فرهنگ و ادب

نامه‌ای به خالق کلیدر

کاوه آهنگر

با درود و سلام حضور استاد گرامی، جناب محمود دولت آبادی!

من کاوه آهنگر نام دارم. با خود تعهد کرده بودم که نامۀ برای شما بنویسم تا نخست اعترافی به پیشگاه شما کرده باشم و دو دیگر این که از شما صمیمانه برای نوشتن کلیدر سپاس‌گزاری کنم. من نه ادیبم، نه منتقد، نه نویسنده؛ فقط یک خواننده‌ای عادی ادبیات داستانی هستم که کلیدر در بهترین و در بدترین روز های زنده‌گی‌ام همدم و مونس من بوده است. البته دروغ گفته‌ام، اگر بگویم که کلیدر تنها مونس و همدم من بوده است، دیگران هم بوده اند، مثنوی، دیوان شمس، شاهنامه، تذکرۀ‌الاولیا و تعدادی دیگر…

گفتم کلیدر مونس و همدم من در بهترین و بدترین روزهای زنده‌گیم بوده است؛ اجازه بدهید از بهترین روزها شروع کنم که اعترافی را که باید به پیشگاه شما انجام بدهم، نیز مربوط به همان روز هاست.

من با کلیدر شاید حدود سی و پنج سال پیش آشنا شدم. دوستی داشتم و دارم که نخستین بار کلیدر را برای من او نشان داد. جلدهای کلیدر در تاقچه‌ای اتاقش به زیبای در کنار سایر کتاب‌ها چیده شده بودند، او خیلی به خود می‌بالید که دورۀ مکمل کلیدر را دارد و گاه ادعا می‌کرد که شاید تنها کسی در کابل باشد که دورۀ مکمل کلیدر را دارد. آن دوست سال ها بعد توفیق دیدار شما را در کافه‌ای در تهران داشت، یاد و خاطره‌ای آن دیدار را با خیلی زیبایی وقتی برگشت افغانستان، نوشت که خیلی مورد استقبال مخاطبانش قرار گرفت؛ به ویژه آن نکته‌ای را که شما در مورد آمرصاحب شهید، احمدشاه مسعود، فرموده بودید:

« و [استاد دولت آبادی] ادامه داد: در طول تاریخ، به ویژه تاریخ معاصر، همیشه بر ما تاخته اند و جلو ما سد شده اند و هر کسی از میان ما سربرافراشته، نابودش کرده اند.

گفتم (دشتی): در مورد آمر صاحب ما هم همین اتفاق افتاد.

نگاهش به دور دست ها خیره شد، کمی سکوت کرد، آهسته آهی بر آورد و گفت: وقتی تصاویرش را از سفری که به اروپا داشت دیدم، با خود گفتم، خیلی قشنگی مرد! کاش این زیبایی را نشان شان نداده بودی. آنها تحمل زیبایی ترا ندارند و برایت دام میچینند.»

اما در طی این  سی و پنج سال گذشته من توفیق خواندن کلیدر را نداشتم، با این که در آن دوران خیلی داستان و رمان می‌خواندم اما تقدیر همین بوده است که کلیدر را من سال ها بعد، در حال و هوای دیگری بخوانم.

سال ۱۳۹۳ خورشیدی بود؛ ببخشید جناب استاد که با ذکر این جزییات وقت شما را تلف می‌کنم، اما ممکن نیست نامه را بدون این جزییات بنویسم. گفتم سال ۱۳۹۳ بود، من با آقای میرعبدالواحد هاشمی، یکی از همکارانم که دوست خیلی عزیز من است، در مورد کلیدر صحبت می‌کردیم. یادم نیست که چگونه صحبت ما به کلیدر کشانیده شد. هاشمی صاحب کلیدر را خیلی دوست داشت و خیلی از آن تعریف می‌کرد. من ناگهان برایش گفتم که چرا آدم باید مثلا ده جلد رمان کلیدر را بخواند که فقط یک داستان است، در حالی که می‌تواند در همین مدت مثلاً تاریخ بیهقی را بخواند، قابوسنامه را بخواند، یا مثلاً خمسۀ نظامی و چندین کتاب دیگر را. هاشمی صاحب هیچ نگفت، لخندی زد و بس.

