آمرصاحب شهید: باشم نباشم، مقاومت ادامه دارد
خوانندگان گرامی! در آستانۀ بیست و یکمین سالگرد شهادت قهرمان ملی کشور، شهید احمدشاه مسعود قرار داریم. امسال در حالی هفتۀ شهید را گرامی میدارم که سرزمین ما یکبار دیگر به اشغال گروه جهل و تعصب در آمده است و مردمان سلحشور و آزادۀ ما یکبار دیگر عزم خویش را برای دور جدیدی از مبارزات رهایی بخش ملی جزم کرده اند.
آریاپرس تصمیم دارد به مناسبت بیست و یکمین سالگرد شهادت آمرصاحب، مطالب و نوشته های ویژهای را به دست نشر بسپرد.
رهبر افسانهیی (قسمت اول)
رحمت الله بیگانه
سالهای مقاومتاول، شهر کابل به شهر ارواح شباهت داشت. درآن زمان، در پنجشیر زندهگی میکردم؛ ولی گاهگاهی، پنهانی به کابل میرفتم. زمانی که به کابل میرسیدم، همهچیز رنگ حقارت داشت؛ مردم با چهرههای عجیب و نا امید، رنگهای پریده و ریشهای دراز و لباسهای کهنه، بسیار نا آشنا به نظر میخوردند. کابل به «قفس آهنین» میماند که باشندههایش بدون کوچکترین آزادی زندهگی میکردند؛ قفس آبونان دارد؛ اما طالب آبونان مردم را نیز گرفته بودند.
همه بیکار وبیروزگار، تنها در سایۀ دیوارها مینشستند. برگزاری مجلس، نشست و برخاست در خانهها خطرآفرین بود، به همین دلیل مردم از مهمانی و گردهمایی پرهیز میکردند.
طالبان تمام جبهههای مجاهدین و دیگر جبهات را شکسته بودند. در افغانستان هیچکس بهجز فرمانده احمدشاه مسعود، درصحنه مبارزه بر ضد طالبان حضور نداشت. همه مردم چشم به مقاومت فرمانده مسعود بسته بودند و او به یگانه امید مردم مبدل شده بود. طالبان و پاکستانیها از راههای گوناگون تلاش کردند تا به دژ تسخیرناپذیر مرکز مقاومت مسعود- در پنجشیر رخنه کنند؛ اما امکان و مجال آن را نیافتند. طالبان برای تصرف پنجشیر شیوههای زیادی را بهکار بستند. ازمحاصره کامل دره گرفته تا داخل کردن عوامل نفوذی و عملیاتهای متعدد جنگی؛ اما از اینکه مقاومت یکپارچه و منسجم بود. پلانها، نیرنگها و دسایس آنها کارگر نه افتاد.
پنجشیر باتدبیر و خردمندی فرمانده مسعود، همچنان تنها و تسخیرناپذیر باقی ماند. طالبان در حسرت داخل شدن به این دره و در جنگ و تعرض از جوانب مختلف، کشتههای زیادی دادند؛ اما هیچگاه بر اراده آهنین و قاطع احمدشاه مسعود؛ فرمانده محبوب مردم افغانستان، کامیاب نشدند.
سرانجام پنجشیر به مرکز مقاومت بر ضد تجاوز و شهید احمدشاه مسعود به رهبر افسانهیی مردم افغانستان تبدیل شد.
آمر صاحب در تنهایی
جمعه ۲۷ جدی ۱۳۷۵ خورشیدی، من و برادرم عزیز الله ایما از شهر چاریکار مرکز ولایت پروان بهسوی پنجشیر حرکت کردیم. به محلی که بنام «بریدهگی» یاد میشد، رسیدیم. بریدهگی جای بود که آمر صاحب آن منطقه را به خاطر توقف پیشروی سریع طالبان و پاکستانیها که در مدت کمی ۹۰ در صد خاک افغانستان را اشغال کرده بودند، توسط بمها انفجار داد که قسمتی از کوه را به شکل خیلی ماهرانه برید که عبور از آن محل صرف با پای پیاده ممکن بود. ما در این ساحه آمر صاحب را تکِ تنها دیدیم، او با ما احوالپرسی کرد و دست داد.
