«شامهای دلگیر «محب بارش؛
دو «س» و دلبستهگی های او!
بصیر یقین
استرِ جمپرِ محب بارش را از همه درزهایش پاره پاره کردم تا به «پرزه» کاغذی دست یافتم که برایم گذاشته بود. «… شامِ دلگیر است و من…» نامه اش را با همین بیت آغاز کرده بود.
() یکی دو ماه پس از زندان رفتنش، بدان امید که ببینمش، محبس پلچرخی رفتم (۱۳۵۸). اجازه دیدن نداشتم اما لباس و شیرپیره و کتاب اشعار فریدون مشیری را که برایش برده بودم همه بجز کتاب، تسلیمش داده بودند و ساعتی بعد، لباسهای ناشسته اش را تحویل گرفتم.
بارش در توته کاغذی نوشته بود : … وقتی شام میشود، به تکرار، همان آهنگ ساربان را میشنوم که در لیلیه میشنیدم: «باز روز آمد به پایان، شام دلگیر است و من، باز سودای آن زلف چو زنجیر است و من… بصیر برایت بسیار دق شده ام، دوست قصه ها و درد ها و خوشی هایم…»
() حدود یک سال پیش از آن، من و بارش به دیدن طاهر بدخشی به زندان دهمزنگ رفته بودیم. به ما اجازه داده بودند که داخل برویم و حتی در سلول خود او بنشینیم و با او یکجای چای سبز، توت و چارمغز بدخشی بخوریم… آنروز بدخشی گفته بود: «اگر کسی به دیدن محبوسی می آید، هیچ ریایی و هیچ پاداشی در دل او نیست و محبوس هم فکر میکند خداوند، فرشته های خودش را به دیدن بنده های در بند کشیدهاش فرستاده است»
بارش روی طاهر بدخشی را بوسید و طاهر بدخشی روی هر دوی ما را…
اما چند ماه بعد وقتی خواستیم باز به دیدنش برویم، بدخشی را محبس پلچرخی برده بودند و در اخیر هم خبر شدیم که او را همراه با فرزندش بایقرا که هردو طینت و قامتی به مانند «سیاوش» داشتند، تیرباران کرده اند و گویا خون «سیاوش» با همان «نامردی و زبونی» از جانب هم حزبی های پیشینش باز تکرار شد….
() بارش هم به زندان رفت. بازهم روی دیگر همان سکۀ نامقدس. هم حزبی های «اندری» اش او را برده بودند و شاید هم مانند بدخشی تیر بارانش میکردند که خوشبختانه مجال برای این کار نیافتند. اما بارش شاید انتظار چنان روز را در همه طول زندان بودنش کشیده بود؛ روز با چنان دلواپسی و شام ها با چنین آهنگ… شاید هم ابایی نداشت که به سرنوشت آن بدخشی میرسید یا نمیرسید؛ اما شامهایش واقعاً تلخ بوده است؛ باز روز آمد به پایان…
() میدانم بارش هم مانند همه زندانی های دیگر با «کاش» هایی، دوران زندانش را گذراند. اما آن یکی را من میدانم که دل بسته گی های او به دو «س» است در دو مقطع زمانی و گاهی هم موازی.
«س۱» و «س۲»، دو نامی که در سالهای جوش جوانی و تحصیل بارش تاثیر گذار بودند؛ یکی شاعرترش ساخته بود و دیگری مهربانترش. این یکی کلچه های شور بدخشی و امیل های خسته و پسته برایش هدیه میداد و آن دیگر با چشم های مست و سبزش، شعر های او را به سمت و سوی دیگر می کشاند.
بارش باری برایش سروده بود:
«شعر من بارور از زمزمه مهر تو شد
تو چو خورشید به ماتمکدهام تابیدی…»
آن یکی همصنفی ما بود و این دیگر، یک صنف بالاتر از ما. هردو ریشه در کوهپایه های بدخشان، سرزمین لعل و لاجورد داشتند.
() با بارش اغلب شام ها در لیلیه، یکجا غذا میخوردیم، گاهی کمی گردش به بیرون میرفتیم. رورهای جمعه خوش داشت به دیدن دو برادر کوچکتر از خودش برود. او عطا کوچکترین شانرا زیاد دوست داشت. گاهی از من هم دعوت میکرد که یکجا برویم و قصه کنیم.
ما با خود کمی میوه و یک کتاب شعر میگرفتیم که اکثراً اشعار رهی معیری و فریدون مشیری را ترجیح میدادیم. او از تلخکامی هایش قصه میکرد و از خوش کامی هایش که بسیار اندک بودند. او آن روزی را که با پنجشیر وداع گفته بود هرگز فراموش نمیکرد…
ما در راه، کتاب را ورق میزدیم و بیشتر شعرهای عاشقانه را میخواندیم… اما محب بارش، با احساس دیگر میخواند چون او خود هم شاعر بود و هم عاشق.