درست در لحظه‌ای که این سخن از دهانم بیرون پرید، با خود گفتم: کاوه قضاوت نادرست کردی. آیا تو کلیدر را خوانده‌ای که در موردش چنین قضاوت می‌کنی؟ پاسخ البته که منفی بود.

از همان روز تعهد کردم هر طور که می‌شود وقت بگذارم و کلیدر را بخوانم، حتا اگر خواندنش ضیاع وقت برایم باشد تا قضاوتم را در موردش محک بزنم.

و آن دوران روز های خوب زندگی من بود؛ در شهر کابل بودم، شغلی آبرومند با درآمد خوبی داشتم، خانه و کاشانه‌ای داشتم، با فرزندان و همسر در حلاوت و صمیمیت بسر می‌بردیم. فهیم دشتی هم هنوز زنده بود.

پس از چند روز کلیدر را بدست آوردم و شروع کردم به خواندش:

اهل خراسان مردم کرد بسیار دیده اند. بسا که این دو قوم با یک‌دیگر در برخورد بوده اند؛ خوشایند یا ناخوشایند. اما این که چرا چشم هاشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمی دانستند…

لحن این جملات، تصویرپردازیی که در فراسوی این واژه‌ها نهفته بود و روش صمیمانه‌ای قصه کردن راوی کلیدر مرا مجذوب این اثر کرد. احتمالاً یک ماه طول کشید که من کلیدر را تمام کردم. وقتی کلیدر تمام شد، خیلی خرسند بودم از این که در آن صحبت با هاشمی صاحب، آن قضاوت نادرست و عجولانه را در مورد کلیدر کرده بودم، چه اگر آن قضاوت نادرست را نمی‌کردم چه بسا که سال های دیگر نیز از فیض کلیدر بی‌بهره می‌بودم. آن قضاوت نادرست سبب گردید تا این اثر گرانسنگ را به خوانش بگیرم.

برای من هر کتاب ارزش یک‌بار خواندن را دارد، کتاب‌های هم هستند که بار بار آن‌ها را می‌خوانم و اما یک تعداد کتاب‌های برای من وجود دارند که با آن‌ها زنده‌گی می‌کنم. کلیدر در کنار مثنوی و شاهنامه و دیوان شمس و تذکرةالاولیا از جمله کتاب‌های است که همیشه با آن محشورم.

سال‌ها گذشتند، من از افغانستان بیرون برآمدم، آمدم به کانادا و در گوشۀ دنج شهری در سرزمین «غرب وحشی» به خاموشی و بی‌سر و صدا مشغول زنده‌گی خود بودم. گاه گاهی به کلیدر سر می زدم و چنان که از دیوان حافظ فال می‌گیرند، هر صفحه و هر بخش کلیدر که باز می‌شد، همان بخش را به خوانش می‌گرفتم و از نثر زیبا و لحن حماسی آن حظ می‌بردم، بر بدبختی‌های شخصیت‌هایش می‌گریستم، در خوشی های شان شادمان می‌شدم و با نبردها و فتوحات گل محمد، غروری به من دست می‌داد گویی، گل محمد، آن یار عیار ماست که در غبار حوادث تاریخ گمش کرده‌ایم.

و اما دومین بار کلیدر را در بدترین روز های زنده‌گی خود به خوانش گرفتم.

بیست و چهارم مرداد (اسد) ۱۴۰۰ خورشیدی. روزی شوم و نحس.

در این روز طالبان؛ این گروه زشت صورت و زشت سیرت، کابل، قلب تپندۀ شرق خراسان را اشغال کردند و سیاهی و تیره‌گی بر فضای سرزمین من سایه‌ی شومش را افگند.

