آمرصاحب شهید: باشم نباشم، مقاومت ادامه دارد
ویژه مطالب بیست و یکمین سالگرد شهادت احمدشاه مسعود، قهرمان ملی کشور
خوانندگان گرامی! در آستانۀ بیست و یکمین سالگرد شهادت قهرمان ملی کشور، شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. امسال در حالی هفتۀ شهید را گرامی میدارم که سرزمین ما یکبار دیگر به اشغال گروه جهل و تعصب در آمده است و مردمان سلحشور و آزادۀ ما یکبار دیگر عزم خویش را برای دور جدیدی از مبارزات رهایی بخش ملی جزم کرده اند.
آریاپرس تصمیم دارد به مناسبت بیست و یکمین سالگرد شهادت آمرصاحب، مطالب و نوشته های ویژهای را به دست نشر بسپرد.
خاطرات رحمت الله بیگانه، نویسنده و خبرنگار از دوران مقاومت اول (1375 – 1380)
قسمت دوم
سرسری نگذرید
سالهای ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۰ خورشیدی، جنگهای سختی میان مقاومت گران و طالبان در شمال کابل و دیگر ولایات افغانستان جریان داشت.
به تاریخ ۱۷ سنبله ۱۳۷۷ خورشیدی، نیروهای احمدشاه مسعود، در یک عملیات سنگین، دیوار مقاومت یکساله طالبان را در شمال کابل شکست و به تاریخ ۲۰ سنبله ۱۳۷۷ خورشیدی، بنا بر دستور آمر صاحب موظف شدم، تا برای هفتهنامه پیام مجاهد گزارشی از شمال کابل آماده کنم. با بسمالله محمدی که در آن زمان فرمانده عمومی جبهه مقاومت در شمال کابل بود، گفتوگو کردیم و گزارش جنگهای شدید شمال را ازایشان گرفته و در هفتهنامه پیام مجاهد نشر کردیم.
آمر صاحب گزارش چاپشده در هفتهنامه را خواند و برای ما گفت: «شما باید گستردهگی جنگ را از زبان تمام فرماندهان جنگ انعکاس میدادید. درست است که بسمالله خان قوماندان عمومی جبهه است؛ اما گپهای مهم و اخبار جالب پیش فرماندهان مختلف است.» آمر صاحب در ادامه گپهایش گفت: «جنایات هولناکی که بر سر مردم شمالی رسید، تاریخ به یاد ندارد. شما نباید به گپهای کلی اکتفا میکردید، باید عمق فاجعه را به تصویر میکشیدید و سرسری از مسایل نمیگذشتید.»
گپهای آمر صاحب کاملاً دقیق بود. من و اسحاق فایز وقتی هفته بعد آن، از نزدیک با قوماندانان جنگ صحبت کردیم، ایشان از جنایات که در حقوق مردم صورت گرفته بود پرده برداشتند که بسیار وحشتناک بود.
ما که یکعمر خبرنگاری و گزارشگری کرده بودیم، به بینش خبرنگاری آمرصاحب تعجب کردیم.
محاصره پنجشیر
۱۹ اسد ۱۳۷۷ خورشیدی، پنجشیر از چندین استقامت در محاصره طالبان و پاکستانیها بود و احمدشاه مسعود، فرمانده کل جبهه مقاومت برای توضیح و تشریح وضعیت سیاسی و نظامی در مساجد حضور مییافت و چهره اصلی طالبان مزدور را به مردم معرفی میکرد.
مدیرمسئول هفتهنامه پیام مجاهد که یگانه شریه چاپی درمجموع قلمرو دولت اسلامی افغانستان بود، به من وظیفه داد، تا در مسجد بازارک رفته و از سخنان آمر صاحب گزارش تهیه کنم، قلم و کاغذ را گرفته آماده شدم و بهسوی مسجد راه افتادم. به مسجد جامع بازارک رسیدم، مسجد پر از مردم بود، بهسختی در قسمتی از مسجد جا گرفتم که آمر صاحب رسید.
احمدشاه مسعود در مورد وضعیت جنگی صحبت کرد و در بخشی از سخنان خود گفت: «علت اساسی شکست نیروهای ما در شمال افغانستان، که کار نفوذی دشمن و توزیع پول فراوان بود؛ تمام شد.»
