به نظر من کساني که فکر می کنند نخستین شجره نامهی افغانان مخزن افغانیاست اشتباه می کنند. درویزه این تذکره را در سال 1020 هق نوشته است؛ می توان گفت که احتمال اینکه نعمت الله هروی با مخزن اسلام و حتا با تذکرة الابرار آشنا بوده، و این نام «مخزن» را برای کتاب خود(مخزن افغانی)از درویزه به عاریه گرفته باشد ، منتفی نیست، زیرا مخزن افغانی در سال 1021 هقپس از تذکره نوشته شده است. اما احتمال قوی تر این است که هر دو از یک منبع سود برده اند.
– کتاب ارشادالمریدین، که بر سیاق کتاب ارشادالطالبین است؛ با این فرق که در این کتاب به تصنیف مبانی و مسایل تصوف و طریقههای رایج آن پرداخته است. از درویزه آثار دیگري چون نورنامهیکلان، ایماننامهی افغانی وغیره به جا مانده؛ ما به ذکر اهمّ آنان بسنده کردیم.
چهار- نهضتهای دینی در پشتونخای آخوند درویزه :
(جریان اسلامی شدن منطقه)
در کنار تحولات فرهنگی و سیاسی، جریان اسلامی شدن منطقهای که سیفی هروی آن را افغانستان خوانده، و آخوند درویزه پشتونخوا می نامد، درخور توجه است.
در عصر درویزه دو تحول بزرگ همزمان در حال وقوع بود: یکي جابجایی قبایل و طوایف افغان در جغرافیای پشتونخوا، دیگري نزاع و کشمکش میان فرقههای مختلف مذهبی، یا جریان اسلامی شدن منطقه؛ چنانکه او خود می نویسد: «سبب تکثیر این طایفهی طاغیه، که پیران و مریدان رسمی و عادتی اند، بل سبب کفر و الحاد و زندقه و ضلالت و بدعت در حدود هند، چند چیز است:
1-اولیا که علما و اتقیا اند، نادرالوجود؛
2-علمای نفسانی که مستقیم بر طریقهی شیطانی اند، در این ایام شهرتي یافتهاند؛
3-مرگ ومیر پیشهنگام علما؛
4-آنکه قوام دین محمدی و ثبات طریقهی مرضیهی شرعیهی احمدی بر وفق اقتضای حکمتِ غامضهی احدی مربوط و منوط به خلفایِ عظام که حکام اهل اسلام باشند آمده: اَلْمُلُک وَ النُّبُوه تَواَمان. پس چون در این ایام حکام اسلام را غم دین و همٌ یقین نمانده. تغییر منکرات به دست از فروض حکام اسلام است، و تغییر آن به زبان از واجبات علمای عظام است و عداوهی قلبیه از سنن خواص و عوام است. چون در این ایام که حکام را اهتمام دین نمانده- بل در بعضي امکنه حکام نمانده- از آن است که مردم عناد و فساد و تقلب ورزیده اکثر مردم جهان را به کفر رسانیده [تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص43].
درویزه اشاره می کند که افغانان در زمان «شوروشعف»-که همانا دورهی اقتدار دولت های لودی و سوری بود- همه «فقرا و غربا را زیر و زبر ساخته فروکشیدند». اموال ایشان از ایشان بستاندند. اهل و عیال ایشان و از خود را فروشند. دختر فروشی را در زمان عافیت نیز ورد خود ساخته اند. او اینها را در حدود قندهار تا سوات و بنیر می شمارد؛ ولی سایر افغانها را که در سایهی دولتهای مسلمانان زیست می کنند از اینها برکنار می داند [ص 7].
«مردم افغان اهل علم را بل هرکی جزوي از جزوهای کلامالله خوانده باشد، آنها را تعظیم نمایند و گفتهی ایشان را به دیدهی دل قبول کنند. اما قلت و کثرت علم را از ممر جهل خویش نشناسند، تا سُنی را از مبتدع باز دانند. از این که الیوم در افغانان بدعت و مبتدعان بسیار شایع گشته، چه ایشان از غایت اشتیاق دین و محبت راه یقین پیروی که هرکدام از علما و صلحا کنند، بعضي از علمایي که از فرقهِی اتقیا هوا باشند، ایشان را در ضلالت انداخته هلاک گردانند. و هم از آن است که مردم افغانان هر چند وقت نشناسند و فاتحه را از اخلاص در نیابند و قیام و قرائت و رکوع و سجود را از هم دیگر امتیاز کردن نه فهمند و شهر رمضان را از شهر دیگر ندانند؛ اما سر فرود آوردن را به جانب قبله از دست نه دهند و یک ماه روزه را فرو نگذارند»[ص8]. زنان ختک با یک دست آسیا را بگردانند، و دست دیگر بر سینه نهاده و نشسته رکوع را به اشارت سر به جا آرند. چنانکه حکایت افغان غلزایی که ماه نو را دید، و خود را از گرفتن روزهی نیمهی اول معاف دانست، معروف است [85ص].
و حکایت بریده شدن انگشت مردم مسلمان در هند و دلیل حملهی محمود غزنوی به آن خطه را این طور گفتهاند که: مرد مسلمان انگشت در کوزهی آبِ زن هندو کرده، زن عارض گردید تا حاکم هندو انگشت مرد مسلمان را برید. این خبر به نواحی افغانان رسید؛ افغانان به جمع لشکر محمود پیوسته، برای غزا عازم هند شدند [ص 86].
مردم چمکنی در سفیدکوه، بل همهی ایشان بلکه اکثر افغانان سفیدکوه کافر مطلق شدهاند، چه در این زمان همهی ایشان متابعت پیر تاریک اختیار کردهاند . نماز و روزه، زکوة از میان برداشتهاند.
درمیان افغانان رایج است که چون پسران به حد بلوغ رسیدند، اموال میراثی پدر میان خویش بخش کنند و به پدر و مادر چیزي ندهند الا به قدر قوت لایموت.
و گفته اند چون یوسف[جد اعلی یوسفزی] بمرد، پسران اموال او میان خویش تقسیم کردند. مادرشان گفت حق من کجاست. اوریا[جداعلی طایفهی اوریاخیل] پسر کوچک او به اسافل اعضای خویش اشارت کرد که این [ص88].
همینگونه حکایت جنگ در سیاهی و سفیدی گنجشک معروف است. مردم بسیاري در اثبات دعوای خویش، همدیگر را به کشتن دادند [ص90]. حکایت جنگ بر سر بلندی کوه در نواحی دیر نیز معروف است. دو قریه-از یک قبیله- سالها جنگیدند تا بلندی کوه پشت روستایِ خویش را نسبت به کوه طرف مقابل ثابت نمایند. القصه ملایی بر سرِ آن شد که با تعلیم اسلام به کودکان آن دو روستا، موضوع را به فراموشی ببرد. بعد از گذشت مدتي، یکي از شاگردانش که از روستای مقابل روستای ملا بود، از ملا خواست که مسجد را از سایر کودکان خالی نماید، تا سوال خصوصی خود را از او بپرسد. وقتي همه بیرون رفتند، آن کودک از ملا پرسید: راست بگو، کوه شما بلند است یا از ما؟ ملا بعد از مکث طولانی به او گفت: خدا ترا در حیرت بیندازد که مرا در چنین حیرت انداختی!
نگرانی درویزه از شیعه، بیش از نگرانیاش از لادینی و خرافات درستی است؛ در صدور حکم تکفیر شیعیان هیچگاه درنگ نمی کند. میر قاسم که از سادات شیعهی تیراه، مرجع بسیاری از مردم ننگرهار نیز بود؛ چنانکه درویزه به دلیل ارادت مردم ننگرهار به او، اکثر مردم ننگرهار را به کفر و ضلالت و رفض و بدعت متهم ساخته، تاخت و تاراج حاکمان کابل بر آنها را ازاین سبب می داند[ص110].
ملا شمسالدین نام سراجی اهل علم از علمای هند معهی اهل و عیال به تیراه در آمده تا پارهای از مردم تیراهی را بر عقیدهی سنت و جماعت ثابت ساخته، طریقهی بحث و جدل را با میر قاسم پیش گرفته؛ میر قاسم به عجز پیش آمده، دختر خود را به پسر شمس الدین داد؛ مع الوصف بعد از مرگ شمس الدین ، اولاد خود او و میر قاسم راه میرقاسم در پیش گرفتند و در کفر و رفض از او پیشی جستند. تا آن که مردم افریدی بر تیراه مسلط گشت؛ و اولادهی میرقاسم و شمسالدین از آن جای بیرون آمده به ننگرهار در آمدند و مردم آن خطه را به مذهب رافضی کشانیدند.
اندکي قبل از ورود بابر به منطقه، شخصي به نام ملا ولی کولابی عَلَم ارشاد بلند کرده و مردم ننگرهاری و صافی به او گرویدند.
ظاهراً فتنهی عظیمي برپا شد؛ درویزه با این شخص در کابل ملاقات داشت، و به قول او ملا ولی دعوا می داشته که بر موسی (ع) برتری دارد. درویزه عذر می آورد که چون مسافر وغریب بوده، نتوانسته او را از این ادعا منع نماید؛ یعنی اگر او را در پشاور و حدود پشتونخوا می یافت، ممکن نبود به سلامت جان بدر می برد.
با تسلط بابر بر منطقهْ اوضاع دگرگون شد؛ از آن جمله سلطان تومنای مذکور در فوق به دست ننگرهاریان هلاک گردید، و نظام سیاسی و اجتماعی مناطق غرب پشتونخوا منقلب گردید. مدتي بعد شخصي بنام بایزیدانصاری ملقب به پیر روشان ظهور کرد؛ و همزمان با او تعداد دیگري از پیران و پیشوایان روحانی پا به میدان نهادند. آخوند درویزه سبب ظهور این همه مدعی پیری و پیشوایی را در این می داند که اهالی کوهستانها هنوز از اسلام بهرهی کافی نداشتند؛ به همین دلیل هر چند گاهي تغییر آیین می دادند. «بعد از مدتي این لعین [پیر روشان] به کوه تیراه توجه نموده و چون این مردم تیراهی نیز مردم گول و بی صلاح بودند، جماعهی از ایشان بل اکثر ایشان مرید آن لعین آمدند. اما افغانان کوه بتمامهم مرید آمدند و کافر شدند، چه از دین محمدی در ایشان جز اسمي نبود و از شرایع محمدی جز رسمي نبود، آن را نیز به گفتهی این کافر از دست دادند و مرتد شدند [تذکره ص154].