دو سه هفته‌ای نگذشته بود که طالبان موفق شدند، مستحکم ترین دژ مقاومت در درۀ پنجشیر را نیز به اشغال خویش در بیاورند، در جریان اشغال درۀ پنجشیر دوست و یار دیرینۀ من، فهیم دشتی، همو که با شما در کافه‌ای در تهران ملاقات کرده بود، در صف رزمنده‌گان دره شهید گردید. درست مانند گل‌محمد و یارانش که در کوه سنگرد به شهادت رسیدند. و بدین ترتیب من و ما وارد بدترین روزهای زندگی خود گردیدیم؛ روزهای که تا هنوز ادامه دارند…

در آن دوران من در یکی از موزه‌های شهری که در آن زیست می‌کنم، هفته‌ی سه روز به حیث رضاکار کار می‌کردم. کار خاصی نداشتم، فقط پشت میزی می‌نشستم و اگر یکی از بازدیدکننده‌گان به معلوماتی نیاز می‌داشت، من توضیحات لازم را برایش می‌دادم.

در همین روز ها بود که خوانش دوبارۀ کلیدر را آغاز کردم. این بار حسی در درونم مرا به طرف کلیدر می‌کشاند، به من می‌گفت که پاسخ پرسش هایم را در کلیدر می یابم، به من می گفت که کلیدر می‌تواند تنها مونس و همدم من در این دوران باشد.

رجز خوانی‌های پهلوانی، وقتی که سرزمینت زیر سُم ستوران «افراسیابیان» داغان است، لاف و گزاف‌های بیهوده را ماند، غرق شدن در شور و حال عارفانه، در دورانی که مردمت در چنگال دُژخیم های قرن قرار دارند، فرار از واقعیت‌های زندگی را ماند. و برای همین بود که من آرامش خود را در هیچ یک از این جاها نمی یافتم. و اما کلیدر روایتی است از قد برافراشتن مردمی، داستانی است از مقاومت؛ مقاومت در برابر سختی‌های طبیعت، مقاومت در برابر بی‌عدالتی و ظلم، مقاومت در برابر سیر حرکت تاریخ که به گواهی تاریخ همیشه بر وفق مراد ستم‌گران بوده است، برای همین است که کلیدر «یکی داستانیست پر از آب چشم» و من نیاز به چنین فضایی داشتم تا غصه‌های خود را در آنجا مویه کنم.

محمود دولت آبادی، خالق رمان کلیدر

جناب استاد!

در دومین خوانش کلیدر من با هر واژه‌ای آن گریستم. این بار من کلیدر را کشف کردم، دانستم که وقتی شما فرموده
بودید که با نوشتن کلیدر تاریخ هفتصد سالۀ نظام کشاورزی و دامداری ایران را نوشته اید، منظور تان چی بوده است. کلیدر این بار سرگذشت من بود، داستان من بود. من گل محمد بودم که در کوه سنگرد تیرباران گردید، من خان عمو بودم که در سنگرد سرش را بریدند، من بیگ محمد بودم که گیسوهای رنگینش که برای جشن نامزدیش آرایش شده بودند، در خاک و خون غوطه خورد و بدن تیرباران شده‌اش از فراز صخره‌های سنگرد فرو غلتید. من زیور بودم، من ستار بودم، من بلقیس بودم با آن کوه عظیم اندوه بر شانه هایش که حتا سنگرد از کشید بار آن اندوه عاجز بود، من مارال تنها و بیکس بودم، من شیروی سرگردان در شب بیابان بودم. من دیهۀ غارت شدۀ کلمیشی بودم، من رمۀ چپاول شدۀ  خان محمد بودم که ناپدید گردید، من نادعلی برباد رفته بر گور ستار بودم، من همۀ اندوه و بدبختی کلیدر بودم.

«پس قتلگاه کجاست؟»

من اما، قتلگاه خود را می دیدم، می شناختم، بر جسد خود، برمردۀ خود، و بر مرگ خود مویه می‌کردم. نه این که از مرگ هراسیده باشم، نه استاد، من هرگز از مرگ نهراسیده‌ام حتا آن گاه که آن را در کنار خود حس کرده‌ام. من مویه بر بدبختی خود، بر بدبختی مردم خود، بر بدبختی سرزمین خود می‌کردم. مویه بر این می‌کردم که چرا باید همیشه آزادگان در بلندای کوه «سنگرد» به رگبار بسته شوند و «جهن خان» ها باد به غبغب بیندازند و شیپور پیروزی بنوازند؟

