آیا مقاومت هنوز زندهاست؟ بازاندیشی در حیات مفهومی مقاومت
اشک

پرسش از “زندهبودن مقاومت”، در وهله نخست، پرسشی هستیشناسانه است. این پرسش، صرفاً در پی بررسی بقای فیزیکی یا کنشهای آشکار مقاومتی نیست، بلکه ناظر به وضعیت معرفتی، گفتمانی و فلسفی مقاومت در بستر بحرانهای کنونی است.
وقتی میپرسیم “آیا مقاومت هنوز زنده است؟”، در حقیقت از امکان اندیشیدن، سخن گفتن و زیستن درون یک افق رهاییبخش پرسش میکنیم. این افق نه صرفاً در کنشهای مسلحانه یا شورشهای سیاسی، بلکه در زبان، در هنر، در نوشتن، در زیستن انتقادی و در ایستادگی در برابر استیلا و یکدستی بروز مییابد.
در فلسفه سیاسی معاصر، مقاومت مفهومی سیال است که از حوزه سیاست به قلمروهای اخلاق، روانکاوی، زیباییشناسی و حتی معرفتشناسی گسترش یافته است. مقاومت صرفاً اعتراض سیاسی نیست، بلکه رخداد زبان، رخداد تمایز و رخداد بودنِ دیگرگون است. این رویکرد ما را از تصور مقاومت بهعنوان یک پروژه صرفاً نظامی یا سیاسی فراتر میبرد. مقاومت، آنگاه که در مواجهه با سلطه، معنا تولید میکند، زنده است. هنگامیکه روایت رسمی را میشکند، تاریخ بدیل میسازد، و امکان دیگری برای هستی میگشاید، تنفس میکند.
بنابراین، مقاومت فقط در میادین جنگ و در برابر ارتشها نیست؛ بلکه در شعر یک تبعیدی، در نگاه یک زن ممنوع از آموزش، در سکوتی که فریاد میشود، در مقالهای که با زبان نقد سخن میگوید، رخ میدهد. به تعبیر والتر بنیامین، هر سند تمدن، در عین حال سندی از بربریت است، و مقاومت آن لحظه است که این بربریت را افشا میکند. در عصر پسا-حقیقت و هژمونی رسانههای یکدستساز، مقاومت دیگر صرفاً مبارزه با ارتشها و دولتها نیست، بلکه نبرد با گفتمانهای قالبی و دستگاههای تولید نادانیست.
مقاومت در اینجا بدل میشود به بازیافت زبان؛ تلاش برای بازگرداندن کلمه به معنا، بازگرداندن سکوت به فریاد. همانگونه که دلوز و گتاری در هزار فلات مینویسند، هر مقاومت حقیقی، برشزدن و گریز از ماشینهای بستهبندی معناست. امروز، مقاومت اگر زنده است، نه به سبب تعداد گلولهها یا بنای سنگرها، بلکه به سبب آن است که هنوز “بدیل” میاندیشد. هنوز از “آریِ دیگر” سخن میگوید. در جهانی که هژمونی سرمایه، زبان را میبلعد و هر اعتراضی را بیاثر میسازد، مقاومت همانجایی زنده است که بتواند معنای خود را بازآفریند، به سخن بیاید، و شنیده نشود و باز هم بایستد.
پرسش از زندهبودن مقاومت، از یک سطح فراتر میرود: آیا میتوان مرد و هنوز زنده بود؟ مقاومت در لحظهای که به اسطوره بدل میشود، که تاریخ را میشکافد و به حافظه بدل میشود، آیا مرده است یا در شکلی دیگر باززاده شده؟ تجربههای مقاومت در افغانستان، فلسطین، چیلی، آفریقای جنوبی و بسیاری دیگر، گواه آناند که مرگ فیزیکی یک رهبر یا شکست یک قیام، الزاماً پایان مقاومت نیست؛ بلکه اغلب نقطه آغاز یک حیات جدید گفتمانی، اسطورهای و سیاسیست.
