در سوگ بصیر بدروز!
لطیف پدرام
یادداشت آریاپرس:
بصیربدروز یک تن از مبارزان کهنهکار سرزمین ما که عمر خویش را وقف مبارزه برای رهایی مردم و کشورش از استبداد و تحقق عدالت اجتماعی نموده بود، به تاریخ پانزدهم نومبر سال ۲۰۲۴ پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری مهلک شکر، رخت خویش به دیار رفتگان کشید.
بدروز به تاریخ ششم مارچ ۱۹۵۶ ترسایی در روستای باباولی از مربوطات شهرستان آبشار (دره هزاره) در ولایت پنجشیر چشم به دنیا گشوده بود. پدرش شغل آهنگری داشت و به همین دلیل بود که برادرش حفیظ آهنگرپور که از پیشگامان مبارزات رهایی بخش ملی مردم ما بود، تخلص «آهنگرپور» را بر خود برگزیده بود. بصیر اما پس از اعدام حفیظ به دستور حفیظ الله امین، تخلص بدروز را برخود برگزید و بیاد حفیظ در ساعد دست چپ خود عبارت «به یاد حفیظ و…» را نقش کرد؛ نقشی که تا آخر عمر همچو داغ نبود حفیظ در قلبش، با او ماند و اینک در دل گور سرد و تاریک با او یک جا خفته است.
بصیربدروز همراه با همرزمان دیگرش چون مجید کلکانی، رهبر سازمان آزادیبخش مردم افغانستان، حفیظ آهنگرپور، بحرالدین باعث و تعداد دیگر، بنیان گذار روش مبارزهای مسلحان و نبردهای گوریلایی برای تحقق عدالت و رهایی کشور از چنگال استبداد داخلی و استعمار خارجی بودند. آنان که خود از مبارزات رهبران بزرگ جنگهای گوریلایی سدهی بیستم چون ارنستو چگوارا، مائوتسه دونگ، هوشی مین و دیگران الهام گرفته بودند، منبع الهام و انگیزه برای نسلی از مبارزان آزادیخواه کشور گردیدند.
استاد عزیزالله ایما، شاعر و از همرزمان بدروز طی یادداشتی در مورد مرحوم بدروز نوشته است: «بدروز را بیشتر مردم به نام برادرش حفیظ آهنگرپور میشناختند – چریکی که در زمان جمهوری داؤود خان در شمال دست به مبارزهٔ مسلحانه زد. حفیظ آهنگرپور در پنجشیر هستهٔ سازمان محفل انتطار را گذاشت که مردم محل از آن بهنام «ستمیها» یاد میکردند. سپس هنگامی که حفیظ آهنگرپور در زندان بود، طی نامههایی که با زندهیاد مجید کلکانی تبادله میکرد، به صورت رسمی عضویت سازمان آزادیبخش مردم افغانستان را پذیرفت و تمام یاران و پیروان او نیز اعضای سازمان آزادیبخش مردم افغانستان به رهبری مجید کلکانی شدند».
بدروز در سالهای پسین به پژوهش در مورد تاثیر گیاهان بر سلامتی جسم انسان رو آورد و سالها با تجویز داروهای گیاهی به علاج دردمندان میپرداخت. منزل او که در شهر پلخمری موقعیت داشت، به پاتوق جوانان علاقمند و شیفتهای تاریخ و فرهنگ سرزمین ما مبدل گردیده بود. او با دانش وسیعی که از تاریخ و فرهنگ حوزه تمدنی ما داشت، خستگی ناپذیر جوانان را در راستای درک درست از تاریخ و شناخت هویت ملی رهنمایی و تشویق میکرد.
برخی از دوستان بدروز گفته اند که از او نوشتهها و کتاب های به جا مانده است که تا هنوز توفیق چاپ نیافته اند.
محترم لطیف پدرام، یار و همرزم بدروز متنی را در رثای آن مبارز سفر کرده تحت عنوان «در سوگ بصیر بدروز» در صفحهای فیسبوک خویش نشر کرده است که آریاپرس برای یادبود از بصیر بدروز؛ آن انقلابی نترس و رزمندهای جسور، اقدام به باز نشر آن میکند.