پیر روشان با افغانان پیرو خود قصد بیرون کردن مردم تیراه را از اوطان شان نمود، چون می پنداشت این مردم با دولت مغولی همسویی دارند. تیراهیها از این امر آگاه گشته مستعد جنگ شدند، و بایزیدروشان به آنان پیغام داد که شما در مقابل پیر خود تیغ کشیده اید، باید با دست بسته به قدم بوسی بیایید. اینان از غایت سفاهت سه صد تن را دست بسته نزد او فرستادند. بایزید جملهی آنان را به قتل آورده بقیه را نیز اسر و بند نمود. تیراهیها به ننگرهار فرار کردند.از آن زمان تا سال 1020 هـق تیراه به دست اولاد و اتباع پیرروشان بود. بایزید به ننگرهار لشکر کشید، اما با مقاومت معینخان(یا محسن خان) حاکم کابل مواجه شده ، اکثر جیش او نابود شدند. خود فرار نموده- چنانکه گفته شد- از شدت تشنگی به استسقا مبتلا شده جان سپرد. آخونددرویزه دوبار با پیر روشان ملاقی گردیده، یکبار در منزل روشان در تیراه، و باردیگر در معیت مرشدخویش یعنی سیدعلی در هشنغر.
روایت است که در عهد قدیم که مملکت سوات از سوی سلاطین سوات اداره می شد(تا اواخر قرن نهم هجری)، چهار برادر سیّدِ حنفی به نام های خواجه وجود(مدفون در دوآبه)، خواجه جود (مدفون در باجور)، وسید احمد محمود (مدفون در نواحی کلپانی در موضع لنگر کوت) و حسن ابدال (مدفون در ناحیهی هزاره) وارد این دیار گردیده، به ارشاد مردم و جلب آنان به آیین اسلام همت گماشتند. اما وقتي حکومت از سلاطین سوات به افغانان شلمانی(طایفهای از دهگان) افتاد، لهو و لعب بالا گرفت، تا مُلک از آنان به مردم دلازاک افتاد. در این میان شخصي از اهالی خراسان به نام شاهبازقلندر به لباس قلندران به موضع لنگر آمده در میان قبیلهی هنجکزی- از قبیلهی بزرگ دلازاک- اقامت کرد. مردمان این قبیله میان تمام افغانان به جهل، ضلالت و عناد و فساد مشهور بودند. از اینان عالمی جز شیخ آدم بن مَلِی به میان نیامده است. او یکي از صلحای روزگار بوده، چندان طریق احتیاط و ورع به عمل می آورد که حاضر نشد از گوشت گنجشکي بخورد که در منطقهی ختک شکار شده بود. زیرا می پنداشت که از دانههای که برخي از رهزنان این قبیله کشت کرده بودند، خورده باشد.
بسیاری از کساني را که آخوند درویزه در تذکرةالاشرار از آنان نام برده، افضل خان ختک در تذکرةالاولیای خویش -که بخش سوم کتاب حجیم تاریخ مرصع است-جا داده؛ یکي از آنان شاهبازقلندر است که شامل ادبیات پنجابی و هندی گردیده است. درویزه او را به این الفاظ می خواند:
«القصه بعد از مدتي این قبیلهی هنجکزی را آن لعینْ رافضی و ملحد ساخته از نماز و روزه و اوامر شرعیه بدر برده و بر منهیات شریعت چون خمر و زنا و غیر ذالک مستقیم داشته و استخوان با امن و ایمان حضرت سید محمود را از حظیرهی مقدسه بدر آورده، مقبره را مجلس خمر خوردن ساخته؛ و اتباع خویش را فرموده که این قبر تعلق به ما دارد، هرگاه از دنیا رَوَم مدفن قالب من همین جایگاه گردانید. شاهباز بر مردم روستاهای تونول تاخت، و در آن جنگ خودش با بسیاری از اتباعش در موضع کوتل ورهان کشته شدند؛ سر او را به تونول بردند. اما اتباعش تن بی سر او را در همان مقبرهی سید محمود دفن کردند.
شاهباز قلندر هر چند از خراسان بود، مگر شیوهی سادوها و پندتهای هندی را داشته، آهن منقشي را که در بالای سرش می گردانید، مریدانش آن را عَلَم قبر او ساختند. ولی وقتي مردم یوسفزایی بر دلازاک پیروز شدند، علَم مذکور بدست ملا اصغر غازی [برادر درویزه] شکسته گردیده، از آن پیکاني برای صید غزالان ساخت. اما وقتي اکبر پادشاه براین منطقه دست یافت، در جوار آن مقبره، قلعهای به نام لنگر کوت بنا کرد، و مقبرهی مذکور را «شاهبازگره» نامید. هر چند درویزه تاکید دارد که آنان-یعنی دولت و مقامات هند-این لعین را نمی شناختند؛ اما حقیقت این است که مردم هند- اعم از مسلمان و هندو- به او ارادت فراوان داشتند. چندانکه سرودها و آهنگهای در شأن او ساخته اند.
درویزه و برادر و خانواده اش در کنف حمایت قبیلهی بزرگ یوسفزایی قرار داشتند؛ ازینرو آنان را می ستاید و از آنان می خواهد استخوانهای شاهباز قلندر را بیرون اندازند. مردم یوسفزایی از قبول خواست او خودداری کردند؛ چون آنان خود را در موضوع دین صاحب صلاحیت و استقامت تام می دانستند. ازینرو، آخوند از آنان ناامید گشته، به اولیای دولت روی آورد: «امید از حکام عظام که استخوان بی ایمان این رافضی را نیز از مقبرهی خبیثه بدر آرند تا به شفاعت سید محمود برسند».
درویزه قبیلهی مندر را که شاخهای از یوسفزایی است به جرم بیرون بودن از سنت و جماعت نکوهش می کند، و آنان را به تغلیب نام یوسفزایی برای خویش طعنه می دهد، هرچند آن را نسبت برادر زاده به عم می خواند و مشروع می داند. جرم مردم مندر نزد درویزه علاوه بر ثابت نبودن بر عقیدهی سنت و جماعت، سکونت دادن مبتدعان روزگار در میان خویش بود. درویزه با ذکر نام علمایی چند در میان مردم یوسف زایی، از اینان تمجید می کند، و آنان را به داشتن علمای خوب در «صلاحیت و دیانت» می ستاید. ملا کاکن و ملا شاهخان در مردم الیاس زایی، سیدعلی ترمذی، در یوسفزایی و خودش در مردم مَلیزایی و الیاسزایی، ملا عبدالسلام که در سوات بود، از جانب یوسفزایی و مندر مدد معاش دریافت می کرد.
همینگونه مرد دیگري مسمی به پیر پهلوان نیز از خراسان آمده، در سوات در موضع چکدره ساکن گردید؛ و در همان جا ازدواج کرد. به قول درویزه او مذهب علی پرستی داشت و با خلفای ثلاثه دشمنی می کرد؛ او مردم را به این مذهب فرا میخواند. نماز و روزه و سایر اوامر شرعیه را از میان برداشته شراب خواری و ریش تراشی و بروت گذاری را که از قوانین فسق و فجور است رایج ساخته و آن را دین و ملت میخواند. به قول او، این بخش مردم قبیلهی مندر را سایر اولس، کافرخیل می خواندند. دشمنانش قبر پیرپهلوان را که در چکدره است، کاویدند، اما به بیرون کردن استخوانهای او موفق نشدند؛ چون به قول درویزه از اثر شپلیدن گور[بغلگیری قبر که] حق است، از بین رفته بودند. البته می دانیم که استخوانهای میت در اثر شپلیدن قبر از بین نمی روند، اما به زعم درویزه «و این جا محض از برای تنبیه زندگان است که الله متعال زندگان را بدان آگاه گردانیده تا اقدام بر منهیات شرعیه ننمایند، و از طریقهی سنت و جماعت عدول نه ورزند، و در تنگنای رفض و الحاد در نروند تا هلاک ابد نگردند»[تذکرة، ص162]. جریان مناظرهی درویزه با پیر پهلوان پر از تشنج و التهاب گزارش شده؛ مخصوصا درویزه که بد زبان و درشت گوی بوده، طرف را مجبور به واکنش های جدی می ساخته است.
درمیان مردم مندر شخص دیگري به نام بابا قلندر می زیسته که درویزه او را نیز رافضی می خواند. کسِ دیگر به نام پیر طبیب- از افغانان غلزایی- که در پنجاب می زیست، مذهب تناسخ اظهار نموده به انواع ملاهی و مناهی عمل می کرده، و پیروان خود را نیز به این امور فرا می خوانده است. پیر طبیب به دعوت سیدعلی غواص ترمذی و خود درویزه توبه می کند، اما در آن زودی می میرد؛ درویزه متردد است که آیا او ایمان برده یا نه!
پیرولی از افغانان بریثی نیز در مندر بوده، او مانند پیر طبیب به مذهب تناسخ معتقد بود و رستاخیز را قبول نداشت. به قول درویزه گاه خود را خدا و گاه پیامبر می خواند. او به این عقیده بوده که ارواح و نفس موجودات حیه خدا هستند. درویزه از این که در میان افغانان پادشاه اسلام نیست، افسوس می خورد و خود را از ضرب و زخم و قتل او عاجز می یابد. با این حال، با او در می افتد و او را به کفر گویی مطلق متهم می کند.
کریمداد غرغشتی که از پیروان پیرولی بوده نیز در میان مردم مندر می زیسته. او به اجنه ارتباط داشت و مردم را از امور غیب با خبر میساخت.
وی که مشعل علم با خود نداشت و شیخ محقق را رهبر خویش نساخته بود، و از مجالست علما و اتقیا دوری می گزید، در چاه ضلالت سرنگون افتاده تابع جن شده بود. این سخن درویزه اعتقادات جامعهی آن دوره را به خوبی منعکس می سازد. قابل ذکر است که کریمداد غرغشتی به مذهب جبریه معتقد بود، و زنار می بست.