فرمانده احمدشاه مسعود معتقد بود که با گسترش جنگ، طالبان و پاکستانیها تاب جنگهای طولانی، گسترده و فرسایشی را ندارند. او از قهرمانیهای مردم شمالی توصیف کرد و گفت: «وضعیت نیروهای ما در شمالی بسیار خوب است.»
فرمانده کل مقاومت در قسمت دیگری از صحبتهای خود گفت: «کشورهای اروپایی و همسایههای شمالی به هرگونه کمک و همکاری وعده دادهاند!» اما آمر صاحب رمز پیروزی را در بسیج نیروهای مردمی دانست، نه در کمکهای خارجی، آمر صاحب در ادامه سخنانش افزود: «برای اینکه محاصره اقتصادی را که دشمن برنامه دارد بشکنیم، بهزودی جاده یی را با بدخشان وصل خواهیم کرد.»
آمرصاحب به مردم پنجشیر گفت: «چشمداشت تمام ملت این است که پنجشیر چه میکند؛ اگر مردم افغانستان مطمین شوند که در پنجشیر مقاومت صورت میگیرد، همه به پا خاسته مقاومت میکنند. پنجشیر بهعنوان محور مقاومت، باید تمام ملت را امید دهد. طوری که گفتم، دشمن برنامه محاصره مارا دارد، احتمالاً اگر در کوتاه مدت چنین کاری صورت گیرد، یکی از مشکلات دستوپا گیر جبهه همانا تعداد بیش از حد نفوس در پنجشیر است. خوب خواهد شد، کسانی که برای میله پنجشیر آمدهاند، دوباره برگردند.»
آمر صاحب گفت: «من تا یک قطره خون در بدن دارم، در راه آزادی و سربلندی وطن خود میایستم و تا زندهام نخواهم گذاشت که پای دشمن به اینجا برسد!» فرمانده احمدشاه مسعود خطاب به جوانان گفت: «شما نباید در این سایه درخت، در آن سایه درخت نشسته و خبر گوش کنید! این مسئله شما را از کار اصلی خواهد ماند. امروز روز بسیار مهم است، شما خودتان خبرساز شوید، تا دیگران کارهای شما را بشنوند!»
مسعود در خاتمۀ این سخنرانی تاریخی خود گفت: «من تصمیم خود را گرفتهام، من تازندهام از این وطن دفاع خواهم کرد و هیچگاه به متجاوزان پنجابی، طالبان مزدور و عرب اجازه نخواهم داد، تا این سرزمین را اشغال کنند!
شما همت کنید تا نام تان در تاریخ به خط زرین نوشته شود! این متجاوزان جنگ را ندیدهاند، همه مناطق را با پول و دسیسه و معاملات کلان استخباراتی گرفتهاند. امروز مردم افغانستان به شهامت شما دلبستهاند؛ اگر شما همت خود را از دست دادید، افغانستان در چنگال پاکستان خواهد افتاد! ما اگر همت کنیم و زن و مرد ایستاده شویم، پاکستان چه که همه دنیا در مقابل ما چیزی کرده نخواهد توانست. این فرصت خیلی مهم و سرنوشت ساز است و شما به حیث مدافعان اصلی این سرزمین در آینده قدر خواهید شد!»
در اخیر صحبتهای آمر صاحب، مردم آمادهگی خود را برای دفاع از سرزمین شان ابراز کردند و پیر و جوان یکصدا گفتند: «ما آماده دفاع استیم! یا کشورمان را آزاد میکنیم ویا آبرومندانه شهید میشویم!» آمر صاحب در همین مجلس به فرماندهان هدایت داد، تا قرارگاه های دوران جهاد را دوباره فعال سازند و برای هدایت بعدی آماده باشند.
یادداشت: صحبت های تاریخی همین مجلس، بار ها به شکل ویدیو در صفحات اجتماعی نشر گردیده است.
مسعود؛ الگوی بزرگ
احمدشاه مسعود قهرمان ملی، فرشته نبود؛ آدم بود و در کمال انسانیت و آزادهگی زندهگی کرد. من که مدت کوتاهی با ایشان بودم، گوشۀ از خاطرات و مهربانیهای این مرد بزرگ و بلند آوازهای تاریخ را که بسیار باعزت زندهگی کرد، یادآور میشوم:
احمدشاه مسعود در مورد وضعیت جنگی صحبت کرد و در بخشی از سخنان خود گفت: «علت اساسی شکست نیروهای ما در شمال افغانستان، که کار نفوذی دشمن و توزیع پول فراوان بود؛ تمام شد.»