احمدشاه مسعود، چهگوارا، ماندلا و بسیاری دیگر، از مرگ عبور کردهاند و به حیات مفهومی مقاومت جان بخشیدهاند. آری، مقاومت هنوز زنده است؛ چون هنوز میاندیشد. چون هنوز خیال میورزد. چون هنوز زبان را از فراموشی نجات میدهد. زنده است، چون هنوز واژه را علیه نظم میتراشد. زنده است، چون کودک پنجسالهای هنوز آرزو دارد آزاد باشد. زنده است، چون زن جوانی، در دل خاموشیها، به زبان آمده است. زنده است، چون ما هنوز میپرسیم: آیا مقاومت زنده است؟ و این پرسش، خود، نشانهایست از تداوم زیستن. چرا که اگر مقاومت مرده بود، ما دیگر نمیپرسیدیم. و پرسش، نخستین قدم در راه ایستادن است. اما این «ایستادن» تنها یک ژست فیزیکی یا حتی اراده سیاسی نیست، بلکه یک موضعگیری معرفتیست؛ نوعی جایگیری در جهان و نسبت خاصی با حقیقت. از اینرو، پرسش از زندهبودن مقاومت را باید به سطحی رادیکالتر برد: مقاومت چگونه و در کجا میفهمد؟ و مهمتر، چگونه فهم را به کنش بدل میسازد اینجاست که تحلیل فلسفی ضرورت مییابد. زیرا حیات مفهومی مقاومت، در نهایت به حیات پرسشگری عقل گره خورده است.
از منظر فلسفه انتقادی، بویژه در سنت فرانکفورتی، مقاومت زمانی زنده است که ساختارهای سلطه را نه فقط در سطح نهادی، بلکه در سطح بازنمایی، زبان، زیباییشناسی و میل به چالش میگیرد. این همان جاییست که تئودور آدورنو از «نگاه منفی» به مثابه فرم مقاومت سخن میگوید: مقاومت به مثابه امتناع از همصدا شدن با آنچه هست. مقاومت یعنی نپذیرفتن جهان، آنگونه که عرضه شده است؛ یعنی پافشاری بر شکست، بر تفاوت، بر امر منفی، بر آنچه در هژمونی جا نمیگیرد. و این، خود، نوعی زندهبودن است: نوعی بودن در خلاف جهت جریان. در همین زمینه، میتوان به خوانشهای فوکویی از مقاومت بازگشت، که بر تن، بر بدن زیسته، بر میکروکنشها و میکروقدرتها تأکید دارد.
از این منظر، مقاومت دیگر صرفاً حرکت تودهها یا کنش جمعی در میدانهای بزرگ سیاسی نیست، بلکه لحظهایست که بدن از انقیاد سر باز میزند؛ زنی که از نوشتن محروم شده، اما با زمزمهای به شعر بازمیگردد؛ کودک محروم از مدرسه که در چشمانش واژهی «آزادی» هنوز برق میزند. در اینجا، مقاومت زنده است، زیرا در خُردترین لایههای هستیمان، در بدن، در حافظه، در جنسیت، در میل، جاریست. همچنین در سنت روانکاوی، بویژه در نزد لاکان، میتوان مقاومت را نوعی گسست در پیوستار نمادین دانست: لحظهای که سوژه به شکلی ناخودآگاه در برابر درونیسازی کامل گفتمان سلطه، ایستادگی میکند. حتی سکوت در برابر خشونت، حتی لکنت در زبان تحمیلشده، نوعی مقاومت است، اگر آن سکوت، جای خالی معنا را بنمایاند.

لاکان به ما میآموزد که گاهی، ناتوانی از گفتن، خود، بیش از هزار گفتار، میگوید. از سوی دیگر، دلوز و گتاری، همانطور که اشاره شد، مقاومت را نوعی «گریز از نظام تثبیتشدهی معنا» میدانند. این گریختن، خودآگاهانه نیست؛ نوعی شدن است، نوعی عبور از هویتها، گونهها، و حتی زمانها. در منطق آنان، مقاومت زنده است، چون همواره در حال «شدنِ دیگر» است: نه بازگشت به گذشته، نه توهم یک هویت اصیل، بلکه خلق مسیرهای تازهی زیستن، معنا و تمایز. در پرتو این تاملات، باید گفت: مقاومت نه یک وضعیت، که یک حرکت است؛ نه یک نهاد، که یک افق؛ نه یک شعار، که نوعی نحوهی بودن. زندهبودن مقاومت را نه در شمارش سربازان، که در ناتمامی واژهها، در غیبتها، در فریادهای نشنیده، در نگاههای خاموش اما مقاوم باید سنجید.