با آنکه اکثر مناظرههای آخونددرویزه به مجادل می کشیده، اما باشیخ الیاس که مراودهی حسنه داشته، مجالست شان نه تنها به مجادلهای نه انجامیده، بلکه او را متقاعد به پذیرش عقاید خویش نیز کرده، و به پیروی از طریقهی اهل سنت ملزم گردانیده: «القصه چون شیخ الیاس را با این فقیر گاه گاهي مجالست می بود، و نصایح عقاید اهل سنت و جماعت را از تقدیر خیر و شر که از الله متعال باید دانستن، مذهب قدریه و جبریه را نباید تبعیت نمودن، و سایر امور آخرت را از بعث و حشر و نشر حق باید دانستن و غیر ذالک، نصیحت نمودم تا معتقد گشت و تایب آمد و امید که اگر بشومیّت اتباع گرفته نشود آمرزیده گردد»[ص168].
بازهم از قبیلهی مندر ملامیرو نام که بحث و فحص قطبیت و غوثیت را شنیده بود، عروج نمود؛ و به قول درویزه که با خلفای او صحبت داشته، «و چون به مرتبهی غیب جن رسیده بود، دعوای علم کرده و عوام انام را به ضلالت انداخته». دو تن از خلفای او به نام های میانخان خدرزایی و شیخ بارآمدخان بودند. آنان مذهب تجسمی داشتند و برای خدا مکان و صورت قایل بودند. آن مکان را همچون خانهای دارای در ودیوار می انگاشتند که در آن تخت نهاده شده و خدای بر آن تخت متمکن است. مردم امثال خلیفهی مذکور به آن خانه رفت و آمد می داشته اند و اخبار غیب را در آن جا مستقیماً از خدا اخذ می کرده اند. شیخ ابراهیم نام که معاصر درویزه بوده؛ او نیز از همین قبیلهی خدرزایی، همین عقیدهی تجسمی را داشته است؛ به قول درویزه هر دو کافر بودند. پیروان ملامیرو منظومههای خود را در این خصوص انشا کرده بودند که مفهوم کلام ایشان این بوده : بربالای عرش فرش است. همین گونه است که شخصي دیگر به نام شیخ میرانشاه سواتی بوده که به قول درویزه ادعا داشته که تصرفات خداوند بر او می نماید.
شیخ خلیلروغانی نیز همین عقاید را داشته؛ در سالي که مردم یوسفزایی به قصد مردم هند به ناحیهی هزاره حمله کردند، میانخان خدرزایی، شیخ خلیل و آخوند درویزه جزو لشکر بودند. مردم علت باریدن ژالهی سخت را از میانخان پرسیدند؛ او گفت که در این نواحی مرد ذاکر حقانی به دست شما کشته شده و خداوند را چندان به خشم آورده که تخت او کسر یافته و اگر او نمی رسیده هر آیینه از تخت می افتاد نعوذ بالله من کفر.
ملا رکن الدین نام نیز اعتقاد به تجسم داشته، در معرفت بی کیف باری تعالی لغزش یافته خدا را مثل و مثال پیدا آورده بود. این شخص دارای پنج پسر بود که جملگی تحصیل کرده و به قول درویزه پیرو پدر بودند. یکي از پسران او به نام عبداالله به «الفاظ افغانی» برهمین مضمون ابیات انشا نموده . پسر دیگر به نام نعمت الله رسایلي نوشته و برخي از راسخ عقیدهها -از جمله مخدوم لطف الله- را مردد ساخته بود. لطفالله نیز رسالهای در ذکر و فکر نوشته که برهمین سیاق بوده است؛ اما پدر او امام الدین نام او را از این کار باز می داشته. ملا رکن الدین و فرزندان او «ذکر» را فرض دایمی می دانستند.
ملا عبداالرحمن زرگر هندی که به حدود کوهستان و به پشتونخوا رسیده، دعوای سیادت کرده و معتقد بوده که بعث و قیامتي در کار نیست. از این نظر- به قول درویزه – شبیه به پیر تاریک می نموده است. درویزه چندین بار با او مباحثه داشته و علیرغم مغلوب گردیدن به دلیل حمایهی جماعتي از افغانان از او، نه تنها تایب نگردیده، بلکه دعوای پادشاهی نیز داشته؛ و با استفاده از فن زرگریِ خود سکه ضرب زده و آن را «سکهی میانشاهی» خطاب نموده، سرانجام در هزاره متوطن گردیده بود.
او را رسالهای است به نام «حسنیه»؛ او نیز ذکر را فرض دایم می شمارد.
تانی نام از مردم مهمندزایی که با جوگیان می زیسته، مذهب تناسخ اختیار کرده؛ عبید پسرش نیز به همان راه رفت؛ ولي شیخفرید نوهی او که مجالست علما اختیار کرده بود، امیدي می رفت بر طریق پدر و جد نرود.
از همین طایفه شخص دیگري بنام شیخ یوسف مهمندزایی به اباحت گرویده بود. حکو نام غلام هندیِ شیخ حسن تیراهی، در میان قبیلهی ختک دعوای اصالت کرده؛ فرزندش میرو دعوای شیخی نمود؛ فرزند میرو سید احمد دعوای پیری نمود و رساله ها تالیف کرد . سرمست نام فرزند سید احمد، با اجنه ارتباط داشت و آلات موسیقی و رقص را حلال میخواند.
فرید فرزند خواجه خضر از افغانان تارن ساکن باجور، کم و بیش علم فرا گرفت. اما حینيکه جماعت روشانیان و جوگیان به باجور رسیدند، فرید راه آنها در پیش گرفته عین مشرب پیر روشان پیدا کرد. فرید با جوگیان به هندوستان رفت و در وقت سلطنت اِسلیم شاه پسر شیر شاه صاحب منصب تفنگچی شد. اما پس از برهم خوردن سلطنت افغانان به جانب یوسفزایی آمده خود را حاجی محمد نامیده دعوی پیری کرده است. او خود را مامور از جانب میر فیض الله ولی- پسر مرتضیعلی- می دانست و ادعا میکرد که سیصد و شصت سال عمر دارد، و هفت حج به جا آورده! درویزه به قصد محاجّه به جانب او رفته اما او ابا نموده، ازمیان یوسفزایی برخاسته به مردم غوریخیل پیوسته و آن جا متأهل و متمکن گشته بود. درویزه گناه پسران و نوه ها را به ذمهی پدر و جد متوفی بهحساب آورده، حاجی محمد مذکور را به این دلیل که «نبیرههای او پسران ملیح الوجه را نگهداشته ادعا می کردند که به او نظر از بهر خدا می کنیم! نعوذبالله منالاضلال» مورد ملامت قرار می داد. همینگونه است ملا مصطفی غوریخیل و ملا شاهاویس بن قاضیسلطان خویشکی، حاجی عمر غوریخیل. اخیرالذکر وقتي از مکه برگشت ادعا کرد که کاشف القبور است. او درحدود کالاپانی می زیست و در آن جا به اعتکاف نشست و داده ها و نذور خلق را از قبیل زرو سیم به آتش افگند و کار او ذکر کلمهی طیبه بود به صورت جهر. درویزه با او نیز به مباحثه برخاسته، ولی از آن سودي برنداشته است. به قول درویزه از شیوههای طریقت حاجیعمر، مخالطت مردان و زنان در مجالس بحث و وعظ بوده، تا نشان دهد که طریقت او هوای نفسانی را از میان بر میدارد. حاجی عمر با رامداس هندو که دعوای هم نَسَبی با عبدالقادر گیلانی داشت، طریق مراوده برقرار کرد و برای دفع مخالفان که سَنَد اذن از او می خواستند، خود را مأذون از او دانست. حاجی و همراهانش از بس در ذکر جهر فرو میرفتند، نماز از ایشان قضا می شد! نعوذبالله من ضلالته و الاضلال.
خواجه افغان نام از افغانان ژدونی مشرب جبریه داشت. شاه اسمعیل ، میرعلی، ابوبکر و عمر از اولادهی منگه نام- از دزدان حدود قندهار- دعوای پیری کردند؛ چون منگهی مذکور گفته بود که از پشت من پیراني پیدا خواهد شد. ایشان که با جن مرتبط اند، مرجع مردم ختک می باشند. اینان آلات موسیقی را نه تنها حلال گویند بلکه مدعی اند که الله اینها را بیرون از شریعت محمدی جایز داشته است.
دایرهی اسلامیت آخوند درویزه، آهستهآهسته تنگتر و تنگتر میشود؛ از نظر او «شیخ قاسم غوریخیل که ساکن پشاور، که در زیر درختي ارام گرفته و توجه مردم را به خود خوانده بود»، گمراهی در پیش گرفته بود. شادمان نام امیر و حاکم از جانب میرزا حکیم(فرزند همایون پادشاه) قصد تنبیه او کرد؛ از آنجا فرار نموده به جانب قندهار رفت، تا به مکه شد، و در برگشت دعوی کرد که از اولادهی عبدالقادر گیلانی مأذون است که به طریقهی او به ارشاد مردمان بپردازد. در حاليکه آن اجازهنامه، در واقع اسپارشنامهای بود که شیخ حسن نام- از اولاده قادر گیلانی- به او داده بود، تا از اذیت راهبانان در امان باشد؛ شیخ حسن در آن سپارش نامه او را «شیح قاسم سلیمانی» لقب داده بود. او نیز مذهب اباحت را ترویج میکرد. ارواح و نفس را خدا می گفت و مریدانش او را «سفیدخدا» میگفتند نعوذبالله من کفرهم.
میان اتباع شیخ قاسم و اتباع میانعیسی در دوآبه جنگ واقع شد. مریدان شیخ قاسم که در گرد خانهای به نام مکه جمع بودند، جمله کشته شدند. میانعیسی به اکبر پادشاه سعایت نمود؛ پادشاه قاسم را به زندان افگند تا در بندیخانهی چنار(واقع پنجاب شرقی) جان سپرد. برخي در حق او رسالههایی نوشتند و تذکرةالاولیایی مرتب ساختند و در آن از شیوخي که با اجنه رابطه داشتند یاد کردند.