ما از تمایلات و وابستهگی های ما به احزاب، بسیار کم حرف میزدیم. او پرچمی بود، اما نه دو آتشه. او در غربال صداقت هایش حزبی های بالاییاش را نقد میکرد… چنانکه در همه عمرش از گفتن حقایق نه هراسید ولو اگر به قیمت زندان رفتن برایش تمام میشد. و اما من، به گفته او یک آدم «پوده» بودم. نه ازین حزب خوشم میآمد و نه از آن حزب.
() یکی دو روز بعد از بردن بارش به زندان، پدرش، هراسان به دیدن پسر از پنجشیر، به درِ لیلیه رسید. چندین ساعت در چوکی های دم دروازه لیلیه، منتظر فرزند بود. وقتی هر ملیبس، مقابل ایستگاه لیلیه توقف میکرد، از جایش برمیخاست و چشم هایش میپالید که چه وقت سر و کله محبالله او نمایان میشود؟…. شام شد… وقتی چایش تمام شد به ناچار برایش گفتیم که محبالله را زندان برده اند اما چند روز بعد رها میشود…به خدا رها میشود… پدر اشک هایش را با گوشه قدیفهاش پاک کرد و گفت: چرا وقتتر نگفتید؟ دلم گواهی میداد، خواب دیده بودمش،… آن سوغاتی را که به پسرش آورده بود برداشت و با پاهای لرزان از زینه ها پایین شد و رفت، گفت بروم که سراغ آن برادران دیگرش را بگیرم… شام شده بود. شام دلگیر… «ناله اثر نمیدهد، نای نوا نمیکند»…
() آن شام، از بس دلتنگ بودم، برای اولین بار، با حسن بیژن دوست نزدیک ما که او هم در همان شام آنجا بود، از آن نامه، قصه کردم. گفت بصیر از این قصه به هیچ کسی نگو. مبادا هم برای تو و هم برای بارش جنجال بزرگ ایجاد شود…
() دو هفته بعد…
من باید باز هم زندان بخاطر بارش میرفتم. اما باید تنها میرفتم، کسی نباید میدانست که من به ملاقات چه کسی میروم؛ دیوارها موش داشت و موشها ها گوش.
… یک جمپر از سرای لیلامی عقب هوتل پلازا خریدم و کمی شیرپیره از کانتین لیلیۀ ما.
از زمانی که بارش، زندان رفته بود من خریدن شیرپیره را به خودم حرام ساخته بودم.
من و بارش روزهای جمعه و برخی عصرها ازین کانتین شیرپیره میخریدیم، چای دم میکردیم، فیسکوت بازی میکردیم و لذت دو عالم سر میکشیدیم. چار افغانی هم در آن زمان برای ما پول اندک نبود، اما مزهاش بسیار بسیار بالا از آن مقدار پول بود.
() محبس رسیدم:
عالمی از خلق برای دیدن و یا گرفتن اطلاعی در مورد عزیزان شان آمده بودند. گویا محشر کوچکی برپا شده بود. یک ساعت منتظر ماندم، اما هنوز گشایشی در کار نبود. به هرسو میدیدم که شاید کسی از دوستان و یا شناخته های من یا بارش اینجا آمده باشد، تا با قصه های ما درد انتظار را کم کنیم. کسی به نظرم نخورد اما چشمهایم به «س ۲» معطوف شد که در قطار ملاقات کننده ها نزدیک بلاک ۴ محبس ایستاده بود. خریطهیی بدست داشت. میدانستم چیزی برای بارش به گفته خود او «باریش» آورده بود. او مرا ندید… من هم کوشش کردم مرا نبیند… برگشتم و آمدم لیلیه.
آنروز دلم بسیار تنگ بود. شام شد و آن آهنگ ساربان، بارها بخاطرم میامد. اما به دلم دعا میکردم ای کاش به س۲ و بارش فرصت ملاقات داده باشند… که نداده بودند.
() محب بارش در زمان محصل بودنش برای س۱ عاشقانه میسرود. و اما آن س ۲ بارش را با جان و دلش میخواست. آن یکی زیبا بود و سرودگر و این دیگرهم که جوهر دیگر در سرشت و قلبش داشت. قد و اندام بلند داشت، متین و مغرور بود. آنچه میان این دو «س» شریک بود، این بود که آن دو از سرزمین لاجورد و زمرد برای ادامه تحصیل، کابل آمده بودند. درست از آنجا که مخفی بدخشی می زیست.
مادر وپدرم زمانی که تازه عروسی کرده بودند، در همسایه گی مخفی بدخشی زنده گی میکردند. مادرم میگفت او خانه ما میامد، شورچای باهم میخوردیم. از دلبستهگی ها و دوستداشتن هایش با من میگفت و شعرهایش را برای من و پدرت میخواند. و مادرم میگفت که زیبا روی بود و قد بلند داشت….
