آمرصاحب شهید: باشم نباشم، مقاومت ادامه دارد
ویژه مطالب بیست و یکمین سالگرد شهادت احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشور
خوانندگان گرامی! در آستانۀ بیست و یکمین سالگرد شهادت قهرمان ملی کشور، شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. امسال در حالی هفتۀ شهید را گرامی میدارم که سرزمین ما یکبار دیگر به اشغال گروه جهل و تعصب در آمده است و مردمان سلحشور و آزادۀ ما یکبار دیگر عزم خویش را برای دور جدیدی از مبارزات رهایی بخش ملی جزم کرده اند.
آریاپرس تصمیم دارد به مناسبت بیست و یکمین سالگرد شهادت آمرصاحب، مطالب و نوشته های ویژهای را به دست نشر بسپرد.
خاطرات رحمت الله بیگانه، نویسنده و خبرنگار از دوران مقاومت اول (۱۳۷۵ – ۱۳۸۰)
قسمت سوم
صحت نعمت است
سرطان ۱۳۷۸ خورشیدی، از راههای صعبالعبور و کوتلهای بلند و دشوار گذر و تحمل زحمتهای فراوان به پنجشیر رسیدم. پس از ۵ روز پیادهروی، ماندهگی و گرسنهگی به منطقه خنج پنجشیر منزل یکی از خویشاوندان خود را یافتم. هنگام ادای نماز شام در مسجد منطقه، برادر سارنوال محمود دقیق، حاجی عبدالواحد را در مسجد، دیدم. موصوف محبت کرد و مرا نزد محمود دقیق؛ آمر پنجشیر، به خانهاش برد. سارنوال در آن روزگار بینانی، گرسنهگی و قحطی (دوران مقاومت که طالبان راههای دره پنجشیر را بسته بودند ونمی گذاشتند مواد غذایی به این دره که مسعود در آن بر ضد طالبان میجنگید، برسد.) شماری از بزرگان روستا را مهمان کرده بود؛ من که گویی مایدهای آسمانی برایم پهن گردیده بود، با اشتهای تمام شروع به خوردن غذا کردم.
هنگام خوردن غذا متوجه شدم که سارنوال محمود دقیق، آمر پنجشیر، دست به خوان پُراز نعمتهای خداوندی دراز نمیکند؛ بل در گوشۀ خلوت نشسته است و چیزی دیگری میخورد. با تعجب پرسیدم: «سارنوال صاحب شما چرا با ما غذا نمیخورید؟» سارنوال دقیق گفت: «تکلیف دارم و از بسیار غذاها پرهیز استم.»
هماندم با خود گفتم: عجب دنیایی است؛ کس که نان دارد، سلامتی و توان خوردن ندارد و آنکه صحت و اشتهای خوردن دارد قدرت خرید آنرا ندارد!
همکاران صادق
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، در یکی از جلسات فرهنگی با آمر صاحب اشتراک داشتم. زمانی که هدایتهای آمر صاحب تمام شد، حرکت کردم؛ اما پس از حرکت من، چیزی دیگر به یاد آمر صاحب آمد و از همکاران خود خواست که مرا خبر کنند تا برگردم.
من سوار موتر جیپ، منطقه را ترک کردم. همراه من مخابره و تیلفون نبود؛ عدهای که در این مجلس با آمر صاحب حضور داشتند، به دنبال من شدند، تا ازهر طریق ممکن موضوع را به من برسانند.
در جاده پنجشیر روان بودم که موتری از عقب پیوسته هارن میکرد و من نمیدانستم که در این سرک کمعرض چه گونه به موتر عقبیام راه بدهم. از سرعت موتر کاستم و موتر را تا حد ممکن به کنار سرک راندم. راننده موتر همینکه از من پیشی گرفت، پیش روی موترم ایستاد وبا عصبانیت گفت: «برادر، فکرکنم گوشهایت کر است! شما را آمر صاحبکار دارد!»
وقتی همکاری مردم را با آمر صاحب دیدم، یقین حاصل کردم که این شخصیت محبوب مردمی، هیچگاه شکست نخواهد خورد. زمانی نزد آمر صاحب رسیدم، جناب شان در مورد تهیه فهرستنامهای اسیران پاکستانی که نزد انجنیر عارف رییس امنیت ملی بود، تذکر داد و گفت: «این فهرست را در هفتهنامه پیام مجاهد چاپ کنید!»
