گزارش ها

آمرصاحب شهید: باشم نباشم، مقاومت ادامه دارد

ویژه مطالب بیست و یکمین سالگرد شهادت احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشور

خوانندگان گرامی! در آستانۀ بیست و یکمین سالگرد شهادت قهرمان ملی کشور، شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. امسال در حالی هفتۀ شهید را گرامی می‌دارم که سرزمین ما یک‌بار دیگر به اشغال گروه جهل و تعصب در آمده است و مردمان سلحشور و آزادۀ ما یک‌بار دیگر عزم خویش را برای دور جدیدی از مبارزات رهایی بخش ملی جزم کرده اند.

آریاپرس تصمیم دارد به مناسبت بیست و یکمین سالگرد شهادت آمرصاحب، مطالب و نوشته های ویژه‌ای را به دست نشر بسپرد.

 خاطرات رحمت الله بیگانه، نویسنده و خبرنگار از دوران مقاومت اول (۱۳۷۵ – ۱۳۸۰)

(قسمت ششم)

شبی با مسعود 

شب ۲۷ اسد ۱۳۸۰ خورشیدی، درست ۲۲ روز پیش از شهادت آمر صاحب، درحالی‌که داوود نعیمی، محمد داود عارفی، آقای نورآقا شیرزی که تازه از کشور جرمنی برگشته بود، فرمانده گدا محمد خالد و من پای صحبت آمر صاحب نش‍ستیم. ‍آمر صاحب ضمن قصه‌ها و گپ‌های شیرین دیگر، حکایت یکی از سفرهای پرخطرشان را با هلیکوپتر برای ما بازگو کرد.

با هلیکوپتر از پنجشیر بسوی تالقان می‌رفتیم؛ من در کابین چرخبال کنار پیلوت عبدالواسع نشسته بودم. آمر صاحب خلبانی چرخبال را بلد بود و بیشترینه در پروازها کنار راست خلبان می‌نشست. ناگهان در منطقه اندراب متوجه شدم که عقربه‌های صفحه‌ سوچبورد هلیکوپتر از فعالیت بازمانده‌ و یک ماشین هلیکوپتر خاموش شده است، پیلوت را متوجه ساختم و تقاضا کردم، تا ارتفاع چرخ بال را کم بسازد؛ اما او وانمود کرد که مشکلی نیست بار دیگر به پیلوت گفتم خطر جدی است، بهتر است آهسته‌ آهسته ارتفاع خود را کم بسازی! اما پیلوت بازهم کم شنید. وقتی در منطقه تالقان رسیدیم، ماشین دوم هلیکوپتر نیز خاموش شد، پیلوت بسیار وارخطا شد و من فقط متوجه عقربه‌های سوچبورد طیاره بودم. خطر خیلی جدی بود؛ ولی غیر از من و پیلوت دیگران متوجه این حالت نبودند. پس از لحظات محدود و کوتاه با بسیار تعجب متوجه شدم که عقربه‌ها به گونه ناگهانی در کار شدند و هر دو ماشین چرخبال فعال شد.

آمر صاحب به جرأت و شجاعت همکاران خود در قوای هوایی اشاره کرد و گفت: «اگر ماشین‌های هلیکوپتر دوباره فعال نمی‌شد، من و دیگر همکاران ما همه از بین می‌رفتیم!»

مقاومت با امکانات خیلی اندک؛ ولی باهمت بلند مسعود بزرگ و همکارانش شکل گرفت و به پیروزی رسید. 

آمر صاحب دشمن افغانستان را خوب می‌شناخت و با این که درب گفت‌وگو و مفاهمه را باز گذاشته بود؛ اما از ترفندهای دشمن و تحرک آن‌ها آگاه بود؛ مسعود بزرگ به‌تنهایی و توکل به خداوند و با اتکا به قدرت و پیشتیبانی مردم، بزرگ‌ترین دشمن افغانستان را؛ دشمنی که 20 سال با بزرگترین کشور های جهان جنگید و در نهایت موفق به اشغال افغانستان شد، به شکست مواجه ساخته بود.