روان بدروز به مینو شاد باد!
در سوگ بصیر بدروز
پاییز خواهد آمد، با لیسکها
با خوشههای ابر و قلههای درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که تو دیگر مردهای!
چرا که تو دیگر مردهای!
همچون همهی آن مردهگان، که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعد ها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را
کمال پختهگی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی تو بود.
لورکا: ترجمهی احمدشاملو
میخواهم از فریدریکنیچه وام بگیرم و در رثای «آواره و سایهاش» بنویسم. در بارهی انقلابی، رزمنده و چریک بیقراری بنویسم، که از «درهی هزاره»ی پنجشیر پرواز کرد، شهر به شهر، روستا به روستا، کوه به کوه این سرزمین هرز را درنوردید؛ همچون عقاب گشودهبال قلههای بلند و افقهای دوردست و ناکرانپیدا را برای این که راه مان را گم نکنیم، علامت زد؛ آن هم برای محقق شدن چه آرزوهای بزرگ انسانیای؟ گویی تمامت زمین را بر گردهی خویش کشیده بود و به پیش میتاخت. بیپروا از کمانداران عبوس، از دژها و حصارهای سر به فلک کشیدهی سنت و استبداد عبور میکرد.
هر کجا صدای رزم و پیکار بلند میشد، بدروز آنجا بود. انگار سیمرغی است که بوی پرسوختهاش را میشنود و میشناسد و میبوید، و بیدرنگ پرواز میکند. در کوهستانهای پنجشیر، در تاکستانهای شمالی، بلندیهای پربرف سالنگ، شالیزارهای بغلان و کندز و تخار… اما، من نخستین بار در بدخشان یافتماش؛ در یک خانهی تیمی، در جمع چریکهای نامداری مانند حفیظآهنگرپور، قربانپساکوهی، امامنظرروستا، محمدظاهرحاتم، نسیمکشمی و اکرم معروف به توریالی و… مردی چونان چون خلاصهی خودش که شبیه هیچ کسی نبود. پهلوان و خوشسیما و با چشمان غیرمعمولی بزرگ و اثرگذار. اگر گرز و کمندی داشت حتما فکر میکردی از رزمگاه رستم زابلی آمده است. ماندگارترین خاطرهی من، دستهای بسته و ولچکزدهی ما بود در میان انبوهی نظامیان مسلح دولت، که در عبور از رودخانهای در بدخشان به دام شان افتاده بودیم. پیوسته به من هشدار میداد نترسی، نترسی! و مرا نیز نمیشناسی، ما تصادفآ از این معبر عبور میکردیم و شناختی از هم نداریم.
در چنگ آن کفتارهای مسلح و بیرحم رژیم کودتا باز همچنان دلیر و شجاع مینمود، انگار از گلستانی به گلستان دیگر میرود نه به تاریکخانههای زندان و سلولهای نمناک. بعد از هر سکوت، برای دلداری ما این شعر لاهوتی را زمزمه میکرد:
میبینمت، میبینمت
رو سوی زندان میروی…
بس راهها سنجیدهای
راه نکو بگزیدهای
با ظالمان جنگیدهای
با فخر شایان میروی.
بدروز، به جرم همان راه نیکویی که گزیده بود، پیوسته تحت پیگرد رژیمهای مستبد قرار داشت، باید به ناگزیر از کوهی به کوچهای میرفت، از شامی به شبی و یا از زندانی به زندان دیگر میافتاد. سالهای جوانی عمرش را در زندان پلچرخی سپری کرد، درست در همان قتلگاهی که برادر قهرماناش را تیرباران کرده بودند. سلولی که حفیظ آنجا نفس کشیده بود، زیسته بود و از همانجا روانهی کشتارگاه شده بود، مقابل چشماناش بود،- با پنجرهی کوچکی که میگویند وقتی از آن سلول رد میشدی صدای بینظیر آهنگرپور را میشنیدی. در آن جزیرهی خاموش، موریانهی اندوه یعنی غم سفر بیبازگشت برادر، چون کورموش پیر جسم و جاناش را به جویدن گرفت، غمی که دیگر هرگز دست از دامناش برنداشت- اندوه غیاب و غیبت کبرای چریک نامآوری که هرگز جسد اش به دست نیامد و گورش شناخته نشد.