ایما گزارش کاری خود را به آمر صاحب داد که در آن بعضی کارها انجام نیافته بود. آمر صاحب گفت: «باز آن کارها را اجرا میکنم.» آمر صاحب با دقت بهسوی من و ایما دید؛ اما هیچی نگفت. او تنها و تنها بود و میخواست خلاف عادت همیشهگیاش در زمان ادای نماز جمعه به خط جبهه رود. آمر صاحب را همه تماشا داشتیم که دروازه یک موتر تکسی را باز کرد، تا با تکسی به مقصدش برود؛ اما کسی دیگری از امر صاحب دعوت کرد که به موتر شخصی او بالا شود و آمر صاحب نیز پذیرفت.
من وایما تعجب کردیم که چرا آمر صاحب تنهاست؛ کجا میرفت، چهکار مهمی به وقوع پیوسته که بدون محافظ حرکت کرده بود.
زمانی که ما به قریه خود در پنجشیر رسیدیم، گفتند: «طالبان با اجرای شقی که زمینه آن را با نیرنگ قوماندان “انوردنگر” به نفع طالبها مهیا کرده بود، شماری از فرماندهان مقاومت را اسیر کرده اند». گفته شد که خط جبهه شکسته بود؛ اما با رسیدن آمر صاحب در آنجا دوباره خط ایستاد و مقاومت ادامه یافت.
رهنمایی آمر صاحب
سالهای مقاومت ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ خورشیدی، انجنیرمحمد اسحاق رییس کمیته فرهنگی جبهه مقاومت بود. مدیر مسوول هفتهنامه پیام مجاهد آقای عبدالحفیظ منصور بود که در نبود انجنیر اسحاق، منصور سرپرست کمیته فرهنگی محسوب میگردید. انجنیر محمد اسحاق بهعنوان نماینده احمدشاه مسعود به امریکا رفت و حفیظ منصور برای تداوی رهسپار ایران شد. مسئولیت کار هفتهنامه پیام مجاهد به دوش من، محمد اسحاق فایز، تجمل خان و محمد عظیم خان واگذار شد.
برای اینکه در کارها دقت بیشتر کرده باشیم و خبرهای موثق تازه را دریافت کنیم، به دیدار آمر صاحب رفتیم، پس از شام فرصت مناسب میسر شد و به حضور آمر صاحب رسیدیم. در حالی که «قاضی ولی محمد عاصم» یکی از هم دوره های مکتب آمر صاحب نیز حضور داشت، آمر صاحب مصروف مرور و خواندن “پروف” هفته نامه شد.
سرمقاله پیام مجاهد را خواند و در نوشتهها مخصوصاً سرمقاله، ایرادهای داشت، در سرمقاله آمده بود: مقاومت در گوشه گوشه افغانستان، جریان دارد، آمر صاحب با خوانش این مقاله گفت: ما در گوشه نی؛ بل که در متن و در ۲۰ کیلومتری پایتخت قرار داریم و لشکر پاکستانیها و طالبان در شمال کابل زیر تهدید ما قرار دارند، ما چگونه در گوشه استیم؟!»
رفعت چه گونه به مسعود رسید؟
در زمان مقاومت ملی ۲۰ ثور ۱۳۷۶ خورشیدی، مدت کوتاهی برای دیدن خانواده به کابل آمدم، طالبان راه شمالی یا شاهراه شمال کشور را مسدود کرده بودند، به علت بندش راه، یک ماه در کابل ماندم. در خانه خسرم سارنوال محمد عظیم بود و باش داشتم که روزی دروازه خانه زده شد و گفتند: «کسی تو را کار دارد!» تعجب کردم؛ زیرا من مخفییانه به کابل آمده بودم و هیچکسی از خویشاوندان و دوستهایم از آمدن من به کابل آگاه نبود. وقتی پرسیدم: «که به پرسانم آمده است؟» گفتند: کسی به نام” دادخدا” کارت دارد.