درویزه سادات اچه و بیلوت-از توابع سند- را رافضی دانسته و مردم اچه را بکه از آنا پیروی می کردند، تمامهم از مهتر تا کهتر رافضی خوانده؛ به گفتهی او در حاليکه مهتران غیر سادات بیلوت دعوای سنت و جماعت داشتند، کهتران آنها جمله به رفض گراییدند. تا آنکه بابرپادشاه برخي از اهالی بیلوت را به جرم سبّ خلفای ثلاثه به قتل آورد. در عهد درویزه بزرگان بیلوت چون عبدالرحمن، عبدالوهاب، و عیسی خود را سنی می خوانند؛ ولی اتباع آن ها به زندقه و الحاد و رفض متمایل اند. عبدالوهاب در وقت سلطنت افغانان لودی منصب عسکری داشته، چون جماعتي از علما را بالجمله کشتند، از سیاست مغولیه در خوف افتاده لباس قلندری برتن ساخته به جانب ایران حدود طهماسبخان رافضی(شاه طهماسب صفوی) بدر رفت. تا برگشت و در موضع بیلوت گلیم پیری گسترد. عبدالوهاب در میان یوسفزایی نیز نفوذ داشت؛ علت آن این بود که اسهت(در اصل اسد) نام هندوستانی که زني را از این جا شنگری برده و به هندوستان پناهنده شده بود، بعد ازمدتي برگشته با پیغام هایی که ازسوی عبدالوهاب به شیح فاضل- پیشوای مندر- داشته، نظر او را جلب کرده بود. فاضل به عبدالوهاب پیوست و به تأسی از او افغانان فوج فوج مرید عبدالوهاب شدند. عبدالرحمن که جانشین او گردید، مذهب سنت و جماعه ظاهر ساخت؛ مع الوصف هیچ یک از خلفای آن مرد از مشرب رفض برنگشتند. خلفای عبدالرحمن اینها بودند: جمالالدین کلال، شیخ حسنترین، شیخ داوود، شیخ معذور، مصطفیکثیر ، همزهباغبان، زکریاسواتی و غیره.
جمالالدین کلال از مریدان عبدالله سیالکوتی بود که بعد از قتل عام او و مریدانش به دست مخدوم الملک شیخ الاسلام لهانوری، فراری شده به عبدالرحمن پیوست و درمیان مردم دلازاک متوطن گردید. جمالالدین را «سیاهخدا» می خواندند.
چون خلافت به عیسی دلازاک رسید، اندکي تخفیف پیش آمد و سبٌ خلفا را در حضور خویش منع میکرد. ولی فرزند خودش سید جلال نام ریش تراشیده سبٌ خلفای ثلاثه می نموده. با این همه درویزه اعتراف می کند که «الغرض از زبان عبدالوهاب، عبدالرحمن و عیسی هیچ احدي نقل از عدول کلمهی رفض نمی کند و درسایر اولاد و اتباع ایشان یافته می آید»[تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار،[ص189].
نیز گفتهاند که یکي از خلفای اتقیا، عیسی را موعظه نموده، وقتي عیسی از آن منزل بیرون رفت، اتباع او آن مرد را کشتند. به نظر درویزه سندِ رفض عیسی همان نامهای است که در آن نوشته بود: «پنج تن پاک را دوست دارید و دوازده امام و چهارده معصوم پاک و پنج فرق و ده گیسو و غیر ذالک».
درویزه از شخص دیگري به نام عبدالله یاد می کند که ازموضع هزاره بوده، به سبب جرمي که مرتکب شده بود(زني را شنگری برده بود)، بینی او را سوراخ کردند. عبدالله به کشمیر فرار کرد و از آن جا به میان مردم مندر در آمد. به گفتهی درویزه که با او مباحثه داشته، مذهب او نیز رفض بوده است. درویزه از شخص دیگري به نام حسین بن پیرکی- از آهنگران دلازاک در میان مردم یوسفزایی- یاد می کند، که دعوای سیادت نموده ولی در محاجّه با درویزه ناتوان گشته است.
در آن هنگام که درویزه در کشمیر مصروف تحصیل بوده، حسب عادت با شخصي که مذهب رفص داشته، مباحثه کرده چندانکه علما و حکام را علیه او برانگیخته، تا او را زنده در گور کردند. اما روز دیگر همان شخص را در بازار دیدند! این را به استدراج و مکر تعبیرکرده اند [ص 220].
آخوند درویزه بعد از مرگ پیرش سیدعلی ترمذی، وظیفهی تفتیش عقاید مردم را به تنهایی عهدهدار می شود؛ و عهدهدار شغل احتساب در پشاور می گردد، و ظاهراً تا اوایل دورهی شاه جهانی در این شغل باقی بوده. چنانکه خود را مسئول می داند که ملا عزیز لغمانیرا که تحت تاثیر ملاولی سابقالذکر به شعوذهای جن مغرور گشته، در معرفت ذات و صفات خدا نیز دچار لغزش شده است، تنبه نماید. ملا رحمت الله دانشمند باغیان که از اتک بوده، ابتدا به ورع اشتهار یافته، سرانجام با همه در افتاده، و به قول درویزه رحمتالله همهی اهل اسلام را کفر می دانسته به جز اتباع خود را. درویزه با او نیز در افتاده، تا او را به کیچ مکران فراری داده بود. ملامصری برجی متهم بر آن است که در حواشی کتاب خود مفتریات را ثبت می کرده! نعوذ بالله من فساده.
ملا رکن الدین که افغانان او را ملا نصرالدین می نامند، مرتبهی غیبساختن و راندن جن را مرتبهی کلی و مقصود اصلی تصور می کرده، و درویزه از ایمان بردن او مایوس بود.
ملا نورککیانی مغرور مرتبهی تسخیر جن و مایل به مذهب رفض و الحاد بود، و با علما عداوت می ورزید؛ سوال به الحاح می نمود. افغانان این نوع مردم را شیخ کامل می گویند نعوذ بالله من جهالته.
ملک متهخان الیاسزایی از قبیلهی نسوزایی به طریقهی سنت و جماعت برگشته و قبایل خویش را نیز بدین شیوه در آورده است؛ در زمان درویزه در قبیلهی عایشهزایی، کسي از اهل سنت یافت نمی شد. همین گونه در مردم بارکشاهزایی از قبیلهی دولتزایی نیز اهل صلاح دست یاب نبوده، هکذا در قبیلهی سدوزایی و مردم موسیخیل هیچ اهل صلاح نبوده؛ هم چنان در میان سرداران مردم مهمندزایی نیز هیچ شخصي از اهل صلاح معلوم نشد، مگر علی بن ابراهیم الیاسزایی و میرویسخان.
پنج- کفرنامهی آخوند
برخي از دیدگاههای جالب آخوند:
*مکشوف خرد از ازل تا ابد آن است که قوام دین حضرت خیرالشر، به علوم الشرعیه، بل به انواع علوم است؛ که تا آنان زبان دلایل عقلی و نقلی را کما حقه دریافته باشند. تا عوام انام را، از ملحدان و مبتدعان روزگار خلاصی داده باشند[تذکرةالابرا و تذکرةالاشرار، ص 3].
*محض نظر کردن در تصنیف نامعلوم عین خطا باشد.
*مصنف کشف المحجوب یعنی علی هجویری از جملهی عارفان نیست: درکتابي که او تصنیف کرده، اقوال ناموجه و مخالف کتب سنت و جماعه بسیار است.
*در تفسیر یعقوب چرخی سخني از سخنان روافض یافتم؛ پرسیدم، کاتب آن سید خراسانی بود و دانستم که کار اوست. چه سید علی ترمذی گفته: عجایب دنیا از سه چیز بیرون است. سنی بودن سید، سخی بودن ملا، و مصلی بودن قلندر.
ولی درویزه نگفت که سیدعلی که سیّد بود، خود شیعه بود یا سنی؛ اگر سنی بود خود خلاف قاعدهای که گفت باشد؛ و اگر شیعه بود، درویزه چگونه او را به پیشوایی پذیرفت!
*درویزه به سلسلهی تیموری سخت ارادتمند بود؛ در حق تیمور می نویسد: سید علی ترمذی [پیر درویزه] از خواهرزادههای امیر کبیر ظهیرالدنیا و الدین ناصر الاسلام و المسلمین المعتمد برحمة رب العالمین امیر تیمور طاب الله ثراه و جعل الجنه مثواه[ص 11] بود. با اینحال او از سیاست اکبر پادشاه انتقاد می کند. در حق همایون می نویسد: «نه از لذت دنیاوی فرحت می یافتم و نه بر لطایفِ وظایفِ یک ولی ظفر می یافتم، تا زماني که سلطان سلاطین زمان فخرالدین لایزال مغفور بغفران الله سلطان ارجمند همایون پادشاه توجه بحدود هند نموده و به یمن فضیلت رب العالمین فتح هند روزی شده ، در آن مرحله پدر شریف فقیر را نیز به تبرک خود همراه برده» [ص 1].
*درویزه سلفی نیست چون به زیارت قبور معتقد است. کفرنامه:
•عقیده براین که داوود (ع) موم را با خداع موم کرد کفر است؛ چون پیامبر را متهم به ارتکاب گناه کبیره کرده [ص70].
•هر که گفتن و شنیدن سرود کرد، وی قرآن را فسوس کرد، و کتاب خدای تعالی فسوس گرفتن موجب عذاب است، و شادی از لهو و فسوس وصف کافر است (و من الناس من یشتری لهو الحدیث).
در این مضمون کتاب های ایمهی سلف و خلف مملو اند از روایات تحریم غنا و ملاهی و رقص. پس در رسالهای که خلاف اینها یافته شود از آن احتراز کلی باید نمود تا ایمان را به باد ندهی.
•اهل هوا و فرقهی عناد[هنرمندان] در این ایام شهرت تام یافته، و مبادا که اصناف مردم بدیشان اقتدا کنند و به تصنیف ایشان، و به اولاد ایشان اقتدا کنند و کافر شوند نعوذبالله من ذالک که ایشان کافر مطلق اند[ص10].
•در این روزگار تیره اکثر پیران و مریدان خود را به سبب خوض در این علم[تصوف و سلوک] بلا ادای شروط آن [مهم ترین شرط اجازهی پیر کامل]، به حد کفر رسیده اند و عوام الناس را از راه راست محمدی بیرون برده اند[ص 17].
•اما متمردان این روزگار در میان یک دیگر مبایعت بر غرور و تضمین کنند و هر دو کافر گردند، هم پیر و هم مرید، در این باب «من فقد آمن کفر کلامی» مشهور است.