مقاومت، آنگاه زنده است که هنوز بتوان چیزی را نگفت، اما چیزهای بسیار را نشان داد. آنگاه زنده است که هنوز سکوت، سکوت نباشد، بلکه زمینهی برخاستن فریادی دیگر باشد. پس میتوان گفت: زندهبودن مقاومت، نه از خلال پیروزی، بلکه از خلال شکستهای مقاومتی معنا مییابد. مقاومت، در معنای عمیق فلسفیاش، یعنی ایستادن در برابر غیرقابل ایستادن؛ خواستن، حتی آنگاه که خواستن ممکن نیست؛ نوشتن، حتی در نبود خواننده؛ بودن، حتی در نابودی. و این بودنِ ضد-نابودگی، دقیقاً همان حیات مقاومت است. بنابراین، مقاومت هنوز زنده است، چون هنوز سوژهای هست که بخواهد، بیندیشد، بنویسد، و حتی اگر نتواند فریاد بزند، سکوتش را به سنگری بدل سازد. زنده است، چون هنوز اندیشهای هست که از هژمونی عبور کند، زبانی هست که سر باز زند، و بدنی که در برابر انضباط، بلرزد اما تسلیم نشود. اگر روزی این همه خاموش شد، اگر روزی نه زبان بود، نه خیال، نه پرسش، آنگاه شاید بتوان گفت: مقاومت مرده است. اما تا آن لحظه، تا زمانی که حتی یک کودک آرزوی آزادی دارد، تا زمانی که در دل شب، کسی به یاد عدالت شعر مینویسد، تا زمانی که حتی یک «نه» در برابر «آریِ» تحمیلشده قد علم میکند، مقاومت نه فقط زنده، که زندهتر از همیشه است. و این زندهبودن، نه یک واقعیت سیاسی، که یک حقیقت هستیشناسانه است. در این افق هستیشناسانه، روایت مقاومت پنجشیر خود را بهمثابه یکی از زندهترین تجلیهای این حقیقت نشان میدهد. زیرا آنچه در پنجشیر رخ داده، تنها یک نبرد نظامی نبوده، بلکه صورتبندی خاصی از حقیقت زیستن در برابر سلطه بوده است.
پنجشیر، نام یک جغرافیا نیست؛ نام یک نسبت است: نسبت با کوه، با خاموشی، با شکست، با تداوم. در دل این نسبت، مقاومت نه یک تاکتیک سیاسی، بلکه یک شیوهی هستیمند زیستن است. روایت مقاومت پنجشیر را باید نه در سرفصلهای تاریخ رسمی، که در گسستهای پنهان، در خردهروایتهای حاشیهای، در اشعار، در سکوت مادرانی که فرزندانشان را از دست دادند، و در نگاه کودکانی که هنوز از «آزادی» میپرسند، بازیافت. این مقاومت، در نسبت تنگاتنگی با حافظهی جمعی است؛ حافظهای که اگرچه بارها تلاش شده به محاق فراموشی سپرده شود، اما همچنان زنده است، چون از دل فراموشی برمیخیزد. پنجشیر در روایتهای مسلط، یا به حماسه نظامی تقلیل یافته، یا به تمثیلی قومگرایانه فروکاسته شده است؛ اما آنچه این خوانشهای تقلیلگرا از نظر پنهان میسازند، امکان تأملورزانه در ماهیت مقاومت است. در پنجشیر، فلسفهی مقاومت تن میگیرد: نه فقط از راه نبرد، بلکه از راه استمرار. پنجشیر ماند، چون تداوم یافت.
چون توانست «شکست» را نه پایان، بلکه لحظهای برای تبدیلشدن به روایت دیگر، به حافظهی مقاومتی، بدل سازد. مقاومت در پنجشیر، چون شکست خورد، توانست به حافظه بدل شود؛ به انفجاری در خط زمان خطی تاریخ. ین حافظه، همانگونه که بنیامین میگفت، لحظهایست که گذشته، با اکنون پیوندی رهاییبخش برقرار میکند. در این نگاه، پنجشیر نه نوستالژی است، نه اسطورهی کهنه؛ بلکه احضار لحظهی ایستادگی در اکنون است. و این، خود، نوعی فلسفهی زمان مقاومتیست: زمانی که در آن گذشته، نه به گذشته میرود و نه در آن حل میشود، بلکه برمیگردد، و در لحظهی حال، امکانِ دگرگونی میگشاید.