بیرونشدم و با چهره آشنا روبرو گشتم؛ کسی که قبلاً در شرکت هوایی آریانا وظیفه داشت. پس از احوالپرسی موصوف را به خانه دعوت کردم؛ اما او نپذیرفت و گفت: «حالا عجله دارم، کدام وقت دیگر حتماً میآیم. آمر صاحب از خودت خواسته است که رحیم رفعت، ترجمان ببرک کارمل و داکتر نجیب الله روسای جمهور پیشین افغانستان را به پنجشیر انتقال بدهید. کار بسیار مهم است!»
من با رفعت شناخت قبلی داشتم و روز بعد خانه موصوف که درقسمت خشت اختیف قرار داشت رفتم، موضوع را با ایشان مطرح کردم، رفعت گفت: «من یک سلسله اسناد مهم با خود دارم، آنها را به خودت تسلیم میکنم، شاید رفتن من آنقدر مهم نباشد و من تازه به حیث ترجمان رییس صلیب سرخ مقررشدهام؛ اگر در پنجشیر دیر بمانم، وظیفه خود را از دست خواهم داد. یادت باشد، کوشش کنی اسنادی را که من به خودت میدهم، فقط به آمر صاحب بدهی و در مسیر راه اسناد را طالبان از نزدت نگیرند.» بار دیگر دادخدا آمد و مسئله تماس با رفعت را پرسید، من موضوع را برایش گفتم، او گفت رفتن خود رفعت بسیار ضرور است. بار دیگر خانه رفعت صاحب رفته و موضوع را به او گفتم: «شخصی ارتباطی میگوید که رفتن خودت بسیار ضرور است و شخص آمر صاحب شمارا کار دارد.» رحیم رفعت که تازه برای دومین بار ازدواجکرده بود و خانم نخست وی با فرزندانش در بیرون از کشور زندهگی میکردند، گفت: «فردا پس از مشوره با خانواده گپ میزنم.»
روز دیگری باز به خانه رحیم رفعت رفتم. او پس از تشریح وضعیت جبهات که در آن روزها جنگهای سختی میان طالبان و نیروهای احمدشاه مسعود در شمال کابل جریان داشت، گفت: «موترهای صلیب سرخ هر روز مرده میآورند.» رحیم رفعت بعد از مکث کوتاه گفت: «من تصمیم خود را گرفتم، بخیر میرویم! یکی ازآروزهای دیرینم همراهی و همکاری با احمدشاه مسعود، مرد بزرگ تاریخ افغانستان بود. حال که این فرصت میسر شده است، صلیب سرخ و امتیازاتش برای من مهم نیست، بلکه دیدار و همکاری با مسعود برایم ارزشمند است!»
به تاریخ ۱۲ سرطان ۱۳۶۷ خورشیدی، همراه با رحیم رفعت و گرفتن تعدادی از اوراق و کتابها، جانب «پیشاور- پاکستان» حرکت کردیم. ابتدا به منطقه «پل محمود خان» رفتیم و در آنجا بعد از تلاشی بدنی توسط طالبان، به موترهای ننگرهار سوار شدیم. پس از ساعتها سفر پر پیچوخم به پیشاور رسیدیم و شب را در هوتلی گذاشتاندیم و فردای آن در جستوجوی موترهای که به «چترال» میرفتند، شدیم تا از طریق چترال و با گذر از «بدخشان» وارد دره پنجشیر شویم.
در پیشاور زمانی به جستوجوی تیلفونخانه بودی، تا به بیرون افغانستان تماس بگیریم که با آقای حمید هامی قاریزاده روبهرو شدیم. او بعدها رییس دفتر معاون اول رییس جمهور کرزی- احمد ضیا مسعود شد. هامی اصرار کرد که به منزل شان برویم؛ اما ما وقت رفتن بهجای را نداشتیم.