•آنکه بر سجادهی آبا و اجداد نسباً بنشیند یا به القاء شیطانی و هوای جسمانی آوازي شنود، و یا خوابي بیند، خود را پیر و پیشوا گویاند، این[کس] ضال و مضل باشد. در این وادی بسیار اند که به حد کفر رسیده اند.
با این حال درویزه به فرزند شیخ شرف الدین پانیپتی، کراماتِ اثر نکردن تیغ نسبت می دهد، و آن جای زخم تیغ ها را در دست پدرش می بیند که در خانه بوده: «چون این را اظهار کرد» ازآن حال پشیمان شد، آب طهارت طلبیده و وضوی جدید ساخته بعد از ادای دوگانه، سر بر زمین نهاد و رحلت نمود تا شهرت من در دنیا پیدا نگردد» [ص 2].
درویزه به سخن گفتن جن معتقد است، ولی غیبگویی را کفر می داند [ص 30]؛ «زیرا که اعتقاد علم غیب مر غیر خدای را کفر باشد».
اقامت علم حقیقت بی اقامت شریعت زندقه است، و اقامهی علم شریعت بی اقامت حقیقت نفاق است.
•حکایت سپردن طفلي به کنیزکي از سوی شیخ یوسف افغانی؛ و سوختن آن طفل و زیر لگد گذاشتن کنیزک؛ و گفتن کسي «که آن را از حق انگار؛ گفت چون انگارم چون به وی سپرده بودم» . نعوذ بالله من ذالک الکفر الصریح، چونکه انکار تقدیر کفر باشد [ص 36].
•اهل حلول بر انواع اند، اما کفر همهی ایشان انور و اظهر است. مگر طایفهای که ظاهر ایشان مشتغل به شریعت باشد و باطن به ضلالت، چه کفر ایشان در لباس شریعت مستور است، هر کسي بر آن مطلع نخواهد شد و این نوع را زندیق گویند.
•آنان که گویند هیچ گاه عالم ولی نشده نعوذ بالله من الکفر الصری؛ براین عقیده مغرور و از علمای روزگار و اقوال و افعال و مواعظ و نصایح ایشان منکر اند و خود را کافر می سازند.
•چنانکه بعضي گویند خدا را دیدم، و بعضي از ایمهی دین- بل از خلفای راشدین- در گذشتم در مرتبه؛ نعوذ بالله من الکفر الصریح، بعضي گویند از پل صراط در گذشتیم، مامون گشتیم هکذا کفر. بی حد را دین ساخته و مرتبه شناخته عوام انام را کافر می سازند. من قال انا فی الجنة فقد آمن و من آمن فقدکفر[ص 4].
•فضیلت دادن ولی را بر خلفای راشدین کفر باشد، چه فضیلت ایشان به نص ثابت شده، و انکار این ترتیبْ کفر است. ان افضل الخلق بعد الانبیا و الرسل و الملایکه ابوبکر…ثم بعدا اهل البیت رسول الله، ثم الذین اشهد لهم بالجنه، ثم اهل بدر، ثم اهل الحدیبیه، ثم الصحابه ثم …
•کساني که به ظاهر صلاح خود را و اتباع خود را آرایند، اما بندگان هوا باشند و شب و روز در طلب دنیا گردند، و بر در ِاهل دنیا آمد و شد وِرد خود سازند. اگر روزي چند بی خوابی و گرسنگی و تشنگی کشند، مرتبهی رابطه با جن ایشان را کشف شود، جنی گردد؛ تبعیت جن و اخبار این ها را جایز دانند، کافر گردند و پری خوانی کفر باشد.
•طایفهی که آلات ملاهی و رقص و سماع را ورد و اوراد خود ساختهاند، تا شهر به شهرگردند، حکام دنیا بدان صید کنند. بعضي از این ها قایل به حِل آن معمولات مزجورات باشند، این ها کافر اند[ص47].
•کساني که بر سجادهی جهل و ضلالت نشسته، صیت ِپیری و پیشوایی خود را به اطراف عالم خواهند برسانند، مردم جماعه گِرد او فرود آیند، اما نه خدا را شناخته و نه رسول خدا را و نه مسألهی شریعت و نه ایمان و نه باور، بل پیر را مأمون از خوف خاتمه و ضمین خود دانند از اهوال قیامت…بدان و آگاه باش که ایشان کافر مطلق اند[ص 48].
•اتباع پیران بر اقسام اند؛ قسمي که به تحقیق حال ایشان رسیده و به خلوص اعتقاد ایشان معتقد گشته کافر مطلق گشته اند. چه گاهي او را خدا و گاهي پیغمبر و گاهی مهدی و غیر ذالک خوانند. قسمي دیگر قیامت را قایل اند و لیکن گمان فاسد برآن بسته اند که پیر را مطلق بهشتی دانند و بیعت او را نجات از دوزخ دانند….به اعتماد آن که پیر ما مطلق بهشتی است ما را نیز خواهد رهانید. این ها نیز کافر مطلق اند، چه زوال خوف از مومن زوال ایمان او باشد.
•آن که هم شریعت را به جا آوَرَد، و هم دل به سودای آناني که طاغی و یاغی اند دارد، چه گمان برند که مگر ایشان را نجات خواهد داد. این قوم نیز اهل نار اند [ص 50].
•کساني که اتکا بر عظام رمیم و غرور نامستقیم ورزند و آن سادات اند، که طریقهی عمل صالح پسِ پشت انداخته و با اعتمادِ بی دلیلْ معتمدِ نسب گشته، خود را ناجی دانند بل مردمِ خواص و عوام عالم را ضمین گردند… در این مضمون کلمات کفر و الحاد اکثر من ان یحصی بر زبان رانند، هم خود را کافر سازند و هم معتقدان این معانی را[ص 50].
•کذب و نفاق دانستن این قول رسول که به بنی هاشم گفت: لا املک لکم من الله شیئا(یعنی قدرت ندارم از برای شما از خدای تعالی هیچ چیزی) کفر اس[ص51].
•در رد البدع آورده است که بنده به گناه کردن کافر نشود، اما به خوار و سبک داشتن گناه کافر می شود. درویزه این فتوا را با استناد به قصهی در تکریر خطای پیر روشان گفته است.
•آناني که مردم را بدان عقیده خوانند که حجت ظاهر و باطن را به سوی پنج تن پاک دارید که حق محبت بدین جانب است؛ هذا بدعه سیئه و الاصح انها کفر.
•باور به این که چیزي ازجانب خدا آمده، حضرت رسالت پناه اهل بیت را در تحت آن در آورده و خلفای ثلاثه را در زیر آن نمانده، نعوذ بالله من ذالک، افترای محض بر خدا و رسول خدا بندند و کافراند [ص 55].
اگر کسي سادات را امت نداند کافر گشته باشد.
ولى تعداد قابل ملاحظهای از کساني که در تذکرةالابرار متهم به كفر و رفض و زندقه شده اند، و در نتيجه از دايرهی امت بیرون گشته اند، سید بوده اند.
•بعد از خاتم النبیین دعوای پیغمبری کفر باشد.
•کساني که آواز دیو و پری شنوند و یا خوابی بینند، آنگاه دعوای پیری و مریدی کنند که ما ماموریم بدین کار از مِن عندالله و یا ما را پیغمبر علیه السلام برین امر کرد…. این جمله از القای نفسانی و اغوای شیطانی است که این ضعیف را کافر ساخته و سبب کفر عوام الناس گردانیده[ص 68].
•این قول مشایخ را که من لاشیخ له فالشیطان شیخه، کسي که پیشوا ندارد، شیطان پیشوای او خواهد بود. قول رسول خدا دانستن ، شایان کفر گرداند[ص6].
• مقبول خلق مردود حق، مردود خلق مقبول حق می باشد [ص 68].
•فی التمهید و یقبل توبتهم جمیعا الا الاباحیه و الغالیه و الشیعه من الروافض و القرامة و الزنادقه من الفلاسفه لا یقبل توبتهم بایحال من الاحوال و یقبل بعدالتوبه به هو قبل التوبه. پس این طایفه ها را پیش از توبه بکشند و بعد از توجه نیز بکشند، چه این نوع مردم از اعتقاد فاسد خویش نتوانند برگشتن و کفر صریح را نتوانند ماندن[ص73-7].
•بدان که مذهب صوفیان و فقیهان و متابعت از آنان یکي است؛ و مخالفت میان ایشان نیست، هرکه مخالفت گوید افترا می کند و دین خدای را برهم می زند[ص 74].
قول اهل بدعت آن است که می گویند تا از شریعت نگذری به طریقت نرسی، و تا از طریقت نگذری به حقیقت نرسی؛ و این قدر نمی دانند که هرکی از شریعت گذر کرد کافر گشت، و کافر چه طور به حقیقت رسد.
•دیگر قول ایشان آن است که می گویند فلان کس را مَلِکی بخشیدم و فلان کس را زخمي زدم و فلان کس را نواختم و فلان کس را معزول ساختم. بدان که دراین سخن دعوای الوهیت کنند. زیرا که نفع و ضرر و خیر و شر تعلق به خدای دارد.
•کسي که دعوای تصوف کند و بران باشد که بینهِ و بین الله بدان مقام رسیده است که نماز از او ساقط شده، و خمر خوردن و معصیت کردن و مال سلطان خوردن او را حلال شده؛ و هیچ شک نیست که کشتن این چنین کسي واجب باشد، بلکه کشتنْ او را افضل تر باشد از کشتنِ صد کافر، زیرا ضرر او در دین عظیم تر و قوی تر است از کفر کافران…. پس در اجرای امور دینی و امر شرعی به تخویفات و تهدیدات شیطان التفات نباید کرد و فرمان خدای را امتثال باید کرد و حدود و تعزیرات بر وجه شرع براند و به ثواب از حضرت رب العالمین واثق باشند[ص 74].
•کسي که گوید من چه کرده ام که توبه کنم یکفر.
•کسي که ترک نماز فرض به عمدا – به نیّت آن که قضا نکند و نترسد از عذاب خدای تعالی- کافر گردد [ص 76].
•شاهد نام کردن امرد و نگریستن در روی او به دعوای محبت خدای متعال، و خود را گفتن که حق شاهد شود بدیدن من، تکلم کلامه یوجب الکفر.