مصاحبه
ماه رمضان سال ۱۳۷۹ خورشیدی، کارمند هفتهنامه پیام مجاهد بودم. از دفتر آمر صاحب دستور آمد که به منطقه «دالان سنگ» بروم وبا فرمانده «لالَی» و دو، سه نفر عالم دین و فرمانده مصاحبه کنم.
ساعت ۲ پس از چاشت پیاده حرکت کردم و نماز عصر به قرارگاه آنها رسیدم. به سراغ فرماندهان قندهاری که از پاکستان آمده بودند، رفتم. آذان نماز شام داده شد و خوان کرم رمضانی هموار گردید. من در جریان ۳سال گذشته اولین بار بود که با چنین سفرۀ گسترده و پُر از نعمت مواجه شده بودم.
روزه را بهصورت مفصل افطار کردیم و بعد نماز شام را با جماعت خواندیم. هنگام نوشیدن چای، خود را به مهمانان معرفی کردم و گفتم: «میخواهم در مورد طالبان و دیگر موضوعات سیاسی با شما مصاحبه داشته باشم.» یکتن از ایشان به نماینده گی دیگران گفت: «ما نمیتوانیم این کار را کنیم. امنیت ما درخطراست. ما پاکستان رفتنی استیم و این کار مانند خریدن خطر به جان است.»
در شرایط سخت جبهه مقاومت، آنها آمده بودند تا مقداری پول از احمدشاه مسعود که به هزارها مشکل آن را به دست میآورد، بگیرند و روز گاری را با عیش بگذرانند.
چاکلیت
سرطان ۱۳۷۹ خورشیدی، از راههای مشکل گذر و صعبالعبور چترال، کوتل «انجمن» ولسوالی «اسکازر» ولایت بدخشان به دره پنجشیر رسیدم. راه طولانی، سفر پرمشقت و تنهایی.
در این مسافرت چند جلد کتاب و دو پاکت چاکلیت با خود داشتم. در یکی از درههای بدخشان، شبهنگام چیزی به خوردن نیافتیم. همراهانم از خرجینهای اسبهای شان پارچههای نان قاق و سوخته را پیدا کردند و خواستند آنها را بخورند؛ زیرا بسیار گرسنه بودیم. آنها که چند دانه پیاله با چای جوش کهنۀ داشتند، از من پرسیدند: «چیزی برای خوردن در بقچهات نیست؟» گفتم: «دو پاکت چاکلیت امانت از ماماهایم است.» همراهانم با ناراحتی گفتند: «ما از گرسنهگی میمیریم وتو چاکلیتهای امانت را در بقچه گذاشتهای!» چای را با خس و خاشاک جوش کردیم و در دامنه کوه، جایی که از باد پناه بود، رفتیم و چای را با چاکلیتهای امانتی خوردیم. ما که مسیر طولانی را سفرکرده بودیم و خیلی خسته و مانده نیز شده بودیم، روی تختهسنگهای هموار خواب کردیم.
نیمههای شب از فرط سردی و خنک بیدار شدم٬ به آسمان صاف و پرستاره نگاه کردم و دیدم که هواپیماهای مسافربری از فاصلههای بلندی عبور میکردند، صدای هواپیماها شنیده نمیشد و فقط از اشاره چراغهای سرخ آنها معلوم میشد که هواپیماها در حال عبور از فضای افغانستان استند. دقایقی به ستارهها و آسمان پٌرستاره خیره شدم؛ هرلحظه شهابهای ثاقب از کهکشانها با سرعت فوقالعاده رها شده و در فضای بیکران ناپدید میشدند. با خود گفتم: من و افغانستان در این فضای لایتناهی و در این گردون گردان و در این دنیای عظیم و گسترده چی استیم و چه نقشی را بازی میکنیم؟! لحظاتی خود را در فضای بیکران و عظیم گم کردم و آسمان همچنان پر از رفت و برگشت ستارهها و هواپیماها بود.
اطرافم را دیدم، همراهانم همه در خواب بودند. خرجین اسپی در پهلویم بود، سرما خورده بودم، آن را به سرخود کش کرده و بوتها و کرتی خود را زیر سرم ماندم٬ دقایقی به فکر خانوادهام فرورفتم وبا خود گفتم: خانواده و فرزندانم چه فکر میکنند، من کجا رسیده باشم؟
آنها مسیر حرکتم را نمیدانستند، شاید همسرم فکر کند که روزی شوهرش بازخواهد گشت و چشم فرزندان به دیدار پدرشان روشن خواهد شد.