رحیم رفعت آدم خوش قلب، ساده و صادق بود فکر میکرد پاکستانیها نیز مانند او، احمدشاه مسعود را دوست دارند. زمانی که رفعت در تیلفون خانه با زن و فرزندان خود در بیرون از افغانستان صحبت کرد، با صدای بلند به آنها گفت: آمر صاحب مرا به پنجشیر خواسته است و بخیر فردا پنجشیر میروم.» وقتی رحیم رفعت از تلفون خانه بیرونشد، به او گفتم: «بسیار اشتباه کردی، چرا نام مسعود و پنجشیر را گرفتی؟ اینجا حاکمیت «آی اس آی» است، حتماً ما زیر تعقیب قرار میگیریم.» رفعت که بسیار وارخطا شده بود، هردو با سرعت آن منطقه را ترک کردیم.
به هوتلی که در منطقه پیشاور به کرایه گرفته بودیم، رسیدیم. یکی از دوستان من در آن هوتل زنده گی می کرد، وقتی ما را در بیرون هوتل دید، آهسته به ما نزدیک شده وگفت: «اگر شما یک روز دیگر در این هوتل بود و باش کنید، من اطلاع دارم که استخبارات پاکستان شما را گرفتار میکند؟! درحالیکه خیلی ناراحت و نگران شده بودیم، بیک های خود را عاجل از هوتل گرفته راهی خانه خالهام که در همان نزدیکیها بود، شدیم.
پسرخالهام بشیر احمد صوفیزاده درحالیکه خویشان دیگرمان؛ استاد احمدشاه دیوانه، همایون صوفی زاده، فرهاد راهی، ضیا صوفی زاده، ببرک، حمید عزیزپور، ولید عزیز پور و یما جان نیز مهمانش بودند، با گرمی از ما پذیرایی کرد. شب را بدون دغدغه و تشویش با حضور رفعت صاحب و حکایتهای شیرین و تاریخیشان به صبح رساندیم. بامداد زود راه سفر پیش گرفتیم و بهسوی چترال روان شدیم.
طالبان تمام جبهههای مجاهدین و دیگر جبهات را شکسته بودند. در افغانستان هیچکس بهجز فرمانده احمدشاه مسعود، درصحنه مبارزه بر ضد طالبان حضور نداشت. همه مردم چشم به مقاومت فرمانده مسعود بسته بودند و او به یگانه امید مردم مبدل شده بود. طالبان و پاکستانیها از راههای گوناگون تلاش کردند تا به دژ تسخیرناپذیر مرکز مقاومت مسعود- در پنجشیر رخنه کنند؛ اما امکان و مجال آن را نیافتند. طالبان برای تصرف پنجشیر شیوههای زیادی را بهکار بستند. ازمحاصره کامل دره گرفته تا داخل کردن عوامل نفوذی و عملیاتهای متعدد جنگی؛ اما از اینکه مقاومت یکپارچه و منسجم بود. پلانها، نیرنگها و دسایس آنها کارگر نه افتاد.
روز را منزل زدیم و پس از گذر از راههای پر پیچوخم قبایلی و بازارکهای پر جمع و جوش راه چترال، نیمههای شب در هوتلی که مسافرهای اندکی داشت توقف کردیم. من بدون تامل به شاگرد هوتلی گفتم: «نان دارین؟!» شاگرد مهمانخانه با زبان فارسی پرسید: «چه می خورین؟» درحالیکه از گفتار فارسی هوتلی متعجب شده بودم، پیش از فرمایش غذا به وی گفتم: «خودت چطور فارسی یاد داری؟!» شاگرد هوتلی گفت: «من از کابل استم. در جنگهای شهر کابل به پاکستان مهاجر شدم و تقدیر و سرنوشت پایم را به اینجا کشاند. یک سال است که دراین هوتل کار میکنم.»
پس از صرف غذا دوباره به راه مان ادامه دادیم و جاده باریکی را که به پایان دره چترال منتهی بود، پیش گرفتیم. در بازار چترال شمار دیگری نیز که سفر افغانستان در پیش داشتند، با ما یکجا شدند. عبدالقهار عابد، سابق رییس دفتر داکتر عبدالله عبدالله نیز دراین سفر با ما پیوست.