کتاب گلبدین

با محتسب مگویید، اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد، در درد خود پرستی

زمان مقاومت، در پنجشیر، هر هفته به دیدار آمر صاحب به خانه‌اش می‌رفتم تا از موضوع‌های جدید سیاسی و نظامی باخبر شویم و گزارش‌ها و خبرهای آن را در هفته‌نامه پیام مجاهد چاپ کنیم. بیشترینه انجنیر محمد اسحاق رییس کمیته فرهنگی، عبدالحفیظ منصور مدیر مسئول و گاه‌گاهی من نیز با ایشان به حضور آمر صاحب می‌رفتیم.

روزی با حفیظ منصور به دیدن آمر صاحب رفتیم. باغ آمر صاحب که تازه در ساحه بزرگ‌آباد شده بود، نمای زیبای داشت؛ گل‌ها و گل بته‌ها، همه و همه دیدنی بودند؛ اما جالب‌تر از همه این بود که وقتی آمر صاحب حضور می‌یافت، بر همه‌چیز چیره می‌شد و آدم همه را فراموش می‌کرد. روی چوکی‌های سفید پلاستیکی در صحن باغ نشستیم و گپ و گفت‌ها پیرامون سیاست و جنگ چرخید. در دست منصور کتابی بود و آن را به آمر صاحب داد، آمر صاحب کتاب را دید و به محتوای کتاب سر زد. 

کتاب «دسایس پنهان، چهره‌های عریان» عنوان داشت و اثر گلبدین حکمتیار بود. آمر صاحب صفحه پایانی کتاب را به خوانش گرفت و پس از درنگ کوتاه خندید و گفت: تنها دریک صفحه این کتاب چندین بار از من یادشده است! منصور پرسید: آمر صاحب، این کتاب را در هفته‌نامه نقد نکنیم؟ آمر صاحب با لبخند جواب داد: فکر نکنم این کتاب ارزش نقد را داشته باشد. بگذارید که حکمتیار صاحب هرچه می‌گوید، بگوید! حکمتیار صاحب آدم عجیبی است، او جز خودش، کس دیگری را قبول ندارد!

بیست‌وپنج

گاهی که به زیارت آرامگاه آمر صاحب در تپه سریچه‌ی پنجشیر می‌روم، آرامش عجیبی برایم دست می‌دهد. آمر صاحب در پایگاه سریچه یک‌پایه تیلفون ستلایت و مخابرۀ به نام «۲۵» داشت که توسط آن تمام خطوط جبهه‌های مقاومت را رهبری و اداره می‌کرد. آمر صاحب در تپه سریچه برای جلسه‌ها و دیدار با مردم، تازه دفتری بنا کرده بود.

روزهای سخت و دشواری بود؛ مواد غذایی و تیل در پنجشیر به‌آسانی دستیاب نمی‌شد و بهای مواد غذایی و مواد سوختی گران بود. برای چاپ هفته‌نامه پیام مجاهد به چهارصد لیتر تیل نیاز داشتیم که این ضرورت پس از هدایت تحریری آمر صاحب، توسط معاون ممر محترم جنرال صاحب اصغرخان، اجرا می‌گردید.

برای گرفتن هدایت و تهیه تیل بخاطر چاپ شماره تازه هفته‌نامه به دفتر آمر صاحب رفتم و پیشنهاد را به آمر صاحب رساندم. «حاجی رحیم» یکی از دستیاران آمر صاحب درخواستم را گرفت و پس از لحظاتی دوباره پیشنهاد را برای من آورد. آمر صاحب هدایت داده بود، تا کمیته فرهنگی تیل مورد نیاز خود را از ذخیره‌گاه جبل‌السراج تهیه کند. می‌خواستم به دفتر کمیته فرهنگی برگردم که دستیار آمر صاحب گفت: «آمر صاحب شما را خواسته است!» داخل اتاق جلسه شدم و درحالی‌که فرماندهان زیادی حضور داشتند، سلام دادم، آمر صاحب از من پرسید: «چرا هفته‌نامه را پیش از چاپ به من نشان ندادید؟» در پاسخ آمر صاحب گفتم: «هفته‌نامه را آوردیم؛ اما شما تشریف نداشتید» در این مجلس که «داوود پنجشیری» رییس دفتر آمر صاحب نیز حضور داشت، از ‍آمرصاحب سوال کرد: «آمر صاحب؛ اگر شما نباشید، مشکل پیام مجاهد چه می‌شود؟!» آمر صاحب بدون درنگ گفت: «من که نبودم، هفته‌نامه را به شما نشان بدهند!»