اما من در این درۀ سرد و تاریک فکر دیگری داشتم، میترسیدم همراهانم، کسانی که برایم اسپ را به کرایه داده بودند، به تصور اینکه من شاید پول و نقدینهای داشته باشم، شبی با کوبیدن سنگی برفرقم به زندهگیم پایان دهند. واقعاً شماری از انسان ها در اینگونه موقعیتها، وجدان خود را از دست میدهند و کشتن انسان نزد آنها؛ مانند پایمال کردن مورچه، میگردد. کابوسهای گونهگون روح و روانم را میآزرد و هرلحظه خانوادهام پیش نظرم سبز میشد. پس از دقایقی خیالهای ترسناک رهایم کرد و به خواب عمیق فرورفتم.
پیش از آذان صبح بیدار شدم و پس از ادای نماز به راه ادامه دادیم. در مسیر راه به همراهانم تفهیم کردم که من پول نقد ندارم و زمانی به قریه رسیدم، پول شما را میدهم. همچنان به آنها گفتم: از مامایم که رییس ارکان معاونیت تخنیکی جبهه مقاومت است، بوت عسکری و دریشی نظامی نیز به شما میگیرم.
آدمها واقعاً موجودات عجیبی استند؛ گاهی تنها بهآرامی خود فکر میکنند، تا غم دیگران!
حرمت به فرهنگیان
سالهای مقاومت، حوالی عصر بود که خواستم از مرکز مخابره در منطقه سریچه که به نام «۲۵» یاد میشد، خبرهای تازه را بگیرم. در مسیر راه آمر صاحب را دیدم که با تعدادی از مردم پیاده راه می پیمود و من هم به جمع شان پیوستم.
آمر صاحب عادت داشت که هرلحظه اطرافش را میدید. در همین اثنا، چشم آمر صاحب به من خورد و بدون مقدمه پرسید: «همی نام خودت چیست؟» من منظور آمر صاحب را فهمیدم، او میخواست بداند نامم با تخلصم هم آهنگی و ارتباط دارد یا خیر. مولوی «عطاالرحمان سلیم» سابق معاون شورای صلح گفت: «بیگانه» آمر صاحب گفت: «بیگانه را میدانم، نامش را پرسیدم!» این بار خودم پاسخ دادم: «آمر صاحب نامم رحمتالله است.» و آمر صاحب دیگر چیزی نگفت.
در جریان پیادهروی که موترها و افراد زیادی نیز از عقب ما روان بودند، یکی از مجاهدین روستای ما به نام «شاه محمد» عریضۀ را به من داد، تا از آمر صاحب امضا بگیرم. راستش اولین بار بود که میخواستم٬ چنین چیزی را به آمر صاحب پیش کنم. آمر صاحب توقف کرد و به همراهان خود گفت: «پیادهروی بس نیست؟!» همه گفتند: «بس است آمر صاحب!»
من از فرصت استفاده کرده و ورقه شاه محمد را به آمر صاحب پیش کردم و گفتم «آدم مظلومی است، سه بار در جبهه زخمی شده و یکپایش نیز در جنگها قطع گردیده است!» آمر صاحب چیزی نگفت و در ورقه درخواست چیزی نوشت و گفت: «به کس نشان ندهی!»
معنویت مسعود
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، پنجشیر، منزل آمر صاحب.
از شبکه مخابره عمومی جبهه “۲۵” به کمیته فرهنگی اطلاع رسید که آمر صاحب یکی از خبرنگاران هفتهنامه را میخواهد که به معاونیت تخنیکی وزارت دفاع حاضر شود. با شتاب از کمیته فرهنگی جبهه واقع منطقه دشتک حرکت کردم و در بازار رخه با گامهای بلند و تند میرفتم که استاد «ولی محمد عاصم» صدایم زد. ایستادم. استاد عاصم پرسید: «بخیر، چرا اینقدر عجله داری؟!» گفتم: «آمر صاحب مرا به معاونیت تخنیکی خواسته است، حتماً گپهای مهمی دارد. میروم که ناوقت نشود!» قاضی ولی محمد عاصم که هم دوره دوران مکتب آمر صاحب بود، گفت: «شوخی نکن، آمر صاحب با اخبار و خبرنگارها هیچ کار ندارد!» چون عجله داشتم، نخواستم زیاد بگویم و فقط در جوابش گفتم: «نخیر استاد، آنگونه که شما فکر میکنید، نیست! آمر صاحب با کمیته فرهنگی همکاری پیوسته دارد!» استاد عاصم که به گپهایم بی باور بود، گفت: «برو، بسیار شاگرد بیوفا استی، از تو کرده من آمر مسعود را بیشتر میشناسم!»