آنقدر شیفته مخفی بدخشی شده بودم که حتی فکر میکردم این دو «س» هم شاید از سلاله همان مخفی باشند. و باز به دلم می گفتم کاش بارش با یکی اینها عروسی کند، که نکرد. قسمت و تقدیر و حکمت خداوند را هیچ کسی نمیداند… سرانجام محب بارش با کسی به زنده گی مشترک را آغاز کرد که همطراز مخفی بدخشی بود و است…
(س۱ و س۲: دو نام متفاوت که هر دو با حرف س آغاز می شود)
() چند شب پیش محب بارش را در خواب دیدم. میگفت من دوستانم را سیر ندیدهام… فردایش کتابچه خاطرات آن دوران را باز کردم. تا از آن روز و روزگار ما چیزی بخوانم. چندین شعرش را که معمولاً تازه میسرود در کتابچه خاطرات من مینوشت. تصادف همه شعرهای آن زمانش عاشقانه بود. گرچه شعرهای پسین زنده گی او مسایل دیگر را احتوا میکند. پخته تر است و حرف و سخن و درد های دیگر دارد.
درین عاشقانه ها نام هیچ کسی نیامده، اما او خودش برایم میگفت که مخاطبش در چند سرودش چه کسی بوده است:
«شعر من بارور از زمزمه مهر تو شد…تو چو خورشید به ماتمکده ام تابیدی. …»
(از نخستین سروده های بارش)
() فریدون مشیری، در زمانی «بی تو مهتاب شبی، باز ازان کوچه گذشتم…» را سروده بود که بار دوم گذشتنش از آن کوچه بود؛ اما محب بارش آنگونه که خودش برایم قصه کرد:
همراه با س۱ تا ناوقت ها در کتابخانه دانشگاه بودند. اما شام ناشده، مهتاب ازان گوشه دیگر آسمان بالای سرشان نمایان شد. آن دو، با پای پیاده، قدم زنان به طرف سیلو آنجا که فکر کنم خانۀ برادر س۱ بود، رفتند. اما این که در امتداد راه چه گفتند و چه دیدند در سرودش بخوانید. این سرود فقط چند ساعت بعد از خدا حافظ گفتن شان سروده شده بود:
کوچه
ای کوچهء تاریک،
ای کوچهء غم ها،
ای شاهد آن شب،
ای کوچهء دلها
اکنون که نیست عزیزم به شبانه
چون بگذرم از بین تو تنها و یگانه؟
آنشب که من و او
باقلب پر آرمان،
رفتیم ازینجا،
در مرز بدخشان.
گر نیست شود جسم من از جور زمانه،
هرگز نرود یاد من آن حرف و فسانه.
در روشنی ماه
از لای دوگیسو
کردم نظر مهر
بر چهره و ابرو،
دیدم خجل گشته از او ماه شبانه،
بگرفته ز خورشید جهانتاب نشانه.
میخواستم آنجا
در کوچهء هستی
گویمسخن از عشق
با غایت مستی
اما چه کنم عزیزم رفت سوی خانه
من ماندم و آن کوچهء بی مرز و کرانه.
هر شب پی اینم:
ای کاش شبی باز
در کوچهء دلها
با او شوم همراز
تا باز کنم عقدهء خود را به بهانه
چون دل بود از گفتهء ناگفته خزانه
ای عشق یگانه.
۱۹ قوس ۱۳۵۶
با خط خودش
() پیش ازینکه این سطور را بنویسم به خالده تحسین، خانم آن دوستِ از دست رفته ام، نوشتم:
سلام ودرود به بانوی گرامی، …
حتمن میدانید که من و محب بارش دوست و هم صنفی بودیم که قصه های تلخ و شیرین زیاد باهم داشتیم. ..
یکی دوبار آن دوست را به خواب دیدم. کتابچه خاطراتم را ورق زدم. زندانی شدنش در دوران امین بخاطرم آمد و دوست داشتن ها و عشق هایش در همان سال های جوانی.
میخواهم از آن روزگاران و عشق های آن عزیز از دست رفته، کمی بنویسم. شما موافقید؟ در غیر آن به همان زندان رفتنش و «باز روز آمد به پایان و شام دلگیر… » او اکتفا خواهم کرد.
با درود و مهر
بصیر یقین
خالده تحسین در پاسخ نوشت :
«سلام یقین صاحب گرامی، امیدوارم خوب باشید.
از دوستی شما و بانو طیبهی روانشاد با او آگاهم.
هر قسمی که مناسب میبینید، بنویسید.»
ازین پاسخ شادمان شدم اما چیزی قلبم را فشرد. برای اولین بار برای خانم آن دوست و صنفیام چیزی در پیامخانه برایش نوشتم و چیزی از او خواندم. حس عجیبی در من و در تمام وجودم پیچید…
خالده تحسین را همه، به خصوص جامعه فرهنگی ما با شعرها و نوشته هایش می شناسند.
… بعد مبایلم را گرفتم و به نوشتن آغاز کردم، که آنک خواندید. متشکرم که خواندید.
روح آن یار از دست رفته، شاد!