درد بزرگ

تصویر حقیقی اشغالگر، ظالم و بیگانه را می‌توان در هنگام تجاوز شناخت.

 ۲۳ اسد ۱۳۷۸ خورشیدی، طالبان جنایتکار، همراه با حامیان پاکستانی‌شان، خط مقدم مقاومت در شمال کابل را شکستند و برای ۴۸ ساعت در مناطق قره‌باغ، شکر دره، بگرام و کوهستان و ۲۴ ساعت در ساحه‌های جبل‌السراج و گلبهار، هر جنایتی را که از دست شان آمد و توانستند، انجام دادند.

مردم از ترس وحشت و جنایت‌های آن‌ها خانه و کاشانه خود را رها کرده گریختند. آیا می‌شود عمق فاجعۀ را که در شمال کابل، پروان و کاپیسا رخ داد، بیان کرد؟ 

مگر قلمی می‌تواند که درد جگرسوز مادری را بنویسد که طفلش هنگام فرار مردم، در شب تاریک، از آغوشش به دریای پنجشیر افتید و طعمه امواج دریا گردید؟!

 آیا ممکن است از درد پدر و مادری گفت که جنازه دختری هفت‌ساله خود را به دست امواج خروشان دریای پنجشیر سپردند؟! 

و آیا می‌توان از حنجره پیر مردی شنید که فریاد می‌زد: «به لحاظ خدا ما را از اینجا نجات دهید که زنان و دختران ما را پنجابی‌ها می‌برند؟! 

این‌ها نمونه‌های کوچکی از درد بزرگ افغانستان است که متأسفانه همچنان ادامه دارد.

ما برای آزادی و رهایی بهای سنگین پرداختیم؛ اما سوگمندانه که به آزادی، ‍آبادی و رفاه نرسیدم.

مردی که جنگ از مهربانی‌اش نکاست!

 سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ خورشیدی، نوجوان بودم و وقتی نام مسعود را می‌شنیدم، احساس عجیبی برایم دست می داد. آن زمان مسعود را ندیده بودم و حتی دیدن تصویر احمدشاه مسعود، در کابل برایم ممکن نبود؛ اما مسعود در خیال و خاطرم تجسم می‌یافت و برتر از «رستمِ شاهنامه» در دم دیده‌هایم قامت می‌افراشت. 

در آن روزگار مسعود در برابر بزرگ‌ترین ابرقدرت جهان مبارزه می‌کرد.

پیوند من و مسعود، عاطفی و دور از پیوند ‌های تباری و سیاسی بود. گاهی که صدایش از طریق رادیو بی، ‌بی، ‌سی می‌شنیدم، تا رگ رگ وجودم طنین می‌انداخت. 

هر انسان در فکر و اندیشۀ خود الگو و نمونۀ یی دارد که آن را بالاتر از همه می‌شمارد. برای من مسعود والاتر از هرکسی دیگر بود. از احمدشاه مسعود حکایت‌های زیادی روایت شده است، مسعود در افغانستان چهرۀ افسانه‌ای بود که کارکرد ها و قصه‌هایش خانه به خانه و سینه‌ به ‌سینه بازگو می‌شد. در حقیقت مسعود بزرگ، در زمان زنده‌گی خود به افسانه مبدل شده بود؛ زیرا مقاومت او در برابر قشون تا دندان‌ مسلح، غیر قابل‌تصور و باور بود. 

با آنکه از جنگ‌های مسعود و شخصیت او کوچک‌ترین آگاهی نداشتم؛ اما قلبم به این باور بود که این مرد شکست‌ ناپذیر است. در مورد مسعود کتاب‌ها و مقاله‌های بی‌شماری نوشته شده و دیدگاه‌های موافق و مخالف زیادی نشر گردیده است؛ ولی من مسعود را چگونه یافتم:

مسعود شخصیت بزرگی بود؛ او انسان نجیب، دلسوز، مهربان، پرعاطفه و برخلاف انسان‌های که دیده‌ام، شکسته ‌نفس و بی‌ادعا بود؛ راستش وصف و ارایه نمای دقیق از مسعود بزرگ در قلم نمی‌گنجد. او از همه والاتر و برتر بود.

 یکی از ویژه‌گی‌های که خداوند پیغمبر خود را به آن وصف می‌کند، استقامت است. خداوند در آیتی از قرآن می‌گوید: «استقامت کن چنان‌که برایت امر کردم.» مسعود بزرگ استقامت پیامبرانه داشت و هیچ‌گاه در برابر زور و زر خم نگردیده و نشکست. 

