سیـــــاهــــــی
عرفات خلیل
شاید دیر شده بود مثلاً نیمه شب بود شاید!
همه جا سکوت پرسه میزد انگار همه مردم شهر مرده بودند و در گور خودشان آرام گرفته بودند و شهر هم در سیاهی عمیق گور شده بود؛ سیاهیای به رنگ تن کلاغهای فراری یا به سیاهی اعماق درونم!
حرکت کردم، حرکتی به قدمت صدسالِ نزیستهام
در سیاهی شاید میتوانستم دریابم که کی بوده ام چگونه باید میزیستم زیرا در سیاهی است که آدم نمیتواند فریب رنگ هارا بخورد و در سیاهی است که انسان میتواند به آنچه ندارد عمیق تر نگاهکند.
حرکت در پی سیاهی رها کردن است رها کردن ترس.
حتی نشد خداحافظی کنم از مرده های شهر مان از مرده های که مغز شان گندیده بود اما دنیای شان رنگارنگ.
چقدر خوب که رفیق راه سیاهی شدم سیاهی جایست که انسان دیگر از چیزی هراس ندارد چون بعد از سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد بالاتر از سیاهی ترسی وجود ندارد سیاهی هیچ مطلق است همانجا که من میتوانم بدانم که هیچم همانجا که دنیای رنگا رنگ آدمی پایان مییابد همانجا که آدمی در مرز انتخاب قرار میگیرد که در پی رنگ ها برود یا در پی خودش؟
نمیتوانستمبرگردم جسارت همراهی با سیاهی در رگانم میدوید انگار که من خود سیاهی ام در سیاهی حل میشدم در سیاهی گم میشدم در سیاهی پیدا میشدم.
سیاهی تنهای مطلق ، رهایی از ترس ، رهای از رنگ ، رهای از اجتماع مردگان، رهای از دروغ ، رهایی از فریب ، رهایی از آنچه در زندان های ذهنم پوسیده اند. رهایی از دیروز ها و فرداها وقتی قدم در سیاهی گذاشتی دیگر تنهایی و دست در دست سیاهی قدم میزنی و تا مقصد ناکجاها به پیش میروی در سیاهی است که انسان با خودش روبرو میشود با آنچه که تا آن لحظه از آن انکار میکرده است و جسارت رویارویی را با آن نداشته است.
اما سیاهی زیباست شاید مانند چشمان سیاه معشوق شاید مانند لشکر موهای معشوق شاید مانند نیمه شبی که مهتابش را گم کرده است یا مانند یک لشکر پرستو زیباست.