پنجشیر در معنای دقیق کلمه، یک رخداد است: آنچنانکه آلن بدیو میگوید، رخداد نقطهایست که سوژه از نو متولد میشود، و وفاداری به رخداد، یعنی وفاداری به حقیقتی که از دل آن برخاستهای. مقاومت پنجشیر، رخدادیست که سوژهی سیاسی افغانستان، در برابر تمام اشکال سلطه، بیعدالتی، و فراموشی، از دل آن زاده شده است. اگر این رخداد هنوز موضوع وفاداری است، اگر هنوز کسانی با یاد آن مینویسند، میپرسند، خیال میورزند، پس پنجشیر هنوز زنده است. و زندهبودن آن، به معنای زندهبودن مقاومت است. اما مهمتر آنکه، پنجشیر به ما میآموزد که مقاومت، با بدن، با خاک، با جغرافیا، با کوه، و با زبان پیوند دارد. کوههای پنجشیر، فقط موانع طبیعی نیستند، بلکه تصویر متافیزیکی ایستادگیاند؛ آنجا که زمین، خود، تن به سلطه نمیدهد. به تعبیر هایدگر، مکان، تنها ظرفی برای بودن نیست، بلکه نحوۀ بودن در جهان را تعیین میکند. در این معنا، پنجشیر «جایی» برای مقاومت نیست، بلکه خودِ مقاومت است؛ تجسم جغرافیاییِ نحوهای از بودن که در آن، انقیاد ناممکن است. پنجشیر، بهرغم شکست، هنوز در ناخودآگاه سیاسی نسلها حضوری زنده دارد، چون نشان داد که چگونه میتوان علیه تمام صورتبندیهای نظم، ایستاد، نوشت، خیال کرد، و مرد، بیآنکه شکست خورد. پنجشیر، فلسفهی «مردن بدون نابودی» است؛ «بازماندن بدون تسلیم»؛ و دقیقاً در همین معنا، میتوان آنرا در امتداد مفهوم «شهادت گفتمانی» تعریف کرد.
در آن، مقاومت از وضعیت فیزیکی به وضعیت مفهومی، از امر سیاسی به امر معرفتی، از خاکریز به واژه، عبور میکند. پنجشیر، چون هنوز در زبان جاریست، زنده است؛ چون هنوز در حافظه زنده است، مقاوم است؛ چون هنوز در شعر، در آه مادران، در ترانههای خاموش، در بغض معلم بیمکتب، در امید کودک بیکفش، ظهور میکند، فلسفه است. چنین است که روایت پنجشیر، تنها یک رویداد تاریخی نیست، بلکه میدانی برای تأمل فلسفی بر نسبت میان شکست و معنا، حافظه و حقیقت، مرگ و زندهبودن است. ما، تا زمانی که میتوانیم در پرتو آن بیندیشیم، تا زمانی که زبان ما از طریق آن شکل میگیرد، تا زمانی که بتوانیم آنرا در برابر تاریخ رسمی، همچون رخدادی بینهایت معنا، بازخوانی کنیم، مقاومت نهتنها زنده است، بلکه یگانه منبع زندهگی ماست. گر روزی بپرسیم که پس از همه شکستها، پس از مرگها، پس از فراموشیهای تحمیلی، چه چیزی باقی میماند، پاسخ این است: «پنجشیر». زیرا پنجشیر نه بهعنوان محل، بلکه بهمثابه پرسش، باقی میماند. پرسش، چنانکه گفتیم، نخستین قدم در راه ایستادن است. اما ایستادن، در این سطح، دیگر کنشی واکنشی نیست. ایستادن، به معنای پافشاری صرف بر موضع پیشین یا مقابله با فشار بیرونی نیست، بلکه تبدیل میشود به صورتبندی تازهای از نحوه بودن در جهان. ایستادن یعنی انتخاب یک نوع هستی، یک نوع کنشگری که نه با قواعد تحمیلشده، بلکه با منطق درونی خود شکل میگیرد. در این معنا، ایستادن یک «موضع» نیست؛ یک فرآیند است، فرآیند شکلدادن به خود، در برابر تودهوار شدن، در برابر فراموشی، در برابر آنچه به مثابه امر طبیعی و عادی تحمیل میشود.
پنجشیر، بهمثابه تجربهای تاریخی، تنها از آنرو اهمیت ندارد که زمانی مقاومت کرد، بلکه از آنرو اهمیت دارد که به نقطهای برای بازتعریف رابطه با قدرت و معنا تبدیل شد. این ایستادگی، نه به قصد پیروزی بلکه به قصد باقیماندن بود. و باقیماندن، در معنای ریشهایاش، یعنی نه حل شدن در منطق مسلط، نه ناپدید شدن در حافظهی ازپیشتدوینشدهی تاریخ، بلکه حفظ شکاف. حفظ آن گسستی که امکان دیگرگون بودن را در دل وضعیت تثبیتشده زنده نگاه میدارد. در روایت پنجشیر، ایستادن از مسیر تداوم میگذرد، اما نه تداوم در سطح تاریخی، بلکه تداوم در سطح مفهومی. آنچه مانده، نه خاطرهای است برای غرور قومی یا حماسهای برای مصرف سیاسی، بلکه امکان اندیشیدن به بدیل است؛ پنجشیر، بهمثابه یک امکان، بهمثابه یک سؤال. پرسشی که خود را بارها و بارها بازمیزاید و ساختار سلطه را با تکرار خود ناآرام میکند.