مسعود از دیدگاه اندیشه و فکر، انسان میانه‌رو و اعتدال پسند بود و ریخت بدنی و فزیکی او تعادل عجیب و جالب داشت. توانایی فکری و ذهنی مسعود و کاریزماتیک بودن او را می توان امروز حدس زد، او یکه و تنها با کمترین فرصت‌های تخنیکی، مالی و انسانی در برابر بزرگ‌ترین جنگ‌ها ایستاده‌گی کرد و در نهایت  پیروز شد. این کامیابی، قدرت فوق العاده کارا و مدیریت مسعود را نشان می‌دهد. او مرد توانا بود، دشمنانش از حضور او ترس و هراس داشتند و پیروزی بر او را محال می‌دیدند.

مسعود درحالی‌که بیشترینه زنده‌گی خود را در جنگ سپری کرده بود؛ اما جنگ و نبرد، مهربانی و صمیمیت را از او کم نساخته بود.

مسعود شجاعت افسانه‌ای داشت و با مردمش چنان نزدیک بود که هیچ‌گاهی یاس و ناامید را اجازه نمی‌داد، تا بر روح روان ‍آنها سایه افگند. گزافه است٬ اگر بگویم که مسعود عزیز اشتباه نمی‌کرد و کاستی نداشت، چنین نیست؛ اما مسعود به کاستی‌ها، کمبودی‌ها و اشتباه‌های خود اعتراف می‌کرد آن را می‌پذیرفت و می‌کوشید از تکرار اشتباه‌ها جلوگیری کند.

 مسعود انسان‌ دوست داشتنی بود که هیچ‌گاه بیننده و شنونده از گفتار و دیدارش سیر نمی‌شد و در حضورش اطمینان قلب آدم‌ها بالا می‌رفت. مسعود چنان تأثیرگذار و پر جاذبه بود، اگر به‌جانب خطر می‌رفت دیگران بدون ترس او را تعقیب می‌کردند.

مسعود چشم امید و تکیه‌گاه بزرگ و پولادین برای مردم افغانستان بود؛ چنان‌که گاهی فکر می‌کردم؛ «اگر مسعود نباشد، چه واقع خواهد شد؟!»

من وقتی مسعود بزرگ را به آن انرژی و قوت می‌دیدم، واژه شکست از قاموس خیال و خاطرم فرار می‌کرد. 

مسعود فشرده و کوتاه صحبت می‌کرد، «جان گپ» را می‌گفت و به حرف‌های مخاطب خود٬ با دقت گوش می‌داد و همیشه سرحال، خندان و پر انرژی بود. 

مسعود شخصیت متین و موقر داشت و بسیاری‌ها جرأت حرف زدن را در حضورش نداشتند. مسعود به افغانستان عشق می‌ورزید، او تمام عمر خود را برای خدمت به مردم وقف کرد. مسعود به زنده‌گی همکاران وهم سنگران خود بسیار فکر می‌کرد، در جنگ‌ها کمتر تهاجم می کرد؛ زیرا در تهاجم تلفات انسانی بیشتری می‌گردد٬ او تا مجبور نمی‌شد، دست به تعرض نمی‌زد.

مسعود بزرگ از جنگ متنفر بود، اما ناخواسته زنده‌گیش با جنگ گره‌خورده بود؛ زیرا در جامعه عقب‌مانده و تکامل نیافته افغانستان، تثبیت حق و عدالت بدون قدرت امکان نداشت و ندارد. 

مسعود برای آزادی و عدالت رزمید و در این کوره ‌راه دشوار جان‌عزیز خود را نثار کرد.

 مسعود سزاوار گرامی داشته است، اندیشه او را باید نمونه ساخت و به نسل‌های بعد شناساند، تا آن‌ها با بهره‌گیری از آموزه‌های او به آزادی و عدالت همیشه‌گی دست یابند. 

گفتۀ ماندگاری است: «مردان بزرگ؛ چون کوه‌اند، هرچند به آن‌ها نزدیک شوی، عظمت شان بیشتر آشکار می‌شود.» این قول در مورد احمدشاه مسعود، خیلی صادق و دقیق است.

نوشته های هم‌سان

جواب دهید

Back to top button