سیاست

سومین نشست دوحه و راه حل بحران افغانستان

نورالله ولیزاده

سومین نشست دوحه با میزبانی سازمان ملل، امروز ۳۰ جون برگزار گردید. این نشست شاید از صدها و هزاران نشست بین المللی است که در طی نیم قرن اخیر در باره افغانستان برگزار می‌شود. جالب است که این بار حتا بدتر از گذشته، آجندای روشنی برای نشست وجود ندارد و ابتکار برگزاری آن نیز از جانب بیرونی ها است و مردم و نمایندگان واقعی مردم در آن نقش و حضوری ندارند و گروه حاکم نیز به حیث مهمان قرار است اشتراک کند. البته اگر اشتراک کند.

تا حدود زیادی می‌توان گفت که در تاریخ نیم‌قرن اخیر افغانستان همواره وضعیت همین گونه بوده است. نشست‌ها در باره افغانستان از سوی خارجی‌ها برگزار شده و در آن خارجی‌ها چگونی مواجهه خود با افغانستان را در پرتو مناسبات قدرت بین المللی بررسی کرده‌اند.

یکی از وجوه مشترک نشست‌های بین‌المللی در باره افغانستان نیز این بوده است که همواره گروه های سیاسی حاکم، موجودیت مسایل و چالش‌های جدی  و اساسی کشور را انکار کرده و خواستار بحث در باره مسایل کوچک‌تر بوده اند.  در نشست آینده دوحه نیز وضعیت همین گونه است. کسی به نام ذاکر جلالی از مشاوران وزارت امور خارجه طالبان در باره نشست دوحه، در واکنش به اظهارات ابوالفضل ظهروند سفیر پیشین ایران در کابل، گفته که افغانستان مساله نشست دوحه نیست و اصلا چیزی به عنوان مساله افغانستان وجود ندارد. در واقع حرف او این است که در نشست دوحه باید روی مسایلی بحث شود که مربوط به چگونگی تامین روابط طالبان با سایر دولت‌ها و رفع مشکلات دولت‌داری در افغانستان است نه اینکه روی مسایل کلانی که موجودیت و کلیت حکومت طالبان را منحیث یک مساله به بحث بگیرد.

سیاست طالبان، بلکه شدیدتر از حکومت‌های قبلی، در واقع انکار مسایل کلان افغانستان است. مسایل کلان افغانستان، چگونگی ساختار نظام، چگونگی توزیع عادلانه قدرت و ثروت میان اقوام ساکن؛ چگونگی ساختار قانون اساسی، چگونگی تضمین‌های مشارکت اقوام در قدرت، چگونی تامین حقوق بشر و مسایل اساسی دیگری است که همه از سالیان درازی به این سو لاینحل باقی مانده است. طالبان از فضای سکون و سکوت حاکم که در نتیجه یک شوک بحران و غافلگیر شدن مردم و نیروهای اصلی ضد طالبان بوجود آمده، نتیجه گرفته/می‌خواهد نتیجه بگیرد که همه مسایل حل شده و نیازی به بحث روی مسایل کلان نیست. در واقع طالبان آگاهانه و ناآگاهانه مسایل اساسی را انکار و کتمان می‌کند. این انکار و کتمان یا ریشه در درک ضعیف گروه حاکم از وضعیت کلان کشور دارد، یا عامدانه متوسل به راهبرد کتمان و انکار می شود و تصور میکند که با استفاده از خشونت و کارگیری از قوه قهریه می‌تواند همه مسایل را به زور حل کرد.