از منطقه بازار چترال برای گذر از گرم چشمه و اولین کوتل بین افغانستان و پاکستان توسط موترهای داتسن عبور کردیم٬ چون از یکسو هوا خیلی سرد بود و از جانب دیگر مانده و خسته شده بودیم، در یکی از سماوارهای منطقه که توسط مردم محل ساختهشده بود، دم گرفتیم، تا کمی راحت شویم. در این ساحه تعداد زیادی از مردم برای عبور از کوتل و انتقال سنگ لاجورد حضور داشتند و همچنان افراد مشکوکی که به زبان پشتو صحبت میکردند، نیز بودند. یکی از شاگردان این چایخانه در جواب سوالم گفت: «اینها طالبها استند، از این راهها میخواهند به بدخشان نفوذ کنند.»
از پیشخدمت سماوار پرسیدم: «کسی راپور اینها را نمیدهد؟!» وی گفت «به کی را پور داده شود؟ اینجا سر حد است و دولت افغانستان در این منطقه حاکمیت ندارد.»
شب از راه رسید و قرار شد که در همان سماوار بمانیم و بخوابیم و فردا سفرمان را ادامه دهیم. برای رفعت صاحب بستر خواب فراهم کردم؛ اما خودم که بستری دستیابم نشد، روی خرجین اسب خوابیدم. شب با نگرانی گذشت و صبح وقت همراه با رحیم رفعت سفرمان را ادامه داده و به آخرین نقطه کوتل چترال رسیدیم. کوتل بسیار بلند و طولانی بود. در نزدیک قله کوتل از موتر پایین شدیم و سفر با پای پیاده را ادامه دادیم. مسیر راه دشوار و توانفرسا بود. هرقدر بلند و بلند میرفتیم، کمبود هوا وآکسیجن محسوستر میگردید و ادامه سفر قدرت بیشتر میخواست. یکی از همراهان ما هشدار داد که به هیچ قیمت در این مسیر توقف نکنیم؛ اگر از حرکت بیاستیم، خطر دق و نفستنگی و مرگ تهدیدمان میکند. وی گفت: «اگر وضع فشارتان برهم خورد و زیاد ناراحت شدید، باید قروت بخورید!» و برای همه ما قروت داد. راستش با خوردن قروت حال ما خیلی بهتر شد و از قٌله ها را گذشتیم. در پایین کوتل اسپ کرایه کردیم و به راه مان ادامه دادیم. روز دوم سفر به زمینهای سبز و پر از علف که اسبها و گاوها و گوسفندهای زیادی در آنجا میچریدند، رسیدیم.
در یکی از مناطق با مسیر عجیبی روبهرو شدیم. کوه بلند سر راه مان سبز شد که دو راه برای عبور ازآنجا وجود داشت؛ راه نخست که مسیر کوتاه؛ اما پرخطر بود، از بالای کوه و راه دوم که گذرگاه عام و راحت؛ اما دور و طولانی بود، از پایان کوه میگذشت. من و رفعت در حال ناآشنایی با مسیرها، گذرگاه بالای کوه را انتخاب کردیم و چون سفر از باریکراه پرخطر بالای کوه برای اسبها ممکن نبود، اسبها از راه پایین روان کردیم، من و رفعت صاحب از مسیر بالا سفر را پی گرفتیم. این راه درواقع پرتگاه وحشتناکی بود که در صورت سقوط نشانی از وجود انسان نیز به دست نمیآمد. کوه به حدی بلند بود که دریای خروشان پای کوه؛ همچون جویچهای کوچک مینمود. من دستمالم را دور کمر بستم و یک سرش را به دست رفعت دادم، همچنان به خاطر اینکه نلغزیم بوت های خود را از پاکشیدیم و سینهخیز و خیلی به دشواری این را ه را پیمودیم.