آری! روز چهارشنبه ۱۳ نوامبر سال روان برایش زنگ زدم. آواز رفیق شکنجه و زندانم را شنیدم، صدای محزون رفیق و برادر همرزمام را شنیدم؛ به بیان یکی از شاعران بزرگ آمریکای لاتین: آواز بیحنجره را؛ آوازی را که نرمانرم روی در خاموشی نهاده بود.
در این جهان بیرحم که همه چیز درهم شکسته شده است و آواره و سایهاش گام به گام منزل عوض میکنند، تنها خاموشی میتواند زیر دشنههای کوتاه کاکتوس نفس بکشد و سکوت حتا و هرچند بویناک بهتر که گفتارهای سخیف. «سرشار از فریادهای رهاییبخش آزادی را آرزومند بود». بدروز و دشمنان خانگی؟ میگفت با اینها چه کنم، با این جماعت دوستنما، که از پشت خنجر میزنند و خیل خیل انبوه کرگسان تماشا!
درحضیض روزان و شبان سلطه، در تنگناهای تحکم زور و زر و تزویر، فرصتهای دروغ و فریب، حوالتهای سودجویانهی متافزیکی، که خدا غایبترین وجود و موجود آن بود و یا به نام جهاد خودکشیاش کرده بودند، با عبور از چهارراه های رنج و تفتیش، به پلخمری در بغلان پناه برد، شهر کوچکی که در آن روزگاری قدرت دشنه و دشمن میشد نفس کشید و دلتنگ نگردید؛ شهر غریب، که نمیتوان دوستش نداشت با صمیمیت و آرامش کنار رودخانهاش.
ژانپلسارتر، نمایشنامهای دارد با عنوان«گوشهنشینان آلتونا»، احسانطبری رونهفتهگان آلتوتا ترجمه کرده است. یک عده از شمار گوشهنشینان آلتونا این چریک/عیارخراسانی را، که لباس و ردای سیاه بر تن میکرد در منگنه میفشردند؛ برای رونهفتهگان، برادر حفیظ بودن خود جرمی بود نابخشودنی چه برسد به ستمی بودن، چپ بودن و متهم بودن به گناهان دیگر؟! این خانواده چه قربانیهایی که ندادند، چه گردنهای بلندی از اینها که به جرم آزادیخواهی و عدالتطلبی بریده نشد.
آن گناهکاران و رونهفتهگان اکنون پیدا نیستند و یا چنین جلوه میدهند؛ ورنه در لباس دموکراسی یا دموکراسی اسلامی میباشند زیر برف و باران زندگی کنند و هر روز چهرهی دراکولایی خود را بشویند و بپوشانند. این فریبکاریها و دروغها هر چند شکل ها را دیگرگون نمیکنند؛ شاید مهمترین لطفاش این باشد که یک-چند لحظهیی چهرهی یکدیگر را فراموش نماییم، اما به راستی میارزد خدای رحیم را برای این فراموشکاری کوتاهمدت فراموش کنیم؟
بدروز ادامه و استمرار اسپارتاکوس تا امروز بود یعنی خواست آزادی بود، آزادی برای همه، برای همهی آدمیان به ویژه ستمدیدهگان و بینوایان.
مرگ، آن قامت بلندبالای شجاعت و آزادی و«نه» گفتن را بیرحمانه تختهبند کرد.«مهر هفتم» برگمن از نظرم میگذرد: شوالیهی غیور در بازی با مرگ شطرنج را باخت؛ شاید مثل هومر در نابینایی آواز خواند:
اگر مُردم
در مهتابی را باز بگذارید،
دروگر
گندم درو میکند
از مهتابی خویش میبینمش
باری، چه ترسناک و ناخوشایند است، هنگامی که دروازههای ابدیت با صدای هولناک پشت سرت بسته میشوند و پایانت را بر طبلها و ناقوسها میکوبند، یعنی: برای ابد مردهای!