یکی از محورترین مسایل افغانستان، مساله قومی است. طالبان که یک حکومت یکدست پشتونی را تشکیل داده اند، می‌پندارند که این یکدست سازی قومی قدرت، حلال مشکلات است. در حالی که قضیه کاملا برعکس است. در اصل ریشه اصلی بحران نیم قرنه افغانستان تلاش پشتون ها برای یکدست سازی قومی قدرت بوده است. این تلاش، اقوام غیرپشتون را به ترس و هراس از نابودی و حذف کامل هویتی و سرزمینی می‌اندازد و برای دفاع از خود مجبور دست به مقاومت و شورش و مقابله می زنند. ممکن مقاومت در بدو کار ضعیف و ناتوان به نظر برسد اما چون استوار به مسایل اساسی و ریشه ای کشور است، به مرور زمان شاخ و برگ پیدا می‌کند و به یک مشکل و مانع جدی سر راه تحقق برنامه های قومی یک حاکمیت تک قومی مبدل می‌شود که نادیده گرفتن آن یا تکبر است و یا تجاهل و در هر دو حالت مسبب تشدید بحران و نابسامانی است.

یکی از دلایلی که طالبان حاضر به پذیرش واقعیت های عینی جامعه نیستند، توهم قهرمانی و توانایی است. این گروه هنوز تصور میکند که با جنگ قدرت را بدست گرفته در حالی که همه میدانند که واقعیت چیز دیگری است. واقعیت این است که قدرت در نتیجه یک تفاهم پنهان و یک معامله به طالبان تسلیم داده شد و این گروه ظرفیت تصرف حتا یک ولایت را با زور نظامی نداشت. توانایی کاذبی که طالبان بر آن اتکا کرده، این پندار را در طالبان زنده نگهداشته که گویا چون توان شکست یک ابر قدرت را داشتیم، توان مهار مسایل داخلی را هم داریم. در واقع در انکار این گروه از مسایل قومی، این تصور پنهان نهفته است که امروز یا فردا، سیاست سرکوب اقوام به ثمر می رسد و مسایل قومی دیگر سر بلند نخواهند کرد که بازهم تصوری است اشتباه. تجربه نشان داده که کارگیری از زور در مناسبات داخلی قدرت به ویژه در بحث قومی، نتیجه معکوس داشته و به تحریک و اتحاد اقوام غیرپشتون انجامیده است.

در واقع پذیرش مساله قومی به عنوان یک مساله مهم داخلی که باید به حل بنیادین آن اولویت و فوریت داده شود، از یک طرف دوراندیشی و نبوغ سیاسی-فکری گروه حاکم را ایجاب میکند و از سوی دیگر مستلزم آن است که گروه حاکم نگاه مسوولانه و عقلانی و واقع بینانه به قضایا داشته باشد و اندیشه های برتری جویانه قومی زیرساخت تفکر سیاسی گروه حاکم را تشکیل ندهد.

دوراندیشی به این معنا که گروه حاکم با نگاه به تجارب گذشته درک کند که سیاست حذف و سرکوب را نمیتوان در درازمدت حفظ کرد و نتیجه دلخواه از آن بیرون کرد. دیر یا زود، آنانی که تحت ستم و حذف و سرکوب قرار دارند، بیدار و متحد و مسلح می شوند و علیه جبر و تبعیض و سرکوب می ایستند. درک این موضوع مستلزم دوراندیشی است.

نگاه مسوولانه به این معنا که وقتی گروه حاکم قادر به تشخیص تشدید بحران در افق سیاسی کشور از ورای اعمال سیاست سرکوب و حذف گردید، بر مبنای چنین تشخیصی در باره آینده تصمیم بگیرد نه اینکه علیرغم درک این واقعیت که نمیتوان با زور ادامه داد، همچنان مرکب جهل را قمچین کند. این کاری بود که اشرف غنی احمدزی انجام داد. غنی تا روزهای پایان دوره کاری‌اش توهم دانایی و توانایی اش برایش اجازه نداد که واقعیت ها را مسوولانه بررسی کرده و یک تصمیم معقول اتخاذ کند. او اما وقتی که متوجه این واقعیت هم شد، به جای تصمیم گیری عاقلانه، از احساسات جنون آمیز قومی خود اطاعت کرد و تصمیم گرفت که فرار کند و همه چیز را واگذار کند به طالبان. یعنی غنی اول از پذیرش واقعیت انکار کرد و سپس که واقعیت خود را بر او تحمیل کرد، به سوی یک تصمیم غیرعقلانی و نژادپرستانه کشانده شد. حالا طالبان راه غنی را ادامه می‌دهند. این گروه اکنون در مرحله انکار واقعیت است.