فرمانده احمدشاه مسعود معتقد بود که با گسترش جنگ، طالبان و پاکستانیها تاب جنگهای طولانی، گسترده و فرسایشی را ندارند. او از قهرمانیهای مردم شمالی توصیف کرد و گفت: «وضعیت نیروهای ما در شمالی بسیار خوب است.»
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، کارمند کمیته فرهنگی جبهه مقاومت بودم. روزی با استاد محمد اسحاق فایز- همکارم در هفتهنامه پیام مجاهد، فاصله زیادی را برای توزیع هفتهنامه پیاده پیمودیم. بارگران و دوری راه خستهمان کرده بود و عبور مرور موترها در یگانه جاده پنجشیر نیز بهندرت صورت میگرفت. به عقب دیدم، یک موتر سیاه از دور نمایان شد. به آقای فایز گفتم: «من این موتر راه ایستاد میکنم.» وقتی استاد فایز متوجه موتر شد، «گفت این موتر آمر صاحب است، خوب نیست که آنرا دست دهیم!» هنوز از صحبت ما دقایقی نگذشته بود که موتر کنار ما توقف کرد. از خوشحالی دروازه موتر راه که از نوع «همَر» بود، باز کردم. در پهلوی دروازۀ موتر فقط یک چوکی بود من هفتهنامهها را با خود داشتم و استاد فایز دو نل بخاری را انتقال میداد.
استاد فایز تلاش داشت، تا در طرفی که من بودم، جای بگیرد. به فایز گفتم: «یک چوکی است، دو نفر جای نمیشود!» سرانجام جابهجایی نلها و نشستن استاد فایز بیش از یک دقیقه را در برگرفت. چون چوکیهای موتر بلند بودند، من نفهمیدم که در چوکی پیش روی موتر آمر صاحب نشسته است. فکر کردم راننده موتر آمر صاحب، ما را شناخته و این مهربانی توسط راننده صورت گرفته است. بالاخره موتر حرکت کرد و پس از لحظاتی متوجه شدم که آمر صاحب در چوکی پیش روی موتر نشسته است. آمر صاحب پرسید: «چه گپهاست؟» و دست خود را برای گرفتن هفتهنامه دراز کرد. راستش کمی دستپاچه شدم و در میان رولهای هفتهنامه که برای قرارگاهها بستهبندیشده بود، در جستوجوی بستۀ مربوط به دفتر آمر صاحب شدم؛ زیرا نمیخواستم که دیگر هفتهنامهها بیجا شوند. استاد فایز که متوجه دست آمر صاحب شده بود، باعجله یک رول اخبار را از بسته آن باز کرد و هفتهنامه به آمر صاحب داد.
کمیته فرهنگی پنجشیر
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، کارمند کمیته فرهنگی جبهه مقاومت بودم. آن روزها پنجشیر در محاصرهای کامل طالبان قرار داشت. کمیتۀ فرهنگی در منطقۀ قلات درۀ پارنده موقعیت داشت. در آنجا دکانی وجود نداشت. یکی از مجاهدان به کاغذ سفید نیاز داشت و از من خواهش کرد تا به او یک ورق کاغذ سفید بیاورم.
از دفتر کاغذ گرفتم، به آن مرد دادم که انجنیر محمد اسحاق، رییس کمیته فرهنگی مرا دید وبا عصبانیت گفت: «چرا این کار را میکنی؟ بگذار خودشان کاغذ پیدا کنند، اینجا که دکان نیست!»
خبرنگار بی بی سی
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، «ویلهم ریف» خبرنگار رادیوی بی بی سی برای مصاحبۀ به کمیته فرهنگی آمد و با انجنیر محمد اسحاق، رییس کمیته مصاحبه کرد؛ پس از خداحافظی دوباره درب کمیته به صدا درآمد. در را باز کردم وبا همان خبرنگار روبهرو شدم. موصوف تقاضا کرد که استفاده از تیلفون ستلایت کمیته میخواهد تا خبری را به لندن گزارش دهد.