به هر صورت، پیاده و با سرعت نزد «عتیق الله بریالی» معاون تخنیکی وزارت دفاع رسیدم. بریالی خان توسط تیلفون ماهوارهای خود با آمر صاحب که در خواجه بهاوالدین ولایت تخار بود، تماس گرفت و اطلاع داد که خبرنگار هفتهنامه آقای بیگانه در دفتر من منتظر صحبت با شما است.
لحظاتی گذشت و زنگ تیلفون به صدا درآمد و بریالی خان به آن جواب داد و بهطرف مقابل که آمر صاحب بود، گفت: «بلی است، صحبت کنید!» تیلفون را گرفتم، صدای گیرای آمر صاحب بود؛ در این صدا محبت، اعتماد، صداقت و صمیمیت با تمام معنیاش موج میزد. با آمر صاحب صحبت کردم و تمام گپهای شان را ثبت کردم و به دفتر پیام مجاهد برگشتم.
هنوز دو هفته از آن صحبت تیلفونی نگذشته بود که بازهم اطلاع آمد که آمر صاحب شمارا کار دارد. من و استاد محمد اسحاق فایز، همکارم در هفتهنامه، به منزل آمر صاحب در منطقه «جنگلک» رفتیم. آمر صاحب بدون معطلی ما را پذیرفت و به اتاقی کوچکی که برای مهمانان در باغ خود داشت، ما را رهنمایی کردند. داخل اتاق شدیم و در گوشهای با استاد فایز نشستیم. راستش حضور آمر صاحب به همهچیز چیره میشد و هر باری که با آمر صاحب و دیداری داشتهام، به دیگران کمتر متوجه شدهام؛ اما این بار دیدم که در گوشه دیگر اتاق استاد ولی محمد عاصم نیز نشسته است. آمر صاحب خواست تا نزدیک وی بنشینیم و توضیح دهیم که چهکارهای مهمی در هفتهنامه صورت گرفته است.
مدتی میشد که انجنیر محمد اسحاق، رییس کمیته فرهنگی و عبدالحفیظ منصور، مدیر هفتهنامه مجاهد، به خارج از کشور رفته بودند، من داشتهها و مطالب هفتهنامه را برای آمر صاحب توضیح دادم. آمر صاحب به خواندن سرمقاله هفتهنامه شروع کرد و به گونه غیرمترقبه هفتهنامه را مورد نقد قرار داد و گفت: «سرمقاله خوب نوشتهنشده است، دوباره نوشته شود!» آمر صاحب درباره تیترها و عنوانهای دیگر نیز گپها و هدایاتی داشت که من صحبتهای ایشان را یادداشت کردم٬ پس از هدایات آمر صاحب ما رخصت شدیم؛ اما قاضی ولی محمد عاصم همچنان با آمر صاحب ماند.
هر روز پای پیاده از بازار رخه میگذشتم و روزانه از دفتر تا خانه حدود دو ساعت پیادهروی داشتم. ما به وظایف خود عاشقانه میپرداختیم؛ ورنه چگونه امکان داشت که هر روز کم از کم دو ساعت پیاده رفت. باوجود مشکلات سخت اقتصادی جبهه، هرگز شکست در فکرما رخنه نمیکرد و امیدوار پیروزی بودیم. ما به توانایی آمر صاحب یقین کامل داشتیم، میدانستیم که او همچو کوه استوار است، هیچگاه با سرنوشت مردم خود معامله نمیکند و ما را تنها نمیگذارد؛ بدون شک حضور آمر صاحب و معنویت او برای همۀ جبهه قوت قلب بود.
گاهی اوقات دشواریها و مشکلات جبهه به حدی میبود که آمر صاحب برای اکمالات پشت جبهه حتی تصمیم به فروش موترهای که مربوط آمریتها بود، تصمیم میگرفت.
به باور من، قهرمان شدن و محبوبیت کار هر جنگجوی بدون فکر و اندیشه نیست. قهرمانی؛ به فداکاری، تعقل، آگاهی و از خود گذری نیاز دارد که در وجود آمر صاحب همهای این ویژهگیهای عالی بود.