پس از دو شب سفر به منطقه «اسکازر» ولایت بدخشان رسیدیم. حالت صحی رفعت صاحب چندان خوب نبود، در مسیر سفر دوبار از سر اسپ افتاده و خیلی خسته و ناتوان شده بود. شام بود که به مسافرخانهای محقر و کاهگلی رسیدیم. مانده و خسته داخل مسافرخانه شدیم که هنوز بخاری زمستان برداشته نشده بود. هوای منطقه اسکازر و پیرامون آن روزها گرم میبود؛ اما شبانگاه خیلی سرد میشد و بخاری گرم خیلی لذتبخش بود. مسافرخانه غذا تهیه و عرضه نمیکرد و فقط چای که رنگ گلآلود آب بر رنگ چای غالب بود، می داد؛ اما با آنهم از بس که مانده و خستهوکوفته بودیم، فکر میکردیم که آن چای گلآلود مستقیم به رگهای پایهای ما میرود. آن چای، در آن شب سفر و در کنار گرمای همان بخاری، واقعاً خیلی مزه دار٬ خوشآیند و لذت بخش بود. شب را در مهمانخانه گذشتاندیم و فردا درحالیکه بیماری رفعت صاحب بیشتر شده بود، موصوف را نزدیکی از فرماندهان جبهه مقاومت گذاشته و خودم بهسوی دره پنجشیر حرکت کردم.
سرانجام پس از ۵ روز سفر و پیمودن کوتلها، راههای دشوار گذر و دشتهای خشک وتوان فرسا، به تاریخ ۱۸ سرطان ۱۳۷۶ خورشیدی، به ابتدای دره پنجشیر رسیدیم. شب را در ولسوالی خنج رسیده و نیمههای شب بهسوی روستای خود حرکت کردم و بالاخره به قریه ملاخیل بازارک رسیدم.
فردای آن روز صبح وقت به مرکز آمر صاحب در منطقه قلات پارنده رفتم. به این فکر بودم که چگونه زودتر پیام خود را به آمر صاحب برسانم. زمانی که مقابل دفتر آمر صاحب رسیدم، ناگهان از روی تصادف آمر صاحب را دیدم که بهسوی اتاق مخابره که پیش روی دفترش قرار داشت، میرفت. آمر صاحب بادیدن من ایستاد شد و جویای احوالم شد. به آمر صاحب گفتم: «رفعت صاحب مریض شد در راه ماند!» منتظر بودم که آمر صاحب توضیحات بیشتر درباره سفر و رفعت خواهد خواست؛ اما او پس از یکی دو پرسش گفت: «رفعت صاحب نزد کدام قومندان است؟» بدون درنگ نام فرمانده مورد نظر را گفتم و آمر صاحب گفت: «قابل تشویش نیست، طیاره برایش روان میکنم!» عبدالرحیم رفعت یک روز پس به پنجشیر رسید واو را به حضور آمر صاحب بردیم. رفعت با آمر صاحب پیوست و ماموریت من تمام شد.
چند روز بعد خبر شدم که عبدالرحیم رفعت نظر به هدایت آمر صاحب همراه با «عبدالرحیم غفورزی» که قرار بود بهعنوان نخستوزیر حکومت اسلامی تعیین گردد و شماری دیگری از فرماندهان و شخصیتهای فرهنگی میخواهد بامیان برود. قرار بود من هم با این گروه همراه باشم؛ اما نسبت کارهای کمیته فرهنگی، من از رفتن به بامیان منصرف شدم. آمر صاحب برای گذار از این بنبست که در حکومت اسلامی ایجادشده بود، میخواست با گزینش کابینه و نخستوزیر جدید، تغییر کلی را در این مسیر ایجاد کند.