موضوع را با انجنیر صاحب محمد اسحاق شریک کردم. انجنیراسحاق گفت: «ما دستگاه مخابره نیستیم! میتوانند این کار از طریق بازار انجام دهد، این وظیفه خودشان است، نه وظیفه کمیته فرهنگی!»
در زمان مقاومت، تیلفون ستلایت- ماهوارهای، در بازار آزاد پنجشیر نبود و صرف در منطقه گلبهار یکپایه تیلفون ستلایت وجود داشت که مردم در بدل پرداخت پول از آن استفاده میکردند.
استاد محمدکریم خلیلی
۳۰ سنبله ۱۳۷۸ خورشیدی، جنگهای شدید و خونباری در بامیان درگرفت و کریم خلیلی، یکی از رهبران حزب وحدت، در محاصره طالبان قرار گرفت. احمدشاه مسعود چرخبالهای جبهه مقاومت را برای نجات عبدالکریم خلیلی به بامیان فرستاد٬ خلیلی با همراهانش از گرفتاری و اسارت طالبان نجات یافتند.
ساعت ۵ بامداد بود که دو فروند چرخبال از دره پنجشیر بهسوی بامیان پرواز کردند و بهزودی کریم خلیلی و شماری از همراهانش را به پنجشیر رساندند. شام روز ۲۹ اسد، رادیوی بیرون مرزی ایران در سرویس خبری شب خود گفت: «کریم خلیلی با شماری از نیروهای خود در محاصرۀ طالبان ماندهاند.»
کریم خلیلی به پنجشیر رسید و در خانه کاکا تاج الدین در منطقه بازارک، جابهجا شد، وظیفه گرفتم، تا با کریم خلیلی مصاحبهای انجام دهم. به خانه کاکا تاجالدین خُسر آمر صاحب رسیدم، داخل سالون بزرگ شدم و به کریم خلیلی که با شماری از همراهانش نشسته بود، سلام کردم. هیچکس متوجه من نشد و سلامم نیز پاسخ نیافت؛ هرکس گرفتار کار خود بود. لحظاتی نشستم، خلیلی با نگرانی و دلهره از هر مهماندار میپرسید: «آمر صاحب چه وقت میآید؟»
مهمانان خیلی نگران و وحشتزده بودند؛ یکی از حملات طالبان میگفت، دیگری از شدت راکت باران بامیان قصه میکرد و یکی هم از بهجا ماندن رفقایش که در چرخبال جا نشده بودند، حکایت میکرد. همه تشویش داشتند که جاماندهگان کشته نشوند؛ کریم خلیلی نا آرام و بیقرار بود و میپرسید: «آمر صاحب هنوز نیامده است؟!» همراهانش نیز میپرسیدند: «ازاینجا تا تاجیکستان چند ساعت فاصله است؟ آیا شام هم چرخبالها میتوانند پرواز کنند یا خیر!»
من که وارخطایی، دستپاچه گی و ترس خلیلی و همرهانش را دیدم، از خیر مصاحبه گذشتم و با دستخالی به دفتر هفتهنامه برگشتم.
یادداشت آریاپرس از قول کاوه آهنگر: در زمانی که بامیان سقوط کرد من کاوه آهنگر همراه با جمعی از نویسندهگان و استادان دانشگاه در خواجه بهاءالدین بودیم. در ظهر یکی از روز ها بود که دوتا چرخبال استاد کریم خلیلی و همراهانش را به خواجه بهاءالدین آورد. دست یکی از افراد خلیلی که گفته میشد مسئول مخابرۀ او بوده است، زخم داشت که میگفتند حین جابجا کردن ماین در جاده مورد اصابت گلولۀ طالبان قرار گرفته است. جناب مصطفا کاظمی نیز با این گروه همراه بود.
مهمانان وقتی به مهمانخانۀ قاضی کبیر، که در آن زمان فرمانده ماورای کوکچه بود، رسیدند، یکی از مسئولین آنها را به صُفه های رهنمایی کرد که زیر درختان بزرگ چنار موقعیت داشتند. استاد خلیلی با جمعی در صفۀ بالایی نشستند و افراد شان در صفۀ که پایننتر از این صفه اما در کنارش قرار داشت، نشستند.
