من خشمگینم!
یادداشت آریاپرس: طالبان دیروز فرمان ممنوعیت تحصیل برای دختران دانشجوی دانشگاه های خصوصی و دولتی را صادر کردند. فرمانی که ترس از صدور آن از زمان به قدرت رسیدن این گروه تروریست برفضای ذهن و ضمیر شهروندان کشور جولان میکرد. پس از نشر این خبر تعداد زیادی از دوستان نوشته ها و نامه های به نشانی آریاپرس فرستاده اند و در آن ها احساس خویش را از فرمان ممنوعیت تحصیل دانشجویان دختر ابراز کرده اند. در ذیل دو تا از این نوشته ها را میخوانید. نخستین نوشته از بانویی دانشجویی است که قرار بود تا چند روز دیگر وارد صنف پنجم و نهایی دانشکده طب کابل گردد. دومین نوشته از همکار همیشگی آریاپرس بانو آزاده است که دانشجوی یکی از دانشکده های دانشگاه کابل است.
اینبار فرق میکند. تاریکیِ که وجودم را در گورِ نورِ ایمانش فرو میبرد حالا میخواهد اندیشه و تفکرم را با ترازوی خدایش بسنجد. سبکسنگینم میکند و من لحظهی بعد خالی میشوم از حس و حال غمناکم چون شنیدی و من گفتم، اینبار فرق میکند؛ من خشمگینم، یک خشم عجین شده با اندوه. من یک حس قوی دارم، پر از رنج تسلی ناپذیر. در شکستهترین حالتِ ممکن این حس را دارم. وقتی زمین و زمان دست رد بر سینهی ریش ریش مان میزند. وقتی خانهام، دلم و زندگیام زندانی در میان زندان است. من، من این حس قوی را هنوز دارم.
همین چندساعت قبلش را میگویم، حرف از حال خوش پایان امتحانات و ترم جدید بود. ناگهان کسی گفت، بس کنید دیگر تمام شد و من پشت صفحهی گوشی هنگ کردم. میتوانستم چهرهی تک تک دختران را تصور کنم. رنگ پریده شان را.
ما مثل خاک و خاکستر به جنگ طوفان رفته بودیم. شاد از رقص زیبای مان، در موسیقیِ نازیبای روزگار! طوفان چرخید و چرخید و سپس ما را زد کنار خیابان، ما شکستیم و خورد شدیم همچون دانههای انار برروی برف سرد و سپیدِ زندگی یا مثل یک آدم که از آسمان پریده باشد و بعداً تکههای بدنش مثل قند روی زمین بشکنند، آب شود و فرو برود در چالهای فراموشی. اما من دست دراز کردم خواستم دستی از چندلحظه قبل دستم را بگیرد و مرا بکشد به آن ساعت و تنها دغدغهام، امتحان فردایم باشد و دل در دلم نباشد که داریم صنف پنج میشویم و آنجا که کسی گفت، راست راستکی داکتر شدهایم و ما خندیدیم چون ذوق کردهبودیم، آخر سالها در بیخوابی رویایش را میدیدیم و هیچ طعمی جز این رویا دهان ما را شیرین نمیکرد. اما یک لحظه، تنها یک ثانیه بعد استیصال جهان ناعادلانه در چنگ لشکر جهالت ما را گرفت و زندگی را از گلوی خندههامان کشید و ما بار دیگر زندگی را بالا آوردیم؛ میان اشکهای بیوقفه و تکراری.
نامهی دختری از کابل (6)
و اما…
نیم شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مال من نیست؛
از زمینی که مرا بیهوده بدان بستهاند…!!
-شاملو
تصور کن درین آسمان غبار آلود زندگی تحت سلطه حکومت امارت اسلامی، مشغول خیال پردازی برای آیندهای روشن باشی، نهایتاً خوشحال از اینکه یک سمستر دیگر را موفقانه تمام کردی یا از دانشگاه فارغ شدی و منتظر تمام شدن سرگردانی های پایاننامهات هستی ولی برایت احوال برسد که حاصل رنج زحمات چندین سالهات بسته شدن دانشگاه است.
دخترانِ که سال ها در روزگار بد و فقر با هزار کلیشه های موجود در جامعه روبرو شدند، همواره قضاوت شدند و قلب شان ازین همه دغدغه پیر شد، اما تلاش کردند، آموختند و تسلیم نشدند.
دخترانِ که برای آیندهای خود با جوهر قلم سرمایه گذاری نموده بودند، دانش را معیار آیندهای روشن میدانند و آسمان امید و آرزو های شان بسیار بزرگ بود، اما امشب آتش گرفتن آرزو های خود را با چشمان تر میبینند.
دهها هزار دانشجو امشب از آسمان آرزو های خود به شدت به زمین سقوط کرده اند. این درماندهگی، اشک چشم، صورت های رنگ پریده، احساس تنهایی، احساس باخت درین مسیر و حرف های بسیار تاریک و حزین حق هیچ آدمی درین دنیا نیست ولی حیف که جبر جغرافیا ما را با همین مسائل درگیر و از زندگی بیزار ساخته است.
اگر این وضعیت دوام پیدا کند و مردم زندگی در چنین شرایطی را قبول کنند مایه خجالتی و شرم است.
من کشته شدن استعدادها را میبینم، تو هم دیدی یا خود را به کوری زدی!؟
تصور اینکه هر بار مانند بتی فقط تماشا کنیم که دیگر به کدامین ساز شان برقصیم، مرا عذاب میدهد.
از چی وقت اینقدر بی همت شدهایم که این جماعت به خود اجازه داده اند هر روز بیشتر از روز قبل ما را از جایگاه انسان بودن حذف کنند؟ چرا غیرت مرد های «افغان» فقط در روی و موی زن است و درین مسایل از شلاق و زندان طالب میترسند؟ یعنی واقعن بازم با گفتن جان ما جور باشه از روی این موضوع هم میگذرید؟ راستی راستی قرار است به ته چاه برسیم و هیچ ریسمانی برای نجات مان نباشد! بیایید نامردی نکنید، بیایید تنهای مان نگذارید، این تاریکی و وحشت ما را نابود میکند، خواهش میکنم صدای ما باشید، من از خاموش شدن ها میترسم.