مقاومت در پنجشیر، در واقع نه یک کنش صرف بلکه یک شکلِ تفکر است. این تفکر، بر پایه بازخوانی خود، بر پایه تردید نسبت به روایتهای تثبیتشده، بر پایه انکار فراموشی و اصرار بر تداوم خودآگاهی تاریخی، شکل گرفته است. اینجا دیگر با مقاومت بهعنوان یک حرکت کوتاهمدت مواجه نیستیم، بلکه با گونهای از هستیسیاسی مواجهیم که در متن شکست، در متن سکوت، در متن تبعید، در متن انکار، دست به بازتولید معنا میزند. در این سطح، حتی شکست نیز معنا مییابد: شکست نه پایان مقاومت، که آغاز صورتبندی جدیدی از حقیقت است.
آنگاه که هیچ سنگری نیست، هیچ تفنگی نیست، هیچ فریادی شنیده نمیشود، آگاهی از شکست خود به صحنهای برای بازاندیشی بدل میشود. شکست، در این معنا، حامل امکان است، نه انکار. و همینجاست که پنجشیر از جغرافیا، به گرهگاه هستی و آگاهی بدل میشود. اکنون پرسش اصلی این نیست که آیا پنجشیر پیروز شد یا نه، بلکه این است که چه چیزی را حفظ کرد؟ پاسخ این است: شکاف را. فاصله را. امتناع از انقیاد را. پنجشیر آن گسست را نگاه داشت که به ما اجازه میدهد هنوز از آزادی بپرسیم، هنوز از امکان بپرسیم، هنوز از «دیگری» حرف بزنیم، در جهانی که نظم مسلط، امر دیگر را یا جذب میکند یا نابود. پنجشیر، باقیماندهای از این امتناع است، از این مقاومت در برابر جذب، از این توانِ بقا در وضعیت طرد و انکار. پنجشیر از یاد نمیرود، زیرا یادآوریاش، تکرار آن است که چیز دیگری نیز ممکن بود. نه برای حسرت، بلکه برای خلق. پنجشیر هر بار که بازخوانی میشود، تنها گذشته را احضار نمیکند، بلکه آینده را فرا میخواند. آیندهای که هنوز در آن بتوان در برابر همسانسازی، ایستاد. آیندهای که هنوز در آن واژهای وجود داشته باشد که با آن بتوان گفت: نه. آیندهای که هنوز در آن، کودک بتواند به آینده فکر کند. از این منظر، ایستادن در پنجشیر، آغاز تکوین یک زبان است. زبانی که برخلاف زبان رسمیِ قدرت، بر مبنای حذف نمینویسد، بلکه بر مبنای حضور غایبان، بر مبنای صدای کسانی که نباید سخن میگفتند، و بر مبنای خردهروایتهایی شکل میگیرد که از دل خاک و خون و کوه سر برآوردند. زبان پنجشیر، زبان فقدان نیست؛ زبان امکان است. و این زبان، تا وقتی که بتوان آن را خواند، شنید، نوشت، پرسید، مقاومت نیز زنده است.
در نهایت، پنجشیر نه روایتی از گذشته بلکه آزمونی برای حال است: آزمونی برای آنکه ببینیم آیا ما هنوز توان ایستادن داریم؟ آیا هنوز میتوانیم بدون تسلیم، بدون حذف دیگری، بدون تندادن به یکدستی، بایستیم؟ اگر پاسخ حتی در نطفهای از زبان، در لرزشی از اندیشه، در بازتاب اندکِ نگاهی دیگر باشد، پس ایستادن هنوز ممکن است. و مادامی که ایستادن ممکن است، مقاومت زنده است. نه چون هست، بلکه چون میزاید. چون از خود بیرون میجهد و امکانهای تازه را پیش مینهد. اینگونه است که روایت پنجشیر، نه یک پایان که یک آغاز است. آغازی که هر بار با طرح یک پرسش زاده میشود. پرسشی که از ما نمیپرسد «چه شد؟»، بلکه میپرسد: «اکنون چه میتوان کرد؟» همین پرسش، خود، بلندترین فریادِ زندهبودن مقاومت است.