من و استاد مهرورز در صفۀ که خلیلی و دیگر بزرگان بامیان نشسته بودند، نشسته بودیم و به سخنان شان گوش میدادیم. شهید مصطفا کاظمی در حین صحبت های خود با استاد خلیلی به او گفت:
- تاریخ نشان داد انتخابی را که ما کرده بودیم درست بوده است.
اشارۀ شهید کاظمی به ائتلاف های سیاسی-نظامی حزب وحدت با حزب اسلامی و جنبش و همنوایی خود و سازمان تحت رهبریش با آمرصاحب شهید بود.
پس از ظهر آن روز آمرصاحب که از دشت قلعه که خطوط اول نبر در آنجا قرار داشت، برگشت. آمرصاحب مستقیم به اتاق خود رفت، وضو کرد، نماز خواند و پس از صرف غذای مختصر به نزد مهمانان آمد.
مهمانان بامیانی تا حوالی عصر در خواجه بهاءالدین ماندند و بعد رهسپار تاجیکستان شدند تا از آنجا به ایران فرستاده شوند.
نظمیها
سال ۱۳۷۸ خورشیدی، با عبور از کوتلهای مشکل گذر به شهرستان کران و منجان در ولایت بدخشان رسیدم. بیش از یک شبانهروز بود که چیزی برای خوردن نیافته بودم. قحطی در ولایت بدخشان، پنجشیر و مجموع مناطقی که بر ضد طالبان و پاکستانیها مقاومت میکردند، بیداد میکرد.
در دره کران ومنجان، نزدیک جاده موتررو آثار چایخانۀ محقری پیدا شد و خیلی خوش شدم. از پیر مردی که با چپن زیبای سبزرنگ، موزههای بلند و کمربسته آنجا ایستاده بود، پرسیدم، او در جوابم گفت: «در گذشته اینجا سماوار بود؛ اما زمانی که رفت وآمد مردم و مسافرین از کوتل کم شد، آنها کوچ کردند.»
پیرمرد باریش سفید، موزههای بلند، چپن سبز و کمربستهاش خیلی دیدنی و زیبا معلوم میشد، از من پرسید: «بچیم، از کجا ستی؟» گفتم: «از دره پنجشیر.» پیرمرد بازهم پرسید: «با آمر صاحب بلد استی؟» گفتم: «بلی، همین حالا هم همکارش استم!» پیرمرد گفت:«خداوند آن مرد بزرگ را در پناه خود نگه دارد، خیلی آدم باخدا و رحمدل است، میگویند: حالا پادشاه شده!» من چیزی نگفتم و سکوت را ترجیح دادم؛ زیرا پادشاهی مسعود شکسته بود و کابل در دست ظالمان میتپید. اما نخواستم رویای شیرین این پیر مرد بشکند وهمان طور با اشتیاق به قصههایش گوش دادم.
پیرمرد چشمهای خود را تنگ و خیره کرده وبا انگشت منطقۀ یی را برایم نشان داد و گفت: «آنجا را کران میگویند و آن مرد خدا- احمدشاه مسعود، اولین عملیات نظامی خود را از همانجا آغاز کرد و بدون اینکه بینیِ کسی خون شود، این منطقه را آزاد ساخت.
مردم بسیار خوش بودند، مردم مجاهدان مسعود را نظمیها میگفتند.»
کمیته فرهنگی
۱۴ اسد ۱۳۷۸ خورشیدی، عقبنشینی مجاهدان از مناطق پروان، کاپیسا و شمال کابل به پنجشیر ادامه داشت، فاجعه خیلی عمیق و غیرقابل پیش بینی بود.
پس از نماز شام روز شکست، آمر صاحب قوتهای مقاومت را منسجم کرد و بعد از غور و بررسی همهجانبه و گپهای تندی که تصویر آن در صفحات اجتماعی نیز دستبهدست میشود گفت: «همی مردم بگویند که شما کل تان جور، سلاح تان در دست تان، چه گپ است که دشمن منطقه را گرفته؛ قسم به پروردگار که هر دفعه میروم و میگم پروردگارا، صد دفعه میمردیم ولی مردم ما را همینطور جور نمیدید، نه مُردین، نه کشته شدین، نه اسیر شدین، شمارا چه شده که منطقه را ترک کردین؟»
بعدازاین جلسه تاریخی٬ پس از گذشت ۲۴ ساعت، آمر صاحب شبهنگام امر حمله بالای قوای طالبان را که در تمام شمالی تا دهنه دره پنجشیر حضور داشتند، داد.