گل محمد سردار و یارانش برای من نمادهای از جنبه‌های زنده‌گی اجتماعی و فردی اهالی خراسان اند؛ همان خراسان بزرگ که از بلنداهای پامیر آغاز می‌گردد، ستون فقراتش را رشته‌ کوه‌های هندوکش تشکیل می‌دهد و دامن به دشت‌های بی در و پیکر استان خراسان و کویر پهن می‌کند. گل محمد، همان سردار و پهلوان قهرمان این سرزمین است که همیشه در همه‌ای تاریخ و اساطیر این خطه حضور داشته است، این حضور گاه واقعی بوده است و گاه در اندیشه و ایده‌آل‌های مردم این سرزمین. خان عمو، نماد شادی و سرور و بی‌باکی مردمان این سرزمین است که اگر «نان ساج» به تنهایی از گلویش پایین نرود، بی‌هیچ تردیدی حاضر است به رهگذری که از شهر برگشته است و «خرجین پر از قند و چای دارد» دستبرد بزند تا مقداری خرما برباید و آن را با نان ساجش بخورد، بیگ محمد، نماد جوانی، عشق و معصومیتِ آرزوهای جوانیست، زیور، زنی که در آخرین صفحات کتاب همه را با وفای به عهد و فداکاری خویش غافل‌گیر می‌کند، نمود کاملی از ایثار و فداکاری است، ستار نماد اندیشه و تفکر پیشرو است که دارد آرام آرام به ذهن و فکر مردمان دیار ما رخنه می‌کند و برای شان نوید فردای بهتر را می‌دهد، در این میان خان محمد، برادر بزرگتر سردار که همیشه عبوس و ترشرو است، نماد خشم و کینه است. بی‌شک تصادفی نبوده است که در کلیدر پس از نابودی قهرمان (گل محمد) و بربادی شادی (خان عمو) و کشته شدن عشق (بیگ محمد) و سلاخی ایثار (زیور) و تباهی اندیشه (ستار)؛ خشم و کینه (خان محمد) زنده می‌ماند.

آنگاه که سرزمینت در اشغال «قوم جادوان و خیل غوغایی» قرار دارد و پاسداران اصیل مرز و بومت در آوردگاه دفاع از وطن کشته شده اند و هیچ امیدی برای رهایی نیست، این خشم و کین است که در درون ما آتش مبارزه، مقاومت و پایداری در برابر خصم را همچنان شعله‌ور نگه می‌دارد. خشم و کین نسبت به خصم، نسبت به اشغال‌گر، همان نیروی سحرآمیزی است که نمی‌گذارد مردم «سنگ و سرد گردند»، بلکه آنان را برای رزم و نبرد، برای ایثار و فداکاری آماده می‌گرداند، این کین همان قوتی‌ است که رزمنده‎‌گان سلحشور با آن به آوردگاه می‌شتابند و هیچ دریغی ندارند از این که برای آزادی و عدالت جان‌های شیرین خویش را فدا کنند، این کین آنگاه که مادران برای پیروزی فرزندان خویش به نماز و نیایش می‌پردازند، قوتی‌ست برای آنها که با سرسختی از دادارِ داور پیروزی و بهروزی فرزندان خویش را در نبرد با خصم بخواهند، این کین در عشق دوشیزه‌گان عاشق سرزمین ما نثار پاسداران اصیل این سرزمین می‌گردد، شگفتا که این کین در عشق چنین تبلور زیبا می‌یابد، این کین همان است که پیرمردان سرزمین ما در حکایت‌ها و قصه‌های خویش آن را به نوجوانان و کودکان انتقال می‌دهند تا از ذهن و ضمیر ملت ما فراموش نگردد و در روان ما ته نشین نشود؛ چه اگر این کین را فراموش کنیم، می‌شویم عباسجان یا ماه درویشِ دست و پا شکسته که ریزه خوار خوان نعمت بابقلی بندار است.

و ما اینک با این کین و با این خشم زیست می‌کنیم. ما اگر چونان گل محمد سردار و یارانش در کوه سنگرد به رگبار بسته شدیم، اینک در هیأت خان محمد با خشم و کین هنوز زنده‌ایم و روزی دوباره بر خواهیم گشت.

این بود پاسخی که من از کلیدر دریافتم.

پدرود جناب استاد.

نوشته های هم‌سان

هم‌چنان بنگرید
Close
Back to top button