عبدالرحیم غفورزی به تاریخ ۳۰ اسد ۱۳۷۶ خورشیدی، مامور تشکیل کابینه شد. موصوف به خاطر نارضایتی عبدالکریم خلیلی یکی از رهبران حزب وحدت اسلامی به بامیان رفت، تا در مورد کابینه جدید با موصوف رایزنی کند. همراهان غفورزی در این سفر عبارت بودند از:
۱) عبدالعزیز مراد، رییس دفتر و سخنگوی رییس جمهوراسبق افغانستان، استاد برهان الدین ربانی؛
۲) عبدالعلی دانشیار استاد دانشگاه؛
۳) پاکروان استاد دانشگاه؛
۴) عبدالکریم زارع معاون جنبش ملی اسلامی افغانستان؛
۵) عبدالرحیم رفعت، کارمند عالی رتبه صدارت؛
۶) هاشمی فرمانده قول اردوی حزب وحدت اسلامی افغانستان؛
۷) محمدحسین مقصودی، عضوی شورای مرکزی حزب وحدت اسلامی افغانستان؛
۸) فصیحی عضوی شورای مرکزی حزب وحدت اسلامی افغانستان؛
۹) سجادی والی بامیان؛
۱۰) عبداقهار عابد کارمند ارشد وزارت امور خارجه؛
۱۱) توریالی فورمول فرزند فرمانده فورمول؛
۱۲) جنرال اکبر مدیرامنیت صدارت.
سوگمندانه که در این سفر مشورتی٬ طیاره حامل عبدالرحیم غفورزی سرنگون شد و رحیم رفعت همراه با شمار زیادی از شخصیتهای نخبه کشور شهید شدند. تنها نجات یافتهگان این سانحه عبدالقهار عابد سابق رییس دفتر ریاست اجراییه دولت وحدت ملی و توریالی فورمول بودند که از این حادثه غمانگیز به گونه معجزهآسا جان بهسلامت برده بودند.
در گزارش هفتهنامه پیام مجاهد، شماره ۲۶ سنبله ۱۳۷۶ خورشیدی، درباره حادثه هولناک سرنگونی طیاره حامل نخست وزیر چنین نگاشته شد:
«۳۰ اسد ۱۳۷۶ خورشیدی، بامیان، در اثر سانحه هوایی صدراعظم کشور و عده از سران جبهه متحد اسلامی برای نجات افغانستان به شهادت رسیدند. در این حادثه که ساعت ۵:۳۰ دقیقه عصر روز پنجشنبه اتفاق افتاد، صدراعظم عبدالرحیم غفورزی و ۱۷ تن از سران جبهه متحد اسلامی به شمول عبدالعزیز مراد سخنگوی رییس جمهور افغانستان، عبدالکریم زارع، معاون جنبش ملی و چهارتن از افراد بلند پایه حزب وحدت اسلامی، داعی اجل را لبیک گفتند. طبق اطلاع فقط دو تن از سرنشینان طیاره زنده مانده اند که به اثر جراحت در مزار شریف تحت تداوی قرار دارند. هواپیما از نوع انِ ۳۲ بود.»
به استناد هفته نامه «پیام مجاهد» که در شماره ۳۲ اسد ۱۳۷۶ خورشیدی، نشر کرده بود: «غفورزی به تاریخ ۱۹ اسد مامور گردید، تا کابینه خود را شکل دهد. غفورزی ۴۵ سال عمر داشت و از قوم محمد زایی بود.»
روزها و سالها گذشت و پس از سقوط حکومت طالبان اطلاع یافتم که خانم رفعت نزد فامیل خود به شهر مزار شریف زندهگی میکند و در آنجا آموزگار یکی از مکتبها شده است، در میزان سال ۱۳۸۰ خورشیدی، من رییس رادیو تلویزیون معارف شدم. روزی از روز های سال ۱۳۸۳ خورشیدی، میخواستم از وزارت معارف بهسوی دفتر تلویزیون معارف که در منطقه ده بوری کابل موقعیت دارد، بروم از زینههای وزارت پایین میشدم که ناگهان خانمی مقابلم ایستاد، با دقت مرا دید و سپس با چیغ و فریاد دلخراش گریبانم را گرفت و فریاد زد: «شوهرم را تو کشتی!» نخست خیلی دستپاچه و نگران شدم؛ اما خیلی زود متوجه شدم که موصوف خانم شهید عبدالرحیم رفعت است.