•اگر مرد فاسق محبت با اهل فسق و بدعت ورزد، او را به کفر بدل گرداند.
بسیار فاسقان هستند می گویند که: شاید تا خود را خوش داریم در حاليکه خواهم مردن، معلوم نیست که چه خواهد بود. با این سخن کافر می شوند، چونکه انکار قرآن است. چونکه انکار کردند، آمدنِ قیامت را [ص 78].
•مومن باید که انسي نگیرد به مبتدع، و با وی ننشیند و طعام و آب نخورد و هر کی دوستی کند با وی، نور ایمان و اسلام بگیرند از وی[ص7].
•افغانان را سند برین مقرر رفته: هرگاه که زني به مقصد شوهري در خانهی ایشان در آید و بنشیند- خواه باکره خواه منکوحهی غیر – اگر چه سرو مال و اهل و عیال ایشان به قتل و هلاک رود، از غایت جهل و ضلالتْ آن زن را نمانند، بل تمام قبایلِ آن کس ننگ کافرانه ورزند و آن زن را نگهدارند؛ خود را به حد کفر رسانند نعوذ باالله من حمیة الجاهلیه [ص 8].
•هر آن مردي از مسلمانان که به بغض و کینه و حسد میان یگدیگر بکشند، غسل باید داد، تا کسي شهید نداند؛ و نماز جنازه برای شان نباید خواند، تا کسي مسلمان نداند، بل در بعضي روایات آمده که این نوع مقتولان به آتش باید سوخت زجراً للباقیین و جزاء لهم[ص 90].
•در مردم افغان شیخاني پیدا می شوند که به مرتبهی غیب جن رسیده باشد، تا مردم افغانان از هر حادثهی نیک و بدْ ایشان را پرسند و به گفتار و اخبار ایشان که مقتبس از شکوه ذی الحرکات جنیان باشد عمل کنند نعوذ باالله من متابعةالجن و اخبارهم. و متابعت جنیان در اخبار بر مغیبات بل در کل امور کفر باشد کما صرح به فی تفسیرالچرخی [ص9].
•مردم یوسف زایی تا به طریقه سنت و نگهداشت راه شریعت روان بودند، فتح نصیب شان می شد؛ تا زماني که مردم روافض و زندیق در میان ایشان پیدا شدن گرفت… اکثر را گمراه و بی راه کردند و بعضي را در شک انداختند، تا عداوت علم و علما اظهار ساختند. امر ونهی را پس ِپشت انداختند، شریعت محمدی حقیر شمردند. نعوذ بالله من الکفرالصریح [ص 9].
•مبتدعان زمانهی ما یگان کفر متفق را دین شمرده اند بلا تاویل، و آن ضلالت را در عقاید ضعفای مسلمانان دیگر نیز متمکن می سازند و جماعت کثیر را بدان سبب کافر مطلق می سازند. نعوذباالله من الکفر القبیح.
روزي در مسجد خواجه صدر اکوزیی در رسیدم که امام ایشان ملاعمر خویشکی بود؛ دانستم که پیر تاریکی است. خواجه را فرمودم که اقتدا را نشاید، چه کافر مطلق است. ملاعمر در «رسالهی اولیاءالله» چنان مبرهن آورده که در ذکر نفی و اثبات- در حال خفی- سند بر این است که نفی را بیرون کشد، و اثبات را درون برد. اما پیر شما کار برعکس این معنا می فرماید وجهش چه باشد…. فرمود آری، بعضي چیزها و بعضي نکتهها پیر ما برخلاف دین محمدی آورده از غایت تیز فهمی نعوذ باالله من الکفرالصریح[ص 97-98].
•در این ایام مریدان تابع پیران نیامده اند، بل پیران تابع مریدان آمده اند از روی تحقیق. زیرا که پیران بر تبع مریدان زمانه رفته اند از آن بر درِ خانهی پیران اجتماع دارند، و الّا در پیش امثال ما مردم که آمر به معروف و ناهی از منکریم، نیز جماعتي از این مردم می بوده، بل ما را به کشتن می آیند و ایشان را به جان سپردن. چه ایشان را اولیا دانند و ما را مدعی و حق پوش نامند نعوذ باالله من کفرهم[ص 98].
•مردم یوسفزایی… به مبتدعان و جوانب روی نیاز آورده، بل به الوهیت آن ها قایل اند… چه مبتدعان و جوانب، ضمین و نوائب دین و دنیای ایشان می آمدند، بل هر خیر و شر را بدیشان از جانب خود رسانیدن تصور می کردند. و افغانان معتقد آن می آمدند، و ندانستند که این دعوای الوهیت است مبتدعان را، و اعتقاد عبودیت است ما را نعوذ باالله من ذالک و این دعوای کفر است [ص 99].
•نزول وحی بعد از محمد آخر الزمان روا نیست، هر که روا داند کافر گردد[ص9].
•چون حضرت رسالت پناه (ص) با کمال علم و فراست دعوای علم غیب نه کرد هر که اکنون دعوا می کنند کافر گردد [ص 100].
•علم بر دو نوع است یکی علم ظاهر که آن علم شریعت است، دوم علم باطن که آن کشف و کرامت است. پس هرکه از علم ظاهر انکار کند کافر گردد، و هر که دعوای علم باطن کند-که آن کشف و کرامت است نیز کافر گردد.
اما درویزه نگفت که منظور او از«غیب» و «کشف» چیست؛ آیا فهمیدن و بیان اسرار درون اتوم، که هم در زمان حضرت رسول اکرم پنهان بوده، و هم همین اکنون از چشم غیر متخصصین علم پنهان است، کفر است؛ همین گونه، آیا بیان حال کواکب که قبلاً مکنون بوده و حالا مکشوف است، کفر است؟
•معجزات انبیا را مطلق حقانی باید دانست که انکار از آن و گمان احتمال در آن کفر است.
•هر آن مومني که ابوبکر صدیق را افضل نداند بر عمر فاروق، فاروق را افضل نداند بر عثمان ذوالنورین، و ذوالنورین را افضل نداند بر علی مرتضی او را مذهب سنت و جماعت نباشد.
پس اگر این مردم این را ندانند مسلمان نیستند، و اگر می دانند پس چرا در اولس خود جای می دهند [ص105].
•میر قاسم نام سید از سادات روافض در تیراه بوده، کفر و الحاد او به حدي رسیده که نام های سگان خود را به خلفای ثلثه نسبت می کرده نعوذ باالله من الکفر االصریح. تا اکثر مردم تیراه بلکه همه مردم تیراهی را رافضی و ملحد ساخته [ص110].
•اولاد میر قاسم و شمس الدین سراج که به ننگرهار رسیدند، اکثر این مردم را به فسق و فجور- چنان که خمر خوردن و زنا کردن و ریش تراشیدن و سلب ماندن- مبتلا گردانیده به حدي که به مرتبهی کفر رسانیده اند [ص 111].
•اکثر مردم ننگرهاری و مردم صافی توابع این کس [ملا ولی کولابی ملقب به حضرت ایشان] آمدند، احوال توابع او آن که دعوای کنند که هیج عالمي در هیچ زمانه به مرتبهی ولایت نرسیده . نعوذ باالله من الکفر الصریح[ص111].
چه از این معلوم می شود که خلفای راشدین را اولیا نمی دانند(ص 112).
•چون جاهل محض در خلوت ایشان [ملا ولی و فرقه اش]در رود، بعد از مدتي چون بیرون آید، بعضي دعوی کنند که فضل مرتبهی ما از خلفای راشدین نیز در گذشته. نعوذ بالله من الکفر الصریح. و بعضي دعوی کند که مرتبهی ما ازمهتر موسی در گذشت، و بعضی دعوای کنند که از خاتم پیغمبران در گذشتم. نعوذباالله من الکفر الصریح … .بعضي دعوی کنند که مارا بر عرش بر می آرند … برین نزع معتقدات کافر شوند[ص 112].
•خدای را صورت دانستن و جهت ثابت کردن محض کفر است.
مأمون شدن از عذاب حق سبحانه و تعالی کفر است [ص112].
•ایشان که آلات ملاهی و غنا و بیتگفتن و رقص کردن حلال دانند و علی هذالقیاس کلمات کفر و الحاد اکثر من ان یحصی بر زبان رانند، تا از شومی ایشان مردم ننگرهاری به بلای پیر تاریک گرفتار آمدند به قتل و بند و تاراج رفتند [ص 114].
•اهل هوا با من به عداوت برآیند، و حق گویِ لعین نامند، نعوذ باالله من کفرهم.
•اکثر اهل هوا در این ایام به سبب خوض نمودن ایشان در این علم [تصوف] بلا ادای شروط مذکوره، چون از ارشارات و عبارات این علم عاجز آمده، در معرفت بیچون و هیچگون غلط خورده به حد کفر رسیدند؛ چه بعضي خدا را صورت تصور می کنند. و بعضي خدای را بر مکاني دانند چون عرش و غیره، و بعضي ارواح و انفاس را خدا دانند، و بعضي کل اشیا را یک وجود و یک ذات خدا گویند [وحدت وجود]، و بعضي خدا را در خلقت و خلق را در خدا محو دانند، و بعضي خدا را هم چون نم در گیاه و در اشیا در آمده دانند، و بعضي خدا را ذره ذره شونده تصور کنند و علی هذا القیاس کلماتي نا موافق شریعت محمدی اکثر من ان یحصی بر زبان رانند، و برین جمله کلمات و معتقدات کافر گرداند نعوذ بالله من الکفر بعد الایمان[ص 5-12].
•حضرت ایشان [سید علی ترمذی] دریافته بودند که سبب ضلالت سادات پشتونخوا دوستی مرتضی است بر خلفای ثلاثه و یا تفضیل نمودن مرتضی بر خلفای ثلاثه[ص 134].
•کفر اول این متمردان [یعنی مریدان پیر روشان] آن که کل اشیای موجود را خدا می گفتند و مخلوقات صوری را ذات خدا می دانستند نعوذ باالله من الکفر و الالحاد[ص 138-13].