پس از گذشت چند روز، باز از آن بازار گذشتم، به من اشاره شد که کسی کارت دارد. متوجه شدم که استاد عاصم است٬ نزدش رفتم. استاد از من گله داشت٬ پرسیدم: «استاد خیریت است؟ چه شده و چه کردهام؟!» استاد عاصم گفت: «من از خودت چنین توقعی نداشتم؛ زیرا گذشته از آشنایی، تو شاگرد من استی!» بازهم پرسیدم: «استاد خیریت باشد؟ گپ ازچه قرار است؟ چه اتفاقی افتاده است؟!» استاد گفت: «چرا آن گپهای که بین من و تو گفتهشده بود، آنرا به آمر صاحب گفتی؟!» با هیجان گفتم: «قسم است استاد من نهتنها چنین عادت ندارم؛ بل که جرأت گفتن اینگونه گپها و حرفها را نزد آمر صاحب ندارم! برداشت شما کاملاً اشتباه است!» اما استاد عاصم با ناباوری گفت: «خیر باشد، هرچه بود، گذشت!»
یاداشت: زمانی در پاییز سال ۱۳۹۵ خورشیدی، بار اول کتاب خاطراتم چاپ گردید، روزنامه “ماندگار” قسمت های زیادی از خاطراتم را در روزنامه بازنشر کردند. ماندگار روزنامه مشهوری بود که در کابل با نام این روزنامه اکثریت آشنایی داشتند. زمانی این نبشته زیر عنوان “معنویت مسعود” در روزنامه چاپ گردید، یکی از شاگردان استاد عاصم این شماره روزنامه را که از ولی محمد عاصم در خاطرهیی از او نام گرفته شده بود، به استاد «ولی محمد عاصم) جهت مطالعه می دهد.
روزهای عید فرا رسید و من با عبدالله فرامرز وعده گذاشتم که به منطقه ایستگاه اخیر حصه اول خیرخانه بیاید و یکجا با من که موتر داشتم، به دیدن چند دوست مان به خاطر عید مبارکی برویم. آقای فرامرز از منطقه پشت کوتل خیرخانه می آمد، به نسبت ازدحام جاده سروقت نامد و من خیلی منتظر ماندم. از موتر خود پایین شدم، اینطرف و آن طرف قدم میزدم که یادم آمد، خانه استاد عاصم هم در همین نزدیکی ها است، تا آمدن فرامرز، خواستم لحظاتی، بعد از سالها از استاد عاصم هم احوال بگیرم.
زنگ خانهاش را فشار دادم، جوانی آمد و مرا به مهمانخانهیی که استاد با یک همکارش از دادستانی در آن حضور داشت، رهنمایی کرد. چای تعارف کردند، مهمان اولی رفت و من و استاد عاصم تنها شدیم، هنوز گیلاسی از چای را نخورده بودم که آقای عاصم با جدیت خاص مرا مخاطب قرار داد و گفت:
از خودت یک نوشته در روزنامه ماندگار خواندم و تعجب کردم. راستی من اصلن این مساله یادم نیست، گفتم: بلی خاطراتم را آقای “پریانی” گاه گاهی نشر می کند. ولی محمد عاصم مرا مخاطب قرار داده گفت: من از خودت چنین توقعی نداشتم که مرا اینگونه معرفی و توهین کنی!
راستی چای در گلویم گره شد و خیلی متاثر شدم، گفتم کجایش توهین است استاد؟
او بیشتر قهر گردیده و خطاب به من گفت: تو از مسعود پیامبر جور کردی و به من اهانت و تهمت کردی!
گفتم: استاد شما چرا فراموش کرده اید، مگر شما همین حرف ها را نه گفتین؟
خدا شاهد است، اگر من در زنده گی هیچگاهی به جز حقیقت چیزی گفته باشم و یا کسی را توهین کرده باشم!
استاد عاصم که زمانی قاضی هم بوده، خیلی برافروخته شد و گفت: تو درست مرا نمی شناسی، من از مسعود چه کمی دارم!
مسعود یک قوماندان است و من یک استاد و قاضی، پدرم آدم مشهور بود، خانواده ما از خانواده مسعود کرده محبوب و مشهور است، نباید چنین می نوشتی و مرا چنین اهانت می کردی، من خود را از مسعود کم نمیدانم، حتی من بیشتر از او کار کردهام و نام نیک دارم!
راستی از این برخورد قاضی ولی محمد خیلی ناراحت شدم، گفتم من حقیقت را نوشته ام، اگر خلاف است، لطفن در همان روزنامه شما نامه بنویسید و به اصل قضیه را بگویید.
ولی محمد با قهر گفت: مه وقت و فرصت این کار ها را ندارم، بار دگر اگر چیزی در این موارد می نوشتی، اول بیا با من مشوره کن و بعد بنویس!
گفتم تشکر استاد از قدردانی تان، دگر هیچگاهی این کار را نخواهم کرد، من میروم که کسی در بیرون در منتظرم است و خانهاش را ترک کردم.