دراین حمله به اثر پایمردی نیروهای مقاومت، طالبان در ظرف کمتر از ۱۴ ساعت تار مار شدند. صدها کشته و اسیر دادند وتا دوسرکه بگرام به دست نیروهای مسعود افتید. جنگ و تعرض از چندین استقامت، بالای نیروهای اشغالگر طالبان و ملیشههای پاکستانی از داخل دره پنجشیر به استقامت گلبهار و جبلالسراج، دربند و کاپیسا آغاز گردند. تعرض در بعضی مناطق بعد از ساعت ۸ شب آغاز شد و تا ساعت ۱۰ صبح تمام مناطق گلبهار، جبلالسراج، کاپیسا و قسمتهای از پروان از وجود پاکستانیها و طالبان پاکسازی گردید. در این عملیات گسترده و برقآسا شماری زیادی از طالبان و پاکستانیها کشته، اسیر و فراری شدند.
صبح پیروزی عملیات و آزادسازی مناطق وسیع از سیطره طالبان، انجنیر محمد اسحق، رییس کمیته فرهنگی، به من و استاد اسحاق فایز وظیفه داد، تا از مناطق تازه آزاد شده گزارش تهیه کنیم. در سرک پنجشیر بهجز موترهای نظامی، هیچ موتری رفت وآمد نداشت. ما پای پیاده از ولسوالی رُخه بهسوی گلبهار و جبلالسراج که آن زمان خامه بود، گذشتیم، در یکی از مناطق مجاهدان از عقب ما صدا زدند: «این راه ماین دارد احتیاط کنید!» با شنیدن پیام مرگ، تمام وجودم؛ مانند قوغ آتش، گرم شد و فکر کردم که ماینی زیر پایم حالا انفجار خواهد کرد؛ بالاخره با هزار ترس هراس از آن مسیر گذشتیم.
نزدیک مناره جبلالسراج رسیده بودیم که مردههای طالبان را در کنارههای جاده دیدیم. کشتهشدهگان طالبان و پاکستانیها الی منطقه فرقه دوم در کنارههای سرک عمومی جامانده بودند. نیروهای مقاومت اسیران پاکستانی را دریک قسمت به ما نشان دادند که به زبان اردو صحبت میکردند.
از قسمت آغاز دره سالنگ، جای که آن را «تاجیکان» میگویند، دوباره برگشتیم و در یکی از قرارگاههای طالبان در نزدیک فابریکه سمنت جبلالسراج شب را گذشتاندیم. در قرارگاه طالبان که خودشان فرار کرده بودند، بهجز از تُشکهای پخته یی و چرکین، نانوآبی و جود نداشت. شب را گرسنه گذشتاندیم.
پس از عملیات برقآسای مقاومت گران، طالبان از جبلالسراج فرار کرده بودند؛ اما هنوز هم مردم، شماری از طالبان را در کشتزارهای جواری و پشت دیوارها و کوچههای متروک پیدا میکردند و صدای شلیکهای مکرر ماشیندارها خواب ما را آشفته میکرد.
من و استاد محمد اسحاق، شب را با دلهره و نا آرامی گذشتاندیم و صبح زود بهطرف مناطق جنگزده به استقامت شهر چاریکار درحرکت شدیم. در منطقه «پل متک» داخل فرقه دو شدیم، در فرقه هیچکس دیده نمیشد. اتاقهای فرقه را یکیک گشت زدیم؛ اما دیدیم که طالبان به حدی غافلگیر شده بودند که در بسیاری اتاقها دسترخوان شان هموار بود و حتی مجال نان خوردن را نیافته و فرار کرده بودند.
در قسمت مناره، روی پُلی که بالای دریا بود، یک موتر داتسن طالبان همراه سرنشینان آن آتشگرفته و هنوز هم دودش به هوا میپیچید. در نزدیک جاده منتهی به سالنگ، مردههای زیاد طالبان به نظر میرسید.
در یک حادثه غمانگیز پیرزن دردمندی را دیدم که سرش را برهنه کرده و فریاد میزد: «بچههای مرا کشتین، خانواده مرا تباه کردین، خدا جزای تان را داد!» پیرزن با کینه و قهر بر مردههای طالبان و پاکستانیها سنگ میزد.