•[مرید روشان گفت برای اثبات این که من یعنی انسان جزو ذات خدا ام] دلیل نقلی دارم و آن اینکه« الا انه مع کل شیءٍ محیط»، و عقلی آن که حق تعالی دریاست همه چیزها را فراگرفته. گفتم ای جماعهی متمردان جملهی قرآن دوازده لک و سیزده هزار و سه صدو سی حرف مقرر آمده، و ایضاً عدد حروفات تهجی و عدد کلمات و جمله در تقریر و تحریر بر آمده اند. چون شما یک حرف را از آن جمله کم ساختید و کلمهی بکل را به کلمهی مع تبدیل دادید، کافر شدید، زیرا که کلمهی بکل سه حرف و کلمهی مع دو حرف است، نعوذ باالله من الکفر الصریح [ص14].
•هر کی گوید که فلان فرشته غلط شده و یا عزراییل غلط شده روح فلان قبض کرده، و یا جبرییل غلط شده کافر گردد، و هر که پیغمبر را به غلط شدن نسبت کند کافر گردد[ص141].
•هرآن طریقت که مخالف شریعت باشد کفر است[ص 143].
و اما اگر این قول که گفته: الشريعة اقوالى الطريقة افعالى و الحقيقة احوالى… حديث باشد، در آن صورت عكس قول درويزه نيز درست باشد: هر آن شریعت كه مخالف طريقت باشد كفر است.
•در این باب [شناخت ذات و صفات خدا] اعتماد به نقلیات می باید نمود نه بر وهمیات و مخاییلات عقلیه؛ و این متمردان عقل را رهبر سازند، و چون عقل مخلوق است از ادراک خالق قاصر می آید، و از نقلیات بدر می رود البته به حد کفر در می افتد[ص 143].
و اما قرآن شناخت خدا را به واطهی عقل می داند: افً لکن و لما تعبدون من دونالله افلا تعقلون(انبیاء ۶۷).
•چون دو چیز در چیزي در آید مجوف باشد، و مجوف خدایی را نشاید، زیرا که مجوف را جوف باید و ظهر باید؛ موصوف این صفات و اوصاف را صورت می باشد وصورت را صورت کننده می باید و صورت را به خدایی نسبت کردن کفر باشد[ص 144].
•و چون این ملعون [مرید پیر روشان] از اثبات این دلایل معقوله فرو می ماندند، کفر دیگري را پیش می گرفتند که ارواح ما خداست. نعوذ باالله من کفرهم.
•و این ملعون پیر تاریک هم دعوی خدایی می کرد و هم دعوی پیغمبری، و این از نتیجهی نگین خاتم او معلوم می گردد. در نگینِ یک خاتم پیر تاریک نوشته بود: “سبحان الملک الباری جدا کرد عالم نوری و ناری با یزید انصاری”؛ در این جا اضافت ربوبیت به خود کرده چه هادی المضلین صفت پیغمبر اخر زمان است، و این لعین را اگر مضل مومنین خطاب می آمدی جایز و مناسب بودی[ص 146].
•این ملعون پیر تاریک منکر بعث بوده و اتباع خود را می فرمود که همین صورت موجودهی خود یا به لطافت و رأفت و به نعمت پروری نگهدارید، خواه حلال خواه حرام، بعد از انتفای این صورت شما را هیچ اندوهی و غمی نمی باشد. چه حشر و نشر وعرصات و غیر ذالک از اخبار قیامت صادق نیامد نعوذ بالله من الکفر القبیح [ص147].
•زهی سفاهت این مردم، شخصي که… زنان را خلیفه سازد و صاحب دعوت نموده شهر به شهر- به انواع حلیه آراسته- بگرداند، به قصد آن که جمیع لوندان و شهوت پرستان، محض از برای شهوت تبعیت او خواهد گرفت؛ پس این مردم چرا ضلالت او به زودی زود در نمی یابند و برکفر مطلق او گواهی نمی دهند[ص 148].
•او [پیر روشان] دعوی نموده که این کتاب خیر البیان بر وفق مدعای من از جانب الله تعالی نزول یافته نعوذ باالله من کفرهم… و جهلای ایام نیز در کفر این مردم شک می دارند، معلوم است که به واسطهی شک در کفر ایشان، جهلا نیز کافر گردند، چه کفر محض را کفر ندانستن و اسلام محض را اسلام ندانستن کفر است. چنان که اگر کسي گوید من مومنم انشا ء الله تعالی کافر گردد[ص148].
•سه برادران بودند از افغانان خویشکی، یکي ملا ارزانی نام دومی ملاعمر سومی ملا علی از جانب هند در رسیدند؛ چون در آن جا نیز الحاد در ایشان اثر کرده بود، اما به مجرد وصول ایشان بدین لعین کافر مطلق آمدند؛ و ارزانی چون شاعر تیز فهم و فصیح زبان بود، در انواع ضلالت و بدعت شعر افغانی و فارسی و هندی و عربی بیان کرده و در اتمام کتاب این لعین موافقت نموده [ص 14].
•«بدان ای فرزند… آن چه این ملعونان در تصانیف خود معقولات ایمهی دینی و اخبارات و احادیث نبوی و آیات قرآن ربانی ایراد نموده، اکثری را از خود وضع نموده و بعضي از آن اخبارات و آیات مأولات اند و این ملعونان از تأویل عاجز آمده اند، و به کفر در افتادند».
…تاویل آیات متشابهات ممنوع است؛ این گونه تاویل را زیغ می گویند «و زیغ در لغت میلان از حق باشد و میلان از حق کفر باشد» (ص149).
•این ملعونان از ادراک عبارات آیات محکمات نیز عاجز مانده اند، چه جای آن که متشابه را دریابند؛ چنانکه این ملعون در رسایل خود نوشتهاند، در مذمت علم و علما قوله تعالی: علم الیقین لترون الجحیم. یعنی هر که علم آموزد و هر آیینه به دوزخ رود، نعوذ بالله من کفرهم(ص149).
•و ایضا ًاین ملعون بر عقیدهی مذهب تناسخ رفته بود و اتباع خویش را برین مضمون دعوت می نموده که بعد از مردن حیوانات این اشخاص صوری منتفی و نابود خواهد گشت، و ارواح در صورت دیگر از صورت های حیوانیه خواهد درآمد نعوذ باالله من کفرهم[ص 150-151].
•اما افغانان کوهی [منظور کوه توبی] به کفر نزدیک اند چه کفر مطلق را کفر نمی دانند.
•در مورد شاهباز قلندر: این فقیر از احوال خیر وشر او بالکلیه خبر دارد؛ چه ابنای زمانِ او را دریافتهام. یکي از آن جمله “دلو” از [قوم] دلازاک است که به کرات و مرات کلمات رفض و الحاد و کفر و عناد و افعال فساد او را دریافته بود، چنانکه فی ایامنا یکي از ایشان در حالت مردن به تجدید ایمان آوردن و کلمهی طیبه گفتن امر فرموده آن لعین ابا نموده و گفته که کلمه از سلاح مردم کمینه است. نعوذ بالله من کفره. و ایضا یکی از ایشان را که از قبیلهی مندر بود، پرسیدم که برجا نیاوردن و تمام ناکردن قومه و جلسهی صلوة، شما را نفع چه باشد، گفت: مردم کلانیم ننگ می داریم نعوذ باالله من کفره [ص 161].
•در مورد پیر ولی: ظن فاسد او برآن رفته که ارواح و نفس حیوانات خدایند؛ چون به مذهب تناسخ باور داشت نعوذ بالله من کفرهم [ص 63].
•[پیرولی] «چون زماني بر این آمد که انالحق و سبحانی و غیر ذالک از کلمات کفر و الحاد اکثر من ان یحصی بر زبان راند… بعد از آن گفتم در کتاب های اسلامیه برین جمله آمده که اگر این کلمات کفر و الحاد را به مُلحو و هوشیاری گفته و کافر شده، تجدید ایمان و تجدید نکاح باید، و اگر به سکر و بی خودی گفته پس بی هوشی و بی خودی و سکر ناقض وضو اند، چون نماز را بی وضو به جا آوردی نیز کافر شدی. پس از آن جا عوام انام را و اهل هوا نا تمام به مجرد ظن و خیال فاسد، بلا اقامهی دلیل عقلی و نقلی کافر شده اند» [ص 16].
•در بارهی پیر ولی: «و سخن را به جایی رسانیده که از قاضی جلال شنیده ام آن که گفته: خدای عوام بر آسمان است و خدای خواص در دل مومنان نعوذبالله من کفرهم[ص16].
•اتباع کریمداد غرغشتی [هم صحبت پیر ولی] مذهب جبریه پیشه گرفتند، زنار در گردن انداخته کافر شدند، و منکر بعث آمدند[ص 165].
•«نزدیک جمهور علما زنار بستن بی جبر و اکراه کفر باشد»[ص16].
•اما آن چه حق است از روی تحقیق هیچ کدام از اولیاءالله حقانی بر اقوال و افعال کفر اقدام ننموده اند؛خصوصا ًزنار بستن و غیر آن چه از علامت دین کفار باشد. و اگر اقدام نموده کافر شده باشند[ص 167].
•او فی تیسیر الکلام: و لو فعل فعلا او ذکر قولا یدل علی الكفر یحکم بکفره[ص 16].
•در تحفة المسلمین آورده بدانکه آن چه به اتفاق موجب کفر است، ملزم احباط عمل است وقایل آن را وطی کردن با زن نا رواست. و ولدي که در آن حالت متولد شود، از زناست، و اگر بازهم اسلام آرد و اعادهی حج بر او واجب است، و اعادهی صوم و صلوة و زکوة بر او واجب نیست. و هر چه در کفر آن اختلاف است قایل را امر کرده شود به تجدید نکاح و توبه و رجوع از آن [ص167].
•الفاظ کفر را با استهزا آوردن نیز کفر باشد[ص 16].
•شیخ میران شاه سواتی بر این مضمون [قایل شدن صورت و سکّان به خدا] دعوای علم غیب می نموده و می گفته که خداوند متعال تصرفات خداوندی خود را به من می نماید. نعوذ باالله من کفره [ص 168].
•اتباع ملا میرو در باب عقیدهی تجسمْ بیت ها نظم کرده اند، که گویا بر بالای عرش فرشي است و بر بالای فرش سنگ سخت است؛ و بر بالای آن تخت است و بر آن تخت خیمه است که آن را هفتاد هزار دروازه است، و در آن خیمه خدای است که علما از او خبر نیست نعوذ بالله من کفرهم[ص16].