در حالی که کشورهای همسایه، کشورهای دخیل در قضایای افغانستان و سازمان ملل به وضاحت درک میکنند که مشکل اصلی افغانستان قومی است و هرگروه حاکم باید این واقعیت را بپذیرد و فروتنانه و مسوولانه در صدد رفع آن باشد، اما گروه حاکم که باید کارگزار اصلی راه اندازی گفتمان داخلی حل مسایل بنیادی باشد، به هر دلیلی از انجام وظیفه خود طفره می‌رود و از جهان توقع دارد که با چشم پوشی از عالمی از مشکلات لاینحل، این گروه را مشروعیت و رسمیت بین المللی بدهد و به اصطلاح همانگونه که است مورد پذیرش جهانی قرار گیرد.

از قضا بخت با گروه حاکم یاری کرده که جهان درگیری منازعات کلان تر شده و قضیه افغانستان تا حدودی در سایه جنگ اوکراین و جنگ فلسطین قرار گرفته است. در چنین وضعیتی، پرداخت قدرت های بزرگ به افغانستان پرداخت ضمنی است و در حاشیه مسایل کلان بین المللی تلاش می شود که مسایل افغانستان نیز آهسته آهسته مدیریت شود. برای همین است که امریکا و کشورهای غربی متحد آن، سازمان ملل را ماموریت داده اند تا قضیه افغانستان مورد بحث و بررسی قرار داده و راه حلی را پیشنهاد کند. سازمان ملل برای این کار نیاز به توظیف یک نماینده ویژه برای افغانستان دارد که گروه حاکم آن را نیز غیرضروری خوانده است.

سازمان ملل نیز با توجه به این واقعیت که امریکا و متحدین غربی آن، نظر مساعدی به طالبان دارند و بجای فکر کردن به تغییر رژیم طالبانی، در پی اصلاح طالبان اند، رفتار مسامحه آمیز و بزرگوارانه ای در برابر طالبان در پیش گرفته و تلاش میکند که در برابر این گروه از لحن محترمانه استفاده کند. این گروه رفتار، طالبان را بیشتر جسور ساخته و به تقویت این توهم در نزد این گروه انجامیده که گویا جهان به میل ما می چرخد و همه از ما می ترسند و ما حق بجانب و قدرتمند هستیم که راه دیگری غیر از تعامل و تفاهم با ما نیست. نشست سوم دوحه نیز در چارچوب ذهنی کمک به طالبان برای اصلاح و بهبود تعبیر شده است. هرچند ممکن نتایج این نشست ها، به سوی مسیرهای دیگر سرک بکشد اما چارچوب ذهنی ای که چنین نشست هایی را تدارک می بیند همان است که طالبان را کمک کنیم تا واقعیت ها را درک کنند و به روش نرم و مسالمت آمیز تن به تغییراتی بدهند که بتوان آنان را منحیث یک دولت برسمیت شناخت و امنیت و حقوق شهروند شهروندان یک کشور را به آنان اعتماد کرد. طالبان این مفروضات را میدانند و بنابراین، دلیلی به اعمال فشار بر خود برای تغییر نمی بینند و این دلیلی بر اینکه نشست دوحه نمیتواند موثریت لازم را در جهت کشانیدن افغانستان در مسیری که مورد نظر مردم افغانستان و جهانیان است، ندارد. البته بماند این انتقاد شدید الحن بشردوستانه که هرتلاشی برای عادی سازی طالبان، مصداق ترحم بر پلنگ تیز دندان است که جفارکاری در حق گوسفندان است!

نوشته های هم‌سان

Back to top button