•شنیدم از دِلُو چغرزایی سابق الذکر که من ازشیخ میرداد پرسیدم از بسیاری راست و چب دیدن او درنماز و از سجده آوردن او برمثال زنان، چه تمام اندام ها به یگدیگر چسپیده سجده می کردی، که در این معامله سبب چه باشد؟ گفت اگر چنان نکنم سر من از مکهی معظمه پیشتر خواهد گذشت. نعوذباالله من افترایه. ایضاً همین شیخ میرداد فرمودی که الله تعالی هفتاد زنا را به من بخشیده نعوذ باالله من کفره[ص169].
•و اگر [شخصي] تأسف برد بر آن که کاشکی زنا جایز بودی کافر گردد، چه زنا در هیچ امت جایز نه افتاده؛ پس تأسف بر محظورات محرم در جمیع ادیان کفر باشد. و هم از این قبیل است تاسف بردن بر جواز غنا که در شرح قدوری آورده: اعلم ان التغنی حرام فی جمیع الادیان. پس چون تاسف بر محظورات شرعیه کفر باشد، هر آیینه دعوای حلیت به طریق اولی کفر باشد[ص169].
•فرید از افغانان تارن خود را حاجی محمد نامیده آوازهی پیری و مریدی سر داده و دعوی نموده که از عمر من سیصد وشصت سال بگذشته است. نعوذ باالله من الافتراء العظیم و الکفر اللئیم[ص 17].
•امرد را شاهد نام کردن و نگریستن به دعوی محبت خدای متعال در او…. این مذهب حلولیان و اباحتیان و زندقیان دان، این سخن ایشان نیز باطل است و محض کفر است[ص173].
•زشتی مذهب آنان[حاجی محمد و پیروانش]آن است که چون از کسب و اختیار منکر می شوند، پس از ثواب و عقاب انکار لازم می آید، و این انکار از نص است، و انکار از نص موجب کفر است، چون به این سخن امور شرعی مرتفع می کنند [ص174].
•[فرزندان منگه قندهاری] علم غیب را بیان کنند و دعوی کنند که فلان کس را بنواختیم و فلان کس را معزول کردیم و فلان کس را زخم زدیم نعوذ باالله من کفرهم. چه این دعوی کفر است چه به دزدی شخص کافر نمی شود تا حلال نداند، و به سبب افترا کافر می گردد نعوذ بالله من ذالک.
• پیروان شیخ قاسم سلیمانی ارواح و نفس را خدا می خواندند و شیخ قاسم را سفید خدا می گفتند نعوذ باالله من کفرهم (ص 183).
•ایمن بودن از خوف خاتمه و یا ایمن گردانیدن یکي را و یا ضمین آمدن یکي را کفر است. گواهی دادن یکي را به بهشت و یا به دوزخ کفر است.
خلفای عبدالرحمن یوسفزایی امتناع از معاریف و ارتکاب به مناهی می کردند، و جمیع محظورات شرعیه را بر خود حلال دانسته و لافها زده و مأمون امده که سید را قوت فوقالحد است؛ این همه به قوت او می کنم. پس بنابر اظهار این امور و این عقاید کافر مطلق آمده. نعوذ بالله من کفرهم[ص 188].
•و هم از آن دو که عیسی [خلیفهی عبدالوهاب] کتايی تالیف کرده درباب فضیلت سادات و اهل بیت؛ روایات مرجوحه ازتفاسیر بر آن مضمون ثبت نموده، و اهل بیت پیغمبر علیه السلام مرتضی و فاطمه و حسن و حسین را دانسته، و در اهل بیت بودن بی بی عایشه صدیقه رضی الله عنه شک آورده نعوذ باالله من ذالک.
•اثبات فضیلت اهل بیت و یا اختیار کردن محبت ایشان بیشتر از خلفا، مذهب رفض و الحاد و زندقه است نعوذبالله من ذالک. اما روافض بر خلاف این، قواعد خود تراشیده وضع نموده اند و در میان یگدیکر متداول داشته اند؛ برخلاف اجماع امت و چون مخالفت اجماع امه کفر باشد کافر شده اند[ص 191].
•بعد از انقطاع وحی گواهی عصمت دادن اولیا را و صلحا را و علما را و سادات را بل ایمهی اربعه را بل سایر مومنین و مومنات را از صغیر و کبیر کفر باشد[ص 19].
•الغرض فنون و قواعدي را که اهل سنت و جماعت مقرر نموده اند تبعیت باید نمود، چه همگی آن مستند از قرآن و احادیث و اجماع امت اند و مُثَبِت به قیاس ایمهی اربعه اند که انکار از هر کدام ایشان کفر است[ص 199].
•آن سگ نا قابل [عبدالرحمن ابن ملجم] مرتضی را شهید ساخته و به اطراف عالم بگریخته و درمیان مردم جاهل روزگار به سر می برده؛ و کتابهایی می نوشته در مدح علی مرتضی کرم الله وجهه ومذمت خلفای ثلاثه و افترای بسیار و عیوب بی شمار برخلفای ثلاثه نوشته نعوذ باالله من کفره[ص20].
•هریکي از مرد و زن و آزاد و بنده که این چهار علم [معرفه، فقه، صرف و نحو، اصول کلام] به قدر مایحتاج الیه بیاموزند تا عاصی نباشند؛ واگر نیاموزد و به وجه استخفاف می گذرد و برخود آموختن علم به قدر ما یحتاج الیه فرض نداند و هیچ باک ندارد، و از خدای متعال نترسد – هم چنان که نماز و روزه – طلب علم کردن فرض نداند، کافر شود نعوذباالله منها[تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص209].
•برای یک عورت چهارکس را روز قیامت عذاب کنند: اول شوهر دوم فرزند سوم پدر و چهارم برادر را؛ زیرا که عورت را روا نباشد که از خانه بیرون رود، پیش عالم بیگانه بنشیند و علم خواند و سخن بلند کند، اگر چه پس پرده باشد؛ زیرا که سخن عورت هم عورت است. پس واجب است بر شوهر و بر پدر و بر برادر و بر فرزند که از عالم بپرسند و او را بیاموزند[تذکرةالابرار و تذکرةالاشرار، ص 209].
•درکتب فقه مشهور است که هر که زن محرمه [بیش از چهار] را در تحت تصرف خود نگهدارد کافر است، چه مداومت نمودن بر حرام بلا استحلال نمی باشد، و استحلاِ حرام کفر است[ص219].
•ملا سلطان صافی در تبعیت ملا ولی لغزش خورده کلمات کفر را بر زبان می راند، چنان که ملایِ موصوف ولی را بر ابوبکر صدیق فضیلت می داده نعوذ باالله من کفره [ص22].
•عقیدهیِ او [ملا رحمةالله دانشمند باغیان] بر آن رفته که بعد از محمد آخر الزمان، پیغمبری از جایزات باشد؛ بنابر آن دعوی پیغمبری نیز در خفا می کرده نعوذ باالله من کفره[ص22].
•قاضی ابراهیم پسر ملا یعقوبْ گوشت اسب را حرام کرده و از اجماع امت بدر می رود. نعوذ باالله من مفارقه السنه و الجماعه[ص 224].
•و آنچه در اذانْ موذن کافر می شود این است: اول اینکه در آغازِ الله اکبر الف را مد کشد به مدها یعنی اشهاد گوید؛ و یا به حذف الف یعنی شهد گوید، زیرا که صیغهی ماضی است، و اشهاد گواه گردانیدن است، پس معنی چنان می شود که کسی گواهي داده است، و یا شما گواه باشید. پس گویا که خود از این فعل استبعاد می نماید که اشهد صیغهی متکلم است.
و یا اشهد، هاء دوچشمی را به جای حلقی تبدیل دهد، یعنی اشحد گوید که این از معنی می برآید؛ پس گویا که سخن لغو گفته باشد؛ و یا این که دو کلمه می شود چنانکه «اش» خویش را می گویند، و «حد» باز گردانیدن و مخالفت را گویند. کما قال الله: ان الذین یحادون الله و رسوله ای: یخالفون، پس چنان گفته باشد که خویش مخالفت کنید توجیه باری تعالی را. چهارم آنکه لا اله الاالله بی تشدید گوید؛ زیرا که الاّ از برای اثبات ما بعد و نفی ماقبل است، و بی تشدید به منزلهی الی غایت که سرّت من البصره الی الکوفه واقع می شود، پس معنی چنان می شود که نیت الله باطل است تا آنکه اله حق نیز نیست، و از این صریح تر کفر نمی باشد. پنجم آنکه محامد رسول الله گوید، زیرا نام حضرت محمد است، و محمد کسي را گویند که خصایل پسندیدهی او بسیار باشد، و حمد ستایش را گویند، و محمد بالفتح همچنان است؛ محمد به کسر میمالثانی خلاف مذمت پس اینچنین نام شریف را تغییر داده باشد بنام دیگر، و دیگر اینکه محمد ستوده شده را گویند و محامد ستاینده را گویند، نیز معنی تغییر می شود. و یا اینکه محمد را مهمد گوید به هاء دوچشمه، زیرا که مهمد فرو میراندن آتش را گویند و ایضا ًجامهی کهنه، و کسي که در راه تیز می رود، چیز خشک را گویند؛ پس معنی بسیار تغییر شود. ششم اینکه حی را به مد گویند یعنی حیا گویند که حیا به معنی شرم می شود و یا بی تشدید گوید، زیرا که معنی حی زندگی است و معنی حی بی تشدید، داشتن چیزی، بر پایی چیزی را گویند.
و در تمام اذان سه مد اند؛ هر سه در لا اله الا الله و بعضی موذنان الاّ الله را الا لاح گویند نیز درین کفرست، زیرا به هاء دوچشمه، حق تعالی را گویند، و به حاء حلقیه روشنی را گویند و ایضاً ناقهی گریزنده را گویند و درین معنی به غایت تغییر می آید [ارشادالطالبین، صص 307-8]. …. و چون[موذن] حی علیالصلوه گوید، جمع گوید لاحول و لا قوة الاّ باالله العلّی العظیم؛ و اگر حی را هی گوید- به هاء دوچشمه- نیز خوف کفر است، زیرا که حی مقررشده و معنی حی خواندن اشتر به سوی علف را گویند[ ارشادالطالبین، ص 309].